این داستان تقدیم به شما

این ماجرا مال همین امروز؛ یکشنبه پانزده بهمن نود وشش هست..

 
***
امروز صبح یه کار بانکی داشتم که مربوط میشد به بانک ملی شعبه یکی از دانشگاه ها که حالا اسمش هم بماند… یه بانک تقربیا کوچیک بود تو خود محوطه دانشگاه . وقتی رسیدم اونجا صبح اول وقت بود و شعبه تازه باز شده بود و قسمتی که من کار داشتم مسئولش داشت با رئیس بانک صحبت میکرد و ظاهرا مشکلی توی کامپیوترش بود که با رئیس بانک داشتن حلش میکردن… یخورده کارشون طول کشید و تعداد مراجعین زیاد شد و غرغر مردم شروع شد… سیستم شماره شون هم کار نمیکرد و مجبور شده بودیم صف بکشیم… درست پشت سر من یه دختر چادری جوون ایستاده بود، از اونایی که فقط دماغشون معلومه و بعدا فهمیدم که جزو روسای بسیج دانشجویی و انجمن اسلامی و از این کسشعرای همون دانشگاه هم بود… صبح که من اومده بودم بانک، مستقیم از محل کارم تو بازار اومده بودم و خیلی سر و وضع مرتب و ژیگولی نداشتم و ریشمم اصلاح نشده بود و خلاصه تیپ کار بود… از دختر چادریه که پشت سر من بود پرسیدم اینجا همیشه همینجوره؟ گفت آره شعبه دانشگاه همیشه شلوغه و امکاناتش هم کمه و همه جا سر دانشجوی بدبخت بی کلاه هست و خلاصه سرصحبت باهاش باز شد… علیرغم چادری بودنش ولی یه کم سر و زبون داشت…
 
 
بحث از مشکل بانک رسید به دانشگاه که پرسیدم دانشجو هستی و بهش گفتم که خودمم قبلا دانشجو بودم و الان کارم کشیده به بازار و درسی هم که خوندم به دردم نخورد و… تو چه رشته ای میخونی و سال چندم هستی و مال کدوم شهری و از این کسشعرا… دختره شهرستانی بود و اینجا خونه گرفته بود با دوستاش و سال آخری بود… همون حین صحبت باهاش، راستشو بخواین کیرم اون اول صبح راست شده بود و همین که گفت شهرستانی هستم و خونه کرایه کردم و …پیش خودم گفتم که برم تو کارش ببینم میتونم بکنمش…
ولی خب چادری و انجمن اسلامی و مومن و اینحرفا بود و باید احتیاط میکردم و شانس چندانی هم نداشتم… توی بانک من زودتر از اون کارم تموم شد و وقتی اومدم کنار محوطه چمن جلو بانک، بیرون منتظرش شدم… وقتی اومد بیرون حواسش به من نبود.. صداش کردم گفتم کارتون تموم شد؟ یهو برگشت منو که دید تعجب کرد، گفت شما هنوز نرفتید؟ گفتم راستش میخواستم یه چند کلمه باهاتون صحبت کنم اگه وقت داشته باشین… گفت در چه مورد؟ گفتم امر خیر هست، نگران نباشین… دختره خیلی بر و روئی نداشت، لاغر و تقریبا قد کوتاه و اونموقع هم که من فقط دماغشو میدیدم…میدونستم اینجور دخترا نسبت به کلمه امر خیر و ازدواج حساسن و هیچ موردی رو الکی از دست نمیدن… مخصوصا که فهمیده بود هم تحصیلکرده هستم و هم تو بازار کار میکنم و درآمد دارم و تیپ آنچنان خفنی هم نداشتم و ته ریش و غیره و… گفت خب بفرمائید، گفتم اینجا نمیشه، اگه موافق باشید چند قدم یه کم با هم راه بریم خدمتتون عرض میکنم، یه کم مکث کرد و گفت اینجا تو محوطه دانشگاه صلاح نیست من یه یک ساعت دیگه سر همین سه راهی بیرون دانشگاه تو ایستگاه اتوبوس میتونم بیام بیرون ببینمتون… گفتم باشه و خداحافظی کردیم و رفتیم…

 
 
قند تو دلم آب شد، مرحله اول با موفقیت انجام شده بود…سریع رفتم تا همون سه راه و تو یه سوپری چون هنوز صبحونه نخورده بودم یه شیرکاکائو و دوتا کیک گرفتم و همونجا توی سوپری ایستگاه رو زیر نظر گرفتم و منتظرش شدم… هوا سرد بود و یه بارون پودری خیلی ملایمی هم میومد… فکر نمیکردم همون روز بتونم بکنمش ولی خب سنگ مفت بود و گنجشک مفت… گفتم اگه تونستم بکنمش که هیچ، اگه نشد هم که کون لقش و بیخیال یک ساعت از وقتم که هدر رفته… برای همین، محض احتیاط بفکر خونه خالی هم افتادم… دوتا آپشن داشتم، یکی خونه پسر خواهرم، یکی هم خونه یکی از دوستام، زنگ زدم هر دوتاش خالی بود…خونه پسر خواهرم باید میرفتم کلید میگرفتم که وقت نداشتم، اون یکی ولی یه آپارتمان مجردی یکی از دوستام بود تو مرکز شهر که یه کلید یدکی همیشه زیر یکی از گلدونا تو راه پله نگه میداشت… اون بهتر بود برای این کار… هنوز یک ساعت نشده بود که دختره رو دیدم اومد تو ایستگاه… از تو سوپری میدیدمش…یه کم معطل کردم ببینم چکار میکنه.. هی دور و برش رو نگاه میکرد و ساعتشو چک میکرد… یهو اتوبوس اومد، ترسیدم سوار شه، از تو سوپری اومدم بیرون و صداش کردم… منو که دید خودش اومد اینطرف خیابون، بهش ماجرای شیر و کیک رو گفتم و تعارفش کردم که قبول نکرد و گفت حرفتون رو بزنید من باید برم، گفتم اگه میشه یه کم با هم قدم بزنیم تا من حرفامو باهاتون بزنم… با اکراه قبول کرد… دلش نمیخواست کسی منو و اونو با هم ببینه…
 
 
 
بهش گفتم از این خیابونهای فرعی میریم که خلوته… قبول کرد و راه افتادیم… مسیر رو یجور انتخاب کردم که بسمت مرکز شهر و اون آپارتمان دوستم باشه… با مرکز شهر خیلی فاصله نداشتیم.. راستش من فقط میخواستم همون روز بکنمش، دختره نه قیافه خفنی داشت و نه اصلا هم تیپ من بود که بخوام روش سرمایه گذاری کنم و شماره بدم و دوستی و این کسشعرا که مثلا کی بشه که بکنمش… مخصوصا اینکه چادری و بسیجی و حزب اللهی هم بود و … توی راه شروع کردم مقدمه چینی و یکعالمه کسشعر… یجوری صحبت میکردم که یعنی منظورم ازدواجه… مثلا از خودم و خونوادم و درآمدم و اینجور چیزا میگفتم… همه اش هم دروغ و یجوری که وسوسه بشه… حرف که میزد و نظرش رو که میخواستم مطابق میلش جواب میدادم و داستان رو سرهم بندی میکردم جوری که خوشش بیاد… تمام طول مسیر چادرشو محکم گرفته بود و سرش پائین بود(البته دماغش پائین و بسمت پیاده رو بود) یعنی دلم میخواست میزدم تو کونش و همونجا ولش میکردم و میرفتم… حتی یه نگاه بمن نمیکرد… توی حرفام همه چیز گفتم بجز کلمه «ازدواج»… داشت له له میزد که این کلمه رو از من بشنوه… اونو گذاشته بودم برای لحظه حساس…
 
 
 
بعد از حدود یکساعت پیاده روی و فک زدن؛ رسیدیم خیابون اصلی مرکز شهر و به آپارتمان دوستم نزدیک میشدیم… آپارتمان دوستم طبقه دوم یه ساختمون بود که درب ورودی آپارتمان و راه پله ها از پیاده رو همون خیابون اصلی بود و چون واحد تجاری هم تو ساختمون هست در ورودیش همیشه بازه…. بارون هم کم کم شدت گرفته بود و هردوتامون در اثر پیاده روی یخ کرده بودیم… جلو آپارتمان که رسیدیم بهش گفتم من یه آپارتمان این بالا دارم که اینجا زندگی میکنم میخوای بریم این بالا یه چایی بخوریم و از بارون و سرما هم نجات پیدا کنیم؟ یهو مثل اینکه سورپرایز شد و تعجب کرده، پاسخش شدید و نه و اینحرفا بود ولی نهایتا راضیش کردم که حداقل از در ورودی بیاد تو ساختمون و پای همون راه پله ها بایستیم تا حداقل خیس نشیم… قبول کرد و اومد تو…اونجا موقعی بود که باید حرف از ازدواج میزدم…

 
همینکه گفتم من قصد دارم باهات ازدواج کنم و ازت خوشم اومده و از حجابت و از نجابتت و اینها؛ شروع کرد سرخ و سفید شدن و صورتشو کامل دیگه نشون داد و لبخند و کیف کردن… وقتی بهش گفتم که دیگه دختر شبیه شما تو این جامعه پیدا نمیشه که اینقدر بانجابت و بااصالت و همه چی تمام باشه… دیگه اصلا تو آسمونا بود… اسمش منیره بود… تو همون حالت که تو عرش سیر میکرد و خودشو پای سفره عقد با من می دید بهش گفتم منیره جون آخه اینجا خوب نیست، حالا که تا اینجا اومدی بیا بریم بالا حداقل زندگی منو ببین که بتونی بهتر تصمیم بگیری… اینو که گفتم افتاد تو شک و دو دلی… منم دیگه ول نکردم و اینقدر زبون ریختم و خودمو مومن و نمازخون و اینا جا زدم که خیالش تقریبا راحت شد و با چندتا جمله دیگه در وصف نجابتش و اینکه میخوام باهات ازدواج کنم و غیره و اصرار که بیا حالا فقط یه نظر زندگی حقیرانمو ببین …. یهو قبول کرد و چند دقیقه بعد بالا و توی آپارتمان دوستم بودیم و مثلا اومد که زندگی منو ببینه… (خاک بر سر این دوستم، یه زندگی بهم ریخته و مسخره ای هم بود که اصلا آبروم رفت و خودمم خنده ام گرفته بود… البته خب خونه مجردی بود و انتظاری ازش نمیرفت…) بردمش توی اتاق و در اتاق رو بستم… توی هال هم میتونستیم بشینیم ولی همین توی اتاق رفتن و مخصوصا در رو بستن خودش به سکسی کردن فضا خیلی کمک میکنه… در رو که بستم دیگه جرات کردم و یکی دوبار دست بهش زدم و تعارفش کردم و نشستیم رو زمین… مبلمان و حتی تخت خواب نبود تو اتاق و فقط فرش و یه پتوی دولا شده کنار دیوار بود… روی پتو که نشست رفتم درست بغل دستش نشستم… بهش گفتم منیره جون من تو همین نیم ساعت عاشقت شدم و نمیدونم دیگه میتونم بدون تو زندگی کنم یا نه… (خودم از کسشعر خودم خندم گرفته بود… )… بعد هم بدون مقدمه دست زدم زیر چونش و گفتم تو رو خدا بزار حداقل اون صورت خوشگلتو یه بار ببینم…
 
 
اولش مقاومت کرد ولی دیگه اینقدر پر رو شده بودم خودم چادرشو باز کردم و صورتشو برای اولین بار دیدم… بدک نبود… حسابی خجالت کشیده بود، بهش گفتم چرا خجالت میکشی تو آخه؟؟ بزار اصلا یه بوس ت کنم خیالت راحت بشه و بدون اینکه منتظر جوابش بشم یه بوس از لپ ش کردم… هی میگفت نکن و خودشو میکشید کنار و نه میگفت و اینها ولی خب من به هیچکدوم از حرفاش توجه نمیکردم و کار خودمو میکردم… بهش میگفتم ما که میخوایم با هم ازدواج کنیم دیگه اینکارا اشکال نداره و… کلی کسشعر دیگه… بیچاره از بس دستمالیش کرده بودم، تو اون خلوت و تو اون اتاق دربسته شهوتی شده بود و گل انداختن لپ هاش و شهوت رو تو چشاش میدیدم… برای حرکت آخر هم رفتم کنار دستش و همینجور که چهارزانو نشسته بودیم و پشتامون به دیوار بود، چسبیدم بهش دستمو انداختم گردنش و کشوندمش طرف خودمو با پرروئی یهو لبمو گذاشتم رو لبش… نفسش بند اومده اومد… چشماش داشت میرفت و خودشو سفت گرفته بود و بسختی نفس میکشید و میخواست صورتشو از صورتم جدا کنه… دوتا لبش رو کرده بودم تو دهنم و داشتم می مکیدم… دستش رو سینم بود یه فشار میداد که خودشو ازم جدا کنه ولی من محکم چسبیده بودم بهش… مرحله آخر نزدیک بود و باید کارو تموم میکردم… همونجور که تو بغلم نیمه بیهوش و لباش تو دهنم بود یه فشار دادم و دوتایی پهن شدیم روی پتو و تونستم کامل بغلش کنم و دستمو از زیر چادر برسونم به کونش و از اونجا به لای پاش… دختره داشت تو بغلم از شهوت دست و پا میزد.. لباشو ول نکرده بودم و همچنان می مکیدم… زیر چادرش یه مانتو و زیر مانتو یه ژاگت بافتنی قرمز و یه شلوار پارچه ای پاش بود… شلوارش کمربند نداشت و یه حالت کش مانند بجای کمربند بود… تو بغلم همونجور که محکم بغلش کرده بودم و لباشو می مکیدم دکمه پایین مانتوشو باز کردم و دستمو بردم لای پاش و کوسش رو گرفتم… یه آه ه ه بلند کشید و خودشو بطرف دیوار عقب کشید ولی راه در رو نداشت…

 
 
نفس نفس میزد و هر دوتامون عرق کرده بودیم… اگر دست میکردم تو شرتش کار تموم بود.. لبم که محکم چسبیده بود به لبش اجازه حرف زدن بهش نمیداد… همونجور از زیر مانتو دستمو بردم عقب کونش و شلوارشو از عقب یه کم کشیدم پایین… شلوارشو گرفته بود و نمیزاشت درش بیارم… نفس نفس میزد و نه نه میگفت… تو همین حین با دست چپم کمربند خودمو باز کردم و شلوار و شرتم رو تا آخر کشیدم پایین و اومدم روش… اون زیر من داشت دست و پا میزد؛ همزمان توی لب گرفتن هم مشارکت نمیکرد ولی تلاشی برای جدا شدنم دیگه نمیکرد حالا… وقتی اومدم روش دست راستمو بردم داخل چادرش و دکمه های مانتوشو باز کردم که یکیش هم کنده شد… ژاکت قرمزش رو زدم بالا و سوتینش رو هم زدم بالا و سینه های کوچیک و خوشگلش رو کردم تو دهنم و شروع کردم مک زدن… آه و اوه دختره رفته بود بالا و زیر دست و پام تقلا میکرد… همینجور که سینه هاشو میمکیدم اومدم پایین تا روی شکمش و ماچ میکردم و تا رسیدم به کش شلوارش… اومدم شلوارشو در بیارم که دستشو انداخت و هی میگفت تو رو خدا نکن و نه نه میکرد … دلم نیومد بیشتر اذیتش کنم، همونجور که روش بودم دوباره اومدم بالا و دوباره لبشو بوسیدم و تو گوشش گقتم حواسم هست منیره جون نگران نباش تو دیگه مال خودمی و همینجور که صورتمو چسبونده بودم به صورتش و باهاش حرف میزدم از پائین یهو دستمو از زیر کش شلوارش بردم تو و دستمو کردم تو شورتش و لای پاهاش و کوسشو گرفتم.. کوسش مو داشت و مثل اینکه سیل اومده بود لای پاش خیسه خیس و موهای کوسش هم خیس شده بود…

 
 
همینکه کوسش رو گرفتم نفسش یهو بند اومد… لبهاشو همزمان کردم تو دهنم و محکم مک میزدم که نتونه چیزی بگه.. یه لحظه کوسش رو ول کردم و شلوار و شرتش رو با هم تا زانوش کشیدم پایین… یه کمی آروم شده بود.. بیخیال شرت و شلوارش شده بود که دوباره لباشو ول کردم و رفتم پائین و سینه هاشو کردم تو دهنم و بعدم همینجور رفتم پائین و دوتا پاهاشو دادم بالا و شورت و شلوارشو باهم کامل از پاش درآوردم… کوسش و سوراخ کونش درست جلو صورتم بود… با همون گوشه چادرش کشیدم لای پاش و آب کوسش رو پاک کردم و موهای نرم و لطیف کوسشو خشک کردم و سرمو بردم لای پاش و کوسش رو کردم تو دهنم… دختره از لذت و شهوت تو آسمونا بود… فکر کنم تو همین مدت زیرم دو سه بار ارضا شده بود و خودشو ول کرده بود… همینجور که کوسش رو میخوردم یه کم تف زدم به انگشتم و شروع کردم انگشت کردن تو کونش… سوراخ کونش از بس تنگ بود انگشت اشارم هم به زور میرفت توش و کلی جیغ و داد کرد و موهامو میکشید.. ولی هرجور بود انگشتمو تا ته کردم تو کونش… کمرشو داده بود بالا و نفس نفس میزد… جای انگشتامو عوض کردم و اینبار انگشت وسطمو کردم تو کونش.. سرشو داده بود عقب و بدون وقفه ناله میکرد.. امیدی نداشتم بتونم با این وضعیت کیرمو بکنم تو کونش.. گفتم بزار حداقل کیرمو بزارم لای کونش و اونجا آبمو بیارم.. همونجور که به پشت خوابیده بود بگردوندمش و خوابوندمش روی سینه اش… کون گرد و خوشگل و سفید و نرمش رو برای اولین بار دیدم… همونجور خوابیدم روش و کیرمو گذاشتم وسط قاچ کونش… یهو بفکرم رسید گفتم این کون رو حیفه نکنم ممکنه دیگه همچین فرصتی پیش نیاد.. تو گوشش گفتم منیره میخوام کیرمو بکنم تو کونت، ممکنه اولش دردت بیاد ولی زود خوب میشه… زیرم گیر افتاده بود و با تمام وزنم افتاده بودم روش و چاره ای جز التماس نداشت.. تکون نمیتونست بخوره.. یه بالشت بعنوان پشتی کنار دیوار بود، به هر بدبختی بود بالشو کشیدم زیرش و بهش گفتم اینجوری کمتر درد میکشی و بالشت رو کشیدم زیر شکمش.. هی میگفت تو رو خدا نکن من تاحالا از اینکارا نکردم ولی بهش گوش نمیکردم.. تو خونه روغن و کرم و همه چی بود ولی اگه میرفتم بیارم از زیر دستم درمیرفت…
 
نشستم روی رونش و لای کونش رو باز کردم یه تف انداختم رو سوراخ کونش و باز شروع کردم انگشت کردن.. بعد سر کیر خودمم تفی کردم و گذاشتم در سوراخش و فشار دادم.. جیغش اتاقو پر کرد.. بهش میگفتم شل کن ولی محکم گرفته بود.. دو سه تا سیلی زدم رو کونش و کلی فشار و تلاش بالاخره یه کمی از سر کیرم رفت تو.. تو همون حالت ژاکت قرمزشو زدم بالا و بغلش کردم و خوابیدم روش.. با فشار بعدی قشنگ حس کردم که سر کیرم رفت تو کونش… یه جیغ ممتد وحشتناکی کشید که یهو ترسیدم بریزن تو خونه بخاطرش…دهنشو گرفتم و تو گوشش یواش گفتم منیره شل کن سرش رفت تو… الان دردش تموم میشه.. بیچاره دیگه نای جیغ زدن هم نداشت و فقط ناله میکرد .. دستمو از رو دهنش برداشتم و بهش گفتم تکون نخور بزار بره تو کونت وگرنه یهو درمیره میره جلو تو کوست و پرده ت پاره میشه.. اینو که گفتم ترسید و یهو شل کرد.. یه چندتا عقب جلو دیگه که کردم کیرم یواش یواش شروع کرد رفتن تو کونش… ولی نمیدونم همه کیرم رفت تو کونش یا نه، چون نمیدیدم.. ولی تنگی سوراخ کونش رو قشنگ دور کیرم حس میکردم… اصلا یه حس محشری بود، تو آسمونها بودم که یهو احساس کردم دارم ارضا میشم.. کیرمو تا اونجایی که میرفت فشار دادم تا ته کونش و ارضا شدم و آبمو با فشار ریختم تو کون خوشگل و تنگش و پهن شدم روش.. دوتامون خیس عرق شده بودیم و نفس نفس میزدیم.. اینقدر خوابیدم روش تا کیرم کوچیک شد و از کونش اومد بیرون… دو دقیقه بعد خودشو از زیرم کشید بیرون و همونجور کون لختی شرت و شلوارشو برداشت و دوید بسمت دستشوئی..
 
 
بلند شدم با دستمال کاغذی کیرمو که تمیز کردم دیدم روی دستمال کاغذی یه کمی قرمز شده و خونی شده… بیچاره دختره کونش خون اومده بود… دستمال کاغذی رو سریع انداختم سطل زباله و به دختره هم نشونش ندادم.. بعد از دختره منم رفتم دستشوئی و کیرمو شستم و برگشتم.. دختره دیگه باهام حرف نمیزد و مثلا قهر کرده بود.. بغلش کردم و یه کم ماچش کردم و نازش کردم تا دوباره مهربون شد و بالاخره باهام حرف زد… میگفت اولین بار بود تو عمرم همچین کاری کردم و تمام بدنم درد میکنه و اصلا نمیتونم راه برم… بهش گفتم چائی یا قهوه برات بیارم که قبول نکرد و بعد هم دوتائی از آپارتمان زدیم بیرون…
توی خیابون تا ایستگاه اتوبوس باهاش رفتم و کلی ازش عذرخواهی کردم و کسشعر گفتم و شمارشو به زور ازش گرفتم( هنوز باهام قهر بود و شماره نمیخواست بهم بده) ولی با اصرار شمارشو ازش گرفتم و قرار گذاشتم که بهش زنگ بزنم و درمورد زندگی آیندمون بیشتر با هم صحبت کنیم..!! ولی قشنگ از چهره و نوع حرف زدنش معلوم بود که دیگه حرفامو باور نمیکنه و یجورائی حدس میزد که این آخرین دیدارمونه و دیگه همدیگرو نمی بینیم… بعد هم اتوبوس که اومد خداحافظی کرد و رفت بالا سوار اتوبوس.. منم نشستم روی صندلی ایستگاه و یه سیگار روشن کردم و بهش که کنار پنجره نشسته بود و منتظر حرکت اتوبوس بود خیره شدم… دختره صاف نشسته بود و نگاهش مستقیم بود و موقع حرکت اتوبوس هم حتی سرشو برنگردوند که خداحافظی کنه یا حتی نگام کنه…

 
اتوبوس که حرکت کرد دود سیگارمو دادم بیرون و فوت کردم بسمتش و یاد زنده یاد ایرج میرزا افتادم و اون شعر معروفش که یه خانوم چادری رو کرده بوده و کوس تنگی نصیبش شده بود و در وصف اون کوس فرموده بود:
کوسی برعکس کوس های دگر تنگ
که از تنگی کند با کیر من جنگ…
که درمورد من؛ امروز یه دختر چادری خورد به پستم که کونش برعکس کونهای دگر تنگ بود و با کیر من کرد جنگ… که گرچه هم یخورده با خشونت و زور اون کونو کردم ولی چون یه دختر چادری و بسیجی و حزب الهی بود؛ اشکالی که نداشت هیچ،… کردن و پاره کردن کونش ثواب یه سفره ابوالفضل هم داشت…کیرم تقدیم به تمام پیروان جوان و مونّث مقام گوزمای رهبری
 
.
.
نوشته: کاپیتان  نیمو

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *