این داستان تقدیم به شما
فقط سيزده سالم بودم كه هر شب با صداي داد مامان و بابا سر رو بالشت مي ذاشتم ، دختري كه جاي مهر و محبت فقط دعوا و جيغ و كتك كاري نصيبش شده بود.
اوايل زمستون بود و برف مي باريد مثل هميشه مامان و بابا مشغول دعوا بودن و منم رو مبل نشسته بودم و از پنجره به برف نگاه مي كردم. هميشه آرزوم اين بود كه مثل پريا دوستم با پدر و مادرم برم بيرون، برم خريد، برم شهربازي، برم آدم برفي درست كنم. اما افسوس كه اينا براي من فقط يك رويا بود، يه روياي پوچ…
با صداي شكستن گلدون گوشه ي خونه نگاهم و از پنجره گرفتم و به بابا دوختم، باز قاطي كرده بود و زده بود به سيم آخر. برخلاف اون همه رويا كه در كنار پدر و مادرم داشتم اين بار دوست داشتم واقعا جدا شن، تحمل دعواهاشون ديگه برام غير قابل تحمل شده بود. بابا در حالي كه به مامان فحش مي داد به سمتم اومد، دستم و گرفت و از جام بلندم كرد و خطاب به مامان گفت: هر غلطي دلت مي خواد بكن ولي بچم پيش من مي مونه نمي خوام مثل تو يه جنده ي حرومي بار بياد، تو هم برو بدرك، ديگم پاتو تو خونم نذار. مامان با گفتن ” پس چي، فكر كردي پيش تو عوضي ميمونم؟! بله كه مي رم” به سمت اتاق رفت. مثل سري پيش چمدوناش و جمع كرد. بابا دستش و دور گردنم حلقه كرده و همچنان به بحث به مامان ادامه مي داد، دستم و روي گوشم گذاشتم ديگه نمي خواستم چيزي بشنوم فقط با چشماي خيس از اشكم ديدم كه لحظه ي آخر مامان از خونه رفت بيرون و باباهم من و ول كرد و رفت تو اتاقش. از اون موقع بعد اكثرا خونه ي عمم بودم. عمه ريحانه، زن بداخلاقي بود درست مثل شوهرش و پسرش… ولي بابا به خاطر سر كار بودنش و مدرسه رفتن من مجبور ميشد من و بسپره دست عمه، مي ترسيد مامان به بهونه من برگرده يا بخواد من با خودش ببره چون مي خواست اينجوري مامان عذاب بده، اين چيزارو خودم از لا به لاي حرفاش شنيده بودم.
عمه هم چون دل خوشي از مامان نداشت براي حرص دادنش قبول كرد من و نگه داره. اما چه نگه داشتني؟عمو اكثرا خونه نبود، عمه هم دنبال قر و فرش بود پسرش ساشا هم كه يه شخص از خود راضي بود يا دانشگاه بود يا سر كار، با اين اوضاع من بازم تنها بودم، حالا خونه خودمون يا خونه ي عمه چه فرقي ميكرد؟! بگذريم، پنج شنبه بود و مدرسه ها به خاطر ريزش برف تعطيل شده بودن. عمه هم از صبح رفته بود خريد مي گفت پالتوش قديمي شده بايد يكي جديد ترش و بگيره كه گرم تر باشه. عمو سره كار و ساشا هم خبري ازش نبود. تو خونه تنها بودم ، تصميم گرفتم برم حموم، يه دست لباس از تو ساك كوچيكم در آوردم و گذاشتم رو تخت، اين و يادم رفت بگم كه حموم تو اتاق ساشا بود منم چون كسي خونه نبود مي خواستم برم حموم و زود برگردم چون موقع ديگه اي روم نمي شد. رفتم حموم و حسابي خودم و شستم. بعد از نيم ساعت كه كارم تموم شد خواستم از حموم برم بيرون كه يادم افتاد حوله با خودم نياوردم اصلا. اينجوريم نمي تونستم برم بيرون، پس حوله اي كه تو حموم آويزون بود رو دور خودم پيچيدم و از حموم رفتم بيرون ولي با ديدن شخص رو به روم جيغ خفه اي كشيدم و قدمي عقب رفتم. ساشا بود كه با اون قيافه ي عصبانيش دست به جيب رو به روم ايستاده بود و من و نگاه مي كرد. طوري ترسيده بودم كه پاهام خشك شده بود و ناي حركت نداشت. انگار سر بزنگاه مچم و گرفته بودن. ساشا با چشم هاش براندازم كرد و نزديكم شد. بوي ادكلنش تو كل اتاق پيچيده بود. رو به روم ايستاد و غضبناك گفت: با اجازه ي كي حوله ي من پوشيدي؟آب دهنم و قورت دادم، سرم و انداختم پايين و گفتم: الان درش ميارم. قدم ديگه اي بهم نزديك شد:
_همين الان درش بيار. با وحشت نگاهش كردم. باورم نمي شد ساشا اين حرف و بهم زده باشه. عقب گرد كردم تا به حموم پناه ببرم كه مچ دستم و گرفتم و با عصبانيت گفت: كجا تو كه هنوز حولم و پس ندادي
ديگه داشت گريم مي گرفت با بغض گفتم: ساشا ترو خدا ولم كن الان مي رم درش ميارم. بي توجه به حرفم حوله رو از دورم كشيد جيغي كشيدم و سريع دستم و وسط پام گذاشتم تا ديده نشه ولي با سينه هاي تازه در اومدم چيكار مي كردم؟سينه هاي كوچيكي كه تازه داشت جوونه مي زد.
رنگ نگاه ساشا تغيير كرد، اين با. با هوس براندازم مي كرد. ترسيدم. اشكام رو گونم روون شدن. از خجالت مي خواستم فرار كنم و نمي تونستم ساشا دستم و محكم گرفته بود. لخت جلوش بودم و نمي تونستم هيچ كاري بكنم از شدت بغض صدام در نميومد. ساشا من و كشيد سمت خودش، افتادم تو آغوشش، آغوشي كه هنوزم كابوس شبامه. دستش و روي كمر برهنم كشيد و به سمت كونم رفت. با بغض و گريه و صدايي كه از تهه چاه در ميومد گفتم: ساشا ترو خدا ولم كن جون مامانت، ساشا خواهش مي كنم تروخدااااا ساشااااا
اهميتي نداد كونم و تو مشتش گرفت و با صدايي كه حالا شهوتي شده بود گفت:اومدي خونه ما مفت مي خوري مفت مي خوابي حوله منم كه مي پوشي بعد نمي خواي يه سرويس بدي؟تو كه با اون ننت اول و آخر جنده ميشي، چه بهتر كه من جندت كنم ها؟به دنبال اين حرف دستش و وسط پام گذاشت و از جام بلندم كرد و به سمت تختش برد. حالا ديگه جيغاي خفه اي مي كشيدم كه دست ساشا رو دهنم نشست و صداي فريادم و تو گلوم خفه كرد. روم خيمه زد و شروع كرد خودش و بهم ماليدن، زيرش داشتم خفه مي شدم، داشتم جون مي دادم. كيرش و از روي شلوارش به كسم مي ماليد و من همچنان جيغ مي كشيدم ، جيغ هاي كه صداش توسط دست هاي توانمرد ساشا خفه ميشه. سرش ونزديك گوشم برد و در حالي كه نفس نفس مي زد گفت: دستم و از روي دهنت بر ميدارم ولي صدات در بياد كيرم و طوري مي كنم تو حلقت كه تا آخر عمرت لال بشي باشه؟! و به دنبال اين حرف گازي از لاله ي گوشم گرفتم و دستش و برداشت.
صداي هق هقم بلند شد، هنوزم قسمش مي دادم ولم كنه ولي انگار نه انگار ، وقتي ديد نمي تونه ساكتم كنه شلوار و شرتش و كشيد پايين و دستش و دو طرف صورتم گذاشت و با باز شدن دهنم كيرش و تو همون حالت گذاشت تو دهنم و شروع كردم به تلمبه زدن. داشتم خفه مي شدم و هي عق مي زدم. ولي اون تو حال خودش نبود. كمرش و جلو عقب مي كرد و كيرش تا ته مي كرد تو دهنم، لباي كوچيكم طاقت كير به اين گندگي و اين همه وحشي گري رو نداشت و داشت جر مي خورد. چند لحظه اي رو تلمبه زد و يهو تو همون حالت نشست رو دهنم. كيرش تا ته رفت تو حلقم و چشمام گرد شد، طوري كه هر لحظه امكان داشت از حدقه بزنه بيرون. تو اون حالت به جاي بالا پايين شدن خودش و جلو عقب مي كرد. دستم و وسط پاش گذاشتم و سعي داشتم از خودم جداش كنم ولي زورم بهش نمي رسيد. درست موقعي كه داشتم خفه مي شدم چنگي به موهام زد و گفت: جر خوردي جنده كوچولو؟! حالا مونده تا جرت بدم و يهو از روم بلند شد. راه تنفسيم باز شد و با چند تا سرفه شروع كردم به تند تند نفس كشيدن، هوا رو مي بلعيدم و اكسيژن و به ريه هام مي فرستادم. از رو تخت بلند شد و سريع شلوار و شرتش و كشيد پايين و با باز كردن دكمه هاي پيراهنش دوباره اومد رو تخت و روم خيمه زد. منم كاري جز گريه و التماس از دستم ساخته نبود. دستش و روي لبام كشيد و با شهوت گفت: دهنت كيري شده؟! باز كير مي خواي آره؟! از اين به بعد هميشه بهت كير مي دم ، هر روز بايد كيرم و بخوري و لب پايينم و به دندون گرفت .لبم و مي خورد و ميك مي زد طوري كه مطمئن بودم كبود ميشه. همين طور كه لبام و مي خورد دستش و برد وسط پام و رو كسم گذاشت.كسم و مي ماليد و انگشتش و تو كسم جلو عقب مي كرد. هيچ لذتي نمي بردم، لبم و ول كرد و سرش و برد تو سينه هام، گاز مي گرفت و ميك مي زد طوري كه جاش مي موند. درد داشتم ، دردي كه وسعتش زياد بود ولي نه اندازه ي درد قلبم. من سيزده سالم بود بايد با اين آبرو ريزي چيكار مي كردم. مگه كاري جز داد زدن از دستم بر ميومد؟! داد مي زدم جيغ مي كشيدم، التماس مي كردم و اون در جواب با شهوت مي گفت: آره جيغ بزن، التماس كن، ناله كن برام تازه اولشه هنوز كس و كونتو نكردم هنوز كيرم و نكردم تو كست و تند تند تلمبه نزدم تا جر بخوري ، الان جرت مي دم از همه جا مي كنمت جنده. و من با تمام وجودم دوست داشتم فرياد بزنم كه من جنده نيستم، به خدا كه نيستم من هم پاكم مثل تمام دختران هم سن و سالم اما تو داري دامنم و لكه دار مي كني كه از من يه جنده ميسازي، كه…..
كمي روم جابه جا شداز ترس مي لرزيدم، كيرش و روي كوسم كشيد و زير لب گفت: جوووون چه كس تپلي چرا زودتر متوجه كست نشدم. از درد حقارت چشم هام و رو هم فشردم،ديگه دعا هم نتيجه اي نمي داد. كيرش و آروم تو كس تنگ كوچولوم فشار مي داد و من از شدت سوزش جيغ مي كشيدم. هر چقدر كيرش جلو تر مي رفت نفس كشيدن برام سخت تر مي شد. با فشار يهويي كه داد نفسم لحظه اي همراه با بكارتم رفت. با اين تفاوت كه نفسم برگشت و بكارتم… نه ديگه بكارت من بر نمي گذشت. تو كسم تلمبه مي زد و خون از كسم مي زد بيرون و لاي پام مي ريخت، نه اين خون ريزي فقط براي پاره شدن پردم نبود، انقدر وحشيانه به من حمله كرده بود كه پارگي دادم. من از درد ناله مي كردم و اون تو كسم تلمبه مي زد و مي گفت: دارم مي گامت جنده، پردت و زدم ديگه فقط جنده ي خودمي ، زنه جنده ي من انقدر مي كنمت تا بميري كه زيرم جون بري كه پاره شي، انگشتاي دست چپش رو هم كرد تو دهنم جلو عقب مي كرد و با دست راستش محكم رو سينه هاي تازه در اومدم ضربه مي زد و يهو نوك سينم و فشار مي داد، ديگه شكنجه بيشتر از اين؟! شده بودم يه مرده ي بي حس. تمام بدنم درد مي كرد. يعني سوزش قلبم و سوزش ناشي از پارگي بكارتم با هم برابري مي كرد؟! لحظه اي گذشت تا اين كه ارضا شد و همه ي آبش رو تو كسم خالي كرد، سوختم ، آتيش گرفتم، همونجا روم دراز كشيد و فشار ديگه اي به نوك سينم وارد كرد كه از درد جيغ كشيدم.
كمي خودش و روم ماليد و گفت: الان ديگه شدي زن جنده ي من، از اين بعد هر شب مي كنمت اينا ميشه هزينه ي موندنت تو خونه ي ما ، شايد چيزي نداشته باشي ولي به كس و كون تنگ و خوشگل كه داري يه روز از كس يه روز از كون، پس تو هم سعي كن لذت ببري. و در حالي كه بوسه اي به گردنم مي زد گفت: خوب حال دادي جنده ي من يه خورده استراحت كن شب مي خوام كونت و بكنم. و همونجا تن لشش و كنارم انداخت و من كشيد تو بغلش. هنوزم اشك مي ريختم، چشمام شده بود دو كاسه ي خون، درد داشتم و لبم گاز مي گرفتم تا صدام در نياد. نمي دونستم مامان بابام و مقصر بدونم كه من و فرستادن اينجا يا عمه كه اصلا خونه نيست يا خودم كه رفتم حموم و حوله ي ساشا رو پوشيدم، يا شايدم حس شهوت ساشا رو … تازه مي خواست لذتم ببرم. واقعا تجاوز لذت داشت؟! اونم تجاوزي وحشيانه و با خشونت ، نه لذت نداشت فقط درد داشت، دردي غير قابل تحمل . من براي اين كار زيادي بچه بودم.
من فقط سيزده سالم بود…
سيزده سال….
تا ظهر از درد به خودم ناليدم و اون كنارم خوابيده بود. به زور دستاش و از دورم پس زدم و در حالى كه نا نداشتم به سمت اتاقى كه عمه در اختيارم گذاشته بود رفتم. زير دلم به طور وحشتناكى تير مى كشيد، دردى كه تا مغز استخوانم مى رفت . انقدر گريه كرده بودم و جيغ كشيده بودم كه ديگه صدام بالا نميومد، اين بار به آرامى اشك مى ريختنم و لبم و گاز مى گرفتم كه صدام بلند نشه. كه ساشا بيدار نشه و دوباره بيوفته به جونم. بين پاهام خونى بود و هنوزم با هر قدمى كه بر مى داشتم خون از بين پاهام سرازير مى شد. ترسيده بودم، خيلي ترسيده بودم نمي دونستم بايد چيكار كنم، به كي پناه ببرم و دردم
و به كي بگم؟! من يه دختر سيزده ساله بودم كه با همچين فاجعه اى نمى تونست كنار بياد، همون دختر سيزده ساله اى كه به تازگى از دوستاش شنيده بود پدر و مادرا هم براى بچه دار شدن با هم سكس مي كنن و اون هنوز نتونسته بود با اين قضيه كنار بياد، كه سكس رو كار زشتي مي دونست حتى براى پدر و مادرا، و با ديدن پدر و مادرش تو دلش بارها سرزنشون كرده بود كه مگه ميشه بابا هم با مامان از اون كارا كرده باشه؟! و حالا خودم داشتم همچين اتفاق وحشتناكي رو تجربه مي كردم، مگه من از سكس چي مي دونستم؟! از تجاوز چي مي دونستم؟! چند بار زد به سرم ماجرا رو به بابا بگم ولي آخه چطور؟! روم نمي شد ،
مي گفتم بابا پسره خواهرت بي آبروم كرد؟! كه بهم نزديك شد و به زور زنم كرد؟!
نه نه نمي تونستم، بدون شك بابا زندم نمي ذاشت، من جز دعواى بابا با مامان رفتار خوبي ازش به ياد نداشتم، اگه مي فهميد صد در صد من و مي كشت مثل همون روزا كه رو مامان دست بلند مي كرد. كمربندش و روي منم باز مي كرد. من انقدر از بابا وحشت داشتم كه وقتى نمره ى امتحانم كم مى شد و معلم ازم مي خواست بدم امضا كنه نمي تونستم، بعد حالا همچين فاجعه اي رو بهش مي گفتم؟! مامان هم كه نمي دونستم كجاست، مادري كه هيچ وقت برام مادري نكرد. عمه كه چون دختر اون مادر بودم دل خوشي ازم نداشت و به زور تحملم مي كرد. و
چون باعث تمام اين اتفاقات پسرش بود به هيچ عنوان ازم طرفداري نمي كرد و بدون شك مثل مادرم بهم انگ جندگي مي زد، و من تازگي فهميده بودم جنده به كى مي گن، يعني مادرم واقعا جنده بود؟! يعني منم الان جنده شدم؟!
اشكام يكي پس از ديگري رو گونم مي ريختن.
دردم خيلي زياد بود، خيلي …
طوري كه نفسام به شمارش افتاده بودن
از ترس اين كه ممكنه عمه هر لحظه سر برسه يه دست لباس از تو ساكم برداشتم
يه نوار بهداشتي هم گذاشتم بين شرتم و بعد از پاك كردن خون بين پام لباسام و پوشيدم.
يه ساعتي گذشت و هم چنان مثل جنيني تو خودم جمع شده بودم و گريه مي كردم.
حتي عمه نبود تا ازش يه قرص بگيرم
يه چايي نبات بهم بده…
و خودم از ترس اين كه دوباره گير ساشا نيوفتم از اتاق نرفتم بيرون.
همون طور كه از درد به خودم مي پيچيدم صداى در خونه اومد
فهميدم عمه برگشته
اين و از صداي تق تق كفشاش روي سراميك به راحتي مي شد تشخيص داد.
با ترس اشكام و از روي گونم پس زدم ، نبايد مي ذاشتم كسي بفهمه.. اگه عمه مي فهميد مي گفت تو هم مثل مادرت جنده ميشي، ولي من كه جنده نبودم، بودم؟!
من نمي خواستم اون اتفاق بيوفته، ساشا به زور باهام اون كار كرد، ولي كي بود كه حرف من و باور كنه؟! كيو داشتم كه ازم حمايت كنه هان؟! بابام؟! مامانم؟! يا عمه؟!
با صداى عمه كه داشت اسمم و صدا مي زد با درد از جام بلند شدم.
دردي طاقت فرسا كه حس مي كردم هر آن ممكنه جونم و بگيره…
ولي كاش مي گرفت، كاش مي مردم…
عمه همون طور كه صدام مي زد به سمت اتاق اومد. هنوزم هق مي زدم.
در اتاق و باز كرد و همين كه خواست حرفي بزنه چشماش گرد شد و جيغ خفه اي كشيد
جيغي كه باعث شد ساشا هم هراسون وارد اتاق بشه.
عمه با صداي آرومي گفت:
_چي شده ؟! اين چه وضعيه؟!
ساشا در حالي كه معلوم بود ترسيده نگاه وحشتناكي بهم انداخت.
عمه نزديكم شد.
نگاهي به وسط شلوارم كه كمى خوني بود انداخت و گفت:
_پريود شدي؟!
قبل از اين كه من حرفي بزنم ساشا وارد اتاق شد و با اون صداي عصبيش كه ازش بي زار بودم گفت:
_آره دختره ي احمق از حموم اومده رو تخت من خوابيده همون جا هم پريود شده، تختم و به لجن كشيده. بهش گفتم اين جا رو تخت من چه غلطي مي كني شروع كرد به گريه كردن.
بعد در حالي كه از اتاق مي رفت بيرون ادامه داد:
_تا تختم تميز نشه من ديگه پام و تو اون اتاق نمي زارم. همه جارو به گه كشيده، لابد تاريخ ماهانشم از اين به بعد من بايد يادداشت كنم كه اون موقع نزارم بياد تو اتاقم و اينجوري همه جارو خونين مالي نكنه.
از اين همه وقاعتش چشمام متعجب شد. بد ترين كار ممكن رو باهام كرده بود و الانم خودم مقصر شده بودم. قيافه ي عمه رفت تو هم. دستي به موهاش كشيد و با قيض گفت:
_تو تاريخ ماهانت و نمي دوني؟! خونه رو به گند كشيدي،،، بسه ديگه انقدرم گريه نكن، لباسات و عوض كن و برو رو تختي ساشا رو هم جمع كن بشور ، من كه دستبهش نمي زنم.
بعد در حالي كه از اتاق مي رفت بيرون زير لب با خودش مي گفت:
_بابا سر خر نخواستيم، سودي كه برامون نداره ضررم مي زنه. بيچاره ساشا…
همين حرف كافي بود كه به عمق دردم پي ببرم…
من كسي رو نداشتم، كسي بهم اهميت نمي داد، اصلا من براي كسي مهم نبودم، بهم تجاوز شده بود، خونريزي داشتم، حالم بد بود و تو اون وضع عمه نگفت يه قرص برات ميارم، يا اصلا نپرسيد درد داري؟! قرص مي خواي؟! فقط گفت لباسات و عوض كن و رو تختي ساشا رو جمع كن و بشور ، من چطور مي تونستم رو تختي كه با خون بكارتم كثيف شده بود رو بشورم؟! اونم با اين حالم…
و با تمام اين اوضاع بيچاره ساشا؟!
دقايقي مثل ابر بهار اشك ريختم و در آخر شالم و برداشتم و دور كمرم پيچيدم و با اون حالم برگشتم به همون اتاق نفرين شده.
با ديدن اون ملافه و حوله ي خوني كه ساشا از تنم در آورده بود گريم اوج گرفت، دستم و رو دهنم گذاتشم و با تمام وجود هق زدم. چه بلايي سرم اومده بود؟!
انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پي مي بردم… من بدبخت شده بودم … بدبخت….
همين كه ب سمت تخت رفتم تا رو تختى رو از روش بردارم حالم به هم خورد و شروع كردم به عق زدن، عق مي زدم و چيزي تو معدم نبود كه بخوام بالا بيارم. همين طور كه عق مي زدم ملافه رو جم كردم و انداختم تو حموم. خودمم همونجا روى زمين نشستم و شروع كردم به اشك ريختن. اين همه درد خارج از توانم بود.
هنوزم عق مى زدم كه عمه اومد تو اتاق.
اين حال و روزم و كه ديد با قيض گفت:
_تا از اين بيشتر اينجارو به گند نكشيدي برو تو اتاقت.
منم كه ديگه از اين بيشتر نمى تونستم اون فضارو تحمل كنم از كنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم. ولي غر غراش و زير لب مى شنيدم.
تا شب از درد به خودم ناليدم و كسى عين خيالش نبود. ناهار كه نخوردم شامم عمه چند بار صدام زد و منم به اجبار رفتم چند لقمه خوردم ، همچنان درد داشتم ، دردي بد تر عادت ماهانه ، كسيم تو اون حالت حتى حالم و نمي پرسيد، تا اين كه موقع دست شويي رفتم عمه خودم رفتم دو تا بروفون از آشپزخونه برداشتم و سريع خوردم.
تنها اميدم به همين بروفون ها بود ، كه شايد دردم و تسكين بده. ولى نداد كه نداد.
نمى دونم چقدر گذشت كه خوابم برد.نصف شب بود كه حس كردم دستى رو شكمم نشست ، چون هنوز يه ترسى تو دلم بود سريع از جام بلند شدم كه دست طرف روى دهنم نشست و صداى ساشا از كنار گوشم بلند شد:
_شششش اومدم حالت و خوب كنم.
بدنم شروع كرد به لرزيدن.
زبونم قبل كرد. دست ساشا از زير پيراهنم رو تن لختم نشست و با صداى بمش زير لب زمزمه كرد:
_خانوم من اوف شده؟!
كمى شكمم و ماساژ داد و دستش رفت زير شلوار و شرتم، كس كوچولوم و تو دستش گرفت و ادامه داد:
_كس خانوم كوچولوم درد مى كنه آره؟!
فكم طورى مى لرزيد كه دندونام بهم مى خوردن. جرعت اين كه بهش بگم ولم كنه رو نداشتم. يعنى نمي تونستم كه حرف بزنم انگار قدرت كلامم رو از دست داده بودم.
ساشا از پشت بيشتر بهم چسبيد. كيرش رو از رو شلوار رو كونم ماليد ودستش و روى كوسم بالا پايين مى كرد. حالم بد شده بود دست ساشا دورم نشست . يه دستش تو شرتم بود و داشت با كوسم ور مى رفت و انگشتاي دست ديگش و وارد دهنم كرد . شروع كرد به جلو عقب كردن انگشتاش و منم عق مى زدم. با صداي حشريش آروم گفت:
_سكس صبحمون خشن بود جنده ي من حالش بد شد، خودم حالت و خوب مي كنم دكترت منم، تو الان كير لازمى ، يه كير مي خواى بكنيش تو حلقت و براش ساك بزني اينجوري
و دستش و با شدت بيشترى تو دهنم جلو عقب كرد . عق هايي كه مي زدم براش مهم نبود الان فقط ارضاي خودش مهم بود.
تن لرزونم و چرخوند سمت خودش ، اتاق تاريك تاريك بود و فقط نور ماه كمى به اتاق روشنايي مي داد، ساشا همون طور كوسم مي ماليد ست ديگش و از حلقم در آورد و نوازش وار روي صورتم كشيد و با صدايي آرومى گفت:
_مزت رفته زير زبونم، يه دختر كوچولوي سفيد و خوشگل پيدا كردم كه هميشه در دسترسه كه هر وقت بخوام مي خوام از هر سوراخي بگامش، الانم كه اپني، پردت و خودم زدم، ديگه زن شدي، زن من، پس هر وقت بخوام بايد زير بخوابي و برام ناله كني. باشه خانومه جنده و من!!؟
تمام جرعت و جمع كردم و با صداي لرزونى گفتم:
_ت ترو خ خ دا .. و ل م ك ك كن
لبخندي زد كه تو اون تاريكي هم مي شد ديدش
دستش و روي گردنم گذاشت و صورتش و آورد جلو
لبش و روي لبم گذاشت ، لب پايينم و كشيد تو دهنش و براي لحظه ي كوتاهه شروع كرد به مكيدن لبام ، زبونم و تو دهنش مي كشيد و باهاش بازي مي كرد، بعد كه ولم كرد آروم گفت:
_هنوز كوچولويي، هم كوست هم كونت هم لبات، همه سوراخت كوچولواِ، ولي خودم بزرگش مي كنم.
خواستم دوباره حرفي بزنم كه دستش و روي لبام گذاشت:
_ششششش هيچي نگو، صبح خيلي جيغ زدي چون من خشن بودم، الان كه من آرومم تو هم آروم باش. در ضمن عمت همه چي و مي دونه، خودش گفت انقدر بكنش تا جر بخوره، جنده مفتي رو نبايد از دست داد، مخصوصا يه جنده ى كوچولوى تنگ، جنده اى كه قراره خودت گشادش كنى، انقدر كير كلفتت و تو كوس و كونش بذاري تو تلمبه بزني تا گشاد شه.
باورم نمي شد عمه همه چي رو بدونه.
تو شك حرفاش به سر مي بردم كه حس كردم داره شلوارم و مي كشه پايين
با ترس دستم و رو دستش گذاشتم تا مانعش بشم كه خنديد
همون طور با يه حركت شلوار و شرتم و كشيد پايين. مي دونستم اگه امشبم بخواد من بكنه زيرش جون مي دم. دوباره شروع كردم به التماس كردن. التماسايي كه خودمم چيزي ازش نمي فهميدم، بس كه صدام مي لرزيد و لكنت داشتم.
شلوار خودشم كشيد پايين و كير دراز شدش و گذاشت بين پام.
هنوزم درد داشتم ، چشم هام و رو هم فشردم و از تهه دل آرزوي مرگ كردم، چون فقط مرگ مي تونست نجاتم مي ده…
فقط مرگ مي تونست دردام و كم كنه…
فقط مرگ….
ساشا روم خيمه زد، كيرش و چند بار رو كسم كشيد و گفت:
_كوسه خودمه. جوووووون چه كسه سفيدي چه تپلواِ. اين كوس بايد زير من باشه بايد همش كير من به توش. اووووووف بايد همه آبمم بخوره،ممممم چه كوسي
اينارو مي گفت و با كيرش به كوسم ضربه مي زد.
از طرفيم اتاق من و عمه اينا فاصلش طوري بود كه صداها اصلا نمي رفت
ولي كاش مي رفت…
كاش يكي صدامون و مي شنيد و به دادم مي رسيد، كاش….
بغضم بالاخره تركيد
اشكام رو گونم ريختن و همچنان مي لرزيدم
ساشا كامل روم دراز كشيد و كنار گوشم گفت:
_روزا وقتي كسي خونه نباشه سكس خشن ، شبا كه همه خوابن سكس رمانتيك چطوره؟!
بعد يهو از جاش بلند شد
كنارم نشست و ادامه داد:
_روزا خودم كيرم و خودم مي كنم تو حلقت شبا خودت بايد ساك بزني.
بعد همون طوري كه به ديوار تكيه مي زد سرم و گرفت و قبل از اين كه درك كنم مي خواد چيكار كنه سرم و رو كيرش گذاشت . كيرش و تا ته كرد تو حلقه و خودش سرم و بالا پايين مي كرد.
زير لب آه مي كشيد و گاهي سرم و محكم به كيرش فشار مي داد و نگه مي داشت
طوري كه كيرش تا ته مي رفت تو حلقم و حالت خفگي بهم دست مي داد.
عق مي زدم و اون آه مي كشيد
زجه مي زدم آه مي كشيد
اشك مي ريختم آه مي كشيد
تو دلم خدارو صدا مي زدم آه مي كشيد
آه مي كشيد و آه مي كشيد و به فكر ارضاي خودش بود….
ولي نمي دونست منم تو دلم آه مي كشم…
آهى كه بالاخره يه روز دامنش و مي گيره…
شاید اونم قربانی یه جامعه هستش که اینقدر کمبود سکس توش وجود داره که همه رو متجاوز یا قربانی کرده.ای کاش کشور ما مثل همه ی کشورایی که کثافت اسلام توش حکومت نمیکنه سکس یه چیز حل شده بود و باعث شادی و با رضایت دو طرف. به امید روزی که مسجدها میخونه بشن و به جای ناله ی قرآن و اذان ترانههای شاد از بلند گوهاش پخش بشه و دختر پسرا تو حوض وسط مسجد آب بازی کنن و تو حجرههای مسجدا عشق بازی. وقتی به مسجدا نگاه میکنی انگار سازنده هاش برای همین کار ساختنش به امید روزی که فرزندانشون از این مکان برای عشق و شادی استفاده کنن نه برای عرب پرستی. به امید روزی که مردم گرسنه ی غذا و سکس و آزادی نباشن.
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید