این داستان تقدیم به شما
هوا ابری،اما بارانی در کار نبود.شب قبل،آسمون به اندازه کافی، گریه های پاییزیش رو،ریخته بود.
باد نچندان سردی،موهای خرمایی هستی رو تو صورتش ریخت.
برای چند لحظه زیباییش چند برابر شد،اما فقط چند لحظه،چون با دستای ظریفش،موهاشو کامل داخل مقنعه سرمه ای رنگش،قایم کرد.
با ذوق و خوشحالی که تو چهرش بود،آروم آروم پیاده رو،رو به قصد مدرسه،طی میکرد.
یه سال بود،که ترک تحصیل کرده بود،به خاطر پدرش،دیپلمش رو که گرفت،با اصرار پدرش دیگه ادامه نداد،اما بعد از یک سال،با قانع شدن پدرش،این فرصت رو دوباره به دست اورد.
تو 19 سالگی،واسه پیش،ثبت نام کرد.
بیشتر از یه هفته ای،از اول مدرسه گذشته بود،ولی واسه اون،اولین روز مدرسه بود.
هر بار چشمش به برگ های ریخته شده زیر پاش تو پیاده رو میوفتاد و ناخواسته بعضی هاشونو له میکرد.
صدای آهنگی از پشت،لحظه لحظه بهش نزدیکتر میشد.
صدا بلندتر شد.
بی تفاوت راه میرفت.
صدای پاشیدن آبی،توجهش رو به سمت چپ جلب کرد…و بلافاصله پاچه شلوارش تا نزدیک زانوش،خیس شد.
سریع خم شد و شلوارو،از پاش جدا کرد و تو همون حالت،زیر لب،فحشی رو نثار راننده کرد.
206 مشکی رنگ رو با چشمای عسلی رنگش،تا جایی که جلوی مدرسه پسرانه متوقف شد،دنبال کرد.
دستشو از شلوار جدا کرد و دوید سمت ماشین.
کتانی های صورتی رنگش،هر لحظه خیس تر میشد و رنگشون تغییر میکرد.
شهاب هم که بعد از سه چهار سال،تازه یادش افتاده بود،یه پرونده ای داره،با ذوق و خوشحالی عجیبی که به خاطر دیدن مدرسش بعد از این همه مدت،تو وجودش پدیدار شده بود،یه قدم داخل حیاط مدرسه گذاشت.
خاطرات براش زنده شد.
شیطنت ها و زد و خورد ها که یاداوری شد،لبخند غلیظی زد و خواست که راه بیوفته،که صدای پر از حرص و خشم هستی متوقفش کرد.
-کوری؟نمیبینی زمین خیسه؟مثل وحشیا میرونی…
شهاب از همه جا بی خبر،بعد از دیدن شلوار هستی،متوجه حرفاش شد.
-من…
صداش قطع شد!
تو چشمای هستی گیر افتاد.
خماری چشماش،خمارش کرد.
دقت کرد،مطمئن شد،به خاطر خواب آلویی اول صبح نبود،این خماری طبیعی بود.
مژه های مشکی پوشش،مثل سرباز های بلند و تنومند،به دلش یورش بردند.
دلش لرزید،انقد لرزید که دیگه کم اورد…
هستی زیر لب با صدای شبیه گریه گفت:خدا لعنتت کنه…و بعد راه افتاد…
شهاب هنوز هم توان پلک زدن نداشت.
با چشم دنبالش کرد تا جایی که،پیچید توی مدرسش،که بالاتر از مدرسه پسرانه بود…
***
1 ماه بعد…
همه چی مثل یه قصه شروع شد.
دستِ دلم جلو چشم تو رو شد.
حال چشای تو خوب بود از اول.
اومدی حال منم زیر و رو شد.
عاشقتم با یه قلب شکسته
عاشقتم ولی خسته ی خسته
من همونم که تو عالم و آدم
دلشو جز تو به هیچکی نبسته
تو رو میخوامت،تو رو میخوامت.
مث دیوونه ها دوس دارمت.
خیره میمونم،به دو تا چشمات.
تو رو با این چشا میشناسمت.
تو رو میبینم،تو رو میخوامت
آخه چشای تو جادوییه
یه جوره دیگه عاشقتم من
دل من عاشقه عاشقیه…
هستی،چند سانت از پرده پنجره رو کنار زده بود و از کنار پرده …به شهاب،که گیتار به دست،روی نیمکت،زیر درخت نشسته بود…نگاه میکرد…
به هم ریخته بود،نمیدونست که خوشحال باشه؟؛که امشبم باز اومده…
یا نگران باشه که بازم یه دعوای دیگه تو راهه…
ترس،نگرانی،ذوق،خوشحالی…همه و همه تو هیکل و اندام ظریفش،پراکنده بود…
صدای شهاب باز هم به گوشش میرسید و نمیرسید:
تو مث قصه ی ماهی و دریا
تو مث بغض تو سینه ی ابرا
تو مث روزای بارونی خوبی
با تو عوض شده معنی دنیا
تو مث ساحل خیسه شمالی
مث یه لحظه ی عالیه عالی
تو مث واقعی بود رویا
تو مث آرزو،اما محالی…
تو رو میخوامت…
صدای التماس آزاده…توجهش رو جلب کرد!
نگاهش رو از شهاب گرفت و سرش رو به سمت چپ،به سمت در چرخاند…
نگرانی و ترس به نگرانی و ترس قبلیش…اضافه تر شد…
-محمود…محمود خواهش میکنم…خواهش میکنم…من باهاش حرف میزنم…جون هستی…محمود…
درب هال…محکم به هم کوبیده شد و صدای گریه بلند شد…
این دو صدا،بدترین صدایی بود،که تا حالا شنیده بود.
پرده رو ول کرد…
مطمئن بود که رفته سراغ شهاب.
ریتم نفس هاش،تندتر شد.
با دستپاچگی،مانتوش رو،از میان چند تیکه لباس دیگه،که به در اتاقش وصل بود،برداشت و روی تاپش پوشید.با عجله به سمت دستگیره در،هجوم برد.
چشمش به مادرش افتاد،که افتاده بود روی پنجه پاهاش،تا زانوهاش.و کف هر دو دستاش به زمین چسبیده بود و گریه میکرد.
بغضش گرفت…دستشو گذاشت رو هر دو کتفش و با صدای کنترل شده گفت:عه مامان چرا گریه میکنی؟چی شده؟
آزاده،کمی به خودش اومد،دستای هستی رو گرفت.
-برو دخترم،..جلوی پدرتو بگیر…بلایی سرش میاره…التماس میکنم برو…
با خنده ای تلخ گفت:ای بابااا…چه بلایی اخه مامان خوشکلم…الان میره و بهش میگه که بره…بلند شو…بلند شو…
دست انداخت زیر بغلش و به قصد بلند کردن…زور کرد.
کمی دردش گرفت.خودشو پایین کشید:باشه باشه…خودم بلند میشم…
انگشتی کشید زیر چشمهاش و اشکاشو پاک کرد…
محمود با داد و بیدادهاش،کوچه رو بیدار کرده بود.
تعدادی از بالکن،تعدادی از پنجره،و تعدادی هم،تکیه داده به در حیاط هاشون،شاهد این جر و بحث بودن.
-ارامشو ازمون گرفتی،یه شب نیست ول کنمون باشی…چی از جون این کوچه میخوای؟
تن صداش بالاتر رفت با نگاهی زود گذر،به همسایه ها گفت:آهااااای مردم،این پسر دنبال دختر کدومتونه؟…دنبال هر کی هست،بیاد بگه میخوامت یا نمیخوامت…یه شب نیست ما راحت بخوابیم…
با گام های بلند به سمت شهاب رفت…یقه شو گرفت..تو چشماش نگاه کرد…قیافه ترسناک و خشنش،که سیبیل کلفتش بیشتر ترسناکش کرده بود،اثری روی شهاب نداشت.
-ببین جوجه،مثل بچه ادم،گورتو گم کن،دیگه هم این ورا پیدات نشه…هرررری
یقشو کشید و از روی نیمکت،پرتش کرد…
موهای لخت شهاب،ریخت توی صورتش،اشکی روشن،توی چشماش حلقه بسته بود.
گیتار رو محکم توی دستش فشار داد،دندان هاشو روی هم فشار داد و اب دهنش رو قورت داد.
هستی و مادرش جلوی در وایسادن…
آزاده به سمتش اومد و بالش رو گرفت:
-محمود،زشته،ابرومون رفت فدات شم،بیا برو تو،تو چیکار داری اخه؟
بالش رو رها کرد:ولم کن ببینم…
رفت سمت خونه،با برخورد به شانه هستی،از صحنه خارج شد.
آزاده با بغض گفت:
التماست میکنم برو…برو
نگاهش رفت سمت هستی،دست به سینه به در تکیه داده بود.
آزاده به سمت در رفت،هستی رو با دست،اروم برد تو.
ناراحتی و خوشحالی رو تو چهره هستی میتونست ببینه.
تو دلش با قاطعیت گفت:نرو چشم جادوییه من…نرو…
با صدای بسته شدن در،سکوتی حکم فرما شد.
باد با صدایی شبیه سوت،به درخت برخورد میکرد،و برگ های درخت پاییزی رو،روش میریخت.
دستی کشید تو موهاش.
با اینکار،خط رویش موهاش،که فاصلش با پیشونیش،اونقدرام زیاد نبود،نمایان شد.
ته ریشش،هم جذابترینش کرده بود،و هم غمگینترین!
انگار ته ریش فقط مخصوص خودش بود.
چند روزی بود نه تنها اصلاح، که صورتش رو هم نشسته بود.
چون خوابی دیده بود.
خوابی قشنگ.
توی خواب،هستی بوسش کرده بود.
روی صورتش،بوسه ای جا میزاره.
برای همین،شستن صورت رو بر خودش حروم کرده بود.
چند شبی بود که کارش خوندن این اهنگ رو به روی پنجره هستی بود.
از وقتی که شنید،هستی مدرسه رو کنار گذاشته و قراره که شوهر کنه،اینجا سر و کلش بیشتر پیدا میشد.
لبای خشکش از هم باز شد و با حبس کردن نفسش،نگاهی به اطراف انداخت.
کسی نبود.
فضا ساکت بود.
نفسشو بیرون داد،با نگاهی پر از معنی،به پنجره اتاق هستی نگاه کرد و بعد،گیتار رو تو دستش تکان داد و تنظیم کرد و راه افتاد…
هستی،مث یه خط،دراز کشیده بود
پای راستش روی پای چپش بود.
لاک قرمز رنگ انگشتاش،با رنگ سفید پاهای ظریفش،ترکیب قشنگی داشت.
گردنبد نخی ای رو با انگشتاش،جلوی چشمش گرفته بود.
حرف H نقره ای،با رنگ سیاهه نخ گردنبند،با اینکه ساده بود اما بسیار زیبا بود.
درسته که ارزان و کم ارزش بود،ولی برای هستی،از گردنبندش،که هدیه شهاب بود،چیزی ارزشمندتر وجود نداشت.
گردنبند رو،به سینش فشار داد و قطره اشکی،از انتهای چشمش سر خورد و با صدایی که فقط خودش شنید،قطره اشک افتاد روی بالش.
گردنبند رو محکم بوسید و چپوند زیر تشک تخت.
پاهاشو بالا داد و پتو رو از زیرش بیرون کشید و کشید روی خودش…
در زد…کف دستشو روی در نگه داشت و چشمش روی رنگ قهوه ایه در،موند.
با باز شدن در،دستشو کشید.
رنگ قهوه ای در،جاشو به رنگ صورتیه تاپ آنا،و پوست سبزه روشنش داد.
بعد از برخورد اروم با سینه و شانه آنا،از راهروی نسبتا تاریکی که سمت دیگش آشپزخانه بود گذشت و رفت سمت مبل.
مبلی مشکی و براق،که جزیی از دکراسیون سفید و سیاه خونه بود.
خونه ای متوسط،که بیشترش هال و پذیرایی بود،با یه اتاق خواب.
ولو شد روی مبل،اولین جاییش که احساس گرما کرد،لاله گوشهای یخ زدش بود.
عطر همیشگی آنا،همراه با صدای موزیکی خارجی،تو فضای سالن،پخش بود.
عطری ملایم،که چند لحظه یه بار،به مشام میرسید و نمیرسید.
آنا با دهنی باز که کمی هم خنده ترکیبش بود،درو بست و همونطور که به سمتش میومد گفت:علیک سلام جوجو،میبینم که باز گیتار به دستی!
-چیزی نگو باهام،اون اهنگو خفه کن و یه بطری هم بیار.
یه چشم غلیظ گفت و به سمت آشپزخانه رفت.
کمی خم شد و آرنج هاشو رو زانوهاش تنظیم کرد و صورتشو تو دستاش گرفت.
آنا،با یه بطری و دو تا گیلاس،اومد سمتش.
پشت به مبل خم شد و بطری و گیلاس ها رو روی میز کوچیک وشیشه ایه،اون وسط گذاشت و با باسن،افتاد روی مبل و بعد از بیرون دادن نفسی عمیق گفت:خب،بگو ببینم،،باززز چی شده؟
تا آنا مشغول کم کردن صدای موزیک بود،بطری رو برداشت و سر کشید.
آنا هویی گفت و سریع بطری رو تو دستش گرفت:آرووم،مثن گیلاس اوردما…وایسا با هم بریم!
به زور بطری رو ازش گرفت.
تلخیه مشروب،حلقومش رو سوزوند و اشکو تو چشماش جمع کرد.
اما به فکر تنها چیزی که نبود،تلخی و سوزش بود.
آنا همونطور که گیلاس ها رو پر میکرد گفت:الان با هم میریم بالا،ببین چه حال و حوولی داره،اوکییی؟
منتظر جواب نموند و لبهای بطری و گیلاس رو تو هم قفل کرد.
یه اندازه پرشون کرد.
-میدونی،من خیلی بدبختم،خیلی…
گیلاسو بهش داد.
به هم زدن و سر کشیدن.
دست آنا،واسه مشروب ریختن،معروف بود.گیرایی و تلخی رو دو برابر میکرد.
با اینکه سبک ریخته بود،اما ناخواسته،لرزشی رو تو وجود شهاب به وجود اورد.
سوت بلندی کشید:تازه اولشههه جیگر…میخوام بیهوشت کنم امشب!
شهاب متعجب نگاش کرد.
-چته دختر؟مردم خوابیدن.
آنا با شیطنت چشمکی زد.
نفس عمیقی کشید…و پاکت سیگارو با زحمت از جیب شلوار لیش کشید بیرون.
-اگه بهش برسم آنا…آخ اگه بهش برسم…پنج روز طول کشید،تا فقط بگه مزاحم نشو…ده روز طول کشید تا با لحن آروم پسم بزنه…ده روز دیگه طول کشید تا سلام و احوال پرسی کنه و کم کم قانع شد و با هم قرار گذاشتیم…اما همون روز بهم گفت دارن شوهرش میدن…
-یعنی اصن تو رو دوس نداره؟
-نمیدونم،فرصت پیش نیومده که بفهمم.
لبخند تلخی زد.
-اون مال خودمه،چه بخواد چه نخواد،مال منه،تا حالا،یه دخترو از ته دل نخواستم،با هر کی که بودم واسه هوس بوده…خبر داری خودت،نمونش دوستای دافت…تا سیخ میزدم،پش سرش اردنگ میزدم…اما هستی نه،هستی مقدسه واسم…میخوام زنم شه،واسم بچه بیاره،بریم تفریح،گردش و ا این چیزا…
آنا بهش خیره بود،هم خوشحال و هم متعجب بود.
این شهابه که انقد تغییر کرده؟
شهابی که به تنها چیزی که فکر نمیکرد،ازدواج و بچه بود،تو یه ماه انقد تغییر کرده؟جادوی هستی هم متعجبش کرد.چطوری شهابو جادو کرده؟واقعا گیج کننده بود.
یکی رو آتیش زد.
کام اول رو به حدی محکم گرفت،که سیگار تا نزدیکای نصفش رفت.
آنا بشکنی زد که پاکت رو بهش بده.
پرت کرد رو میز و آنا گفت:بی ادب!
اونم سیگاری رو آتیش زد و گذاشت بین لبای قرمز و قلوه ایش.
-تف به این دنیا.
-آمین عزیزممم.
-بهم گفت،اگه قصد ازدواج دارم،تا هر چه زودتر به مادرش بگه و یه جوری پدرشو راضی کنه.
آنا زد روی پاش:عه عه،چقد احمقی اخه،خب این یعنی تو رو میخواد نه اونو!…خب دوس داری یا نه؟
-دارم،پیش خودم،یه ماهه که زنم شده،همون روز اول زنم شد،اما وضعیتمو که میدونی
-خب بگو صبر کنه!تا یه پولی سر هم کنی.
-تا زمستان وقت دارم،بعد از اون به احتمال زیاد،زن پسر عموش میشه.
رفت تو فکر،آنا راست هم میگفت.
بین این همه ناامیدی،یه نور امیدی توی دلش طلوع کرد.
وقتی گفته اگه قصد ازدواج داری،این یعنی،دلش پیش پسر عموش نیست.یعنی خودش رو میخواد.
کمی انگیزه گرفت…
آنا بازوی راستش رو گذاشت رو مبل،کف دستشو ستونه سرش کرد و پای چپش رو انداخت رو پای راستش.به نیم رخ شهاب نگاه کرد.
-یه پیشنهاد توووپ واسه پولدار شدن دارم!
هم بی اعتنا و هم منتظر،نگاش کرد.
-اگه قبول کنی،یعنی اگه قبول کنید،تو و کاوه،،میتونیم خیلی پولدار شیم.
با لبخندی معنا دار،نگاهش رو از شهاب دزدید.
شهاب سیگارو تو جاسیگاری خاموش کرد.
-پیشنهادت چیه؟…
آنا هم خم شد و همونطور که سیگارو تو جاسیگاری میکوبید:بزنگ تا کاوه هم بیاد،تا به هردوتون بگم.
گوشیشو در اورد و شماره کاوه رو گرفت.
یه کم بعد:
-الو…کاوه
-همین رو به روتم،بیا اینجا،پیش آنام…
گوشیو اروم پرت کرد روی میز.
سرشو به مبل تکیه داد و به سقف خیره شد.
کمی بعد،زنگ خونه،حواس ها رو جمع کرد.
آنا بلند شد،به قصد در،از جلوی شهاب گذشت.
درو که باز کرد،کاوه رو دید که کف دستاش ها میکشید…
با تعجب گفت:تو دو دیقه یخ زدی؟
کاوه اروم هلش داد و چسپاندش به دیوار راهرو و لباشو به دهن گرفت.
هر دو وحشیانه و با ولع کامل،مشغول شدن…
شهاب بدون اینکه نگاشون کنه،فهمید.
هوای سرد به سرعت وارد میشد.
کاوه سینه راستش رو چنگ زد و خودشو محکم بهش فشار میداد.
شهاب:اون درو ببند بی پدر،یخ زدیم…
به خودشون اومدن و از هم جدا شدن.
آنا خنده ریزی کرد درو بست و بعد با هم به سمت شهاب اومدن.
-هی بزار برسی گردن پفکی…واسه من شدین الکسیس و جانی…
آنا باز هم خندید…کاوه دستشو گذاشت رو شونش و گفت:چن شبه مغزمو با مسترابمون اشتباه گرفتی…انقد ریدی بهش…امشبو بیخیال…
دستشو گرفت و همونطور که به جلوی مبل میکشیدش گفت:بفرما بتمرگ،ببینیم خاله آنِکسیس چه خوابی دیده برامون…
کاوه نشست و پشت سرش آنا،رو به شهاب نشست تو بغلش.
شروع کرد:
-خب،چن وقته که به این کار فکر میکنم…اگه بخواید میتونیم…
زد روی دست کاوه که داشت نوک سینشو میمالید…
-نکن خب…دردم گرفت…
شهاب با عصبانیت گفت:کاوه اروم نگیری امشب یه گی حسابی راه میندازما…
کاوه دستشو به نشانه تسلیم بالا برد:گوه خوردم بابا…حرفتو بزن…
ادامه داد:
-میتونیم زورگیری،یا به عقیده من…پول گیری کنیم…
شهاب ناخواسته هیجانی شد…استرس عجیبی یهو وجودشو گرفت…
کاوه همونطور که بازو های آنا رو بو میکشید و با لباش گاز میگرفت،گفت:خب چطوری؟
آنا دستشو انداخت دور گردنش:میریم مرکز شهر،منو پیاده میکنید،برمیگردید پارک پشت سرمون و منتظر میمونید…
کاوه:که چی بشه؟
آنا:منتظر میمونید،من یه بچه سوسولو گاری خودم میکنم،میام پارک،پیش شما…شمام که میدونید چیکار کنید…این میشه شغل ما…به جز همسایه،شریک کاری هم میشیم…
کاوه چند بار پشت سر هم گفت:ایول…ایول…و بعد دوباره شروع کردن به لب گرفتن…
شهاب بی توجه به دوتاشون،ماتش برده بود…
آنا رو تو همون حالت بلند کرد و به سمت اتاق رفت…
صدای بسته شدن در،پلکهاشو روی هم نشوند…
نفس عمیقی کشید…
گیلاس رو پر کرد…سر کشید و سیگار دیگه ای آتیش زد…
زیر لب گفت:خدایا خودت کمکم کن…
پرتش کرد روی تخت…چند باری آروم روی تخت بالا پایین خورد تا اینکه بالاخره متوقف شد.
کاوه شروع کرد به در اوردن لباس هاش.
آنا متعجب به در اوردن لباس هاش نگاه میکرد.
-خدا رحم کنه…
با یه اشاره تاپش رو از تنش در اورد.
سوتین کرمی رنگش،با پوست سبزَش،تضاد قشنگی داشت.
رفت روش و کامل بغلش کرد و شروع کرد به خوردن گردنش.
آنا که مقاومت هاش،واقعی نبود:شهاب اینجاس،بزار بره بعد…
با صدای خفه ای گفت:ولش کن…و لبشو گذاشت رو سینه بزرگش…
از روی سوتین نوک سینه هاشو میخورد و بعد از کمی ادامه دادن،یه کم از آب دهنش،ریخت روی سوتین.
آنا دستشو به طرف بالا چسپاند به تخت و چشماشو بست.و به صورت خفه آه میکشید و لبشو گاز میگرفت.
شهوتش لحظه لحظه بالا و بالاتر میرفت…
گوشیو برداشت…آهنگ اجازه از داریوش رو گذاشت.
انگشتشو روی لبه گیلاس میکشید و با شروع کلام آهنگ رفت تو فکر…
با خودش شروع کرد به حرف زدن:به خاطر اون چشمات،زورگیری سهله…قتلم میکنم هستیه من…
پوزخندی زد و ته مانده گیلاس رو سر کشید…
جیغ آنا،که نشونه ارضا شدنش بود….حواسش رو به سمت در جلب کرد…
ریز خنده ای کرد و با صدای بلند گفت:انگار به جای من تو مست کردیااا!!
جوابی نشنید…
چهار دست و پا لبه تخت وایساده بود…و کاوه سرشو فرو کرده بود تو باسن و کسش.
لبشو گاز گرفته بود…باسنشو تکان میداد و با ناله میگفت:بخور پدر سگ…بخور…
از پایین،ازسوراخ کس تا سوراخ باسنش رو لیس میکشید.
با کف دست اروم زد روی باسنش و بلند شد.
به نشانه منتظر بودن باسنش رو تکان میداد…
کیرشو گذاشت بین خط باسنش و آروم عقب جلو میکرد…
-میخوای؟،بلند بگو تا بهت بدمش…
با صداش که حالا دیگه کاملا شهوت توش موج میزد گفت:اره میخوام…زود باششش…آتیش گرفتم،خنکممم کن…
با کمی مالیدن،سوراخش رو پیدا کرد و بلافاصله فشار داد…
بعد از داخل شدن کامل،آنا از ته دل آخی گفت و صورتشو فرو کرد تو تخت…
زد رو باسنش و شروع کرد به تلنبه زدن…
مشروب اثر خودش رو روی شهاب گذاشته بود،گوشاش به خصوص لاله گوشاش داغ کرده بود…ابروهاشو بالا داده بود و چشماش خمار…
پاشو گذاشت لبه میز کوچیک و با تکانی که میز خورد و صدای جیغی که تولید کرد،کمی هوشیار شد و چشماش بازتر شد…اما بلافاصله چشماش دوباره مثل حالت قبل شد…کمی بعد…سنگینی خواب،بهش غلبه کرد و با تکیه دادن سرش به مبل،خوابش برد…
با یه اشاره برش گردوند و درازش کرد روی تخت…
پای راستش رو تو بغل گرفت و کشیدش به طرف لبه تخت…
هیکل تنومند،دستای قویش،بهش اجازه میداد،آنا رو راحت به هر طرف بکشه…
آنا با اینکه کاوه حرکتی انجام نداده بود فعلا،اما همش ناله میکرد و آه و اوهش،اتاق رو کر کرده بود…
از سکس آخرشون،مدتی گذشته بود و و واقعا احتیاج داشتن…به خصوص آنا،دختری شهوتی اما وفادار به کاوه…فقط با کاوه رابطه برقرار میکرد…و بس..
کاوه با قوربون صدقه رفتناش و کلمات عاشقانه،بهش آرامش خاطر میداد…و یه جورایی احساس امنیت میکرد…هم لذت و هم امنیت…
کیرشو داخل کرد،آنا بلافاصله شروع کرد به تحریک کردنش…
-بزن…محکم…محکم… .
محکم تلنبه میزد.
صدایی شبیه مالچ و مولچ به گوش میخورد…و چند لحظه یه بار هم صدای شالاپ شالاپ…
بعد از حدود یه ربع،سرشو تا آخر به عقب داد،چشماشو محکم رو هم فشار داد و با نعره،آبشو،روی شکم آنا ریخت…
دور و داخل نافش پر شد از آبی سفید،که به خاطر زمان طولانی مدتی که از اخرین ارضاش میگذشت،کمی به سفتی میزد…
پاشو کرد تو دهنش و میک میزد و رانشو فشار میداد…آنا هم با انگشت روی شکمش میکشید…
کمی بعد افتاد روی تخت و تقریبا بیهوش شد…
آنا رفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو سینش…
با موهای سینش بازی میکرد که خوابش برد…
همه خوابیدند….
فردا با اتفاقای جدبد منتظر همشون بود…
***
-شهاب؟،،،،شهاب جان؟
چند باری آروم به صورتش زد،ریشش مثل سوزن،وارد پوست دست ظریفش میشد،اما درد آنچنانی نداشت.
پلکهاشو باز کرد…صورت آنا جلو روش بود.
بعد از شفاف شدن کامل چهره آنا،پاشو از لبه میز پایین آورد،صداشو صاف کرد و اروم گفت:صبح بخیر.
کاوه از تو آشپزخونه،همونطور که روی نون کره میمالید گفت:مستر عاشق…صبحونه…بدو…
آنا اروم زد روی شونش و گفت:آفرین پسر خوب…پاشو…و بعد رفت سمت آشپزخانه و نشست کنار کاوه.
خم شد و با گذاشتن آرنج هاش روی زانوهاش،موی سرشو تو دستاش گرفت.
سرش و بیشتر پشت گردنش،به شدت درد میکرد.
شروع کرد به مالیدن گردنش و آخ گفتن های زیر لب.
صدای پچ پچ کاوه و آنا به گوشش میخورد…اما نمیفهمید چی میگن.
با صدایی که کمی هم درد قاطیش بود گفت:کاوه؟
کاوه دستپاچه گفت:جان؟
بلند شد،کش و قوسی کرد و گردنی چرخ داد.
رفت سمتشون،نشست سر میز و فنجون چای رو تو دستش گرفت.
آنا:از امشب شروع میکنیم…
کاوه دست کرد لای موهاش و با لبخند گفت:چشم.
شهاب که به پارچه قرمز رنگ کف میز خیره بود بدون اینکه نگاشون کنه گفت:به نظرت شبی چقدی گیر میاریم؟
آنا:اگه کارا زود پیش بره،میونیم شبی حداقل پنج شیش نفرو تیغ بزنیم….هر کدومشونم حداکثر یه تومن…این میشه شبی پنج میلیون..البته همونطور که گفتم بستگی داره…شاید بیشتر گیرمون بیاد و شایدم کمتر…بعدشم که پنجاه پنجاه!!
با تعجب نگاش کرد:چرا؟ما که سه نفریم!
کاوه:اولا منو آنا با همیم،فکر کن یه نفریم…دوما،به خاطر اینکه پول چاق و چله ای واسه ازدواجت جمع کنی،پنجاه پنجاه کار میکنیم….حرفم نباشه!!
آنا هم با تکان دادن سرش،حرفاشو تایید کرد.
پوزخندی زد،پوزخندی از رو خوشحالی!!در واقع احساساتی شد.
دلش میخواست هردوشون رو بغل کنه و محکم بوس کنه.
اما شروع کرد به تعارف کردن…که با اعتراض های کاوه و آنا مواجه شد…و بالاخره با اصرار های زیاد،قبول کرد…
فنجون رو سر کشید و با عقب دادن صندلی بلند شد.
کاوه و آنا منتظر نگاهش کردن.
-من برم شماره هستی رو از دوستش بگیرم تا سریع بهش خبر بدم.
کاوه:یعنی شمارشم نداری الاغ؟
دستشو به نشانه زدن،تو هوا نگه داشت،کاوه با حبس کردن نفسش گفت:چاکریم…برو برو…فقط مواظب باش.
لپ کاوه رو کشید و به سمت میز رفت…گوشیشو برداشت…
به سمت در رفت.
درو باز کرد و با صدای بلند گفت:اون گیتارمو مواظبش باشید.
سریع از خونه خارج شد و با دو رفت سمت خونه خودشون که رو به رو بود.
دستی کشید روی جسم سرد ماشین و بعد وارد خونه شد.
رفت سر کمدش…با عجله لباس هاشو عوض کرد.همونطور که یقه اسکیش،تو کلش گیر کرده بود،رفت جلو آینه.
دستی به سر و روش کشید…
خوشحالی عجیبی تو چهرش بود.
شروع کرد به داد زدن.
-زمان لعنتی،زودتر بگذر…بگذر…زود…
و شروع کرد به خندیدن.
خنده های بلندی که مدتی بود از لباشفاصله گرفته بودن.
با برداشتن کت کتانی مشکیش،به سمت در رفت.
سر تا پا مشکی،گزینه خوبی بود و بهش میومد.
سویچو از رو جا کفشی چوبی برداشت و همزمان پوتین هاشو بیرون کشید و پوشید.
از خونه بیرون زد و سوار ماشین شد.
به خاطر سردی وحشتناک شب قبل،کمی معطل شد تا ماشین گرم شه و بعد حرکت کرد…
آزاده پرده رو کامل کنار کشید و با این کار،نور خورشید روی صورت ماه هستی افتاد و بلافاصله چشماشو فشار داد.
-چقد میخوابی تو…بلند شو دیگه…فردا پس فردا بری خونه شوهرت،میخوای همینطوری زندگی کنی؟
بیشتر از حرافی های آزاده،کلمه شوهر اعصابشو دست مالی کرد.
با خشم کامل داد زد:مامان،ساکت شو!!!
و بعد پتو رو زد رو صورتش.
آزاده متعجب از رفتار هستی رفت و نشست لبه تخت و با ضربات ارومی که بهش میزد گفت:عزیزم؟هستی؟چی شده دختره خوشکلم؟
با زور پتو رو کشید و چشمش به اشکای هستی افتاد.
تو کسر ثانیه رنگش تغییر کرد و قلبش آتیش گرفت.
با بغض گفت:هستیم؟عزیزم.
هستی نیم خیز شد و پرید تو بغلش.
میون هق هق هاش گفت:ما،مامان،مـَ من نمیخوام با کامبیز ازدواج کنم…خواهش میکنم…
آزاده دهن باز شده از تعجب رو،تو بغلش فشار داد و گریه هاش بلندتر شد!!
آزاده،سر درگم!!
نمیدونست ناراحت باشه یا …نمیدونست چه حسی داشته باشه.
تنها کاری که ازش بر اومد،نوازش موهای هستی بود.
هستی که تازه متوجه شد که چی گفته،با خجالت،آزاده رو ول کرد و سرشو انداخت پایین و شروع کرد به بازی کردن با پاچه تاپش.
آزاده که از همون اولم حدس زده بود،هستی میلی به کامبیز نداره با ناراحتی و ناامیدی گفت:ولی پدرت این تصیمیمو گرفته،کاری از دست من بر نمیاد.
هستی بدون حرف نگاهش کرد و دوباره سرشو انداخت پایین و اروم گفت:ولی میتونی نظرشو عوض کنی!
-پدرتو که میشناسی دخترم،حرفی که بزنه رو پس نمیگیره!
هستی،با موج های منفی ای که حرفای آزاده به قلبش میفرستاد،از ادامه دادن بحث،خودداری کرد.
چون نمیخواست اون یه ذره امیدی که تو قلب خستش زنده بود،بمیره.
آزاده دستشو گذاشت رو شانش و با تردید پرسید:هستی؟پای کسی در میون نیست که؟
نفسش تو سینش حبس شد.بزاق دهنش،تو یه لحظه چند برابر شد.
چطور نیست؟،پا که نه،وجود یکی دیگه در میونه.
با سکوتش،آزاده رو کنجکاوتر میکرد.
هستی دختر باهوشی بود.با خودش فکر کرد،با سیاست مادرشو قانع کنه!
-اول تو بگو که،عاشق بابام بودی؟
آزاده با لحن تند گفت:عه این چه حرفیه؟پررو!
-چه ربطی داره؟خب سوال پرسیدم!
-اهوم،خیلی…
هستی با تعجب گفت:واقعا؟؟؟
طلبکارانه:چرا مگه بابات چشه؟؟
-ها؟هیچی،اخلاقش و اینا…
با افسوس گفت:بابات مرد خیلی خوش اخلاق و مهربونی بود،ولی نمیدونم چی شد،یهو عوض شد.
هستی با شیطنت گفت:اوخی!
آزاده به شانش زد:درد… و صدای خنده بلند شد.
با لحن جدی گفت:منم عاشق یکی شدم!!
آزاده این بار متعجبتر نگاش کرد.
به نظرش رفتار هستی،غیر طبیعی بود،اما خبر نداشت که دیگه از پنهون کاری خسته شده…و شروع کرد به تعریف کردن.
بعد از تعریف همه چیز،آزاده که فهمید شهاب همون پسره آواز خونه،،خیلی خوشحال شد…از عشقش به هستی خیلی حیرت کرد….با لبخند هستی رو بغل کرد و گفت:بزار ببینیم خدا چی میخواد و قسمت چیه.
هستی که بار سنگینی از دوشش برداشته شده بود،آزاده رو محکم فشار داد…
شهاب جلوی مدرسه توقف کرد.
گوشیشو در اورد نگاهی به ساعت انداخت،یه ربع به ده بود.
کمی استرس داشت!
گوشیو گذاشت تو جیبش و با بیرون دادن نفسی عمیق،کمربندو باز کرد و پیاده شد.
با نزدیک شدن به در حیاط،هیاهوی مدرسه هم،بیشتر حس میشد.
اروم وارد شد،و نگاهی به دور تا دور مدرسه انداخت.
بعضی ها میدویدن،بعضی ها نشسته بودن،یکی دو نفر در حال آب خوردن و…
در اخر هم چشمش به دو سه تا دختری افتاد،که با ترس و تعجب نگاش میکردن و دور میشدن.
شاید بهتر بود برگرده،حس بدی داشت…
از دور شیوا رو شناخت،که به سمت دسشویی میرفت.
راه افتاد به سمت شیوا،صمیمیترین دوست هستی.
سنگینی نگاه ها رو حس میکرد،اما اهمیت نمیداد.
بالاخره با صدای جیغ یه دختر متوقف شد.
-خانوم میرانی،خانوم میرانی…
ترس عجیبی وجودشو گرفت.
خانوم میرانی،مدیر مدرسه،زنی بیوه و مهربان،که در حال بحث با یکی از دانش اموزان بود،با عینکش،اولین جایی که توجهش جلب شد،شهاب بود.
جذبه شهاب،واسه یه لحظه قند تو دلش آب کرد.
اما قیافه عصبی به خودش گرفت و سریع رفت سمتش.
-بفرمایید بیرون اقا،اینجا چکار دارید؟
لحظه لحظه،دانش اموزان پشت سر خانوم میرانی،رو به شهاب جمع میشدن.
شهاب متعجب از این صحنه با تته پته گفت:ببخشید خانوم،یه کاری با شیوا دارم…الان میرم…
اعتراض دخترا بلند شد و طبق معمول تعجب شهاب.
صداهای بلند به هم میخورد.
-واقعا که شیوا…شیوا انتظار نداشتیم…کجایی شیوا و…
شیوا از چند پله متصل به در دسشویی پایین اومد و گفت:اینجا چه خبره؟؟
خانوم میرانی،پرسید که این پسر کیه و باهاش چیکار داره،شهاب هم همه چیزو تعریف کرد.
خانوم میرانی بعد از فهمیدن ماجرا با شیطنت گفت:ای هستیه پدر سوخته،،گفتم چرا این اواخر گوشه گیر شده بود،،نگو پای این خوشتیپ در میان بوده!!
بلافاصله به خاطر سوتی ای که داد،از خجالت قرمز شد،سرشو انداخت پایین و مثل قبل داد و هوار و خنده دانش اموزان.
شهاب از این رفتارها،خندش گرفته بود اما به یک لبخند،بسنده کرد.
بعد از درخواست کردن شماره هستی،شیوا گفت:خب هستی بهم گفته صدای قشنگی داری،تا نخونی شماره ای در کار نیست.
اعصاب شهاب به هم ریخت،دوس نداشت وقتی از کسی درخواستی میکنه،واسش شرط و شروط بزاره.
از عصابنیت،رنگ سبزَش،با رنگ قرمز ترکیب شد.
با لحن تند دوباره درخواست کرد اما بی نتیجه بود.
خانوم میرانی و دانش اموزان با هم ازش خواستن که بخونه.
بعد از اصرار و التماس های زیاد،کم کم تسلیم شد.
شیوا با زیرکی تمام،گوشیشو در اورد و شماره هستی رو گرفت.
جواب داد و بلافاصله،صدای شهاب،بلند شد:
-یه ماهه،که راهه،نگاهه،دل من،به سمت یه ماهه…
چه ماهه قشنگی تو راهه،یه عشقی،باهامه،که ماهه.
نباشی توی دنیا،مگه میشه؟مگه میشه؟
چی میشه که بمونی،اگه میشه،اگه میشه!
تو هستی،که من اینجام،که نِمیرم،که نِمیرم.
چی میشه،که بمونی،تا نَمیرم،تا نَمیرم.
یه جایی توی دلمه،که جای توعه.
تبی که توی تنمه،برای توعه.
هنوزم من اون عاشقه دیوونه ای یَم.
که اگه اشاره کنی فدای توعه.
صداش،روح هستی رو،نوازش کرد.
آرامش محض رو بهش تقدیم کرد.
هستی صفحه گوشی رو محکم بوسید و به سینش فشار داد.اما متعجب از اینکه گوشی شیوا دست شهاب چیکار میکنه گفت:الو…اما بی نتیجه بود.
دانش اموزا،همه با هم براش چپ زدن.
با لبخند رفت سراغ شیوا و شماره رو ازش گرفت بعد از تشکر کردن از شیوا رو به خانوم میرانی گفت:راستی…رژ صورتی خیلی بهتون میاد…
بلافاصله به سمت در راه افتاد…
خانوم میرانی،با لبخندی که تلاش واسه مخفی کردنش بی نتیجه بود،رو به دانش اموزا گفت:واقعا راست گفت؟
نزدیک غروب بود…تو یه پارک ساکت،رو یه نیمکت،نشسته بود.
سرمای فلز رو تحمل میکرد،بلکه هستی بیاد و گرمش کنه.
نگاهی به آسمان انداخت،ابری و کمی هم به نارنجی رنگ میزد.
نارنجی نچندان غلیظ.
نگاهی هم به اطراف انداخت،درخت های لخت….و فضا ساکته ساکت.
تنها صدایی که به گوش میخورد،صدای کلاغ ها بود و ماشین هایی که چند لحظه یه بار به سرعت رد میشدن.
هستی رسید….زیر لب سلامی کرد.
بلند شد.
چشمای خمار هستی…زبونشو بند اورد.
تو دلش گفت:خدا از چشم بد دورت کنه دختر….
سعی کرد عادی باشه.
-سلام….بشین.
با هم نشستن…سرمای فلز،واقعا ازارادهنده بود.
بعد چند دیقه سکوت بینشون،با تردید،دست هستی رو گرفت.
گرم بود.انگار تا الان تو جیبش بوده.
به خاطر دیدارهای کمشون،فرصت گرم گرفتن و شکستن یخ های بینشون،پیش نیومده بود.
برای همین،کمی رودبایستی بینشون وجود داشت.
-هستی،،،من….من یه کاری پیدا کردم….پول خوبی بهم میدن…
هستی که نمیخواست خوشحالیشو بروز بده،منتظر نگاش کرد.
-راننده یه ادم کله گنده شدم…هم محافظشم…هم راننده…روزی حداقل یه تومن بهم میده!!
از دروغ گفتن،متنفر بود،،اونم دروغ گفتن به هستی…هر چند انتظار نداشت که باور کنه…
هستی متعجب گفت:یه میلیون؟؟؟
سرشو به نشانه جواب مثبت تکان داد:شایدم بیشتر،معلوم نیست…
هستی بیشتر از خوشحال شدن،و ذوق کردن و…به این فکر کرد که از این به بعد باید روی خانوادش کار کنه،چون از لحاظ شهاب،خیالش راحت شد.
دستشو برد سمت لباش.
بوی زندگی میداد…بوی آرامش و امید.
محکم بوسید و گفت:از این به بعد به فکر انتخاب لباس عروست باش.
هستی که از بوسیدن دستش توسط شهاب،خسته نمیشد لبخندی زد.
-میدونی…امروز همه جام درد میکرد…
هستی با نگرانی گفت:خب قرص بخور…ژلوفنی،چیزی…
ریز خنده ای کرد و گفت:خوردم…همین الان دو تا خوردم!!
هستی نفسی از رو راحتی کشید.
-بگو ببینم…ژلوفن معمولا چه رنگه؟
بی اعتنا گفت:خب قرمز.
بازم ریز خنده ای کرد و گفت:نوچ…ژلوفنای من……رنگشون عسلی بود!!
هستی از رو خجالت سرشو انداخت پایین.
آخرین بوسه رو،روی دست هستی جا گذاشت و گفت:خیلی هم زود اثر میزارن…
از لحن شهاب،که پر از عشق و محبت بود،ناخواسته احساساتی شد.
با بغض گفت:خیلی سردمه!!
شهاب با دستپاچگی گفت:وایسا کتمو در بیارم…
هستی با همون بغض و کمی هم خنده ای که قاطیش بود گفت:نهه….میگم سردمه…
شهاب منظورشو فهمید و سریع بغلش کرد.
محکم همدیگرو بغل کردن.
بر عکس ظرافت هستی،هیکل شهاب سفت و تو پر بود.
سرشو تو یقه پالتو و گردن هستی فرو کرد و ناخواسته چشماش بسته شد.
هستی هم،که ذره ذره وجود شهابو طلبیده بود،حالا تو بغلش بود.
شهاب کمی بعد چشماشو باز کرد و همزمان دو قطره اشک سر خورد و افتاد رو شانه هستی.
تو دلش گفت:خدایا اینو ازم نگیری ها…همه عزیزامو گرفتی…این یکی رو بزار واسم…و دوباره چشماشو بست…
ساعت نزدیک نصفه شب بود و توی پارک محلشون،که پارکی تاریک بود و معمولا روزا هم کسی مشتریش نبود،منتظر آنا بودن.
کاوه استرس داشت…اما سعی میکرد مثل شهاب خونسرد و آروم باشه…
شب اول بود و کمی سخت بود.
آنا با طعمه ای که مناسب دیده بود…داشت به سمت شهاب و کاوه میومد.
با ناز و اداهاش،دل پسرک رو برده بود…پسرک دستشو روی ران آنا گذاشت و کم کم به سمت بین پاهاش میرفت…از نرمی ران آنا یه جون غلیظ گفت.
آنا که تو کارش وارد بود،با چسپاندن ران هاش به هم،پسرک رو تشنه تر میکرد…
گوشیشو در آورد و به کاوه پیام داد.
صدای پیام،حواسشون رو جمع کرد.
بازش کرد:یه دیقه دیگه پشت سرتونیم…آماده باشید.
رو به شهاب گفت:داره میاد.
توقف کردن و بعد از خاموش کردن ماشین،پسر به سمت لبای آنا حمله ور شد.
رانشو محکم فشار میداد و لبهاشو گاز میگرفت.
آنا دردش گرفت…
اول شهاب،و بعد کاوه پیاده شدن.
به سمت ماشین رفتن.
شهاب در سمت راننده رو باز کرد و گفت:به به،هوا خوبه؟خوش میگذره؟
سریع کشیده ای رو روانه صورت استخوانی پسر کرد.و چاقویی رو روی گردنش گذاشت.
کاوه و آنا به حرکات شهاب نگاه میکردن.
پسرک دو دستشو گذاشت روی صورتش که به شدت درد میکرد…و با ترس به شهاب نگاه میکرد.
زبونش بند اومده بود.و کم کم رو به گریه کردن بود.
شهاب چهره زرد شده و وحشت زده پسرک رو که دید،از خودش متنفر شد…واقعا متنفر شد…اما مجبور بود…
یقشو پیچوند:هر چی داری و نداری،بیار بالا و بعد فلنگو ببند.
پسر وحشت زده به سمت جیباش حمله ور شد…
آنا هم بیکار نموند و رفت سراغ داشبورد.
با خوشحالی داد زد:او مای گاد.
دو بسته تراول پنجایی،مرتب شده ته داشبورد بود.چپوند تو کیفش…انگار محاسباتش اشتباه بود…
شهاب با دیدن بسته های تراول،بیخیال پسرک شد…
چاقوشو گذاشت تو جورابش و یقشو ول کرد و گفت:خرده پولات مال خودت…فقط سریع بزن به چاک…
پسرک،دستپاچه استارت زد…
روشن که شد کاوه گفت:به کسی چیزی نگو که میام میخورمت…
با سر جواب مثبت رو داد.
آنا گوششو کشید و گفت:دفعه دیگم مثل آدم لب بگیر…وحشی…
در های هر دو سمتو بستن و پسرک سریع حرکت کرد.
به سمت ماشین دویدن…سوار شدن و با جیغ و دادهای آنا،حرکت کردن…
دو هفته بعد…
روی مبل،رو به عکس هستی لم داده بود.
تو دو هفته،به قدری پول گیر آورده بود،که پول این تابلوی استادانه،زیبا و بسیار گران،که نقاشش رو آنا معرفی کرده بود،واسش ناچیز بود.
هستی هم تو این مدت به سختی پدرشو از تصمیم ازدواج منصرف کرده بود…و به شهاب گفته بود،زودتر دست به کار شه.
انگار روزگار داشت به نفع شهاب،خاموش و روشن میشد…
آرنجشو روی دسته مبل گذاشت و دستشو ستون چانش کرد.
پای راستشو رو پای چپش انداخت و تو چشمای هستی غرقتر شد.
از تماشا کردن سیر نمیشد،رنگ عسلی چشمای هستی،مثل عسل کامش رو شیرین میکرد.
آهویی،جادویی،و… .
تو این مدت،لقب های زیادی واسه این یه جفت چشم گذاشته بود…اما هر کدام رو نمیشد به تنهایی به کار برد…چون واقعا بی انصافی بود.
چرخید و دستشو به سمت کمد چوبی و کوتاه پشت سرش دراز کرد و لیوان فرانسوی ای که تا نصفش رو مشروب ریخته بود و تکه های کوچیک یخ روش شناور بودن رو برداشت.
گذاشت روی دسته مبل و تو مشتش نگهش داشت.
گوشیشو که سمت چپش روی مبل افتاده بود رو برداشت.شماره هستی رو گرفت.
همزمان با بوق زدن ها،انگشت اشارشو روی لبه لیوان میکوبید…بعد با صدای هستی انگشتش متوقف شد.
-سلام…
-هستی خانوممون چطوره؟
هستی با صداش که پر از ذوق بود گفت:من عالیم،شما خوبی آقا شهابمون؟
-قرار نشد تقلید کنی ها.
هستی خودشو لوس کرد و صداشو نازکتر کرد:نخیرم،،من میخوام همه چیزو از تو تقلید کنم!
لبخندی زد:بگو چیا رو تقلید کن؟
عشق و علاقه،و وفاداری.
هستی با لحن جدی گفت:چشم.
پاشو انداخت پایین و کمی به جلو خم شد و گفت:یه سورپرایز برات دارم.
-چه سورپرایزی؟
آدرسی رو بهش داد و گفت که تا یه کم دیگه محل آدرس باشه و بعد قطع کرد.
سریع مشروب رو سر کشید،بلند شد لیوان رو روی کمد گذاشت و به سمت در رفت و خارج شد…
نگاهی به در خانه آنا که کاوه هم پیشش بود انداخت و سوار ماشین شد و حرکت کرد…
از دور هستی رو دید،که جلوی خونه ای که آدرسش رو داده بود چتر به دست وایساده بود.
سر هستی،چند لحظه یه بار توسط شیشه پاک کن ماشین،که قطره قطره های باران رو پراکنده میکرد، پنهان میشد و دوباره نمایان میشد.
جلوی پاش توقف کرد،بعد از باز کردن کمربند،پیاده شد.
هستی طلبکارانه گفت:یخ زدما…گناه دارم…
شهاب کلید خونه رو در اورد و همونطور که به سمت در میرفت گفت:آخی…چقد دلم سوخت.
هستی متعجب از حرکات شهاب گفت:چیکار میکنی؟اینجا کجاس؟
دست انداخت پشت هستی:برو داخل،خودت میفهمی…
هستی چترشو بست و رفت تو.
به محض وارد شدن،یه راهرو،نسبتا باریک و طولانی جلوش سبز شد،که سمت راست یه دیوار بلند و سمت چپش ساختمانی قرار داشت…راهرو دیگه ای هم به این راهرو وصل بود که به حیاط پشت ساختمان منتهی میشد.
راه افتاد و پشت سرش شهاب.
به ته که رسیدن در چوبی و قهوه ای تیره رنگ رو فشار داد و وارد سالنی مستطیلی و خالی شدن.
سالنی بزرگ که رو به رو چشمش به در دو اتاق کنار هم افتاد و به چپ که نگاه کرد،آشپزخانه رو دید که ته سالن بود.
تنها چیزی که به چشم میخورد رنگ سفید دیوار ها بود.
با تعجب گفت:وای،چه بزرگه.
بوی نم و رنگ و گچ،متوجهش کرد که به تازگی تعمییر شده.
شهاب کتف هاشو گرفت و همونطور که به اطراف فشارش میداد گفت:خوشت اومد؟…
-خیلی…
با لبخند گفت:خب خدا رو شکر،یه عکس سراسری ازش بگیر تا بدونی وسایلو کجاها بچینی!!
هستی برگشت و با اشک خوشحالی و صدای بلند گفت:شهاب…
و بعد پرید تو بغلش.
شهاب از بغلش جداش کرد،دستشو گرفت و به سمت اتاق اولی رفتن.
وارد شدن و باز هم چیزی جز سفیدی نبود.
پنجره ای چوبی و قهوه ای رنگ،به سمت حیاط باز بود.
هستی رو برد کنار پنجره و گفت:اینم حیاطمونه…
هستی از پنجره نگاهی به حیاط بزرگ انداخت…درخت های لخت،نشان از این بود،که بهار و تابستان،این منظره خیلی قشنگتر میشه.
برگشت سمت شهاب،لب پایینیشو گاز گرفت و چشماشو ریز کرد و گفت:شهاب؟
هر وقت میخواست از کسی درخواستی بکنه و با خجالت همراه بود،این ژست رو به خودش میگرفت.
-جانم؟
همونطور که سرش پایین بود گفت:میشه این اتاق،اتاق بچه باشه؟
شهاب با شنیدن این حرف،لبخند غلیظی زد.
-چرا نمیشه مامانی.
با ذوق و خجالت تشکر کرد و به سمت حیاط برگشت.
شهاب رفت پشتش،دستشو دور شکمش حلقه کرد،بینیشو چسپاند پشت سرش و همزمان با بو کشیدن به بیرون خیره شد.
نرمی و ظرافت هیکل هستی،از خود بیخودش کرد…
به حدی ظریف بود،که میترسید دستاشو بیش از حد دورش فشار بده!
واقعا این موجود استثنایی بود…
شب،سرما وحشتناک بود.
کاوه که خودشو تو بغلش قایم کرده بود،خمیازه ای کشید.
شهاب انگشتاشو روی فرمان میکوبید.و با چشمای قرمز شدش،به نیمکت رو به روی ماشین،خیره بود.
میخواست از نیمکت سبز رنگ که تو اون تاریکی خوش میدرخشید نگاهشو بگیره،اما نمیتونست…
محو محو بود….و با صدای پیام به خودش اومد.
کاوه گوشیشو برداشت و بلافاصله گفت:داره میاد!
شهاب دستی کشید روی پاچه شلوارش و از وجود چاقوش،توی جورابش مطمئن شد.
آنا که اینبار مردی سی و چند ساله رو طعمه کرده بود…مثل بقیه قربانی ها،وادارش کرد،پشت سر کاوه و شهاب توقف کنه و بعد از خاموش شدن ماشین،صدایی همه جا رو گرفت،سکوت!
مرد به سمت لبای آنا رفت و آروم آروم مشغول شد و دست چپشو روی سینه آنا گذاشت و شروع کرد به مالیدن.
کلاه بزرگ و گرد و صورتی رنگی که آنا اون شب به سر گذاشته بود،چهره هر دوشون رو قایم کرده بود.
شهاب و کاوه پیاده شدن و بعد از نگاه کردن به اطراف،به سمت بالا حرکت کردن.
چاقوشو از جورابش بیرون کشید،دستگیره در رو تو چنگالش گرفت.
هیجان بی سابقه ای داشت!!دستاش میلرزید!!اما سعی کرد به خودش مسلط باشه.
درو باز کرد،یقه مرد رو کشید و بعد از چشم تو چشم شدن چاقو رو روی گردنش گذاشت.
به چشمای وحشت زده و البته متعجب مرد نگاه کرد.
این چشما آشنا بود…از نگاه کردن پشیمون شد…
آب دهنش رو قورت داد،قلبش رو به منفجر شدن بود.
هر دو قدرت پلک زدن نداشتن.
بیشتر دقت کردن.
آره….انگار روزگار بازم با شهاب لج کرده بود…انگار بازم شروع بد شانسی ها و بد آوردن های شهاب بود!!
تنها کلمه همزمانی که از دهن دوتاشون خارج شد اسم های همدیگه بود:
شهاب……محسن!!!!!!!!
***
با دیدن چشمای بادومیش….یاد روزی افتادم که داشتن به خاطر یه دعوای الکی،از کوچه میرفتن.
اون زمان نه از هستی خبری بود و نه از آنا.
از سر شیطونی،یه کم سر به سر خواهرش گذاشتیم،البته نمیدونستیم خواهر محسنه،و کلا باهامون همسایس،چون اولین بار بود که میدیدیمش!!
بعد به محسن گفته بود که بهش متلک انداختیم،،محسن اومد در خونه و فحش و داد و بیداد و…
وقتی فهمیدیم که با هم همسایه ایم،خیلی خجالت کشیدم،واقعا دلم میخواست زمان برگرده و اشتباهمو با یه کار دیگه عوض میکردم.
ازش معذرت خواهی کردم و گفتیم که نمیدونستیم،،اما دست بردار نبود.
کوچه رو،رو سرش گذاشته بود و لحظه به لحظه آبروی ما هم بیشتر خرد میشد.
هر چی خواهش تمنا التماس کردیم که بیخیال شه،نمیشد.
بالاخره موفق شد عصبانیم کنه،حق به جانب بود،ولی صبر آدمم یه حد و حدودی داره!!
زدمش.
جلوی اون همه آدم،بدتر از همه دخترای محل،پخش شد رو زمین.
من بیشتر از اون خجالت کشیدم،اما…
همون کارم باعث شد خانوادشو مجبور کنه که از اونجا نقل مکان کنن…
از اون روز به بعد،ازم متنفره متنفر شد…و دیگه ازش خبری نداشتم تا اینکه بازم سر راهم سبز شد…اونم تو بدترین وضعیت ممکن.
اولین کاری که کردم،پایین اوردن چاقوم بود…
دلم میخواست آنا رو خفه کنم….خیلی عصبی بودم…که چطور بین این همه آدم،دقیق دست گذاشت رو نقطه ضعفم.
اما اون که گناهی نداشت،محسن رو که نمیشناخت…فقط باید از خدا گله میکردم و بس.
نگاهی به هر سه مون انداخت.
نمیخواستم حرف ناامید کننده ای بزنه.
آرزوم بود که بگه:شهاب چطوری چه خبر….ولی مگه ممکن بود؟
پوزخندی زد،بدون استرس و هیجان گفت:به به،آقایون گانگستر،پس خلافکار و زورگیر شدید…
پوزخندش غلیظتر شد و گفت:هه!
دلم میخواست یه درصد امکانش بود که بگم:داشتیم شوخی میکردیم…ولی امکانش نبود.
کاوه توجهمو جلب کرد.
ماشینو دور زد و با خوشحالیه دروغی گفت:محسن جون عزیزم،حالت چطوره؟دلم برات تنگ شده بود!!
با برخورد آرومی که باهام کرد،جای منو گرفت و سر محسن رو تو دستاش گرفت،شروع کرد به بوسیدن.
محسن با قیض،کاوه رو پس زد و با عصبانیت گفت:برو اون ور بابا،،الان میرم کلانتری،بعد باید جناب سروانو ببوسی.
دستشو برد که استارت بزنه،کاوه رو کنار زدم و به دست و پاش افتادم.
باید این کارو میکردم.
-محسن،خواهش میکنم،ببین…من مجبورم…خواهش میکنم محسن…صبر کن.
داشتم از خودم متنفر میشدم،،تا اون لحظه،حتی به دست و پای خدا هم نیوفتاده بودم…ولی،توی اون وضعیت…کار دیگه ای نمیشد کرد.
از روی سویچ،دستشو برداشت و با بی اعتنایی گفت:چی میگی؟؟
بلند شدم،چن تا سنگ ریزه،زانومو سوراخ کرده بود،ولی دردش به اندازه درد قلبم نبود.
پشت گردنشو گرفتم و با لحنم که التماس توش موج میزد گفتم:ببین،به خدا من اینکاره نبودم،یه هفته ای هست که اینکاره شدم،…اصن از امشبم کنارش میزارم…مجبور بودم،باید پول ازدواجمو سریع جمع میکردم.
دستمو پس زد:به من چه بابا،،یادته؟؟ها؟یه بار آبروی منو جلو همه بردی،حالا منم یه فرصت خوب گیرم اومده،چرا که نه؟؟
توی اون لحظه،محسن منفورترین شخص زندگیم بود.
میتونستم مثل سگ کتکش بزنم ولی باز هم اون برتر میدان بود…
هر چند کتک زدن،فایده ای نداشت،باید با سیاست قانعش میکردم.
درو بستم،ماشینو که دور میزدم چشمم به آنا،که کنار ماشین وایساده بود،افتاد.
تو چهرش تاسف و ناراحتی بیشتر از آرایشش،به چشم میومد.
هم به اون هم به کاوه گفتم که برن خونه…
به سمت ماشین خودمون رفتن،،و رفتن…
نشستم رو صندلی بغل،با سر اشاره دادم که حرکت کنه…
بعد از چن دیقه،جلوی خونه ای که خریده بودم،وایساد و پیاده شدیم و رفتیم تو.
نگاهی به سر تا پای سالن انداخت و بعد از سوتی که کشید گفت:افرین،خوشم اومد،،خدا میدونه با پول کیا اینجا رو خریدی.
لحن سردش،که خالی از یه ذره محبت بود،سردتر از سرمای سالن بود.
مچشو گرفتم و با لبخند بدشکلش به دستم نگاه کرد.
-ببین،حتی خونم گرفتم،میخوام زن بگیرم،بابا شم…
به دنبال خودم کشیدمش و بردمش تو اتاق بچه.
-نگا کن،اینجا رو اتاق بچه در نظر گرفتیم.
مچشو ول کردم،لبای خشکمو با زبونم خیس کردم و آب دهنمو قورت دادم.
-اگه میخوای من ضایع بشم،حرفی نیست،همین الان میریم و تا میتونی منو جلو همه بزن…محله که نه،جلو کل شهر کتکم بزن…صورتم،بدنم،همه جامو بزن،فقط آینده و قلبمو کتک نزن…
با پوزخند همیشگیش دست به سینه نگام میکرد.
داشتم بیهوش میشدم….
یه ذره هم بهم امید نمیداد،با حرکاتش،بیشتر ناامیدم میکرد…
رفت سمت پنجره و دستشو گذاشت روی لبش و به بیرون نگا کرد.
سکوت و آروم بودنش،اعصاب خرد کن بود.
بدون اینکه برگرده گفت:یه شرط دارم!!
یه کم جون گرفتم…ناخواسته لبخند نچندان غلیظی زدم و شرطشو پرسیدم.
-باید امشب واسه من پول در بیاری….کمتر از پنج تومن نیار واسم…تا ساعت یک وقت داری…بهم زنگ بزن تا بگم بیای کجا…کارتی که حدس زدم شمارش باشه رو گذاشت لبه پنجره.
منتظر جواب نموند و از اتاق بیرون رفت…
بی معطلی،گوشیمو در اوردم و به ساعت نگا کردم.یه ربع به دوازده بود…وقت داشتم….سریع شماره کاوه رو گرفتم.
-کاوه،زود آنا رو ببر تا یکی رو جور کنه…زود باش…
-صبر کن شهاب،چیشده؟محسن کجاس؟چیکار کردین؟
با لحنی که کمی خنده قاطیش بود:تا ساعت یک باید پنج تومن واسش جور کنیم،اونطوری دیگه شکایت نمیکنه.
کاوه از رو خوشحالی جیغه بمی کشید و گفت:باشه باشه.
-افرین زود برید و بعد بیا پارک،منم الان میرم…
گوشی رو گذاشتم تو جیبم ،کارتو برداشتم و از اتاق زدم بیرون و به سمت در سالن دویدم…و بعد از گذشتن از راهرو،از خونه خارج شدم…
تا پارک یه نفس دویدم.
ناخواسته ولو شدم رو نیمکت.
سرد بود.
صدای قلبمو میشنیدم.تند تند میزد.
نفسامو هر چند ثانیه یه بار بیرون میدادم…محکم و با صدا.
یکی دو دیقه طول کشید تا ریتم نفسام و طپش قلبم،منظم شه.
بعد از چند دیقه ای،چراغ ماشین،توجهمو جلب کرد.
با نزدیک شدنش چشمامو زد.
بلند شدم و رفتم سمتش.
نشستم رو صندلی بغل و بدون حرف منتظر آنا بودم.
کاوه هم ساکت بود.
میخواستم هر چه زودتر بیاد تا این کارو تموم کنم و بعد هم به این شغلم پایان بدم…
حدود یه ربع گذشت و صدای پیام توجهمو جلب کرد.
کاوه گوشی رو برداشت و پیامشو باز کرد.
منتظر نگاهش میکردم.
بعد از اینکه خودش خوند با تعجب گفت:چون کسی نبوده،مجبور شده با دو نفر بیاد….گفته مراقب باشید.
یه تف محکم نثار شانسم کردم.
انگار شب آخر باید به تلخی تموم میشد.
هر چند کمی هم خوشحال بودم.
چون حرصی که نشد سر محسن خالی کنم رو سر کس دیگه ای خالی میکردم.
بلافاصله یه ماشین جلومون پارک کرد.
صدای خنده هایی رو میشنیدم.
به کاوه سفارش کردم که مراقب باشه.
به آرومی پیاده شدیم و آروم و آروم به سمت راست ماشین رفتم و کاوه هم به سمت چپ.
از پنجره نگاهی به صندلی عقب انداختم،چشمم به بالا تنه لخت آنا افتاد و دستی که سینشو گرفته بود.
یه نگا به کاوه کردم،خشم رو تو چهرش میدیدم.
میدونستم چه حالی داره.
اشاره دادم که شروع کنه.
بلافاصله درو باز کرد و کشیدش بیرون.
بدون نگاه کردن،ماشینو دور زدم و در سمت راننده رو باز کردم.
کشیده ای به راننده زدم که با مشت جوابمو داد.
کمی عقب عقب رفتم و از ماشین پیاده شد.
دستش سنگین بود اما نباید به فکر درد میبودم.
کاوه رو دیدم که روی شکم پسره نشسته بود و داشت میزدش.
راننده با گیجی رفت سمت کاوه،اما با برگردوندنش،و مشتی که بهش زدم،متوقف شد.
چند دقیقه ای زد و خورد بود،که بالاخره کم آوردن.
با پشت دست،خون جاری از لبمو پاک کردم و همچنین خون دهنمو تف کردم.
کاوه که لپش به قرمز و صورتی رنگ میزد،به سمتم اومد.
دستمو گذاشتم رو شونش و حالشو پرسیدم که جواب مثبت داد.
نگاهی به دو تاشون انداختیم.
روی زمین افتاده بودن…یکیشون دستاش رو صورتش بود و نفر دیگه شکمشو گرفته بود.
آنا از ماشین پیاده شد و با چند بسته پولی که تو دستش بود،ماشینو دور زد و اومد سمتمون.
واسه محکم کاری،رفتم سمت دو پسر و خم شدم و جیباشونو گشتم.
سرم کمی گیج میرفت،به زحمت پول جیبای هردوشون رو در آوردم و اشاره دادم که بریم.
کاوه پشت فرمان نشست و منم صندلی بغل و آنا هم رفت و عقب نشست.
حرکت کرد.
برگشتم و خرده پولا رو هم به آنا دادم که همراه بقیه بشماره.
لبم ورم کرده بود.
رفتم جلو آینه و نگاهی انداختم.
ورم کرده بود.و کمی هم درد میکرد.
دستی به سر و روم کشیدم و آنا با خوشحالی گفت:پنج و سیصد…
انتظار نداشتم،اما انگار اون یه بارو شانس آوردم.
نفسی از رو راحتی کشیدم…گوشی رو در اوردم.ساعت بیس دیقه به یک بود.
شماره محسن رو گرفتم.
-سلام آقا شهاب.
از این لحنش،که یه صمیمیت دروغی بود،متنفر بودم.
-کجایی؟بیا پولو بهت بدم.
-چقد سریع پولو جور کردین…افرین…جلو خونتونم….زود بیا…
قطع کردم.
میدونستم کاوه حرفاشو شنیده…پس چیزی نگفتم.
کاوه،وسط کوچه وایساد…
پنج تومنی که آنا مرتب کرده بود رو ازش گرفتم و پیاده شدم.
رفتم سمت ماشین محسن.
شیشه رو پایین زد و دستشو بیرون اورد.
پولو بهش دادم.
نگاهی به پولا انداخت و گفت:ایشالا که پنج میلیونه….لبت چی شده؟
پوزخندی زدم…
همش خودمو کنترل میکردم و تحملش میکردم.
-چیزی نیست.
-آها خب دیگه من برم….
از خدام بود که بره.
اصن از خدام بود که قضیه تموم شه.
همونطور که استارت میزد گفت:نگران نباش،چون کارتو خوب انجام دادی،لوت نمیدم.
با اینکه بهش اعتماد نداشتم اما خیالم راحت شد.
شیشه رو بالا زد…دستشو به نشانه خدافظی بلند کرد و رفت.
راحتترین نفس عمرمو بیرون دادم.
حس کردم یه هشدار بود.
پس باید به هشدار توجه میکردم…باید شغل کثیف و پر از ریسکو کنار میزاشتم،در واقع میزاشتیم.
صدای باز شدن در ماشینو شنیدم و بعد هم صدای نزدیک شدن کاوه و آنا.
دستی رو رو شونم حس کردم.
نگاه کردم،کاوه با لبخند نگام میکرد.
با لبخند جوابشو دادم…
هر سه تامون از یه بلای واقعی،گذشتیم…
بیشتر از یه ماه گذشته….
پیرهنمو میپوشم.
میرم جلوی آینه و همونطور که دکمه هارو میبندم،چشمم میوفته به خالکوبی رو سینه چپم.
اسم هستی،خیلی استادانه روی قلبم حکاکی شده.
بستن بقیه دکمه ها رو ول میکنم.
انگشتمو میکشم رو اسمش…
به این فکر میکنم که اگه محسن واسم دردسر درست میکرد،باید اینو تو زندان خالکوبی میکردم.
خدا میدونست باید چند گالن آب خنک میخوردم!!
خدا میدونست تو دستشویی کدوم زندان و زیر دست کدوم گنده لات،به خاطر دفاع از ناموسم،جون میدادم…
یا اینکه برعکس،جونشو میگرفتم و به محکومیتم اضافه میشد و ….
ولش کن!
چرا به آینده ای که اتفاق نیوفتاده فکر کنم و این روز قشنگو خراب کنم.
مهم اینه که الان یه ماهه که یه شغل آبرومند دارم…و یه خانوم دارم…که تو آرایشگاه منتظرمه.
دکمه ها رو کامل میبندم…
کراوات صدفی رنگمو برمیدارم و روی پیرهنم میبندم.
روی پیرهن مشکیم میاد،،به نظر خوبه.
نگاهی به سر تا پام میندازم.
اممم،ای،بد نیستیم.
خب.
تیس تیس.
به ذرات عطر تو هوا نگاه میکنم…
برعکس همیشه،اینبار ادکلن ملایمو انتخاب کردم.
واسه روز عروسی،عطر تلخ جالب نیست به نظرم.
هر چند هیچکدوم از این ادکلن های مردانه،جای ادکلن زنانمو نمیگیره.
ادکلن زنانم….بوی معصومیت میده…یه بوی شیرین و پاک…خیلی هم گران قیمته،،به قیمت زندگیم به دستش آوردم…
و بر عکس این ادکلن هام که سفت و سختن،اون ادکلنم،نرم و ظریفه…
همونطور که با ادکلن حمام میگیرم…در اتاق باز میشه…
کاوس.
از تو آینه نگاه میکنم،کت و شلوار آبی و پیرهن سفید و کراوات زرد…
خیلی بهش میاد.
-شهاب،ماشین آمادس،بجمب دیر شده!!
ادکلنو میزارم رو میز کوچیک کنار آینه…یه چشمک میزنم:چطور شدم؟
با قاطعیت میگه:عالی…فقط زود باش.
کت مشکیمو از رو تخت بر میدارم،آروم میپوشمش…و دوباره میرم جلوی آینه قدی.
آخرین نگاهو به خودم میندازم و اشاره میدم که بریم.
کاوه نفس راحتی میکشه…که با چپ چپ نگاه کردن من رو به رو میشه.
در اتاقو میبندم.
نگاهی به کل خونه میندازم.
هستی،خیلی زیبا و با سلیقه وسایلو چیده…خب بایدم اینطور باشه…هر چی باشه،از امشب قراره اینجا زندگی کنه…در واقع زندگی کنیم…
بدون حرف به سمت در هال میریم…
کفش های نوک شیطانی و براقمو،به خاطر نو بودن،با کمی زحمت،میپوشم.
خدا کنه دیر نکرده باشیم.
از در که میریم بیرون،بالا تنمو میبرم تو خونه و برق ها رو خاموش میکنم.
و بعد از بستن در،از راهرو به سمت در حیاط حرکت میکنیم.
از در که بیرون میریم…چشمم میوفته به ماشین.
آره،همونطوریه که به کاوه سفارش کرده بودم.
زمینه یعنی رنگ ماشین مشکی،،گل های اطرافش و ربان های وصله به دستگیره در ها،زرد و عسلی رنگ.
با رنگ چشمای هستی،سته…خیلی هم ست شده…
کاوه راننده میشه و منم صندلی بغل میشینم…و با کمی استرس،که کم کم داره زیادتر هم میشه،به قصد برداشتن هستی از آرایشگاه و رفتن به تالار،حرکت میکنیم…….
خیلی شلوغه…
صدای آهنگ و خواننده و جیغ و داد رقصنده ها و چپ زدن تماشاچی ها،با اینکه رو مخه…ولی خیلی هم دلنشینه…
به هستی که نگاه میکنم،با لبخند به رقصنده ها نگاه میکنه.
اگه این آرایش پیچیده رو صورتشم نبود،،باز هم کل دخترای تالارو سوسک میکرد.
یه جفت چشم داره،که کل دخترا رو حریفه.
یه جفت چشم،که وقتی نگاشون میکنم،مثل وقتی میشم،که تو اتوبوس،از یه جاده بالا میرم و بعد یهو میام پایین….:دلم میریزه!
این لبخند شیرین،شیرینتر از کل نقل و نباتایی که تو بچگی کش میرفتم.
خیلی خستم…،صبرمم تموم شده،میخوام زمان زودتر بگذره و بریم خونه خودمون ..تا سرمو بزارم رو بازوش و یه دل سیر بخوابم و استراحت کنم…
کاوه داره میاد سمتمون،،دستی میکشه رو پاچه کتش و میگه:خوش میگذره عروس و داماد؟.
چطور خوش نمیگذره؟داره خوش میگذره…خیلی زیاد.
هستی ساکت به کاوه نگاه میکنه…دارم میبینم که با زبون بی زبونی میگه که آره.
با لبخند چشمامو میبندم و میگم:اهوم.
میپره پشت صندلی هستی…دو دستشو میزاره دو گوشه صندلی و خم میشه جلو:از همین تریبون تاسفم رو اعلام میکنم…از فردا قراره با یه آدم مزخرف زندگی کنی…
هستی دستشو میزاره جلوی دهنش و حین خنده های نازش،سرشو میندازه پایین.
با لحن تند اما به شوخی جواب میدم:گمشو بینم…با اون دندونات…
با یه اشاره میپره جلوی منو هستی…دستاشو به نشانه تسلیم میبره بالا و میگه:آقا ما غلط کردیم….حالا میخواد آمار قیافمو بریزه رو دایره…بهتره برم پیش آنا….بابای.
منتظر جواب نمیمونه و میره.
آنا کجاست…هر چی نگاه میکنم پیداش نمیکنم.
بالاخره از طریق کاوه پیداش میکنم.
تیپش با همه خانومای سالن متفاوته!
کت و شلوار مشکی و شیک،با پیرهن نارنجی رنگ،که با کفش های پاشنه بلندش،سته.
این دو نفر تنها کسایی هستن که تو سالن همراهم هستن…نه دوست دیگه ای و نه فامیلی…
فقط کاوه و آنا…کاوه که خیلی وقته باهامه…و آنا هم که یکی دو ساله همراهمه.
با پخش شدن موزیک خدافظی، لحظه خدافظی میرسه.
بلند میشیم…پدر و مادر هستی کنارش می ایستن…
محمود خان،صورت اصلاح شدش،سیبیلشو بیشتر به چشم میاره…و البته لبخندی که بهش میاد.
آزاده خانومم،یه بانوی واقعی.
کاوه و آنا هم کنار من می ایستن….
یکی یکی،بهمون تبریک میگن و با لبخند مصنوعی،تشکر میکنیم.
بالاخره آخرین نفر هم تبریک میگه و میره.
سالن خلوت شده،غیر از کاوه و آنا،و پدر مادر هستی و اقوام نزدیکش و یکی دو تا از دوستاش،همه رفتن.
هستی میره و با اقوام و دوستاش خوش و بشی میکنه.
یکی از پشت آروم بهم میزنه.
برمیگردم و چشمم به چهره سبزه و بانمک آنا میوفته.
محکم بغلش میکنم…محکم محکم.
این روزو مدیون آنام…
با بغضی که خیلی هم محسوس نیست میگه:عزیییزم…ایشالا که خوشبخت بشید….
همزمان که سرمو به نشانه تشکر بالا پایین میکنم ازش جدا میشم.
لپشو میکشم و با شیطنت:دیگه نوبت تو و کاوس…زود باشید.
نگاه معناداری به کاوه میندازه:ازدواج میخواد چیکار،همین الانم زن و شوهریم.
هه
راست هم میگه.
بر که میگردم،یهو خودمو تو بغل کاوه میبینم…
چند باری آروم به پشتم میزنه:خوشبخت بشید داداش گلم…به پای هم پیر شید…
تشکر میکنم و جدا میشیم.و بلافاصله نگاهش میره به سمت خواننده و نوازنده که دارن وسایلو جمع میکنن…
با خوشحالی و البته تعجب داد میزنه:گیتارررر.
به سمتشون میدوه.
کاراش تعجب بر انگیزه.
نگاهم میره به سمت هستی،که حرفاش تموم شده و داره میاد پیشم.
میخوام به سمتش برم که صدای کاوه متوقفم میکنه:شهاب….گیتار….
برمیگردم.
با ذوقی که تو چهرشه پشت سر هم میگه:گیتار…گیتار.
-خب چیکار کنم؟
التماسانه:جون من یه آهنگ بخون.
-بیخیال کاوه،موقعیتش نیست.
صدای همزمان همه،گوشامو میترسونه:شهاب جان…بخون…
یه نگاه به همشون میندازم که مشتاقانه منتظرن.
هستی دستمو میگیره و میگه:بخون خب…
گیجم….با اصرارهاشون تسلیمم میکنن.
گیتارو از کاوه میگیرم…دستمو به نشانه زدن بلند میکنم…که با سپر کردن دستش میگه:نزن دیگه…زود باش…
چپ نگاهش میکنم و میرم میشینم رو صندلیم…مشغول کوک کردن گیتار میشم…
همه با ذوق و خوشحالی منتظرن.
اما من واسه همه نمیخونم…فقط واسه هستی میخونم…….
انگشتامو روی سیم ها میکشم…..صداش روحمو به وجد میاره…
مستقیم به چشمای هستی نگاه میکنم…از ته دلم میخونم:
ناز داره…..
تو چشماش دلبر من راز داره…
کنارش باشی دل آواز داره…
نازه داره…ناز داره….
تو حرفاش لذت پرواز داره…
صدای نازکی چون ساز داره…
ناز داره….ناز داره….
بیقرارم….وقتی که نیستش کنارم….
دل به هیچ کاری ندارم….
بیقرارم…بیقرارم….
من واسش چشم انتظارم….
خوندن از چشمای نگارم….
هر شب و هر روزه کارم…
بیقرارم….بیقرارم….
ناز داره…..
تنش بوی نرگس شیراز داره….
کنارش باشی دل…آواز داره….
تو حرفاش لذت پرواز داره….
ناز داره….
ناز داره…..
پایان
نوشته: آس و پاس
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید