این داستان تقدیم به شما

بعد از خدمت سربازی و رفتن سر کار، خانواده دست به کار برای ازدواج من شدند، برعکس خیلی از نویسندگان این سایت، توی یک خانواده سنتی و به دور از حاشیه های جنسی، بزرگ شدم، تو خونه، مادر و خواهرم رعایت پوشش کامل رو میکردن و من هیچ‌وقت اونها رو با لباس باز یا حتی آستین کوتاه ندیدم!! هنوز هم تو خونه پدری، خبری از ماهواره و اینترنت نیست!!! من هم مثل خیلی از دوستانم، از طریق همکلاسی های شیطونی که دلشتم، به مسائل جنسی پی بردم!! از خودم بگم که قدم 180 هست و قبل از ازدواج، یه نود کیلویی داشتم، البته اون موقع چاق نبودم ولی خانوادگی همه تو پر و استخون درشت هستیم. یه قیافه معمولی ولی بی عیب و نقص…
 
توی فامیل ما، یه دختر هست که میشد نوه عموی من. یعنی دختر دختر عموی من هست. از همان دوران دبیرستان، یه جورایی بهش حس داشتم. خیلی بهش فکر میکردم و وقتی توی خونه عموم یا مراسمی حضور داشت، هیجانم به اوج می‌رسید. بچه اول بود. قیافه‌ای خوب و البته بسیار ملیح و با نمک. اسمش سارا هست. وقتی ماجرای ازدواج من پیش اومد، با مادرم درباره سارا حرف زدم. البته این رو هم بگم که این سارا خانم هم مثل خودم، تابع جو خانواده بود و اصلاً برامون جور نشد که با هم دوستی یا روابطی داشته باشیم. ولی با هر بدبختی بود، بهش رسونده بودم که خاطر خواهش هستم. اون هم با نگاه و زبون بی زبونی بهم جواب مثبت داده بود!! از نظر خودم که هیچ جای کار، مشکلی نداشت! وقتی به مادرم گفتم، با تمام وجود و از ته دل بهم گفت دور سارا رو خط بکش!!!
 
واکنش مادرم خیلی خیلی برام عجیب و غریب بود. آخه چرا؟؟ مادرم فقط خلاصه گفت که پدرت و پدر سارا که داماد عموت میشه، یه اختلاف و دشمنی و کینه‌ای قدیمی از هم دارند که سالها پیش با پا در میانی بزرگان فامیل، صلح برقرار شده، اما به هیچ عنوان این دو نفر، قضیه رو فراموش نکردن و به قول معروف مثل آتش زیر خاکستر میمونه… دنیا رو سرم خراب شد. میدونستم که اگر بتونم تمام فامیل و حتی پدر سارا رو راضی کنم، اما راضی کردن پدر خودم، محال ممکن است!!! آخه کاملاً اخلاقش رو میدونستم.
به امیدی واهی، یه مدتی ازدواج رو عقب انداختم و توی این مدت با بدبختی تونستم با سارا، چند بار تلفنی صحبت کنم. راستش متوجه شدم که سارا هم من رو دوست داره و میتونه به عنوان شوهرش بهم نگاه کنه، اما متأسفانه مثل من عشق آتشینی نداره!! یعنی علاقه به من در حدی نبود که بخاد مثلاً باهام فرار کنه و یا با یک ازدواج یواشکی، دیگران رو تو عمل انجام شده قرار بده… حرفش این بود که باید از طریق عرف و شرع جامعه ازدواج کنیم و فقط میتونه منتظرم بمونه تا خانواده ها رو راضی کنم!!

 
شرمنده دوستان، خیلی مقدمه طولانی شد. ولی بخاطر اینکه فضا دستتون بیاد، مجبور شدم که اینها رو بنویسم. از حالا تندتر جلو میرم.
من ازدواج کردم، اما بدون عشق!! ولی خداییش، خانمم به تمام معنا، کدبانو و عاشق من بود و هست. پیش خودم گفتم که بعد از ازدواج، سارا رو فراموش میکنم!! هر چند سارا کمرنگ شد، اما هیچوقت پاک نشد!! بعد از مدتی، سارا هم ازدواج کرد و رفت سر زندگی خودش…
بی هیچ دروغی بگم که هم زن من و هم شوهر سارا، عیب و نقص خاصی نداشتند، نه مثل بعضی از داستانها که میگن طرف معتاد یا بیکار یا فلان بهمان بود و… یا اینکه میگن زنم سرد بود یا عاشقم نبود و…. شوهرش هم خوشتیپ بود هم اهل کار و زندگی. دو سالی گذست و هیچ اتفاق خاصی که موجب بشه من و سارا همدیگر رو ببینیم پیش نیومد. البته در مراسمات یا خونه عموم با هم برخورد میکردیم ولی خیلی کوتاه و معمولی. من هم مثل خیلیها بعد از ازدواج یه شکمی بالا آورده بودم و موهام هم شروع به ریختن کرده بود!! ولس سارا به دلیل اینکه آرایش ملایمی میکرد و بدنش جا افتاده بود، خیلی خیلی بهتر شده بود. همه چیز معمولی پیش میرفت تا اون ماجرا و شب لعنتی…!!!
 
عروسی دختر عموم بود که سارا میشد دختر خاله عروس. عصری خانمم رو بردم، یکدفعه زن عموم گفت شهرام جان، شرمنده اگر برات زحمتی نیست، برو فهیمه دخترم رو از آرایشگاه بیار. البته فهیمه، عروس نبود بلکه میشد خاله عروس. گفتم باشه چه زحمتی، حتماً میارم. راستی نگفتم که خانواده ما و عموم خیلی با هم جور هستیم و خونه یکی… آدرس گرفتم و رفتم، دم در به فهیمه زنگ زدم که بیا، گفت شهرام جان، اشکالی نداره اگه سارا هم با ما بیاد!!؟؟ گفتم نه چه اشکالی داره، بیاد. خلاصه بعد از ده دقیقه‌ای، اومدن. تو شهر ما رسم هست که اطرافیان نزدیک عروس، به خرج داماد، همگی به آرایشگاه میرن! وقتی اومدن حسابی کیف کردم!! آخه هر دو تایی، شده بودن هلو!! ولی بازهم تو نخ سکس و این چیزها نبودم و فقط چشم چرونی میکردم!!! تو راه، سارا گفت که من باید برم خونه و لباس اضافی بیارم!! فهیمه گفت که اول من رو برسونید بعد برو!! سارا و من غر زدیم که تو هم بیا ولی قبول نکرد و گفت به کارها نمیرسه! من هم گفتم که وقتی خونه عمو رسیدیم، سارا با شوهرش بره که سارا با دلخوری و یه کم عصبانیت گفت، ماشین رو شوهرم برده تعمیرگاه و بخاطر عروسی مونده تا ردش کنند و بیاره و تا غروب ممکنه نرسه، بعدش هم ببخشید که مزاحم شما شدم و اصلاً من نباید میومدم و… من که حسابی بخاطر حرفم شرمنده شده بودم، گفتم حالا که اینطوری است حتی اگر شوهرت اومده بود، باید خودم برسونمت!!! و کلی چاپلوسی. بازهم میگم که خدا شاهده اصلاً به فکر سکس نبودم. فهیمه که پیاده شد، من و سارا تنها شدیم و رفتیم سراغ خونه. تو راه خیلی حرف نزدیم.
 
وقتی رسیدیم یه تعارف زد که بفرمایید داخل و… که ردش کردم و اونهم رفت و بعد از دقایقی برگشت. برای برگشت من شروع به صحبت کردم که مثل اینکه سارا هم منتظر همین بود!! یادمه بهش گفتم که از عروسی رفتن بیزارم و اگر اجبار نبود، هیچ عروسی نمیرفتم! گفتم که حتی فیلم عروسی خودم رو هم نگاه نمیکنم و…. سارا پرسید چرا؟؟ اولش طفره رفتم ولی بالاخره گفتم که وقتی آدم دوست داره عروسش یکی دیگه باشه و نشه، اینطوری میشه!! سارا سرخ شد، از تو آیینه میدیدم، ولی جواب داد که قسمت هر چی باشه، همون میشه و کلی حرف بی سر و ته!!! به خدا قسم، نمیدونم چی شد که نزدیکی خونه عمو یکدفعه بهش گفتم، سارا، من میتونم براحتی از طریق بچه‌های عموم، شماره تو رو به دست بیارم! ولی اینجوری نمیخام، خودت اگر دوست داری، شمارت رو بهم بده؟!؟! بازهم قسم میخورم که حتی یه صدم ثانیه مکث نکرد و گفت بنویس!!!!!

از روز عروسی دختر عموم تا روزی که منجر به سکس شد، مثل یک خواب و خیال و یا فیلم گذشت!! دقیقاً مثل فیلمها که مینویسن مثلا شش ماه بعد یا یک سال بعد و… همینطور گذشت… حدود هفت ماه گذشت و من و سارا تو این هفت ماه، مرتب با هم تلفنی صحبت میکردیم. اون موقع موبایل بود ولی خیلی خیلی افراد کمی داشتند!! من و سارا هم موبایل نداشتیم. یادمه از یک تلفن کارتی عمومی که جای خلوتی بود، بهش زنگ میزدم و حداقل نیم ساعت حرف میزدیم!!! البته قرارمون همین بود، یعنی فقط من زنگ بزنم. شوهرش که واقعاً آدم با مرام و با معرفتی بود و هست، از صبح ساعت هفت تا عصر ساعت چهار، میرفت سر کار. من هم تو این ساعات بهش زنگ میزدم. اولاش دو سه روزی یک بار و ده دقیقه!!! بعد شده بود روزی سه چهار بار و هر بار حداقل نیم ساعت!!!! به خدا، باور کنید که نمیدونم اصلاً چی میگفتیم!!!
 
تو این مدت هم چند بار به مهمانی، خونه های هم رفتیم، البته خانوادگی!!! جالبه که نه همسر من و نه شوهر اون، اصلاً از این رابطه جدید و یهویی تعجبی نداشتند!! گفتم که شوهرش آدم خونگرم و مهمان نوازی است!! خدایا منو ببخش که اینطور شد!! تو یک ماه آخر تلفنها، حرفها رنگ و بوی سکس گرفت، از عزیزم، عشقم، نفسم و… به میبوسمت!! لباتو حس میکنم!! کاشکی تو بغلم بودی!!! و… حالا من 28 سال داشتم و سارا هم 24 سال سن!! من میدونستم که هیچ زنی حتی فاحشه، اول پیشنهاد رابطه نمیکنه!! برای همین با توجه به احساسم که میگفت، سارا هم دلش هست، بالاخره بهش گفتم که یه روز رو تعیین کن تا بیام پیشت!!! کاملاً به صورت مصنوعی، جا خورد و زیر بار نرفت!! یه دو روزی زنگ نزدم تا خودش به محل کارم زنگ زد و کلی خواهش و التماس کرد که از بیرون بهش زنگ بزنم!! گفتم باشه ولی عمداً فردا زنگ زدم! پرسید این کارها چیه و… منم گفتم که سارا بذار واقعیت رو برات بگم، من و تو متاهل هستیم و دیگه نمیشه بهم برسیم! بخصوص که زندگی هر دوی ما هم مشکلی نداره که بتونیم بهونش کنیم! راستش من از تلفن زدن و این حاشیه داشتن اصلاً خوشش نمیاد. اگر قرار به حرف زدن باشه، هر دوی ما میتونیم با همسر خودمون حرف بزنیم، یعنی رک بگم که این رابطه تلفنی، اصلاً چیز جالبی نیست و به قول معروف، اگر روزی لو بره، میشیم آش نخورده و دهان سوخته!! برای همین یا تمومش کنیم یا باید جلوتر بریم!!
 
بعد از یه سکوت، گفت بذار یه مدت فکر کنم، گفتم باشه، من دو روز بهت مهلت میدم، چون حوصله ندارم بیشتر از این منتظر بمونم، اگه تو این دو روز زنگ نزدی، خداحافظ….
دقیق دقیق یادم هست که فردا صبح ساعت ده و ربع بود که بهم زنگ زد و گفت حالا دقیقاً چی میخای؟؟؟ گفتم کی بیام پیشت؟؟؟ گفت هفته دیگه روز یکشنبه، شوهرم برای کاری به مرکز استان میره و تا شب هم نمیاد، چون با ماشین اداره میره، خطر برگشتن هم نداره! یکشنبه منتظرتم!! تا روز یکشنبه، مرتب بهش زنگ میزدم و با حرفام بهش دلداری میدادم که مثلاً کار ما طبیعی است و عیبی نداره و… چقدر خر بودم!! اگر یک ذره به حرفام ایمان داشتم پس باید به زنم هم اگر چنین اشتباهی میکرد رو حق میدادم، اما شهوت، عقلم رو زدوده بود!! یکشنبه صبح ساعت یازده با خرید گل و شیرینی و یک هدیه به سراغ عشق قدیمی
رفتم!! اگر یه ذره، عذاب وجدان داشتم، با دیدن سارا، هم پرید!!
صبح از وسایل تاخیری استفاده کردم تا به اندازه کافی کیف کنم! بعد از ورود، سلام و احوالپرسی همراه با دست دادن و روبوسی کردیم.

 
روی میز، وسایل کامل پذیرایی مثل آب میوه، شیرینی، میوه، چایی و… چیده بود. یک لباس شب مشکی پوشیده بود که حالت سفیدی پوست و بوری طبیعی او را چندین برابر میکرد. یک آرایش ملایم و البته چشمانی بی حالت!! بدون عجله، ابتدا کمی خوردیم و بعد دستش را گرفتم و روی مبل راحتی بردم. دستم رو دور گردنش انداختم و به طرف خودم کشیدم، بالاخره بعد از مدتهای طولانی که فقط در خیالات دیده بودم، لبانم روی لبانش قفل شد. از حرکات و رفتار و دمای بدنش، کاملاً معلوم بود که هنوز در انجام کاری که پیش رو داریم، تردید جدی دارد!! لبانش سرد و بی احساس بود. از خودم جداش کردم و رفتم پشت میز پذیرایی، تعجب کرده بود، به آرامی بهش توضیح دادم که از سالها پیش چه احساسی بهش داشتم و هنوز دارم. بعد به بخت خودم و خودش لعنت فرستادم و گفتم که بعد از ازدواج من و تو، خط قرمزی دورت کشیدم… حتی گفتم که روز عروسی دختر عموم، اصلاً به فکر سکس نبودم و گرفتن شماره تلفن ازت یه عمل غریزی و بدون برنامه بوده، اما از لحظه‌ای که بهم شماره رو دادی، تمام این روند تغییر کرد و فکر میکردم که تو هم خواهان رسیدن به من هستی!! اما اشتباه میکردم و تمام این مدت، تو با حرف زدن با من، فقط یک نوع نیازت رو برآورده کردی… حالا هم نمیخام به یک سکس یک طرفه و بدون احساس وارد بشم! برای همین یه چایی میخورم و میرم…

 
وقتی حرفام تموم شد، سارا، سرش رو بالا آورد و دیدم که اشک تو چشماش حلقه زده، اما چیزی نگفت و گذاشت تا چایی رو تموم کنم، بعد من سر پا شدم و خواستم برم که بلند شد و رفت سمت اتاق خواب و اشاره کرد که دنبالش برم. وارد اتاق که شدم، روی تخت دراز کشیده بود. من هم روی صندلی میز توالت نشستم. بعد از لحظاتی سکوت، با صدایی لرزان شروع به صحبت کرد، شهرام، من هم مثل تو و شاید هم بیشتر، عاشق بودم. اما بخاطر اینکه تو کمتر اذیت بشی، بهت نگفتم. چون بچه اول بودم، نخواستم با فرار یا ازدواج مخفیانه، دل پدر و مادرم رو بشکونم!! به هر حال، من و تو خدا رو شکر یه ازدواج موفق کردیم و من هم هیچ‌وقت فراموشت نکردم، خیلی مواقع تو رابطه زناشویی، تو رو تصور میکردم! هر چند بعدش عذاب وجدان داشتم! وقتی بعد از مدتها، ازم شماره خواستی، قسم میخورم که حتی یه لحظه به عاقبت کار فکر نکردم. اما دو تا مسئله هست که خیلی اذیتم میکنه!
 
اول اینکه برای این رابطه که الآن داریم، هیچ بهونه و موردی نداریم، اگر حتی یکی از ما دو تا، تو زندگی مشکل داشت، خیلی برام راحت بود، چون میگفتم که تقصیر سرنوشت و زندگی است!! تازه از شانس خوب یا بد، همسر دوتایی ما، آدمهای خوب و خانواده دوستی هستند!!! دوم اینکه با توجه به مورد اول، خیلی خیلی خیلی میترسم که تو درباره من چطور فکر میکنی؟؟؟!!! یعنی پیش خودت میگی که سارا یه زن هوسباز و خیانتکار هست که به دنبال عشق و حال خودشه و زندگیش براش اهمیتی نداره!! من از طرز تفکر تو درباره خودم واقعاً میترسم!!
گفتم اگه تموم شده، بهت جواب بدم. با سر اشاره کرد که تموم شده.
بهش گفتم درباره مورد اول، قبول کن که همیشه افرادی که خارج از خانواده، رابطه دارند، دلیل بر وجود نقص و مشکل در طرف مقابلشان نیست، رابطه‌ها بعضی وقتها بخاطر شرایط فعلی رقم میخوره، اما گاهی اوقات مثل الآن من و تو، رابطه بر اساس احساسات گذشته که هنوز وجود داره، رقم میخوره. من و تو بخاطر کوته فکری اطرافیان، باید تاوان پس بدیم، اما داشتن رابطه بگونه‌ای یک نوع حس انتقام از زندگی و افرادی هست که نذاستن من و تو به هم برسیم، یعنی داریم بهم ثابت میکنیم که عشق پایان ناپذیر است. درباره مورد دوم، فقط یک چیز بهت میگم و خوب گوش کن، چرا تو جامعه ما، این زنها هستند که همش باید نگران دیدگاه مردان درباره خودشون باشند؟؟!! چرا من به عنوان یک مرد نباید از دیدگاه تو که یک زن هستی، درباره خودم بترسم؟؟!! الآن دقیقاً توضیح بده که فرق کار تو با من چیه؟؟!! من هم دارم خیانت میکنم! من هم دارم هرزگی میکنم!! من هم دقیقاً مثل تو،بدنم رو در اختیار یک نفر خارج از روابط قانونی میذارم!! پس هر چیزی که من دارم درباره تو فکر میکنم، تو هم میتونی درباره من فکر کنی! درسته یا نه؟؟!!!

 
سارا چند لحظه ساکت موند و بعد گفت برو تو هال تا صدات کنم. کلاً سرگشته و حیران شده بودم. نمیدونستم قراره چه اتفاقاتی بیفته… رفتم تو هال و چند دقیقه منتظر موندم که البته برام ساعتها گذشت!!! بالاخره سارا صدا زد که بیا!! وقتی وارد اتاق شدم، بهت زده شده بودم!! آرایش ملایم رو با یه آرایش هات و گرم و تند عوض کرده بود!! لباس شب رو هم خارج و یه لباس خواب سفید پوشیده بود که شورت و سوتین ست زرشکی رنگش کاملاً پیدا بود!!
با یک لبخند هوسناک!!! منتظرم بود! دستاش رو کامل باز کرد و من رو به بغلش دعوت کرد!! دوستانی که دارید این مطلب رو میخونید، امیدوارم به بهترین سکسهایی که دوست دارید، برسید، اما سکسهایی متعارف نه خیانت و… واقعاً نمیشه اون لحظات رو توصیف کرد. تا خواستم وارد بغلش بشم، با شیطنت، دستانش رو بست و گفت، نه عشقم!! اینجوری نه!! خودت رو سبک کن و از میز توالت هم استفاده کن، بعد بیا…
 
زد تو پرم!! ولی سریع پیراهن و شلوارم رو درآوردم و اسپری خوشبو کننده زدم و یه عطر هم به بدنم و گردنم!! گفتم عزیز دلم، ویزا صادر شد یا نه؟؟ با خنده گفت، تاخیری نمیخای؟!؟! گفتم نه جانم، قول میدم که التماسم کنی!! البته خبر نداشت که صبح تاخیری زدم!! بالاخره وارد تخت شدم و با چابکی، کشیدمش رو خودم! شروع کردم به بوسیدن گردن و لپش! یه دستم، موهاشو نوازش میکرد، یه دستم از کمر تا کونش رو میمالید، اونم به همه جای من دست میکشید به جز کیرم!! گفت تو بیا بالا، خسته شده! سریع اومدم بالا، لباس خواب رو از رو سرش بیرون کشیدم که کلی خندید که عجله نکن، همش مال خودته!! به تمام نقاط بدنش دست کشیده و هم زمان هم بوسیدن و مک زدن و گاز گرفتن رو انجام میدادم!! داشت قربون صدقم میرفت و تلاش میکرد تا لباسم رو دربیاره، خودم کمکش کردم تت من رو لخت کرد. چند سال پیش، یه فیلم آمریکایی دیده بودم که چند پسر با دوست دختراشون حال میکردن و موقع سکس، با قیچی، شورت و سوتین طرف رو پاره میکردند!! خیلی دوست داشتم منم اینکار رو بکنم و بهش هم گفتم که گفت، به خدا نمیشه!! آخه شوهرم آمار لباس زیرم رو داره!! این لباس رو هم تازه خریده و هنوز براش نپوشیدم!! بی خیال شدم و لباس زیرش رو هم درآوردم، این دوستانی که میگن سینه طرف 85 بود یا درشت و… هنوز سینه لیمویی یا اناری ندیده‌اند!! البته بدن خوش فرم و بدون یک ذره چربی سارا هم با سینه‌های خوشکلش ست بود!! و بالاخره چشمم به کوس عشقم افتاد!! هیچ توصیفی برای کوسش ندارم!! فقط یک چیز به ذهنم میرسه که شاید بتونید درکش کنید!! یه نون ساندویچی باگت فرانسوی رو مجسم کنید!! حالا فرض کنید که با یک تیغ، قسمتی از وسط آن را در حد انگشت اشاره، یک خط زده باشند!! به حدی این خط باریک است که فقط و فقط از فاصله ده سانتی متری و کمتر قابل دیدن باشد!!! این توصیفی از کوس سارا عست!!
 
با انگشتم شروع به کشف کوسش کردم!! تپل و بدون ذره‌ای گوشت یا لب و لوچه اضافه!! یعنی اگر ازش عکس میگرفتم، همه میگفتید که این عکس از کوس یک دختر بچه پنج شش ساله است!! با شروع بازی، ترشحات کوسش هم شروع شد. شروع به خوردن سینه‌ها و همزمان بازی با کوسش کردم!! او هم دستش را به کیرم رسانده بود و با آن بازی میکرد!! حدود چهل دقیقه به هم ور رفتیم!! دیگه طاقتم تموم شده بود، بهش گفتم آماده‌ای؟؟ با سر جواب مثبت داد! بالشت رو از زیر سرش بیرون کشیدم و گذاشتم زیر کونس،با انگشت خیسم، حسابی سوراخ کونش رو مالوندم! همون اولش گفت که از کون نمیدم! اومدم رو سینش و کیرم رو دم دهنش گذاشتم، اول با زبونش چند تا لیس به سر کیرم زد و بعدش با فشار من، کیرم وارد دهنش شد!! راستی تو تمام این مدت، دوتایی انواع کلمات سکس
ی و غیر سکسی رو میزدیم!! از قربون صدقه هم رفتن تا تحریک کردن هم تا فحاشی رکیک!! یه کم که ساک زد، دیدم خیلی وارد نیست و اذیت هست، اومدم پایین و کیرم رو که البته بگم یه سایز و کلفتی معمولی داره و راستش تا حالا هم اندازه نگرفتم!! از سوراخ کون تا بالای کوسش میکشیدم!! شاید به نظرتون خنده دار بیاد، اما دوست نداشتم شروع کنم!! آخه تو فکرم بود که وقتی شروع کردم یعنی پایان سکس با سارا!! یعنی پایان این رویای شیرین!! یه حسی بهم میگفت که دیگه بهش نمیرسی!! گفت عزیزم چرا شروع نمیکنی؟! گفتم آخه حس میکنم دیگه بعد از این سکس، همه چی تموم میشه!! گفت نترس عزیزم!! مگه من بمیرم که من رو از دست بدی!!! پاهاشو تا آخر دادم بالا و کیرم رو میزون کوسش کردم و فشار دادم!! یه جیغ زد و گفت جاش درست نیست!! گفتم آخه هیچی معلوم نیست عزیزم!!

 
خودش کیرم رو گرفت و گذاشت دم سوراخش و گفت اینجاست!! فشار دادم داخل ولی باور کنید که مثل باکره میموند و خودم هم تحت فشار بودم!! گفتم حلقوی هستی که گفت نه نه نه… فشار بده نترس… با یه فشار محکم دیگه، کیرم تا نصف بیشتر وارد شد… و بعدش با یه کم عقب جلو کردن تا تهش رفت!! واقعاً عالی بود… شروع به تلمبه زدن کردم و همزمان هم انگشتم رو به سوراخ کونش رسوندم و با ترشحات کوسش که حسابی لیز شده بود، انگشتم هم تا یه بند انگشت وارد کونش شد. التماس میکرد که از کونش در بیارم که محل نذاشتم!! یه کم بعد دیگه حرف نمیزد و فقط آه و ناله میکرد!! بعد برعکسش کردم. بالشت رو زیر شکمش گذاشته و کونش رو بالا آوردم، گفت که تو کونم ندازی! گفتم نه جانم، فقط قمبلت رو بده بالا… منظره کوسش از بین پاهاش که قلمبه زده بود بیرون، به اوج حشر رسونده بودم. کیرم رو از پشت وارد کوسش کردم و حالا با دیدن کامل سوراخ کونش، براحتی انگشتم رو تو کونش عقب جلو میکردم!! یه ده دقیقه اینطوری گاییدمش که افتاد به التماس که داره به مثانه و کلیه فشار میاد!! بلندش کردم و چسبوندمش به دیوار،، حتماً این حالت رو امتحان کنید…
 
در حالت سرپا که صورتش رو به دیوار بود، کیرم رو وارد کوسش کردم. چون نمیتونست تکون بخوره، من تا ته میزدم تو کوسش!! افتاده بود به التماس که داغون شدم و بسه دیگه، بذار بعداً و… که با خنده بهش گفتم تو که خواستی تاخیری بزنی!! پس چی شد؟؟!! اون هم، همش آخ و اوخ میکرد، بالاخره مثل اول خوابوندمش و بالشت زیر کمر، کیرم تو کوسش،و دستام به سینه‌هاش،و لبم تو لبش… یه جوری همدیگر رو میخوردیم که احساس کردم الآن زبونم کنده میشه!! با دستاش شروع کرد فشار دادن به باسنم و داشت با تمام قدرت و وجود، زبونم رو مک میزد و یکدفعه کوسش شروع کرد به دل دل زدن!! منم دیگه طاقتم نیاوردم و با تمام فشار ممکن، آبم رو تو کوسش خالی کردم!! تو لحظاتی از سکس، میگفت که آبت رو داخل نریزی!! اما من تو سکس تا آبم رو داخل نریزم، احساس سکس بهم دست نمیده!! بهش گفتم بی خیال، خرابم نکن… کیرم رو بیرون کشیدم و دیدم یه مقداری از آبم داره میاد بیرون و رو بالشت میریزه!! کلی ازش تشکر کردم و اون هم همینطور، گفت که حداقل دوبار ارگاسم شده…
 
***

 
بعد از جریان سارا، که 12 سال پیش بود، تا حالا، با زنهای زیادی سکس داشتم که هیچکدام متاهل نبودند. اما سکس با سارا، بی نهایت برایم مزه عالی و جالبی داشت.
 
 
نوشته: شهرام

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *