این داستان تقدیم به شما

سلام. اسمم مانی هستش.
 الان 23 ساله ام قد بلندم (185) اما یکم اضافه وزن دارم در کل بد نیستم. در دوران دبیرستان یه دانش آموز درسخون بودم و تونستم تو تهران اونطوری که دیگران هم ازم انتظار داشتن تو یه رشته ی نسبتا خوب (متالورژی) قبول بشم. دلیل اینکه از دانشگاه گفتم بخاطر شهر تهرانه. موضوعی که برام اتفاق افتاد مربوط میشه به دو سال پیش…

***

دوست مادر من مشکل در نازایی داشت و یکی دو سال تلاش کرده بودن برای بچه و جواب نداده بود و مشکل از شوهرش بود( میدونم یکی دو سال زمانی نیست ولی خب زود به دکتر مراجعه کرده بودن). مردی بسیار زحمتکش و دوست داشتنی. بهرحال اون چندین سال پیش بیخیال میشن( وقتی که من خودم 2-3 ساله بودم) و از پرورشگاه یه دختر به فرزندی گرفتن. ما با این خانواده بسیار بسیار رفت و امد داشتیم و کلا همه جوره با هم خوش میگذروندیم تا اینکه موقعی که من پشت کنکور بودم تصمیم گرفتن که نقل مکان کنن به تهران.
خب همونطور که مشخصه رابطه ها برقرار بود ولی خب رفت و امد به شدت کم شد و چند بار در سال بود البته از طرف خانوادم چون من خودم تو تهران فامیل خاصی ندارم و بخاطر اینکه خیلی باهاشون احساس راحتی میکنم هفته ای یه بار رو ناهاری شامی وقتی بهشون سر میزنم.
دو سال پیش میترا دخترخوندشون برای ادامه تحصیل مجبور شد(تهران قبول نشد) شهر دیگه ای بره و خلاصه باعث تنهایی این پدر و مادر شد.
 
 

دوست مادرم شیوا یک خانوم الان یک خانوم 40 ساله با قد نسبتا کوتاه و کلا همه جوره معمولی هستن. خلاصه ی ماجرا اینکه یه روز خبردار شدیم که بعله شیوا جون قراره بچه دار بشه و کلی خدا رو شکر و اینا و خود منم کلی براشون خوشحال بودم خصوصا برای شیوا چون همیشه با یه حسرتی نه از روی حسادت به مادرم نگاه میکرد و همیشه دوست داشت که از خودش یه بچه داشته باشه با اینکه هیچی برای دخترخوندنشون واقعا کم نذاشتن. اما اتفاق بد این بود که این بچه ناقص بود و تو همون سه ماهگی بچه رو سقط کردن.من همچنان رفت و آمدم رو به خونشون داشتم و آثار افسردگی کاملا تو شیوا مشخص بود. ببخشید که این همه مقدمه چینی کردم….

 
یه شب مطابق عادت همیشگی بدون اطلاع قبلی زنگ خونشونو زدم و شیوا درو باز کرد و رفتم داخل تا یه شبی دیگه کنارشون بگذرونم چون تو این شهر غربت واقعا برام مثل پدر و مادر بودن. البته اینم بگم که آدم مصرف گرای نامردی هم نبودم که فقط برم بخورم و اونشب هم برای سه نفر 6 سیخ کباب گرفته بودم اما به صورت اتفاقی شوهرش اقا مرتضی اونشب شیفت بودن یعنی نه طبق برنامه ی ماهانه و ظاهرا به جای دوستش وایساده بود.
خلاصه من رفتم بالا و مطابق همیشه سلام و احوال پرسی گرم و این حرفا و گفت خوب کردی دستت درد نکنه و تنها بودم پسرم و … ازونجایی که خونه دانشجوییم نزدیک بود تقریبا یکی دو خیابون فاصله بود اخر شبا به هیچ اصراری نمیموندم و میرفتم پیش رفیقام اما اونشب بهم گفت بمون لطفا و منم تنهام اگه میشه بمون. لحنش یکم غمگین بود و راستش حال رفتنم نداشتم چون سهم اقا مرتضی رو هم خوردیم با هم! خلاصه گفتم چشم. جا انداخت برام تو سالن و خودش رفت تو اتاق. منم سرم تو گوشی بود تو رخت خواب که دیدم در اتاقشو باز کرد و اومد نشست کنارم. گفتم که چی شده؟ من عادت دارم نمیخوابم سرم تو گوشیه شبا. فک میکردم گیر میخواد بده که بگیر بخواب! یدفعه زد زیر گریه و اومد دراز کشید کنارم. منم که جای مادرم بود و مثل مادرم دوسش داشتم بغلش کردم. گفت مانی خیلی تلاش کردیم خیلی نمیدونم چرا خدا باهام اینکارو میکنه. منم کلی دلداریش دادم که خواست خداست قسمتتون نیس همین الانش هم یه دختر به این خوبی دارین و حالا من که بچه واقعی بابا ننمم چه گلی به سرشون زدم و این حرفا. گفت که لطفا به حرفام گوش کن من فقط یه بار میتونم به زبون بیارمشون. یکم ترسیدم راستش و گفتم باشه چشم بفرمایید
 

گفت من تو رو از همون بچگی پوشکتو عوض کردم کلی ازت مراقبت کردم و تماما عین پسر منی و همیشه به چشم پسرم نگاه کردم و واقعا دوستت دارم. یه کاری ازت میخوام که میدونم همش اشتباهه ولی من هرجوری شده باید به خواستم برسم. میدونی که مشگل از مرتضاست. میدونم سنی ازم گذشته و شاید برات جذابیتی نداشته باشم ولی تو هم تو این سن نیاز هایی داری و میخوام که به بهترین شکل رفعش کنیم. من نمیتونم بدون بچه تحمل کنم…مغزم داشت سوت میکشید از این حرفایی که زد. به هیچ وجه دلم راضی به این چیزا نبود اصلا نمیتونستم حتی تو خیالمم فکر کنم به خیانت اون زن به وسیله من. از یه طرف راست میگفت بهرحال من هر چیز سکسی دیده بودم تو فیلم و عکس خلاصه میشد. تو یه جنگ با خودم بودم و لال شده بودم یه طرف شهوت و یه طرف عقل و انسانیت.
گفتم که شیوا( همیشه با یه پسوند حتی خاله صداش میکردم) تو جای مادرمی من نمیتونم. این کار همه جوره اشتباس. گفت میدونم بخدا فکر خیانت به مرتضی همش تو سرمه. از یه طرف اون هنوزم بخاطر دل من داره تلاش میکنه ولی جفتمون میدونیم بی نتیجس. تو رو خدا منو خوشحال کن بذار منم روی خوشی رو ببینم. گفتم بخدا شما الانم خوشی بخدا بچه تو این سن همش دردسره اصن از کجا معلوم من بتونم بچه دارتون کنم؟ بعد چجوری به اون بچه نگاه کنم؟ تو تمام زندگیم تاثیر میذاره خاله. باور کن نشدنیه درست نیست( دروغ چرا ته دلم میخواستم سکس کنم ولی نه با شیوا نه اینجوری ولی شهوت لعنتی یکم سستم کرده بود)

چند لحظه تو چشمام نگاه کرد با چشمای اشکیش و یک دفعه دستش رو برد داخل شلوارم اولش خواستم مانعش بشم ولی خب تا حالا هیچ دستی به کیرم نخورده بود. واقعا تو شوک بودم. بر خلاف تمام فکرام تمام حس های بدم رام شدم من لعنتی نتونستم مقاومت کنم. اونم که رضایت رو تو چشمام دید ادامه داد . بلند شد و بلوزشو در اورد. کلا فقط یه دونه چراغ خواب روشن بود. شلوارشم دراورد خودشو میمالوند بهم. منم دیگه هر چی از فیلم سوپر و اینور اونور یاد گرفته بودم روش پیاده کردم با لب شروع کردیم و کم کم جفتمون داغ داغ شده بودیم اما من یه بار تو همون شرایط ارضا شدم و کلی خجالت کشیدم. دفعه اولم بود بهرحال. ولی شیوا شاید چون بهم نیاز داشت لبخند زد و گفت عیبی نداره عزیزم. گل پسر خودمی. این حرفو که زد یدفه چشامو بستم و شهوتم هم تقریبا تو اون موقع تخلیه شده بود فهمیدم داشتم چه گوهی میخوردم. یه دفعه گفتم من نمیتونم ولی بازک دستشو برد تو شلوارم که از اب منی خیس بود و خودمم چندشم میشد که این لامصب دوباره تحریک شد. منی که با یه بار جق 5 ساعت تو خلسه بودم تو ده دیقه یه بار ابم اومده بود و دوباره داشتم شق میکردم. گفت یه امشبه فقط انقدر ناز نکن خواهش میکنم. الان بذار بریم حموم خودتم بشور یه حال حسابی بهت میدم. 

 
کاملا اسیر شهوت و شیوا شده بودم. رفتیم حموم و من از روی خجالت پشتمو کردم بهش و اون همچنان شرت و کرستش تنش بود و من فقط مالیده بودمش. آبو باز کرد. گفت همونجوری وایسا. دوش رو باز کرد و از پشت سر بغلم کرد. تا بالای آرنجم بود تقریبا. فهمیدم همه لباساشو دراورده چون سینه ی لختش به تنم میخورد و دیگه کاملا سیخ کرده بودم زیر دوش همونجور که بغلم کرده بود کیرم تو دستش بود و داشت میمالوندش. یه دست دیگشو اورد و رو بدنم میکشید وقتی سینمو نوازش میداد یدفه یه حال خاصی شدم و آه بلندی کشیدم که فهمید نقطه ضعفمه و یه دفعه سرشو اورد و شروع کرد به لیسیدن نوک سینم. اصلا دیگه تو این عالم نبودم. این اتفاق رو توی خوابم هم نمیدیدم. دیگه کاملا از عقل و وجدان خالی بودم و فکرم شده بود یه شیوا که بدنش برام فوق العاده بود. شروع کردم به مالوندنش و باهاش ور رفتن و از حموم درومدیم و سریع رفتیم رو تخت خواب و شروع کردم مستقیم کردم تو کسش چون مقدماتشو به اندازه کافی رفته بودیم. 5-6 دقیقه با تمام توانم تلمبه زدم و آبمو خالی کردم داخلش…
 
 
اونشب گذشت و من مزه ی سکس اومده بود زیر زبونم و میدونستم که با همون یه بار معلوم نیست اتفاقی بیفته. توی همون هفته هر موقع که شوهرش نبود و موقعیتش جور بود رفتم خونشون و بار ها سکس کردیم و تا چند ماه ادامش دادیم. بله دوباره باردار شده بود و این بار کاملا تا زاییدنش رفت و بچه به دنیا اومد. یه پسر بچه کوچولو که اسمشو گذاشتن رضا. پسر حرومزاده ی من و شیوا که مرتضی بخاطر این لطف الهی نذر کرده هر سال بره مشهد.
حالا منم یه آدمی که هم عشق و حالشو کرده هم  یه حس سردرگم پدرانه…
 
 
***

 
نوشته:  baby maker

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *