این داستان تقدیم به شما
من و زنم دعوت شده بودیم به یک عروسی. این جریان رو مینویسم چون هربار که یادم مییاد اونقدر هیجانزده و به عبارت دیگه، حشری میشم که مجبور میشم هرجایی که هستم، یک جای خلوتی گیر بیارم که جلق بزنم یا خونه اگه باشم، منتظر بشم که شب بشه که زنم رو بگیرم بکنم. برای همین، این رو مینویسم که یادم نره، که وقتی پیر شدم، و کیرم دیگه راست نشد، بتونم اینو بخونم که راستش کنم...
***
این عروسی، عروسی دخترعمهی زنم بود که یک دوست داره، که حالا اسمش رو نمیگم، لزومی هم نداره که بگم. به هرحال، این دختره رو یکیدو بار تو مهمونیهای فامیلی دیده بودم، همکار دخترعمهی زنمه. حدود سیسالش باید باشه. و واقعاً، هم خوشگله و هم خوشهیکل، نمیدونم چرا تا حالا شوهر نکرده. توی مهمونیها یک روسری میندازه روی سرش، و دخترعمهی زنم میگه که نماز میخونه و مؤمن است، ولی پسرهای فامیل میگن که اینور اونور کُس میده، ولی به ما نمیده. ضمناً من چهل دو سالمه و هفتهای دو سه دست یا جلق میزنم یا میکنم (زنم رو). نمیدونم هفتهای دو سه دست برای کسی تو سن من کمه، یا زیاده، ولی گاهی که فیلمهای بکنبکن میبینم، توی یک روز، هم میکنم و هم جلق میزنم. به هرحال، روز عروسی ما از صبح خونهی عمهی زنم بودیم. این دختره هم بود. چندتا از پسرهای فامیل هم بودند. خونهشون سه طبقهست. عروسی رو توی حیاط گرفته بودند و چادر زده بودند.
خلاصه ما از صبح رفته بودیم و اگرچه کارگر هم داشتند، اما همه کمک میکردیم و شلوغ بود و صندلیها رو آوردند و ظرف و ظروف و میوه و شیرینی. من سعی میکردم کمتر خرحمالی کنم. این دختره (دوست دخترعمهی زنم) هم، وقتی که داشت کمک میکرد، روسریاش رو دیگه سفت و سخت نمیگرفت، یعنی نمیشد، و بیشتر وقت، روسریاش روی شونههاش بود که میشد دید که پستونهاش چقدر بزرگاند، و یک شلوار استرچ سیاه پوشیده بود که میشد حدس زد که اون کس و کون فقط برای خوردن و کردن درست شده.
پلهها از بالای طبقهی سوم میرفت به طرف خرپشته که جلو در پشتبام، یک قسمتی بود پر از خرت و خورت و قالیهای تاشده و آت و آشغال و یک میز کوچیک هم بود که زیرش جاکفشی بود. ما باید چند تا چیز رو از اون کمد میبردیم پایین. من و زنم و اون دختره، سر یک قالی رو گرفته بودیم که خیلی بدبار بود، گیر کرده بودیم اون وسط، نمیدونستیم چیکار کنیم که زنم گفت میره پایین بگه یکی دیگه هم بیاد کمک. زنم که رفت، دختره گفت کمک لازم نیست، چون قالییه سنگین نبود، فقط بدبار بود. با دختره دوباره سعی کردیم تکونش بدیم. من اومدم برم از اون طرف، چون جا نبود، یک پام روی پله ها بود، خلاصه بدون اینکه خواسته باشم (یعنی عمدی نبود)، از پشت چسبیدم به کون دختره و همزمان، او هم به عقب آمد، و کیرم رفت لای درز کونش، و سرم رفت توی موهاش و بوی عطرش پخش شد توی سرم و پیام فرستاده شد به مغزم و نتیجتاً، در ظرف دو ثانیه یک خیار پنج متری در شلوارم بوجود اومد، حالا نه پنج متر… دو متر، نه دو متر… دست کم شونزده سانت.
یادم رفت بگم که شب قبلش من میخواستم با زنم سکس داشته باشم، چون ده روز بود قهر بودیم و وضعم خراب بود، ولی به خاطر عروسی آشتی کرده بودیم، اما زنم میخواست خودش رو برای عروسی آماده کنه، و رفته بود حمام موهای پاشو بزنه و از این کارها که اونقدر دیر اومد که منم دیگه لجم گرفت و یک دست جلق زدم، که بخوابم. اما راحت نشدم. درسته که آبم اومد، اما ارضاء نشده بودم، یعنی از نظر نیاز به کُس، یعنی نیاز به اینکه پستون توی دستم بگیرم و فشار بدم و دیگه اینکه احساس کنم که کیرم توی کس است و انگشتم توی سوراخ کون است، و زبونم توی دهن زنم است و این کارها، چون ده روز می شد از زنم جدا خوابیده بودم.
برگردیم به لای کون اون دختر خانم. بله، میگفتم که کیرم لای قاچ کون دختره بود و گرمیاش رو حس میکردم، و اگه سی ثانیه دیگه در اون حالت میموندم، مشروط بر اینکه یک کم بالا پایین هم میرفتم و فشار میدادم، مطمئنم آبم مییومد، ولی خب، ممکن بود دختره برگرده بزنه توی گوشم، زنم هم بیاد، خوارم گاییده بشه. بنابراین، خودم رو عقب کشیدم ولی فاصلهام با دیوار خیلی کم بود و یک حالت عجیب و جالبی شده بود. هم خجالت میکشیدم و هم دلم میخواست دختره رو میگرفتم توی بغلم اونقدر فشارش میدادم که دادش بره هوا.
ولی اون حالتِ چسبیدن به اون کون قشنگ، چند ثانیه بیشتر طول نکشید. دختره هم هیچی نگفت، فقط سرفهای کرد و سینهاش رو صاف کرد و هردومون همزمان سعی کردیم جامون رو تغییر بدیم، ولی هردو به طرف راست رفتیم، به جای اینکه در جهت خلاف هم دیگه بریم. چون سمت چپمون پله بود، و ممکن بود بیفتیم، یا قالی بیفته. و من، همینطور که به سمت راست حرکت میکردم، کیرم سفت مالیده شد به کپل راست دختر خانم، که اصلاً به روی خودش نیاورد، و وقتی روبرویش قرار گرفتم، شاید زیرچشمی نگاهی هم به میانتنهام کرد، که برجستگی آلتم از شلوار پیدا بود، ولی حالتی در صورت دخترک نبود که بتونم بفهمم عصبانییه یا خوشش اومده یا چی. سرم زیر بود و چند ثانیه بعد دختره گفت بهتره من برم طرف دیگهی قالی رو بگیرم. رفتم و قدری دیگه زور زدیم و نتونستیم قالی رو حرکت بدیم و بعد هم زنم با یکی دیگه از فامیل اومد و قالی رو بالأخره بردیم پایین.
بعدش، زنها رفتند آرایشگاه و من هرچه کردم نتونستم جایی گیر بیاورم که جلق بزنم (من دوست ندارم با دست جلق بزنم، باید روی تخت یا تشک یا بالش خودم رو بمالم.)
از غروب که عروسی شروع شد و مهمونّها اومدند، در تمام مدت تا قبل از شام، این دخترخانم وقتی میاومد و میرفت و از جلو من رد میشد، به من نگاه میکرد، اما نگاهی کوتاه، شاید یک ثانیه، و لبخند هم نمیزد. هیچجوری نمیتونستم بفهمم که از دستم ناراحته یا عصبانییه یا داره نخ میده. فقط نگاه میکرد. یک پیراهن سیاه آستینبلند پوشیده بود، که دامنش تا قوزک پایش میرسید. با آرایشش و موهایش، که روسری صورتی باریکی رویش انداخته بود، مثل یک هلو پوستکنده شده بود، آنقدر خوشگل که آدم دلش میخواد اول خوب لیسش بزند، بعد درسته بخوردش. از جلوم که رد میشد مبهوت، بهر کونش میموندم، که به نظر میرسید شورت نپوشیده، یا از این شورتهای نخی پوشیده، چون هیچ خط شورت دیده نمیشد. همینطور پیش خودم خیالبافی میکردم که دامنش رو بالا بزنم و از پشت زرت بکنم توش. با همین خیالها فکر میکردم که بذار شب برسه و بریم خونه، و بیافتم به جون زنم.
بعد از شام، توی سالن طبقهی اول بساط رقص بود. بسیار شلوغ و تنگ و خر تو خر بود. عدهای اون وسط توی هم میلولیدند و میرقصیدند و عدهای دور ایستاده بودند (از جمله خودم) و نگاه میکردند و دست میزدند.
سالن تاریک بود و از این چراغهای رنگ و وارنگ چشمکزن که بالای سقف میچرخه گذاشته بودند. و صدای موزیک هم خیلی بلند و اعصاب خردکن بود. زنم اون وسط داشت میرقصید، و به من هم کاری نداشت، میدونست خوشم نمییاد.
این دخترخانم هم از قرار معلوم اهل رقص نبود و گاهی میدیدمش که از اون وسط رد میشه و باز هم نگاهم میکنه، ولی نمیشد توی تاریکی درست نگاهش رو دنبال کنم، تا اینکه اومد جلو من ایستاد. جا تنگ بود و چند سانت بیشتر بینمون فاصله نبود. سالن گرم بود. و دختره با دست، خودش رو باد میزد. و یکدفعه، یک ثانیه برگشت و به من نگاه کرد که دلم پایین ریخت. سرم رو بردم نزدیک گوشش و گفتم: گرمتونه؟ نوشیدنیای، چیزی میخواین براتون بیارم. حالا جلوم با پشتش یک میلیمتر فاصله داشت.
برگشت. توی سر و صدای موزیک نفهمید چی گفتم. پرسید: چی؟ لبخند به صورتش بود. حرفم رو تکرار کردم. جواب داد: مرسی.
وقتی داشتم میرفتم برایش کوکا بیارم، ران راستم مالیده شده به کپل چپاش. لیوان کوکا رو روی هوا گرفته بودم و به سختی از بین آدمها گذشتم و رفتم پیشش و باز پشتش قرار گرفتم. کوکا رو گرفت و تشکر کرد، و باز لبخند زد. حالا از پشت بهش چسبیده بودم، ولی بدون فشار، ولی گرمای تنش رو حس میکردم. کیرم که شق شد، قدری خودم رو عقب کشیدم که نفهمه، ولی فهمید، چون داشت با ریتم موزیک کمیخودش رو داشت تکون میداد و کیرم با همون ریتم به کونش میخورد. سرم رو بردم جلو. گفتم: چرا شما نمیرقصین؟ برگشت و گفت: گرمه، شلوغه خوشم نمییاد. و باز خودش رو با آهنگ تکان میداد و دست میزد.
حالا کیرم چسبیده بود به کپلش. فکر کردم محاله ندونه که این سنگ که روی کونش احساس میکنه، یک کیره… کیر منه، و چطور میشه، در حالی که کیرم رو حس میکنه، اینقدر راحت جلو من بایسته و خودشه تکون بده و اعتراضی نداشته باشه.
با همون تکونها، اگه چند دقیقهای ادامه پیدا میکرد، شاید آبم راه میافتاد. اما تکون به تنهایی کافی نیست، و فشار هم لازمه، و بعد آدم از خود که بیخود بشه، اون لحظات آخر، ناخودآگاه میخواد دست بندازه دور کمر، کون رو بگیره تو دست، پستونها رو فشار بده، و انگشت بکنه توی کس، که اون وسط نمیشد هیچکدوم از اون کارها رو کرد، و نمیتونستم مطمئن باشم که اگه فشار میدادم چه عکسالعملی ممکن بود نشون بده. بعد فکر کردم شاید حالا که براش کوکا آوردم، صمیمی شده باشه، ولی بازم معنیاش این نیست که میخواد بده. یعنی من اصلاً هیچوقت از این شانسها نداشتم، همین زن رو هم، اگه مادرم نرفته بود برام خواستگاری، نداشتم. همین الان هم که زن دارم، روم نمیشه بگم میخوام بکنمت. باید شب بشه، تاریک بشه، بیاد دراز بکشه، با خجالت دستم رو بذارم روی پستونهاش تا بتونم بکنم. همیشه هم نمیشه. گاهی دیر مییاد بخوابه، گاهی قهریم، گاهی حوصله نداره. خلاصه، مگه میشه یک دختر به این خوشگلی، بدون هیچ دلیلی بخواد به من که میدونه زن دارم حال بده. تازه بخواد هم بده، من با چه رویی بکنماش...
تو این فکرها بودم که کون دختره هنوز چسبیده بود به کیرم. همهاش اطراف رو نگاه میکردم که زنم نباشه، البته تاریک بود و شلوغ بود و گرم بود و سر و صدا زیاد بود و گاهی دختره کمی میرفت جلو و بینمون فاصله میافتاد، اما باز برمیگشت عقب و میچسبید به کیرم. در یک لحظه تصمیم گرفتم و تمام جرئتم رو جمع کردم و رفتم نزدیک گوشش و گفتم: من که از این سر و صدا متنفرم، میرم یک جای آروم… برگشت نگاهم کرد. ادامه دادم: میرم اون بالا. این رو گفتم و رفتم.
رفتم بالا توی خرپشته. از طبقهی دوم به بعد راهپلهها تاریک و تاریکتر میشد و سر و صدا کم و کمتر. توی خرپشته که ایستاده بودم، غیر از نور کمی از پنجره میتابید، کاملاً تاریک بود. فکر کردم حالا باید یک جلق حسابی بزنم. شلوار و شورتم رو پایین کشیدم. کیرم مثل فولاد شده بود. صدای پایی شنیدم. نگاه کردم، صدای پا نزدیکتر شد. اگرچه در تاریکی صورتش رو نمیتونستم ببینم، اما از بوی عطرش فهمیدم که خودشه.
به من پشت کرد، جلو آن میز کوچک ایستاده بود. حرف نمیزد. و من از شدت هیجان صورتم داغ شده بود و سرم تیر میکشید. نمیتونستم درست ببینمش و ازش خجالت میکشیدم ولی توی تاریکی و در اون شهوتی که بودم پررو شده بودم. دامنش رو بالا زدم، بردم تا نزدیک کتفاش. دو دستم رو گذاشتم روی کپلهایش. حدسم درست بود: شورت نپوشیده بود. داشتم دیوونه میشدم. از همون پشت، انگشت وسطم رو از لای کپلش بردم جلو و سوراخ کساش رو پیدا کردم. بیرونش کمی خیس بود و انگشتم رو یواشیواش کردم توی سوراخ. آه کوتاهی کشید. بقیه انگشتم رو که کردم توش، دولا شد و لای پاش رو باز کرد و حالا انگشت وسطم تا آخر توی کس بود، و داغ بود و خیس بود و تنگ بود. دو دستش رو گذاشت روی میز و کاملاً دولا شد. دیگه حال خودم رو نمیفهمیدم. میتونستم، اگه میخواستم، ظرف دو ثانیه کیرم رو از پشت توی کساش بکنم، ولی دلم نمیخواست به اون سرعت تموم بشه، چون میدونستم در اون حالتی که هستم، با چنین دختری که ده سال از زن خودم جوانتر و خیلی خوشگلتره و با این بوی عطر، و اون کون و رونهای نرم مثل ابریشم، ظرف دو ثانیه آبم خواهد اومد.
انگشتم رو درآوردم و نشستم روی زمین، پشت کونش. هنوز دولا بود. لای کونش رو باز کردم و شروع کردم به لیس زدم سوراخ کونش، اگرچه توی تاریکی نمیشد ببینم، اما از زبری سوراخ کون، در مقایسه با نرمی اطرافش، زبونم جای سوراخ رو راحت پیدا کرد. کون خوشمزهای بود، هیچ بوی بدی نمیداد، چروکهای دور سوراخ رو، با زبونم حس میکردم. با اینکه شُل گرفته بود، اونقدر تنگ بود که زبونم به سختی توی سوراخش میرفت.
من از خوردن کس زیاد خوشم نمییاد، چون اغلب بوی بد میده. اما کس زن خودم رو، مخصوصاً کونش رو، وقتی از حموم اومده، گاهی خوردهام، و لذت بردهام. این کون هم اونقدر تمیز بود که میتونستم حدس بزنم که کسش هم تمیز باشه.
همانطور که کونش رو لیس میزدم و او آه و اوه میکرد، انگشتی رو که توی کسش کرده بودم بو کردم، هیچ بوی بدی نمیداد.
هدایتش کردم که بنشیند روی آن میز کوچک. هنوز جلوش زانو زده بودم. کفشش رو درآوردم و کف پاهاش رو گذاشتم روی شانههام. در این حالت، لای پایش چهل و پنج درجه باز بود، و سرم درست جلو کسش بود.
دوباره کس رو بو کردم، بوی توتفرنگی میداد. کمی مو داشت و تیغتیغی بود، معلوم بود چند روزه پشمهایش رو زده که اون حالت زبر رو پیدا کرده بود. سرم رو جلو بردم، سوراخ کسش خیس بود، اما چوچولهاش زیاد خیس نبود. ساعدم رو مالیدم به درز کسش که خشک بشه. صورتم رو مالیدم بالای کسش، زبری موهاش رو حس کردم. و بعد چوچولهاش رو کردم توی دهنم. آهاش بلند شد. آنقدر مک زدم و لیس زدم و همزمان انگشتهام رو توی سوراخ کسش جلوعقب بردم که شاید ده بار به اوج رسید، و هر بار سرم رو به کسش فشار میداد و کونش رو بلند میکرد و آخ و اوخ میکرد.
نیمساعتی به کسخوری گذشت تا حدی که دیگر لبها و زبانم بیحس شده بودند. بلند شدم. رفتم سراغ لبهاش و بوسیدمش، و پستانهاش رو میمالیدم. در همان حال، کیرم روی چوچولهاش قرار گرفته بود. همانطور که زبانهایمان توی دهان همدیگر بود و دندانهایمان به هم میخورد، با یک دستش سر کیرم رو گرفت و هدایتش کرد به جلو سوراخ، و بعد با دست دیگرش کونم رو به طرف خودش فشار داد، که به آسانی کیرم تا ته کساش رفت. اگرچه خیس بود، اما تنگ بود و سه چهار تلنبه که زدم، آبم اومد.
چند دقیقه در همون حال که بغل هم دیگه بودیم، و کیرم کماکان در کسش قرار داشت، لبها و زبان و دندانها و چانه و گردنش رو لیس زدم، تا کیرم به تدریج شق شد، و او متوجه شد و کمی من رو به طرف خودش فشار داد. میدونستم که اینبار یک ساعت باید تلنبه بزنم تا آبم بیاد. ولی یواش در گوشم گفت: باید دیگه برم پایین.
اون تنها جملهای بود که به زبان آورد.
خودش رو جمع و جور کرد و رفت پایین. من هم ده دقیقهی بعد رفتم ولی نتونستم پیداش کنم. رفته بود، و الان که هفت ماه از اون شب گذشته، دیگه ندیدمش.
نوشته: خسرو قوقولی قوقو
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید