این داستان تقدیم به شما
من میام مطب دکترو آتیش میکشم که اینهمه باهات حرف میزنه ولی تاثیری نداره البته همش دست خودته.تو خودت نمیخوای خوب باشی.تا وقتی با خودت کنار نیومدی و تصمیم به بهتر شدن نگرفتی فکر کن امیر مرده.فکر کن نیستم.
گفتم داری جا خالی میکنی؟مگه نگفتی پشتتم؟
گفت من آدمی نمیبینم که پشتش باشم،خودتو جمع و جور کن،هروقت اکی شدی تماس بگیر،یکهفته وقت میدم بهت.تو این یکهفته حق زنگ و پیام نداری.
گریه کردم.درو کوبید و رفت…
***
رفتم خونه مامانم اینا،با دیدنم جا خوردن شاید از قیافه ام معلوم بود که درونم چقدر خسته و داغونه، موندم تا شاید حالم بهتر شه،به سحر زنگ زدم و رفتم دختر زیباشو دیدم.شب همه خانواده رو جمع کرد.از دیدن همه زیر یک سقف احساس عجیبی داشتم.خیلی برام غریب بود.مخصوصا حالا که گرگ هم نبود.چرا گرگ؟
گرگها کنار گله اشون حس آرامش دارن.گرگها دست جمعی حمله میکنن.گرگ بزرگ نبود.رهبر نبود.
آخر شب رفتم خونه.خونه!اتاق پایین سمت چپ،جایی که کنجش کمدم بود.تنها جاى خصوصی که توی خونه داشتم،کنارش چندتا کارتن گذاشته بودم و کتابامو توش جا داده بودم.کمد معمولا جای لباسام بود.هنوز اونجا بود.درشو باز کردم و یادم افتاد.یادم افتاد سیگار زیر لباسام میذاشتم.بی اختیار خندیدم.کاش مخفی کردن هنوز انقدر ساده بود.کاش کمدم همیشه همراهم بود.اصطلاح آشکار سازی یا come out of closet اصطلاحی هست که وقتی یک جی میخواد خودشو به عنوان یک رنگین کمانی معرفی کنه به کار میره که البته در مورد من چون روند تدریجی داشت ساده تر بود و همیشه ترجیحم به مخفی بودن بوده.
قدیم ترها وسط حیاط یه حوض آبی کوچولو بود که همیشه خالی بود.بعد از مدتی خرابش کردن.خراب کردنشو کامل یادمه.از تکه کاشی آبی که برداشتم و مخفی کردم یادمه!پدرم حوضو با دستای خودش کاشی کرده بود و واسم قداست داشت.چراشو نمیدونم ولی کاشیشو تا چند سال پیش نگه داشته بودم و الانم ته آکواریوم کافی شاپ احسان دوستمه!
در آشپزخونه به حیاط باز میشد،حالا دیگه از داخل به اتاق باز میشد.چطور عموم با وجود حساسیت شدیدش به بوی غذا راضى شده بود؟
مادرم هنوز گلدون هاى کوچیک و بزرگو کنار دیوار نگه میداره،کاری که منم تو آپارتمان کم و بیش انجام میدم.
طبقه بالا خونه سجاده.از طبقه بالا بدم میاد.
دم عید که میشد بالا سفره مینداختیم.یه سفره بزرگ و همه مهمونا پای همون سفره پذیرایى میشدن.برای ناهار و شامم ی سفره بزرگ داشتیم که عکس کباب روش بود!از مادر پرسیدم هنوز اون سفره رو داری؟
خندید و گفت نه!دیگه به درد نمیخورد،انداختیم دور
گفتم من چی؟منو چرا انداختید دور؟
منم دیگه به دردتون نمیخوردم؟گریه کرد و گفت فقط تو فکر ما بودی،امشب فقط تو گفتی خونه رو نفروشیم.
من و معصوم کجا بریم؟سامی چیکار کنم؟
یاد وقتی افتادم که التماس کردم مامان من چیکار کنم؟کجا برم؟گفت حواستو جمع میکردی لجبازی نمیکردی که حالا آقا بیرونت نکنه.
گفته بود بچه مزلف پاشو بذاره تو این خونه،سرشو میبرم بعدشم کسی که راهش داده!
جواب همه هم این بود:چشم آقا!
کسی نگفت چرا؟!کجا بره؟!
به مادرم زنگ زدم گفت فکر میکنم پس ات ننداختم!آخه آشغالی مث تو چجوری میتونه بچه من باشه؟وسط روز بود با ترس اومدم خونه.گفتم مامان من کاری نمیکنم،قول میدم سرم پایین باشه.اصلا حرف نمیزنم.شب میخوابم صب میرم.
گفت بهش گفتم،خودش میدونه و خداش!!
به دانشجوی بومی خوابگاه نمیدادن،به طور موقت تو خوابگاه به صورت مهمان موندم.
چند وقت که گذاشت،امیر ازم خواست هم خونه بشیم.لبمو گزیدم.بغضمو فرو خوردم گفتم نه مرسی.تو قرار بعدی واسم کلید خونه اشو زد و بهم داد.مطمئن بودم خبر داره.غرورم،بازمانده غرورم در خطر بود!چقدرم که غرورم مهم بود!
کلیدو گذاشت تو کوله ام.رفت دوش بگیره.لخت رو تخت بودم.سرمو تو دستام مخفی کردم و گریه کردم.گریه ای بیصدا که فقط تخصص خودمه.
تصمیم گرفتم اون شب بمونم.از طرفی دوست نداشتم از این کوچیکتر بشم.امیر که اومد بیرون.لباس پوشیده لب تخت بودم.گفتم اکی میمونم !ولی سکس نه هرشب!
بلند خندید و گفت من اصلا نمیام اینجا!هول نیستم که!
تو دلم یهو ریخت.داشتم عاشق میشدم؟!
حالا اینجا بودم خونه پدری ام، امیر که شده بود پناه بی کسی هام و بعدها عشق ممنوعه ام گفته بود برو!برو وقتی آدم شدی برگرد.تاریخ واسم تکرار شد اینبار در جهت معکوس!
زن عموم کنار مادرم نشست و با هم بیصدا گریه کردن.این تری رو گونه هام چی بود دیگه؟
دست زدم به صورتم.اشک بود!من چرا گریه میکردم؟!
نگاهم به عکس عموم افتاد.اگه بود!آخ اگه بود!
سجاد اومد پایین،توپید به مامان اینا،سامی بعد عمری اومده،پاشید جمع کنید خودتونو!
دستشو گرفتم و برای بار دوم تو اون شب بوسیدم.دستاشو رو چشمام کشیدم.نشست کنارم.
سامان خوبی؟!
آره خوبم.باورت نمیشه داداش.خیلی آرومم!
ازش خواستم از فروختن خونه منصرف شن،خودشم مخالف بود.سعیدم مخالف بود.پس کی میخواست بفروشه؟!انگار همه میخوان از روح گرگ که تو این خونه پرسه میزنه راحت شن!
سجاد گفت بعد رفتنت انگار آروم شد.کسی جرات آوردن اسمتو نداشت یا یاد کردن خاطراتت.2سال آخر فقط خونه بود.یه شب یهو گفت از سامان چه خبر؟
از ترس حتی نگفتیم هیچی.از بچه هامون پرسید.کسی عمو سامانو نمیشناخت!صدام کرد و گفت پسره خوبه؟
کی آقا؟
دوستش
بله آقا.
دم تلوزیون داشته میوه میخورده که یهو سکته میزنه.منتقل میشه بیمارستان.مغزى بوده.
وقتی سجاد زنگ زد گفت آقا بیمارستانه.حال عجیبی شدم انگار فهمیدم میخواد بمیره.آژانس گرفتم رفتم دیدنش.از عکسبرداری اومد سجاد همراهش بود.پیرتر بود.دهنش کج شده بود.دکترش گفته بود هشیاری داره.جرات نداشتم نزدیک شم.سجاد خواست برم جلوتر.کنار لبش کف بود.عموی تمیزم.سجاد گفت آقا،سامان اومد.
دستاشو گرفتم.حس کردم فشار داد.شاید توهمم بود.چقدر دوست دارم ببخشمش…
دستای قوی و مردونه اش.سیلی که میزد عین فیلم هندی پرت میشدیم زمین.دختر و پسر و کوچیک و بزرگم نداشت.لازم نبود کمربند بکشه یا چک و لگد بیاد.نگاهش کافی بود تا احساس گناه کنی و سرت پایین بندازی و زبونت بند بیاد همش با یک نگاه.
این واسه قبل از طغیانم بود.بعدش صاف تو چشماش نگاه میکردم و میگفتم من کونی ام،میخوای بزنی بزن.
و از چشماش خون میچکید و همیشه هم از خستگی ولم میکرد.
چه جسارتی داشتم،عجب یاغی و نترس بودم.
که عاقبتم کار دستم داد!!!اونم چه کاری!
اگر بود کسی جرات نداشت حرف فروش خونه رو بزنه.داداش میگفت اواخر آروم بوده،کاش تو آرامشش میدیدمش.
هرچقدر تو ذهنم کنکاش کردم چیزی به خاطرم نرسید،حتی یک لبخند.ولی حس عجیبی داشتم.اعماق دلم میخواست گرگ زنده باشه.
تختش توی حیاط بود.فندکش تو دستم بود.نگهش میدارم.شاید بعدها تو یک کلکسیون جاش بدم.
خاطرات عجیب و غریب تو ذهنم بدو بدو میکنن.دوس دارم همش بیاد رو کاغذ.ولی یک نیرویی نمیذاره ازشون بنویسم.شاید گرگ درونم زنده است؟!
و…
بالاخره یه خاطره مثبت ازش پیدا کردم!
یادمه بچه بودم با دیدنم این شعرو میخوند،بهم نگاه نمیکرد ولی حسم میگفت برای من میخونه یا شاید برای پدرم
آوازه خون عاشق زنگ صدات شکسته
دست بیرحم تقدیر چرا چشماتو بسته
چشمامو هدیه میارم برات داداشی جونم قربون چشمات
خیلی تنگه دلامون بازم بخون برامون
صدای تو همیشه هوای کوچه هامون…
نوشته: سامی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید