این داستان تقدیم به شما
همه چيز از موقعي كه من 16 سالم بود شروع شد. من دوم دبيرستان بودم و شيفت بعد از ظهر مدرسه داشتم. كلاسهاي من از ساعت يك و نيم ظهر شروع ميشد و تا شش و نيم عصر ادامه داشت و من معمولا حوالي ساعت هفت ميرسيدم خونه. اما يك روز سهشنبه دبير زنگ آخرمون نيومد و ما رو تعطيل كردند. بنابراين من تقريبا ساعت پنج و نيم رسيدم به خونه. خونهي ما ويلاييه. در حياط رو با كليد باز كردم و رفتم تو. وقتي كه در خونه رو باز كردم اولش به نظرم اومد كه مامانم خونه نيست اما بعد متوجه شدم كه از اتاق خواب صدا مياد. بدون اين كه هيچ فكري بكنم به سمت اتاق خواب راه افتادم ولي موقعي كه به در اتاق رسيدم چشمم به منظرهاي افتاد كه باورنكردني بود.
مامان لخت روي تخت دراز كشيده بود و لنگهاشو از هم باز كرده بود و يه مرتيكهي لندهور هم خوابيده بود روش و داشت تلمبه ميزد!
بياختيار خودم رو از جلوي در كنار كشيدم و چند قدم اومدم عقب. باورم نميشد. هزار تا فكر همزمان اومد توي سرم. اين مرتيكه كيه كه داره مامانمو ميكنه؟ مامان ميخواد باهاش ازدواج كنه؟ با همديگه دوستن و سكس ميكنن؟ همسايه است؟ فاميله؟ چند وقته كه مامانم باهاش ميخوابه؟
از توي اتاق صداي آخ و اوخ كردن مامان مياومد. يه دفعه اين فكر به سرم زد كه نكنه كسي به زور اومده تو و داره به مامان تجاوز ميكنه؟ يارو هم هيكلش گنده بود و بعيد نبود كه به زور مامانو مجبور كرده باشه. با اين فكر لرزه به تنم افتاد. نكنه بعد از سكس بخواد مامانو بكشه؟ به فكرم رسيد كه به طرف آشپزخونه برم و يه كارد با خودم بيارم و ناكارش كنم. هرچند كه از اين فكر خيلي ميترسيدم. اگه آشنا باشه و من بهش چاقو بزنم چي؟ اما با خودم گفتم به هر حال چاقو رو ميارم و يه كمي منتظر ميشم ببينم چي ميشه. اگه آشنا بود كه هيچي اما اگه ديدم قضيهي زورگيريه يا يه وقت خواست به مامان حمله كنه لااقل يه چيزي داشته باشم تو دستم.
از جايي هم كه من وايساده بودم صورت يارو معلوم نبود و نميتونستم بشناسمش. بالاخره تصميم گرفتم برم چاقو رو بيارم اما همين كه خواستم به طرف آشپزخونه برم صداي مامانو شنيدم كه داشت ميگفت «جووووون تندتر بكن. فشار بده اون كيرت تا دسته بره تو كسم». دوباره سر جام خشكم زد. معلوم شد كه قضيهي تجاوز نيست و مامان داره با طرف حال ميكنه. دوباره مخفيانه و با احتياط سرك كشيدم و ديدم يارو تلمبه زدنش رو تندتر كرده و هر دو تا به نفس نفس افتادند.
احساس كردم دارم راست ميكنم! توي اون لحظه حس عجيبي داشتم. نميدونستم بايد عصباني باشم، ناراحت باشم، غيرتي بشم يا اين كه بشينم كس دادن مامانمو نگاه كنم و راست كنم! يه دفعه يادم افتاد كه از اين صحنه فيلم بگيرم. سريعا موبايلم رو در آوردم و يواشكي شروع كردم به فيلم گرفتن. طرف با شدت تمام داشت مامانو ميگاييد. مامان هم معلوم بود كه حسابي حشري شده و هي ميگفت «جووووون چه صدايي ميده، چه حالي ميده» چند ثانيهي بعد نفسهاي يارو تندتر شد و گفت «دارم ميام». مامان با عجله گفت «بذارش دهنم». اينو ديگه باورم نميشد، يعني ميخواست آب كير يارو رو هم بخوره؟ بعد هم يارو كيرشو از تو كس مامان كشيد بيرون و سريع رفت جلوي صورتش و تمام آبش رو پاشيد روي سر و صورت و دهن مامان.
ديگه چون هر لحظه ممكن بود از روي تخت بلند بشن و از اتاق بيان بيرون مجبور شدم سريعتر فرار كنم. آروم از خونه اومدم بيرون و رفتم توي پارك سر كوچه نشستم. هنوز توي شوك بودم. شايد پنجاه بار فيلمي رو كه گرفته بودم و حدود يه دقيقه بود نگاه كردم. هنوز هم نميدونستم بايد چه فكري بكنم. خودم هم نميدونستم كه از اين اتفاق عصباني هستم يا نه و يا اين كه امشب برم خونه بايد چه رفتاري با مامان داشته باشم. به روش بيارم يا نه.
به هر حال تا ساعت هفت توي پارك نشستم و بعد بلند شدم به سمت خونه راه افتادم. ميدونستم كه اون يارو حتما تا حالا رفته چون مامان ميدونست كه من كي ميام و حتما ديگه حداقل نيم ساعت جلوترش يارو از خونه رفته. تصميم گرفتم فعلا به روي خودم نيارم تا ببينم چي پيش مياد. سعي كردم وقتي ميرم توي خونه برخوردم خيلي عادي و مثل هميشه باشه. از در رفتم تو و ديدم مامان نشسته روبروي تلويزيون و داره برنامهي آشپزي نگاه ميكنه. خيلي عادي با همديگه سلامعليك كرديم و انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده.
من رفتم توي اتاقم و لپتاپم رو برداشتم و مثلا مشغول بازي شدم كه رفتارم طبيعي به نظر بياد. موبايل رو به لپتاپ وصل كردم و فيلم سكس مامان رو ريختم روي لپتاپ و از روي موبايل حذفش كردم كه يهوقت دردسر نشه كسي اتفاقي ببيندش. صداي لپتاپ رو كم كردم و دوباره شروع كردم به ديدن فيلم مامان. شايد بيست سي دفعه هم توي لپتاپ نگاهش كردم. حالا كه روي مانيتور ميديدم متوجه شدم كه مامان چه پستونهاي بزرگي داره. دوباره شق كرده بودم و كم مونده بود كه آبم بياد.
مدام به اون يارو فكر ميكردم كه كي بوده و از اين عصباني بودم كه چرا يارو رو نديدم. اگه ميدونستم كي بوده باز خيلي چيزها ممكن بود بفهمم. تصميم گرفتم فردا مدرسه رو بپيچونم و زودتر بيام خونه ببينم چه خبره. آيا باز هم يارو اينجاست يا نه.
فرداش مثلا به قصد مدرسه رفتن از خونه اومدم بيرون اما اصلا مدرسه نرفتم. رفتم توي پارك سر كوچه و يه جايي نشستم كه بتونم خونه رو زير نظر داشته باشم. تقريبا نيم ساعت بعدش مامان رو ديدم كه تيپ زده بود و از خونه داشت ميرفت بيرون. من قايم شدم كه منو نبينه. مامان تا سر خيابون اومد و سوار يه تاكسي شد و رفت. من هم نتونستم بفهمم كجا ميره يا تعقيبش كنم. مجبور شدم توي همون پارك منتظر بشينم تا ببينم كي برميگرده. حدود ساعت چهار و نيم بود كه ديدم مامان برگشت و داره ميره به سمت خونه. بعد چشمم افتاد به يه مردي كه تقريبا چند متر عقبتر از مامان حركت ميكرد. بعد ديدم كه مامان در خونه رو باز كرد و رفت تو اما در رو كامل نبست. يارو هم چند ثانيه بعد رسيد پشت در و رفت توي خونه و در رو بست. هرچند كه از فاصلهاي كه من داشتم نميتونستم چهرهي يارو رو تشخيص بدهم اما كاملا معلوم بود كه اين يارو يه نفر ديگه است و اون ديروزيه نيست چون اين يكي بهش ميخورد كه بيست و چند ساله باشه در حالي كه ديروزيه حداقل چهل سالش بود.
معلوم شد كه قضيهي عاشقي و ازدواج و اينها در بين نيست و مامان خانوم جنده تشريف دارند! حالا بذاريد يه توضيحاتي راجع به خانوادهمون بدهم تا بعد بريم سراغ بقيهي ماجرا.
مامانم سي و پنج سالشه و هنوز خوشگل و خوشهيكله. تقريبا سه سال ميشه كه از بابام طلاق گرفته و بابام رفته جاي ديگهاي زندگي ميكنه. وضع ماليمون خوبه. بابام حسابي پولداره و خرج ما رو ميده. يه خونهي حدودا چهارصدمتري نزديك بالاي شهر تهران داريم كه فعلا من و مامان توش زندگي ميكنيم. مامانم هجده سالش بود كه با بابام ازدواج كرد و يه سال بعد هم من به دنيا اومدم. بابام موقعي كه با مامان ازدواج كرد سي سالش بود و دوازده سال اختلاف سني داشتند. براي همين مامان هميشه ميگفت من بچه بودم كه با بابات ازدواج كردم و هيچوقت همديگه رو نفهميديم. بابام اون موقع كارگر يه كارخونهي چوببري و توليد مبل بود. بعد از تولد من بابام براي خودش يه كارگاه توليد مبل راه انداخت و به سرعت كارش پيشرفت كرد. خودش هميشه به من ميگفت قدم تو برام خوش يمن بوده. ظرف چند سال ما از مستاجرنشيني به خونهي ويلايي بالاي شهر و دم و دستگاه و … رسيديم و بابام الان چند تا كارخونهي توليد مبل رو مديريت ميكنه و حتي صادرات به كشورهاي عربي هم داره.
خلاصه كه زندگيمون زير و رو شد و پولدار شديم. مامانم بعد از اين كه طلاقش رو گرفت هميشه به من ميگفت بابات ظرفيت پولدار شدن رو نداشت و همين كه به پول رسيد شلوارش دو تا شد و براي همين هم بوده كه طلاق گرفته بوده. هرچند كه شايد بيربط هم نميگفت چون بابام بعد از جدا شدن رفت يه زن ديگه گرفت. مامان ميگفت بابا چند سال با اين زن رابطه داشته و حالا كه طلاق گرفته ديگه رفته عقدش كرده. حالا الان با اين وضعي كه پيش اومده بود من نميدونستم كه آيا مامان هم قبل از طلاق گرفتن با كسي رابطه داشته يا اگر داشته بابام ميدونسته يا نه. شايد اصلا به خاطر بابا نبوده كه طلاق گرفتن، شايد به خاطر هرز پريدن مامان بوده. يادم اومد كه يه بار بابام بهم گفته بود زن خوشگل نگير، زن خوشگل مال مردمه! پس شايد هم بابا از چيزي خبر داشته…
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید