این داستان تقدیم به شما
یه هفته ای بود که شرکت واسه جذب دونفر حسابدار خانم آگهی داده بود.
تو جو و محیط اونجا معمولن خانم ها حاضر به کار نمیشدن و اکثر زنهای شاغل اونجا یا خراب بودن و یا بعد از یه مدت خراب می شدن!
یه روز احمد همکارم وارد اتاقم شد. پنجره اتاق رو باز کرد و کنار پنجره درحین کشیدن سیگار و بعد از کمی حال و احوال و صحبت های معمولی گفت:
میگم یه خواهشی داشتم ازت.
_جونم. بگو.
_یه خواهر خانم دارم دختر خوبیه! حسابداری خونده و خیلی وقته دنبال کار می گرده. اگه یه لطفی کنی و کارش رو ردیف کنی جبران میکنم برات.
_من؟؟؟ من چیکاره ام آخه. خود مدیر تصمیم میگیره.
_میدونم، ولی گفتم اگه تو ازش بخوای و معرفیش کنی قبول میکنه….
خندیدم و گفتم شرمنده. من نمیتونم.
بعد از چند دقیقه اصرار و شنیدن پاسخ نه از من، با ناراحتی بیرون رفت.
نزدیک ظهر دوباره برگشت و این بار با کنایه از بی معرفتی من می گفت و سعی میکرد من رو هرجوری هست متقاعد کنه.
خیلی خونسرد فقط به حرفهاش میخندیدم و چیزی نمیگفتم. واسم مهم نبود چه فکری میکنه. این بار موقع رفتن شاکی و ناراحت اومد روبروم و گفت: نگو نمیتونم! بگو نمیخوام! حداقل رک و راست بگو چرا اینکار رو نمیکنی؟ همین.
گفتم: بشین! من روراست جوابتو میدم به شرطی که بعدش تو هم جواب سوال من رو روراست بدی.
_ببین! اینجا مثل پادگان میمونه! تو یه شهر صنعتی، یه محیط دوراز شهر، یه پروژه با 300 تا نیروی مرد و فقط 2 نفر خانم! هر زن و دختری بیاد اینجا خراب میشه! از مدیر تا کارگر و آبدارچی همه واسش تیز میکنن.
حرفهای پشت سرش و نگاه های معنی دار به کنار، بالاخره از بین این همه مهندس و نیروی جوون یکی مخ طرف رو میزنه و ازش سواستفاده میکنه. اینجا جای درستی واسه کار کردن یه دختر سالم نیست. دلیل مخالفت من همین بود نه بی معرفتی و….
متعجب از حرفهام سکوت کرده بود. پرسیدم:
حالا تو بگو خداییش دلیل این همه اصرار واسه آوردن خواهرخانمت چیه؟؟؟ اون که نه بومی اینجاست و نه متاهله و نه خرجی خونواده میده.
_حالا که قرار شد روراست باشیم بهت قصدم از این کار رو میگم. من از 5 سال پیش که ازدواج کردم تو کف این خواهر زنم هستم.! اونموقع دانشجو بود و من از دیدن این دختر سیر نمیشدم. هرچقدراز زیباییش بگم برات کم گفتم. خیلی تلاش کردم بهش نزدیک بشم و ترتیب این دختر رو بدم ولی نشد. یکی دوبار تا یه جاهایی جلو رفتم! ولی آخرش اون که باید بشه نشد! الان اگه واسه کار بیاد اینجا، مجبوره پیش ما زندگی کنه یه مدت و این بهترین فرصت واسه رسیدن من به آرزو و رویای هر شب و هر روزمه!
گفتم احمد این بچه ها به خانم رضایی منشی سابق شرکت با اون قیافه تخمیش رحم نکردن و دیدی چه بلایی سرش آوردن. دختر مردم اون هم خواهر خانم خودت رو میخوای بیاری اینجا؟؟ بین این همه گرگ؟
با اطمینان و بیخیالی خاصی گفت: خواهرخانمم مدتی هست که از قصد و نیت من خبر داره و بهش قول دادم واسش یه کاری ردیف کنم. با اینکه تا حالا راضی به سکس باهام نشده ولی از رفتار و برق چشماش و نگفتن همون اتفاقات نصف و نیمه بینمون به خانمم، میدونم که خودش هم دلش میخواد. فقط کافیه یه مدت اینجا کنارم باشه تا بتونم تو یه فرصت مناسب کار نیمه تمام خودمو تمام کنم.
اشتیاق احمد واسه سکس با خواهر زنش بیش از حد بود. از تک تک کلماتش میشد فهمید چقدر تو حسرت این سکس و این اتفاقه. دو سه بار دیگه بهش تاکید کردم و منظورم رو رسوندم که دختره پاش به اینجا باز بشه عاقبت خوبی درانتظارش نیست.
ولی احمد می گفت خیالت راحت! نمیزارم موندگار بشه اینجا! تا بخواد جا بیفته تو شرکت و اتفاقی بیفته براش، کارشو می سازم! بعد هم به یه بهونه ای از کار منصرفش می کنم.
اونروز نتونستم جواب قطعی به احمد بدم. شب توی خوابگاه تو تلگرام بهم پیامی رسید.
_سلام. شماره شما رو احمد بهم داد. من نرگس خواهر خانمشون هستم. واسه آگهی استخدام…..
خواستم شاکی بشم از خودش و از احمد که بدون اجازه شماره من رو بهش داده، ولی چشمم به عکسای پروفایلش که افتاد قید شکایت رو زدم و دلیل اون همه اشتیاق و اصرار احمد رو فهمیدم!
نیم ساعتی باهاش چت کردم و از خودش و سابقه و هرچیزی به ذهنم می رسید پرسیدم.
فردا تو شرکت احمد مدارک نرگس رو بهم داد و قرار شد تلاشم رو بکنم تا اینجا مشغول به کار بشه.
نرگس دختر آفتاب مهتاب ندیده ای نبود ولی هیچ تصوری از کار تو اون محیط نداشت.
وقتی دیدم دختر خونگرم و راحتیه، به خودش هم رک و راست از محیط کار و چیزی که در انتظارشه گفتم.
نرگس دختری مخالف ازدواج و به شدت مادی و پول پرست بود. کلی نقشه و برنامه واسه راه اندازی یه کار و زندگی مستقل تو سرش داشت و مدام از نیازش به پول واسه سرمایه شروع کارش و رسیدن به آرزوهاش میگفت. می گفت وقتی دو بار آدمهای مزاحم اطرافش رو تو جمع با داد و فریاد تحقیر و ادب کنه دیگه کسی نزدیکش نمیشه و خیلی حرفها می زد که همه از سر ادعا و جهل بود ….
بالاخره نرگس تو شرکت مشغول به کار شد. دختری با قدی حدود 165 و پوست سبزه روشن و اندام عالی!
صبح ها با ورودش به شرکت و پیچیدن بوی عطر و صدای قدمهاش تو ساختمان اداری شرکت کیر تمام پرسنل راست می شد! کارگرها هم به هر بهونه واسه دیدنش وارد اونجا می شدن و تا یکی دو هفته تو هر اتاق و هر جمعی می رفتم حرف از نرگس بود و هرکسی با هر روشی سعی می کرد خودش رو بهش نزدیک کنه.
واسه یه عده هم بحث شهوت و سکس مطرح نبود و زدن مخ نرگس و دوست شدن باهاش یه جور کَل کَل واسه رو کم کنی بقیه بود!
روزها احمد برام از مالیدن نرگس تو خونه و تلاشش واسه فتح دروازه بهشتی اون می گفت و شب ها نرگس برام از پیشنهادها و تیکه های همکارها بهش می نوشت. همکارهایی که به سن و ظاهرشون نمیخورد ولی همه دنبال ارتباط با نرگس بودن.
حدود دوماه گذشت. احمد هنوز به آرزوش نرسیده بود. چندباری خانمش رفتارها و خودمونی شدن های بیش از حد احمد با خواهرش رو دیده بود و بهش حساس شده بود و برای هردوشون خط و نشون کشیده بود.
نرگس دختر تیز و زرنگی بود. هم تو کار و هم تو برخورد با بچه ها. معمولن زود متوجه نیت طرفش می شد و سریع جلوشون گارد می گرفت و اجازه نمیداد کسی بیش از حد بهش نزدیک بشه.
از رفتار و خونگرم بودنش خوشم میومد و هر روز بیشتر از قبل باهاش خودمونی می شدم. ولی هنوز جسارت درخواست سکس ازش رو نداشتم و جدا از اون هیچوقت تو خوابگاه تنها نبودم و مشکل مکان هم داشتم.
یه شب نرگس بهم از پیشنهاد یکی از مهندس های ناظرمون برای کار تو شرکت اونها گفت. میگفت مهندس حسینی ناظر پروژه بهش گفته اونجا کارش سبک تر و راحت تره. حقوق بیشتری هم میدن و امنیت شغلی بیشتری داره و تا سال ها میتونه راحت کار کنه.
نظر من رو پرسید و من که حسینی رو خوب میشناختم بهش گفتم:
تمام حرف هایی که بهت در مورد شرایط راحت تر و حقوق و امنیت شغلی و…. زده درسته، ولی نیت اون چیز دیگه ایه . بهش گفتم این روش عادی و معمولی اونها واسه مخ زنی دخترهاست و مراقب باش فریب نخوری!!
نرگس کلی از من تشکر کرد ولی فرداشب دوباره تمام صحبت هاش در مورد قول و قرارها و حرف های ناظر بود. می گفت تو دفتر مرکزی خودشون مشغول میشم و اونجا حسابدار میخوان. از ساعت کاری کم و تفاوت حقوق زیادش می گفت و….
وقتی دیدم حرف هام اثری نداره واسه اتمام حجت گفتم: خودت دختر عاقلی هستی و من چیزی که باید بگم رو بهت گفتم. تصمیم با خودت.
از فرداش رفتار نرگس باهام سرد شد و خیلی غیرمنتظره چند روز بعد از مدیرمون درخواست تسویه حساب کرد. مدیرمون بهش گفت الان آخر ساله و کارهای حقوق و حسابرسی شرکت زیاده. بمون و بعد از عید برو ولی نرگس با اصرار و خواهش زیاد مدیر رو متقاعد کرد که قراردادش رو نادیده بگیره و بهش اجازه رفتن بده. مدیرمون هم با ناراحتی، بالاخره موافقت کرد.
احمد هم با وجود شنیدن حرفهای من موافق رفتن نرگس بود. میگفت نرگس اونجا پنجشنبه ها تعطیله و خانمش هم هر پنجشنبه تا ظهر جایی کلاس میره و میتونه پنجشنبه ها مرخصی ساعتی بگیره و نرگس رو تنها تو خونه گیر بندازه. کلن این بشر به چیزی جز کردن نرگس فکر نمیکرد.
خیلی منتظر یه خداحافظی، یه زنگ، یه تشکر ساده از نرگس بابت این مدتی که اینجا بود موندم ولی با بی معرفتی کامل رفت و حتی خط خودش رو هم خاموش کرد.
آخرسال با دردسر زیاد و با کمک دختر بی عرضه و خنگ دیگه ای که تو حسابداری همراه نرگس مشغول به کار شده بود حقوق و عیدی نیروها رو دادیم و گذشت. تو همون ماه چند باری احمد با تمسخر بهم از کار خوب نرگس و رضایتش می گفت و از اینکه حرف ها و نگرانی های من بی دلیل بوده.
خودم هم از اینکه نرگس اونجا مشغول به کار شده کمی تعجب میکردم و بعضی وقت ها حس میکردم قضاوتم عجولانه بوده و اشتباه کردم. اما به خاطر خداحافظی نکردن و نحوه جدایی نرگس دیگه برام نرگس و احمد و اتفاقات بینشون مهم نبود و بهشون فکر نمیکردم.
نوروز رسید. مثل هرسال اکثر شرکت ها تو اون منطقه کار رو تعطیل کردن و ما هم به جز یه اکیپ حدودن 20 نفره قالب بند که خودشون اصرار به کار تو عید داشتن به همه مرخصی دادیم. تو ساختمان اداری هم قرار شد تا روز هفتم عید یکی از بچه ها بمونه و از هفتم تا 13 هم من بیام و جای اون رو بگیرم.
روز هفتم به شرکت اومدم. یه غربت عجیب و سکوت خاصی تو کل منطقه بود. از بیکاری و تنهایی با اینترنت و تلفن مجانی شرکت هرجوری بود وقتمو پر میکردم!
روز دهم بود که نرگس بهم زنگ زد. با دیدن شماره اون با دادن چندتا فحش تو دلم بهش ، جواب دادم:
_بله؟
_سلااااام…. سال جدیدتون مبارک….
_تو همون حال و احوال کردن اول کار متوجه سردی رفتارم شد و گفت:
_تا دیروز پیش خونوادم بودم و تازه برگشتم اینجا. میدونم… حق داری ازم ناراحت باشی. تو این چند روز تعطیلات همش به حرفای تو فکر میکردم….کااااش….
شروع به گریه و معذرت خواهی کرد. دلم تاب نیاورد و گفتم:
_چی شده مگه؟ گریه میکنی چرا؟؟
_از جواب دادن طفره میرفت و ازش خواستم بیاد شرکت. انگار خودش هم منتظر این حرفم بود و خیلی راحت قبول کرد و یکساعت بعد رسید.
بعد از چند دقیقه حال و احوال و گریه زاری بالاخره آروم شد و تو چند نوبت برام تعریف کرد:
_از روزی که اونجا مشغول به کار شدم همه چیز عالی جلو می رفت. تا ساعت 2 ظهر فقط کار میکردم و خبری از مزاحمت کسی هم نبود. بعضی روزها حسینی میومد و بهم سر می زد و می گفت اگه چیزی لازم دارم بگم ولی هیچ حرفی از سکس و رابطه نمیزد. تا روز 27 اسفند که قرار بود ازش یه پولی بگیرم و برم مرخصی. آخروقت بود و تقریبن همه روز قبل رفته بودن و من طبق قرار تلفنی اونروز واسه جمع و جور کردن اسناد مالی شرکت اومدم و بعد از اتمام کار منتظر بودم حسینی بیاد دنبالم.
ساعت 3 اومد. اتاق ها رو یکی یکی قفل میکرد و چراغ ها رو خاموش میکرد. اومد کنارم و یه آن لب هاش رو رو لب هام گذاشت و منو بوسید. جا خوردم و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: با سرپرست نظارت حرف زدم و قراره بعد از عید حقوقت رو بین یک تا یک و نیم ملیون بالا ببریم!
از خوشحالی شنیدن این حرف، بوسیدنش رو فراموش کردم و گفتم واقعن؟؟؟؟ ممنون ممنون ….
داشتم تشکر میکردم که لب دوم رو محکمتر گرفت و گفت من دوستت دارم! واست همه کار میکنم! این عیدی من به تو بود. حالا تو هم بدقلقی نکن و عیدی من رو بده!
بلندم کرد و رو لبه میز نشوندم. با دستام از خودم دورش می کردم و داد می زدم نمیخواااام…. بغلم کرد و بردم تو اتاق آخر که صدای من بیرون نره. روی مبل راحتی داخل اتاق پرتم کرد و گفت: اگه داد بزنی هم باید کار کردن رو بیخیال بشی و هم به زور تا شب میکنمت! اما آروم باشی و فقط واسم چند دقیقه ساک بزنی دیگه کاری باهات ندارم و بعد عید هم میتونی بیای سر کار!
فهمیدم گیر افتادم و نمیتونستم از پسش بربیام. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم باشه ولی فقط ساک! نه چیز دیگه!
پا شدم و گفتم اول بزار برم دستشویی و بیام. توی دستشویی با گوشی به احمد پیام دادم که به دادم برسه. نوشتم حسینی در رو قفل کرده و تورو خدا زود بیا نجاتم بده. شاید ده تا پیام تو همون دو سه دقیقه به احمد دادم.
برگشتم تو اتاق و تا جایی که میشد وقت تلف میکردم تا احمد برسه. ولی حسینی از شدت شهوت فرصت بهم نمیداد. بالا تنه من رو لخت کرد و کیرشو جلوی دهنم گذاشت و سرمو گرفت و گفت شروع کن خوشکله! سه ماهه منتظر این روزم! شروع به خوردن و ساک زدن کردم و همش دعا میکردم احمد برسه. حسینی سرم رو گرفت و سینه هام رو مجکم چنگ زد و گفت: اینجوری فایده نداره! باز کن خودم بگام اون دهنتو! نمیدونم تلمبه هاش تو دهنم و لای سینه هام چقدر طول کشید. دیگه توان و نفس ادامه دادن نداشتم. بیشتر از صدتا سکس کامل عذابم داد تا بالاخره ارضا شد. بعد از ارضا شدنش لباسش رو پوشید و رفت سمت دستشویی. سریع گوشیم رو چک کردم. جوابی از احمد نیومده بود. بهش زنگ زدم و منتظر بودم جواب بده…..
احمد از در اتاق وارد شد! تا دیدمش زدم زیر گریه و گفتم چقدر دیر اومدی. احمد….. این حسینی آشغال…….. این نامرررد…..
ببینم تو چجوری اومدی داخل؟؟ احمد اومد سمتم و گفت گریه نکن عزیزم. با کلید اومدم! خیلی هم به موقع اومدم! در بیار کامل لباستو که دارم دیوونه میشم نرگس…… حسینی هم اومد جلوی در اتاق ایستاد و با خنده گفت: دامادتون بدجور تو کف کردنته! اذیتش نکن! کارشو راه بنداز تا زودتر بریم واسه راند دوم!
قسم دادن و تهدید کردن احمد که اگه دست بزنه بهم به خواهرم میگم نتیجش بیشتر حشری شدن احمد بود! لختم کرد و مثل کسی که تو عمرش کس ندیده لای پاهام در حال بو کردن و خوردن کسم بود! اینقدر با شهوت اینکار رو ادامه داد تا بالاخره حسینی هم دوباره داغ شد و اومد بالا سرم. خوب که هردوشون به نوبت من رو از جلو کردن و تو دهنم تلمبه زدن، رو سینه هام آبشون رو خالی کردن و مدام قربون صدقه من میرفتن!
وقتی احمد موقع ارضا شدن جنده صدام کرد، تو دلم قسم خوردم به خواهرم بگم.
تو راه برگشت هردوشون ازم معذرت خواهی میکردن و گفتن اگه حرفی بزنم به کسی هم کارم رو از دست میدم و هم آبروی خودم میره. احمد هم میگفت زندگی خواهرت رو نابود میکنی! منم آبرو واست تو فامیلتون نمیزارم!
سعی کردم یه کم بدون سرزنش کردن آرومش کنم.
_میدونم این نامردی فراموش کردنش سخته و خیلی عذاب کشیدی ولی…… نزاشت حرفم تموم بشه و گفت:
_من اون اتفاق رو یه جوری فراموش میکنم!!! فقط خواستم ببینم اگه به خواهرم بگم و بیکار بشم، میتونم دوباره برگردم اینجا سرکار؟؟؟
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. نرگس به هیچ چیز و هیچکس جز خودش و پول اهمیت نمیداد و دلیل زنگ زدن و اومدن الانش هم برگشتن دوباره سر کار بود.
روبروش ایستادم و سرش رو به سمت کیرم فشار دادم. منتظر یه عکس العمل و ذره ای مقاومت ازش بودم ولی نرگس فقط نگران قفل نبودن در ساختمان بود!
اونروز نرگس در حالیکه هیچ قولی بهش بابت کار ندادم ، بدون هیچ بحث و مخالفتی خودش رو دراختیارم گذاشت و تا عصر چند بار و هربار با شهوت و لذت بیشتر من رو ارضا کرد.
تاثیر سکس و اتفاق شب عید روی رفتارش کامل مشخص بود. دیگه غرور و نجابت و سرسختی رو تو برخورد و رفتارش نمیدیدم، واسه راضی کردنش به سکس نیاز به تحریک و مخ زنی نبود. انگار یه آدم دیگه شده بود…..
عصر موقع خداحافظی گفت:
_بهم حق بده وقتی مردهایی مثل احمد رو میبینم از ازدواج فراری و بیزار باشم و دنبال یه زندگی “مستقل” برای خودم باشم.
_حرفش رو تایید کردم و گفتم: به من هم حق بده وقتی دخترهایی مثل تورو میبینم از ازدواج بترسم و شهوت خودم رو با امثال تو خالی کنم……
نرگس اتفاق اونروز رو بعدها به خواهرش گفت و بعد از چند ماه بگو مگو درنهایت کار احمد به جدایی کشید.
بعد از اون حدود 4سال نرگس تو اون منطقه برای کار و حال! بین شرکت های مختلف دست به دست می شد و هربار که اتفاقی می دیدمش ظاهرش با قبل متفاوت بود. بار آخر به زحمت شناختمش. یه دختر تپل و گوشتی شده بود که سایز سینه هاش و اندازه باسنش دوبرابر روز اول شده بود! جز حقوقی که از شرکت میگرفت بابت جندگی هم درآمد داشت و دیگه به آرزوش رسیده بود و کامل “مستقل” شده بود!
نوشته: مهران کیربلند
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید