این داستان تقدیم به شما

با سلام خدمت دوستان
خاطره ای رو که میخوام براتون بگم عید پارسال اتفاق افتاده…
من امید ۲۶ ساله اهل یکی از شهرهای غربی کشور حدود دوساله با زنم رویا ۲۱ سالشه ازدواج کردم و خیلی هم دوسش دارم و رویا پدرش رو چند سال پیش از دست داده و یه داداش از خودش کوچیکتر داره که ۱۶ سالشه و مادرش فرحناز ۴۲ ساله که خیلی مهربون و با شخصیت و خیلی شوخ طبع و پرحرفه و از اون زن هاییه که خونگرم و خیلی زود با آدما جور میشه دارای قیافه با نمک که با قد حدود ۱۷۰ و بدن سفید و‌بور و بدون مو و کون خوش فرم و سینه های توپ و موهای بلوند و ابروهای تتو زده تو دل هر مردی جا میشه و من تا چند ماه پیش اصلا رفتار مشکوکی ازش ندیده بودم و همش به فکر دوتا بچه و زندگیش بود و سعی میکرد جای خالی پدر رو احساس نکنن و واقعا اگه کاری هم کرده باشه من موردی ندیدم.
 
من قبل اینکه با زنم ازدواج کنم تو یکی از شرکت های عسلویه جوشکاری کار میکردم و یه دوست داشتم که حدود ۱۰ سالی از من بزرگتر بود که بچه همون منطقه بود به نام ابراهیم که متاهل بود و صاحب زن و بچه با قد حدود ۱۸۰ و هیکلی و تقریبا سیاه بود و خیلی با مرام و‌معرفت بود و من اونجا باهاش صمیمی شدم و‌چند باری خونش رفتم و اون به شهر ما میومد و کم‌کم رفت و‌آمد خانوادگی پیدا کردیم تا اینکه من ازدواج کردم و برای مراسم عقدم ابراهیم رو دعوت کردم و اونم خودش اومد و زن و بچش چون تو فصل امتحانات بود نتونسته بود بیاره و گفت برای عروسی میاردشون ابراهیم رو اینجا با خانواده زنم آشنا کردم و به مادر خانوم و‌خانومم معرفیش کردم و مادر خانومم هم گفت که امید خیلی از شما تعریف کرده و خیلی زود باهاش وارد بحث شد و من قبلش هم کلی ازش تعریف کرده بودم پیش خانواده خودم و زنم و تو مراسم عقد که اومد متوجه نگاههای زیر چشمیش به مادر خانومم شدم و از قبل تو عسلویه میدونستم که این دوست ما بعضی وقتا زیرابی هایی میره و تو اون مراسم هم مدام نگاهش دنبال مادر خانومم بود من هم زیاد توجه نمیکردم و تو جشن هم کلی کمک کرد و خلاصه خیلی زود خودمونی شد و خلاصه ما بعد چند ماه خواستیم عروسی کنیم که این بار ابراهیم با زن و بچه اومدن و چند روزی هم اونجا بودن و چون فامیل های پدریم از شهرهای دیگه اومده بودن خونه خودمون جا نداشت و‌برای اینکه راحت باشن اونارو فرستادم خونه مادر زنم و‌گفتم این چند روز اونجا باشن و تو این گیر و دار و‌کار و بار های قبل عروسی خیلی هم خودش و هم زنش تو‌کار ها بهمون کمک میکردن و من متوجه شدم که خیلی با فرحناز جون صمیمی شده و روز قبل عروسی من رفتم دنبال خانومم که برای مراسم حنا بندان ببرمش آرایشگاه و مادر خانومم گفت که منم میخوام برم آرایشگاه که به ابراهیم گفتم زحمتش رو بکشه و اونم از خدا خواسته قبول کرد و رسوندش و ما مراسم حنا بندان و روز بعد عروسی رو گرفتیم و تو عروسی باز هم گهگداری متوجه شدم که مادر خانومم چند باری با ابراهیم میگن و میخندن و حتی تو‌ رقص هم چند باری به هم نزدیک میشدن

 
 
خلاصه عروسی تموم شد و‌ ابراهیم اینا برگشتن شهر خودشون که نزدیکی بوشهر بود و ما هم رفتیم سر خونه و زندگیمون و زندگی آروم و خوبی داشتیم و نزدیک مادر خانومم اینا خونه گرفتیم و مدام در ارتباط بودیم با هم و تو این حین متوجه این شدم که مادرزنم زیاد سرش تو‌گوشی هست و چند باری احوال ابراهیم و‌زن و بچه اش رو از من گرفت تا اینکه عید شد و ابراهیم مارو دعوت کرد که چند روزی بیاین جنوب و خوشحال میشم که بیاین چند روز تعطیلات رو اینجا بمونین و‌من هم با خانومم مشورت کردم و خانومم گفت که مادرم و داداشم رو هم با خودمون ببریم و من هم موافقت کردم و به ابراهیم خبر دادم که میخوایم با کیا بیایم و اونم کلی استقبال کرد و‌گفت قدمتون سر چشم ، عید شد و روز سوم عید من به همراه رؤیا و فرحناز و نیما برادرزنم راه افتادیم به سمت جنوب و‌حدود ۱۲ ساعتی تو راه بودیم و به خونه ابراهیم رسیدیم و به اسقبالمون اومدن زن و بچه ابراهیم خیلی آدم‌های ساکت و سر به زیری بودن که در این حین شاهد دست دادن ابراهیم وبه مادرزنم و نگاههای با لبخندشون به هم بودم و بعد کلی پذیرایی و تحویل گرفتن و شام‌خوردن به خاطر خستگی راه تصمیم گرفتیم زود بخوابیم و روز بعد بریم گناوه که آقایون تو هال خوابیدن و‌خانوم ها تو اتاقایی که داشتن خوابیدن و روز بعد رفتیم گناوه با خانواده ابراهیم و اونجا بازار گناوه رو گشتیم ابراهیم کلی اونجا رو میشناخت و راهنماییمون کرد و مغازه هارو بهمون نشون داد و اونجا هم باز دیدم با مادر خانومم گرم گرفته و با هم حرف میزنن و نهار رو خوردیم و بعد از ظهر برگشتیم خونه و ابراهیم گفت که شام بریم باغ خرمای پدرم تو روستامون و اونجا یه خونه داریم که مطمئنم بهتون خوش میگذره و ما بعد استراحت کوتاهی راه افتادیم و حدود نیم ساعتی راه بود که به اونجا رسیدیم و بعد کلی گشتن و خوردن شام تصمیم گرفتیم شب داخل خانه باغ اونجا بخوابیم و شب همه یه آتیش روشن کردیم و دور آتیش جمع شدیم که ابراهیم و زنش یه آش محلی درست کرده بودن که بیشتر کارهاشو خود ابراهیم انجام داد و کاسه آوردن و آش رو کشیدن به هممون تعارف کردن که دیدم مادر خانومم میگه من یه خورده شب ها معدم اذیت میشه و نمیخورم و ابراهیم هم گفت که بعدا میخوره اما بقیه خوردن و‌منم که مشکوک شدم که چرا این دوتا نمیخورن
 
 
به بهونه زنگ زدن کاسه رو برداشتم و رفتم یه گوشه آش رو ریختم رو زمین و با پا خاک کشیدم روش و بعد چند دقیقه برگشتم و گفتم دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود و زن ابراهیم گفت که بزارین دوباره براتون بکشم که گفتم مرسی خیلی خوردم و به کم دور هم جمع شدیم که دیدم همه دارن خمبازه میکشن و خوابشون میاد از جمله خود ابراهیم که بعدا فهمیدم این همش نمایش بوده و قرص خواب ریخته داخل آش خلاصه ما رفتیم داخل خانه باغ و جا انداختیم و مثل شب گذشته آقایون یه ور و‌خانوما هم تو اتاق خوابیدن و‌منم خودم رو زدم به خواب حدود یه بیست دقیقه ای گذشت که دیدم ابراهیم پاشد و تکونم داد چند باری صدام زد امید و من انگار صد ساله به خواب رفتم و آروم پتو رو زد رو من و یه ذره پسر و برادر زنم رو هم تکون داد اونا هم بیدار نشدن و آروم در هال رو باز کرد و رفت بیرون و دو سه دقیقه بعد دیدم مادر خانومم هم اومد داخل هال و یه نگاه به ما انداخت و با شال و یه تی شرت و شلوارش رفت بیرون که من سریع پاشدم رفتم پای پنجره و نگاهشون کردم دیدم دارن میرن به سمت ته باغ که یه انباری اونجاس و لامپش رو روشن کردن منم گذاشتم بعد یه دو سه دقیقه ای رفتم بیرون و آروم آروم رفتم سمت انباری و رفتم کنار پنجرش و داخل رو نگاه کردم که دیدم دوتا اتاق داره اون قسمتی که من نگاه کرذم پر وسیله بود و فهمیدم رفتن داخل اون یکی اتاق که پنجره پشتی داشت و آروم‌رفت پشت پنجره و یه پرده توری داشت و چون اونجا هوا زیاد سرد نبود پنجره رو باز کرده بودن که من از گوشه پنجره نگاه کردم داخل معلوم بود ولی جوری وایسادم اونا من رو نمیدیدن و صداشون هم واضح میومد نشسته بودن رو یه تخت و کف اونجا هم فرش بود دیدم مادر خانومم که شالش سرش نبود و‌موهاش رو دم اسبی بسته بود گفت یه وقت کسی نیاد که ابراهیم گفت ۱۰ تا قرص ریختم تو آش و هرچی امید و بچه هارو تکون دادم اصلا بیدار نشدن و مادر خانومم گفت من هم هرچی دختر خودم و زن و بچت رو تکون دادم اونام بیدار نشدن و ابراهیم گفت حله خانومم و آروم لب تو لب شدن و‌ابراهیم دیت برد بین پاهای مادرزنم که یه ساپورت تنگ پوشیده بود و کوسش رو مالید و کم کم حشریش کرد و لبای هم رو خوردن و من هم راست کردم و داشتم از لذت میمردم و که یه دفعه ابراهیم فرحناز جون رو خوابوند رو تخت و ساپورتش رو از پاش کند و تی شرتش رو دراورد و افتاد روش و به جون سینه های گرد و‌گندش افتاد و حدود ۳ ۴ دقیقه ای اونارو خورد و آروم اومد پایین و رفت سراغ کوص تپل و بی موی فرحناز جون که یه ذره دورش تیره بود و با نوک‌زبونش به چوچولش میزد و آه و اوخ فرحناز جون بلند شد و‌مدام میگفت آه ابی جون بخورش اووووف بخور که مال خودته که حدود ۳ دقیقه ای خوردشون دیدم فرحناز جون گفت بسه و ابی پاشد و تی شرتش رو دراورد و وایساد رو برو فرحناز

 
که دیدم فرحناز شلوار ابی رو کشید پایین که دیدم یه کیر سیاه و کلفت افتاد بیرون که مادر خانومم گفت قربون این کیرت بشم که دلم میخواست از نزدیک ببینمش چقدر هم گندس و یه زبونی از خایه تا نوکش کشید و سر کیرش رو کرد تو دهنش که به زور جاش شد و کم کم لیسش میزد و تف انداخت سرش و میکردش تو دهن و ابی هم رو ابرا بود و مدام قربون صدقش میرفت و میگفت اوووف بخور بخور و از همون لحظه اول دیدمت میدونستم چه تیکه ای هستی و اونم کیرش رو دراورد و گفت منم میدونستم چه خرکیری هستی و من عاشق کیر گنده هستم و کیرت مال خودمه میخوام بشم زن دومت و هرچند وقت یه حالی بهم بدی و ابی هم گفت چشم خانومم و زد رو کونش که جای دستش قرمز شد و اینم با ولع کیرش رو‌خورد و‌چند باری اوق زد و آب دهنش رو ریخت رو کیرش و با دست باهاش ور رفت اصلا باورم نمیشد اون خانومی که من میشناسم اینقد حرفه ای ساک بزنه و ابی گفت بسه دیگه میخوام کوصتو جر بدم جنده خانوم و فرح رو به بالا دراز کشید پاهاشو داد بالا و اومد لبه تخت گفت فقط آروم تا حالا همچین کیری رو تجربه نکردم(که با این حرفش متوجه شدم دزدکی به کسای دیگه هم داده) که البته خانومی به این خوشگلی که بیوه هست محاله از زیر دست کسی در بره و ابی یه تف گنده انداخت رو کیرش و حسابی کیرش که از قبل خیس بود رو تف مالی کرد و سرش رو چند بار کشید رو کوسش که فرح جون گفت بکن توش دارم میمیرم که ابی آروم سرش رو گذاشت در کوصش و آروم آروم کیرش رو کرد توش که آه مادر خانومم دراومد و گفت یه کم آروم تا جا باز کنه و یواش یواش هولش داد تا کامل کیرش تا ته رفت تو کوصش و کشید عقب و خیلی ریلکس تلمبه زدن رو شروع کرد و‌مادر خانومم گفت آیییییییی آههههه آره و ابی تلمبه آروم میزد و مادر خانومم آخ و اوفش دراومد و ابی ریتمش رو یه کم تند تر کرد و هربار که کیرش رو کشید عقب لبه های کوص فرح جون هم باهاش اومد بیرون و رفت تو و تلمبه هاشو رفته رفته برد بالا و محکم تر میکوبید ته کوصش و فرح هم درد داشت و هم لذت میبرد و صورتش کاملا سرخ شده بود و حسابی عرق کرده بود و آبی هم نفس نفس داشت میکوبید تو‌کوصش و تند کشید بیرون و رفت رو تخت و به پهلو دراز کشید و‌ فرح رو به بغل خوابوند جلو خودش و دوباره گذاشت در کوصش و از پشت سینه هاش رو میمالید و محکم تلمبه میزد و مادر خانومم با دستش یه کم ران ابی رو فشار داد که بیشتر نبره داخل و گفت تورو خدا یه کم آروم جر خوردم که ابی گوش نداد و همینجور که داشت تلمبه میزد فرح جون صدای آخ و اوخش رفت بالا و گفت تندتر تند تر دارم میام و یکبار لرزید و با ناخناش باسن ابی رو فشار داد و ارضا  شد

 
ابی همچنان داشت میکوبید که یهو خودش وفرح رو‌هول داد جلو و دمرش کرد و‌ کیرش در نیومد خودش هم افتاد روش و محکم به حالت دمر تو کوسش تلمبه میزد که مادر خانومم که اینجور خیلی کوصش تنگ شده بود دردش اومد و گفت آی ابی یواش پاره شدم و ابی اصلا توجه نمیکرد و‌ تلمبه هاش رو محکم کرد که من گفتم الانس تخت زیرشون بشکنه و فرح جون گفت آیییییااایییییی آییییی آخخخخخخخ و همراه گربه گفت و یه هق گریه کرد و گفت ابی یواش مردم و ابی وایساد و از روش بلند شد انگار کمر فیل روش بود و‌خبری از ارضا شدنش نبود و پا شد فرح رو رو بالا دراز کرد و یه کم کوصش رو خورد و دوباره آخ و اوف فرح دراومد و ابی گفت چار دست و پا وایسا جنده خانوم که میخوام تمومش کنم و فرح وایساد لبه تخت ابی یه پاش رو گذاشت رو تخت و یه پاش رو زمین و کیرش رو تنظیم کرد و یهو فشار داد کامل رفت تو که جیغ فرح جون دراومد و ابی محکم از پشت دوتا لمبرهاشو گرفت و محکم میکوبید تو کوصش و فرح جون باز هم آه از سر لذت میکشید و‌ رو ابرا بود و میگفت تند تر بکن منو و ابی ریتمش رو‌تند میکرد میگفتت جون جنده خانوم خودتو دخترت رو جر بدم چه کوص تنگی داری و با دست سیاهش محکم اسپنک میزد رو کون سفیدش که جای دستش قرمز شد و‌ و یهو هولش داد جلو و‌ فرح جون باز هم به حالت دمر دراومد و الی افتاد روش محکم تو‌کوصش از پشت تلمبه زد و‌ فرح‌جون برای بار دوم‌ارضا شد و‌ابی هم گفت دارم میام که فرح گفت همش رو بریز توم که داغیشو احساس کنم و ابی با یه نعره و منقبض شدن عضله های کونش هرچی آب داشت رو‌ریخت تو‌کوصش و حدود دو دقیقه ای همینجور روش خوابید و‌از پشت گردنش رو‌بوسید و ازش تشکر کرد و فرح جون هم ازش تشکر کرد و‌ به حالت خنده گفت که عوضی پارم کردی و تا حالا کسی نتونسته اینجوری منو بکنه و من هم آروم برگشتم سمت خونه باغ و رو تشک خوابیدم‌و‌اونا هم بعد ۵ دقیقه اومدن و ابی باز اومد ببینه من بیدارم یا نه
 
دو سه بار صدام زد باز من خودم رو زدم به خواب و خلاصه تا یه هفته اونجا بودیم و ابی دوبار دیگه فرح جون رو گایید و که بار آخر از کون گایید که تا وقتی که برگشتیم نتونست درست راه بره و الکی گفت پام پیچ خورده و لنگان لنگان راه میرفت و الان حدود یک سال و‌نیم از اون ماجرا میگذره ابی هم یکی دوبار اومد بهمون سر زد و اینبار هم سه بار فرح جون رو از کوص و کون گایید که اگه مایل باشید اون داستان رو هم براتون بنویسم و من تلفنی با ابی در ارتباط هستم و فکر کنم همچنان اونا هم در ارتباط باشن البته نه مث دوست دختر و دوست پسر که مدام با هم لاس بزنن هر از گاهی و دیگه خبر ندارم که چیکار میکنن.
ببخشید طولانی هم شد چون نتونستم خلاصه کنم و باید جزئیات رو‌هم میگفتم امیدوارم خوشتون اومده باشه.
 
 
نوشته: امید بروجردی

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *