این داستان تقدیم به شما
سلام دوستان من الهامم 21 سالمه داستانم مربوط به ساله اپیش که همیشه مثل یک کوه توی وجودم سنگینی میکنه…
***
وقتی تازہ واردنوجوانی شدہ بودم پرازشوروهیجان باپسری به اسم علی اشناشدم کم کم این آشنایی به عشق تبدیل شدعشقی که شعله ش تموم وجودمو سوزوند ونابودم کرد هررابطہ ای باهاش داشتم به جزسکس وقتی امدخاستگاریم پدرم بدون درنظرگرفتن من ردش کردومن ازاون روز سوختم خوردشدم ترکیدم وانگیزم رواز دست دادم
بعدازچندماه غصہ وگریہ دیدم یہ روزگوشیم زنگ خورد وقتی جواب دادم یه صدایی بود درست مثل صدای علی اشکم چکیدوبغض نذاشت حرف بزنم اون طرف پشت خط هم اشباہ گرفته بوداماخودم بهش زنگ زدم فهمیدم متاهل امابخاطرصداش که مثل علی بودنتونستم بیخیالش بشم ویه روز که زنش خونه نبودرفتم خونشو رفتیم تواتاق خوابشون روتخت درازشدم لباشوگذاشت رولبام شروع کردب خوردن وبعدم رفت سمتم گردنم ولیس میزد وباسینه هام بازی میکرد وشروع کردب خوردنشون …
همش چهرہ ی علی روتصورمیکردم ک بابی وفایی ترکم کردہ بودامابازم ازتمام دنیابیشتردوسشداشتم تواین فکرابودم ک گفت فکرچی هستی بیاکیرموبخورواسش ساک زدم امابغض توگلوم بودهمش ب یادعلی بودم حس بدی داشتم بعدازمدتی گفت خوب ب پشت بخواب کیرشوبادست گرفت وخیس کردگذاشتم دم سوراخ کونم وفشاردادداخل بادردوسختی زیادی واردشدومن هیچ لذتی نمیبردم نمیدونم زمان چطورگذات یه لحضه گفت پاشوتمام شدرفتم دسشویی خیلی گریه کردم وبعدم اومدم خونه…
***
خطم روعوض کردم وهرگزدیگہ سراغ کسی نمیرم واقعاازدلدادگی میترسم اون هم بامردی که متاهله
مرسی که خوندید
نوشته :الهام ناکام
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید