این داستان تقدیم به شما

یکی بود یکی نبود . زیر گنبد کبود یه سرزمینی بود مابین ایران و روم . مردم اون سرزمین زندگی بسیار ساده و بی غل و غشی داشتن . لقمه نانی درمی آوردن و در غفلت هم نمیخوردن . چندین هزار پیامبر برای هدایتشون امده بود و هرکدوم دین خودشونو داشتن . یه سری ابراهیمی یه سری یهودی یه سری مسیحی و حتی یه سری که سفری هم به ایران داشتن و با تفکرات زرتشت برخورد کرده بودن و اونو روحانی دیده بودن به این آیین درامده بودن . متاسفانه تا چین نرسیده بودن و الا یه عده بودایی هم توشون یافت میشد . خلاصه اینکه این مردم باغیرت با توجه به زندگی در صحراها و بیابانها خوی سرسختی داشتن چون هر روز برای روز دیگرشون میجنگیدن . با بی آبی و بی غذایی . این ملت با اینکه خدا رو قبول داشتن ولی نمادهایی برای پرستش برای خودشون درست کرده بودن و همیشه برای عبادت به این مکانها میرفتن . صنمهایی که بیشتر به شکل زن بودن و درواقع خدارو زن میدونستن چون همیشه به لطف و مرحمت امیدوار بودن و این لطف و مرحمت نزد زن یافت میشد نه مرد .
 
 
در بین این ملت تاجرانی هم بودند . تاجرانی که بارها با تجار ایرانی و چینی و رومی برخورد کرده بودند که از راه ابریشم که از صحرای عربستان رد میشدن و در طول مسیر هم در یثرب (مدینه امروزی) توقفی هرچند کوتاه که مال التجاره ها را به قصد فروش یا خرید حمل میکردند . این تاجران هم میخواستند سهمی از این مبادلات داشته باشند .
گروهی از این تاجران همراه شدند با عده ای از تاجران رومی که به ایران میرفتند و به قصد خرید عازم ایران شدند . به ایران که رسیدند ایران را سرزمینی بسیار آباد و سرسبز و خرم یافتند . وفور نعمت همه جا یافت میشد و رفاه مردم ایران آنان را شگفت زده کرد . پس از گشت و گذار و خرید به اندازه سرمایه شان و مقداری پس انداز راهی سرزمینشان شدند . هنگام خروج از ایران سپاهیان ایران تاجران را متوقف نمود و به ایشان گفت که اینگونه سفر بسیار خطرناک است . شما مال التجاره های بسیار دارید و مسیر بسیار نا امن .
 
 
برای حفاظت از جان و مالتان نگهبانانی استخدام کنید تا به سلامت به مقصد برسید . تاجران که حرف سپاهیان ایران را منطقی و لازم دیدند از سپاهیان جهت استخدام نگهبانان مدد جستند . سپاه ایران 8 پهلوان قوی هیکل و قدرتمند را برای حفاظت از تجار عرب استوار نمود و با کاروان , راهی کرد . پس از خروج از ایران کاروان پس از یک روز راهپیمایی به منطقه ای رسیدند که کاروانسرای بسیار بزرگی بود و از انواع وسایل مهمانی و استراحت مهیا بود . پهلوانان ایرانی که دختران آن منطقه را تاکنون ندیده بودند هوس کوس سیاه کردند و چنین داد سخن راندند که ما کوس میخوایم یالا . رئیس کاروان گفت شما نگهبانان مایید و حق برقراری مجامعت ندارید ما به نیروی شما نیاز داریم تا در هنگام خطر توانایی محافظت داشته باشید . نگهبانان هم بنای این را گذاشتند که ما تا نگاییم , حرکت نمیکنیم . سرکاروان چون اینچنین دید دستور به سرویس داد و چند دختر سیه چرده برای پهلوانان ایرانی فراهم نمودند و پهلوانان ایرانی چنان گنگ بنگی براه انداختند و چنان اورجی ایی برپا نمودند که آوازه آن در سرتاسر خاور نزدیک و خاور میانه و خاور دور پیچید و چه فیس ها و افاده ها که بر سر دیگر سرزمینها نرفت از بابت گایش پهلوانان ایرانی

 
. راویان سخن نقل کرده اند که تعدادی تاجر هندی که در محل حضور داشتند بر سر صحنه رفتند و چندین و چند پوزیشن جدید یاد گرفتندی و در برگشت به سرزمینشان به کاماسوترا افزودندی . دختران که از کیفیت و دقت پهلوانان ایرانی در مجامعت و سکس و همچنین از قطر کیر ایشان مدام از ناسوت به لاهوت و بالعکس در رفت و آمد بودی و حظ دو چندان و سه چندان تا n چندان بردندی .
روز بعد که کاروان به سمت سرزمین اعراب به راه افتاد تعدادی از تاجران نزد پهلوانان ایرانی برفتند و گفتند که چگونه اینگونه میگایید ؟ نگهبانان گفتند به سختی و پس از آن بود که اعراب از ایرانیان کینه به دل گرفتند و بعدها چنان ایرانیان را گائیدند که هنوز هم سوزش آن در زمان حال , اذیت میکند . فلذا نقل آن گایش در حوصله این مقام نیست . باری …
پس از طی چندین و چند فرسخ , کاروان به گروهی از راهزنان سرگردنه برخوردند و ایشان از تاجران طلب مالشان را کردند در ازای گذشتن از جانشان . رئیس کاروان به سرکرده دزدها گفت که زهی خیال باطل . ما همراه خود نگهبانانی ایرانی داریم که از برای محافظت از ما جانشان را کف دستشان گذاشته اند . نگهبانان پهلوان ایرانی چون چنین شنیدند غرورشان جریحه دار شد و گفتند کدوم جان . ما با شما امدیم کسی جرات نکنه بهتون نزدیک شه حتما اینا خیلی تخم دارن که به این کاروان حمله کردند . سرکرده راهزنان هم از اونطرف داد زد هی نگهبانان ایرانی . همی بدانید که ما شما را به تخم خود نمیگیریم . پهلوانان ایرانی که احتمالا از لهجشون معلوم بود بچه ناف تهرونن گفتند کس نگو باو(اون موقع هنوز لفظ مومن اختراع نشده بود ظاهرا) امدی راهزنی , راهزنیتو بکن و الا میام میزارم درت .

 
سرکرده راهزنا که فرصت را غنیمت شمارد بدون درگیری با پهلوانان ایرانی با طمانینه مشغول غارت کاروان شد . رئیس کاروان چون اینگونه دید نزد سرکرده راهزنان رفت و گفت ما این نگهبانان ایرانی را برای محافظت از کاروان استخدام نموده بودیم ولی از آنجا که همه کار کردند بجز محافظت از کاروان من این 200 سکه را که برای مبادا داخل همیانم گذارده بودم به شما میدهم فقط یک خواهش دارم . سرکرده راهزنان با تعجب به چشمان رئیس کاروان خیره شد و گفت ادامه بده . رئیس کاروان افزود این 200 سکه هم ارزانی شما باد فقط قبل از رفتن این 8 پهلوان ایرانی را که جهت نگهبانی استخدام کرده بودیم را بگایید سپس بروید . سرکرده راهزنان اندکی با چشم خریدار به پهلوانان ایرانی نگریست و آنان را بسیار خوب صورت و رشید یافت . لابد کونهای خوبی هم داشتند . چشمانش برقی زد و به افرادش دستور داد تا چنان که آب منی در بدنشان است از پهلوانان ایرانی بگایند . پهلوانان ایرانی چون چنین دیدند رگ غیرتشان مثل کیر خر باد کرد و مادر جنده گویان و خوار کسده گویان به میان راهزنان تاختند و در کمتر از پاره وقتی چنان کردند که انگار راهزنان را گله ای خر گاییده .
 
رئیس کاروان که از فرط تعجب زبان در کامش نمیگشت گفت چگونه شد که اینگونه شد ؟ پهلوانان ایرانی گفتند مارا تا نگایند حرکتی نمیکنیم . همانگونه که تا نگاییم حرکت نمیکنیم…
و اینگونه بود که ایرانیان که همواره روی کیرشان حرکت میکردند اندک اندک از وقار و غرورشان کاسته شد و دیگر ممالک ذره ذره چنان بر این ملک پابرجا چیره گشتند که اکنون چیزی از ایران و ایرانی باقی نمانده . هرچه مانده فلاکت است و بی هویتی و گم گشتگی و بیگانه پرستی . باشد که دروغ و ریا و خرافات از این ملک جاویدان دور بباد .

 
نویسنده : کیرمرد

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *