این داستان تقدیم به شما

این ماجرا دیشب اتفاق افتاد … یعنی طرفهای ساعت هفت شب، دوشنبه نه بهمن نود و شش.. الانم ساعت یازده شبه گفتم برای یادگاری بنویسمش اینجا و بگیرم بخوابم…

***

دیشب موقع شام اهالی خونه هوس ماست خیار کرده بودن که ماستشو نداشتیم و طبق معمول که دیواری هم کوتاه تر از دیوار من نیست، بلند شدم برم تا سر خیابون و این سوپری که تا دیروقت بازه؛ ماست رو بگیرم و برگردم… دیگه حوصلم نشد لباس بپوشم و با همون شلوارگرم ورزشی و تیشرتی که تنم بود کاپشنمو انداختم رو دوشم و پریدم پشت فرمون و ماشینو آوردم بیرون و رفتم بسمت سوپری… بارون شدیدی هم میومد… سر کوچمون که پیچیدم تو خیابون یهو دیدم یه زن چادری با یه بچه تو بغلش ایستادن زیر بارون.. خیابون خلوت، هوا هم تاریک و سرد و بارون هم که میومد؛ دیگه احتیاجی به بوق هم نبود، یکی دومتر جلوتر از پاش زدم روی ترمز و اونم بدون معطلی دوید طرفم و در رو باز کرد و پرید سوار… اونم کجا؟ صندلی جلو!!… من تو اون تاریکی وقتی تو خیابون دیدمش زیاد صورتش معلوم نبود ولی همینکه در رو باز کرد و بطور اتومات چراغ سقف زیر آینه روشن شد و افتاد رو صورتش، کفم برید…..!! مثل اینکه برق سه فاز بهم وصل کردن از بس خوشگل بود..!!
 
 
تصور کنید یه زن توی چادر مشکی(فقط چادر، روسری نداشت)، تقریبا چهل ساله، قد متوسط، موهای جلوش بلوند، جاافتاده، سفید، یخورده تپل و لبای قرمز(لباش یادم نمیره، از بس قرمز و خوشگل بود) و تو یه لحظه که چادرشو باز کرد یه گردنبند طلا که تو اون گردن و سینه سفیدش خودنمایی میکرد… اصلا یه چیزی بود.. یه لعبتی بود… همینکه نشست و در رو بست دوباره چراغ سقف بطور اتومات خاموش شد… من هنوز مات و مبهوت بودم و اصلا یادم رفته بود که درحال رانندگی و وسط خیابون ایستادم… زنه تا در رو بست سلام کرد و تشکر و حواسش نبود که من چجوری مات شدم… (اینجور مواقع از اینجور فیلمها من زیاد بازی میکنم.. هم فان هست و خنده دار و هم اگه بدونی چیکار کنی موثر و کارآمد)… بدون اینکه جواب سلامشو بدم دکمه چراغ سقفو زدم و چراغو روشن کردم و با چشای باز و گشاد زل زدم به زنه… اینایی که میگم همش توی چند ثانیه اتفاق افتاد.. زنه که درو بست و سلام کرد و دوثانیه بعد دید من هنوز نه حرفی زده ام و نه اصلا ماشین حرکت کرده، برای اولین بار سرشو چرخوند طرف من که یهو دید یه آدم کف کرده با چشای گشاد و چهارتا شده و دهن باز زل زده بهش…. یهو پوکید از خنده… گفت چیه؟ آدم ندیدی؟؟ راه بیفت دیگه…
 
 
منم مثل اینکه از خواب بیدار شدم سرمو تکون دادم و گفتم آهان ببخشید.. چشم… و راه افتادم … زنه از مطب دکتر توی این ساختمون پزشکان سر چهارراه مون( که منبع کوسی هست برای خودش و خدا میدونه چندتا کوس ما و بچه های محل از اینجا کردیم… از همه جای شهر کوس سرازیر میشه اینجا و محله رو آباد و پربرکت کرده).. خلاصه از مطب یکی از دکترها برای بچه اش میومد، بچه اش دارو خورده بود و خوابه خواب بود… مسیرشم که گفت فهمیدم که باید تا اون سرشهر برسونمش(اینم الان بگم که آخر شب وقتی رسوندمش فهمیدم که خونشون توی منطقه ای هست که خونه های سازمانی سپاه اونجاس و اینجورم که خودش میگفت شوهرش سرهنگ سپاه هست… ولی اولش اینو نگفت وگرنه جرات نمیکردم اصلن باهاش حرف بزنم… آخرش که پیادش کردم فهمیدم چی به چیه)…

 
نگاش که کردم از بارون خیس شده بود.. بهش گفتم اگه میخوای بچه رو بزاریم صندلی عقب که راحت باشی.. چون خیس شده بود موافقت کرد و زدم کنار و بچه رو که یه دختر دو یا سه ساله بود و خوابه خواب، نشوند روی صندلی پشت سر من که بتونه ببیندش، کمربند ایمنی بچه رو هم بست و برگشت اومد صندلی جلو نشست.. تو همین حین یهو موبایلم زنگ خورد،.. از خونه بود… یهو گفتم ای واااااای من اومده بودم ماست بخرم مثلا 🙂 چون رانندگی میکردم گوشی روی اسپیکر بود و اونم می شنید..با هزار بدبختی پیچوندمشون و بهشون گفتم که برام کار پیش اومده و شام رو بدون ماست بخورین و برای منم نگه دارین… زنه مُرده بود از خنده از بس دروغ گفتم و پیچوندم و تازه اون شلوار گرم و دمپایی و اینا رو هم دیده بود و ماجرا رو هم براش تعریف کردم و خلاصه مجموعه بامزه ای شده بود و یخ بین مون شکسته بود و فضا صمیمی بود… تا خونه شون تقریبا یکساعت راه بود ولی من دوست داشتم اول بکنمش بعد برسونمش.. خونه یکی از شاگردهای مغازه بابام به نام جواد خالی بود.. خود جواد هم حتی خونه نبود.. آمارشو داشتم.. پیش خودم گفتم به زنه میگم، اگه قبول کرد که هیچ، اگه قبول نکرد دیگه اینهمه راه نمیرم و جلو یک تاکسی تلفنی چیزی پیادش میکنم و خودم برمیگردم خونه… ولی خب مگه میتونست نه بگه؟ عزمم رو جزم کرده بودم که حتمن اگه بزاره، حتی اگه شده تو ماشین یه کم بمالمش.. خیلی تیکه ماهی بود و نمیشد حتی چشم ازش برداری چه برسه به اینکه ولش کنی بره… فرصت زیادی هم نداشتم… وسط همون بگو بخندا و کسشعرا اسمشو ازش پرسیدم گفت صدیقه…
 
گفتم صدیقه تو که ما رو از شام خوردن انداختی، خونه دوستم خالیه،بریم یه پیتزایی چیزی بگیریم بریم اونجا هم شام بخوریم هم کنار بخاری خودتو خشک کنی بعد برسونمت خونتون؟ یهو یه جیغ کوچیک کشید و گفت ای وای نه، من همین الانشم دیرم شده، شوهرم الان دیگه احتمالا رسیده خونه و منتظرمه، دیر برسم دعوام میکنه.. گفتم حالا که هنوز نیومده خونه اگه اومده بود بهت زنگ میزد… گفت نه اصلا حرفشم نزن امشب نمیشه شمارتو بده یه شب دیگه زودتر میام بیرون خودم بهت زنگ میزنم… اینو که گفت و اسم شماره دادن آورد فهمیدم که اهل برنامه اس و کارم همین امشبم ممکنه بشه و یاد همین پند افتادم که تا تنور داغه باید نون رو بچسبونم و این اما و اگر و شماره و بعدا میام و اینحرفام همش کسشعره و از دستم که بپره دیگه پریده و حتی ممکنه هیچوقت دیگه هم نبینمش.. اینبود که شروع کردم اصرار کردن و اینکه خب باشه بیخیال پیتزا میشیم ولی بریم خونه و بعدم خودم سریع میرسونمت و اینحرفا… خونه جواد هم کلیدشو نداشتم و نمیدونستم خودشم کدوم گوریه و حتی وقتشم نداشتم که برم و کلیدو ازش بگیرم؛ ولی میدونستم در گاراژشون یه قلق داره که اگر یه لنگه درش رو یه کم فشارش بدی با یه پیچ گوشتی چیزی میشه قلاب در رو کشید بالا و بعد با یه هل کل در باز میشه… همزمان که داشتم با صدیقه چونه میزدم و اون میگفت دیرم شده و من اصرار که زیاد طول نمیکشه، بدون توجه به حرفاش سر یه بریدگی دور زدم و رفتم بسمت خونه جواد اینا… دختر صدیقه روی صندلی عقب خوابه خواب بود و از آینه دیگه نمیتونستم ببینمش.. سرمو برگردوندم دیدم بی زبون همونجور که کمربند پیچیده بود دورش، پهن شده بود رو صندلی عقب و خوابیده بود… صدیقه همچنان اصرار میکرد که دور بزنم و برم بسمت خونه شون… وقتی دیدم دخترش خوابه آروم دستمو از روی همون چادر گذاشتم روی رون صدیقه و شروع کردم مالیدن.. بهش گفتم زیاد طول نمیکشه زود میریم و میایم… دستشو گذاشت رو دستم و دستمو گرفت.. دستش گوشتی و نرم بود ولی یخ کرده بود.. هنوز هی میگفت برگردیم.. برای تعویض دنده دستمو از دستش آوردم بیرون و اینبار دستمو از لای چادرش رد کردمو دامنشم یخورده زدم بالا و رونش رو گرفتم…
 
دستم خورد به جوراب شیشه ای رنگ پا که تا وسطهای رونش اومده بود… رونش هم یخ کرده بود.. قسمت لخت رونش رو میمالیدم… دستم گرم بود، فکر کنم داشت حال میکرد چون مقاومتی نمیکرد… بازم برای تعویض دنده دستمو آوردم بیرون… جالب اینجا بود که چادر و دامنش رو نکشید پائین و منتظر بود دنده رو عوض کنم و دوباره دستمو بزارم لای پاش… حین حرف زدن اینبار دستمو کامل بردم لای پاش و از روی شرت کوسش رو گرفتم.. شورتش خیس شده بود… از بالای شرتش دستمو کردم تو شورتش و کوس لای پاش رو انگشت کردم.. برعکس رونش که یخ کرده بود لای پاش مثل کوره داغ بود و حالا هم خیسه خیس… همون پشت فرمون داشتم ارضا میشدم… تا رسیدیم خونه جواد اینا سینه هاشم کلی مالیدم.. حسابی تحریک شده بود و حشری شده بود و اصلا فکر کنم ارضا هم شد… تو کوچه جواد اینا ماشینو تو یه نقطه تاریک پارک کردم و بهش گفتم بره بشینه صندلی عقب و بچه رو بغل کنه و هروقت اشاره کردم پاشه بیاد.. مطمئن نبودم میتونم در گاراژ رو باز کنم، گفتم خودم تنها برم ببینم چی میشه.. هنوز داشت بارون میومد و کوچه تاریک و خلوت بود.. خوشبختانه در گاراژ با همون روش با یه ضربه باز شد و اشاره کردم صدیقه بچه به بغل از توی تاریکی اومد تو خونه.. قفل ماشینو زدم و با صدیقه رفتیم تو..
پذیرایی خونه بصورت ال مانند بود، صدیقه رفت که بچه رو اونجا بخوابونه که اگه بیدار شد ما رو نبینه.. طاقت نیاوردم و همونجور که دولا شده بود دامنشو زدم بالا و دستمو کردم تو شرتش… یه کون خوشگل و سفید و یه شرت مشکی… گفت صبر کن هول نشو.. اومدیم جلو بخاری و برای اولین بار چادرشو برداشتم.. یه حوری به تمام معنا… بغلش کردم و لبای خوشگل و خوشمزش رو کردم تو دهنم.. مثل قند بود.. حیف که زیاد وقت نداشتیم و هی میگفت زودباش باید برم.. همونجور که ایستاده پشتم به بخاری بود سرشو فشار دادم بسمت پائین و شلوار ورزشیمو کشیدم پائین و کیرمو گذاشتم تو دهنش…اینقدر توی راه تحریک شده بودم و اینقدر این صورتش خوشگل بود که یهو همینجور که کیرم تو دهنش بود احساس کردم دارم ارضا میشم، موهای بلوندشو گرفتمو صورت خوشگلشو فشار دادم لای پاهم و یهو ارضا شدم…توی همون دهنش آبمو با فشار ته حلقش خالی کردم.. بی زبون داشت خفه میشد که کیرمو از دهنش کشید بیرون و آبمو تف کرد روی قالی؛ ولی دوباره کیرمو بااشاره خودم کرد تو دهنش و آنقدر مک زد تا آخرین قطره آبم رو هم از کیرم کشید بیرون… بعد هم سراغ دستشوئی رو گرفت و رفت برای شستن دست و دهنش.. تو همین حین منم با یه دستمال کاغذی فرش رو تمیز کردم، یه سر هم به بچه زدم که هنوز خواب بود و یه ناخنک هم به یخچال زدم و توی راهرو منتظر صدیقه شدم.. وقتی اومد تازه زیر نور مهتابی توی راهرو بود که دیدم چه لعبت و چقدر خوشگل و آسه.. از این زنهای جاافتاده و چرب و چیلی که دهن هرکسی با دیدنش آب می افته..

 
از دستشویی که اومد توی راهرو دوباره یکم اذیتش کردم و نیشگون و خندیدیم و اصرار از اون که بدو اگه میخوای بری دستشوئی که دیرم شد.. رفتم دستشوئی جیش کردم، کیرمم شستم( همیشه بعد از سکس اگه کاندوم نمیزنین یا حتی باکاندم، در اسرع وقت کیرتون رو با آب گرم و صابون، مخصوصا تا اونجایی که می تونین داخل اون سوراخ خروجی منی رو، قشنگ بشورین و خشک کنین.. ) و بعد هم اومدم بیرون و رفتم توی پذیرائی که دیدم خودشو مرتب کرده و آرایششو درست کرده و داشت چادرشو سرش میکرد که یهو من رسیدم… وای شما نمیدونین چقدر جیگر شده بود و… اصلا خود منم به چادر حساسم و بنظرم چادر سیاه مخصوصا ساتنش، سکسی ترین لباس دنیاست…
صدیقه رو تو اون وضعیت و اون چادر خوشگل ساتن و پیرهن ساتن سفید و دامن ساتن مشکی زیرش و اون بدن خوشگلو که دیدم هوش از سرم پرید.. همونجوری با چادر از پشت بغلش کردم.. مثل یه ماهی لیز بود و دست به هرجاش میزدم ناز و نرم بود… از پشت سینه هاشو گرفته بودم و چنگ میزدم.. تو بغلم هی تقلا میکرد و میگفت تروخدا نکن آرایشم دوباره بهم میخوره دیرم شده… ولی کو گوش شنوا… کیرم دوباره بلند شده بود بدجور… عجله داشتیم و بیچاره دیرش شده بود ولی حتما باید یه حال دیگه سریع باهاش میکردم… همونجور که از پشت تو بغلم بود تکیه ش دادم به دیوار.. صورتش رو به دیوار بود و کف دستاشو زده بود به دیوار.. یه کمی قدم بلندتر از اون بود و قشنگ روش مسلط بودم.. همونجور که هنوز چادرش سرش بود دست انداختم از پائین و چادر و دامنش رو زدم بالا.. یه جفت پا و رونهای بلورین بینهایت خوشگل که از این جورابهای شیشه ای رنگ پا و بالای زانو پاش بود و یه شرت مشکی و یه کون سفید و گرد و نرم و خوردنی افتاد بیرون…

 
 
بی معطلی شرتش رو کشیدم پائین و دستمو کردم لای کونش.. دلم میخواست می نشستم و اون پاها و رون و لای پاشو تا صبح می لیسیدم، ولی وقت نبود… همونجور که تو بغلم بود دست چپم از زیر دامن زیر شکمش بود و با همون دست یه کم کشیدمش سمت خودم.. به حالت نیمه دولا تکیه داده بود به دیوار… قاچ کونش یه کم باز شده بود.. به انگشت اشاره دست راستم یه تف زدم و کشیدم لای کونش دنبال سوراخ کونش.. با اون فشار و عجله ای که داشتم و تو اون پوزیشن صدیقه؛ اول انگشت اشاره و بعد از یه کم انگشت کردن و فرو کردن،انگشت وسطم رو هم اضافه کردم با هم رفت تو کونش… تنها چیزی که از صدیقه یادمه هی میگفت وای وای… نه… وای… و اون دوتا انگشتمو تو کونش بالا پائین میکردم.. قشنگ معلوم بود از عقب قبلا بارها داده… شلوار ورزشیمو با یه ضرب کشیدم پائین و انگشتامو از تو سوراخ کونش کشیدم بیرون و یه تف جانانه زدم سر کیرم و دور بدنه اش و با دست چپم که از زیر، زیر شکمش بود یه کم دیگه کشیدمش سمت خودم و سر کیرمو گذاشتم دم سوراخ کونش و با چندتا فشار و عقب و جلو تا خایه هام و تا ته کیرم سرخورد و رفت تا ته کونش… مثل عقاب چسبیده بودم بهش و اون کون سفید و خوشگلش تو بغلم بود و کیرم تا ته تو سوراخ کونش… کیر من از اندازه نرمال یخورده کلفت تره ولی با صدیقه هیچ مشکلی نداشتم.. بیچاره اون زیر نفسش بند اومده بود و فقط میگفت آه آه آآآآه آه آه ه… فشار سوراخ کونش رو دور کیرم حس میکردم و با دیدن کیرم لای اون قاچ کون که میرفت و میومد رو هوا بودم.. بخاطر اون ارضا شدن اول، اینبار یخورده طول کشید ولی در نهایت یهو چنان آبم اومد و با فریاد اونو تو کون صدیقه خالی کردم که انگار همه ی جوونم تخلیه شد ته اون کون…

 
 
صدیقه رو که چادرش هنوز سرش بود ولی تا کمر اونو براش گرفته بودم بالا و شورتشم هنوز لای پاش اون پائین رو زمین بود و خودشم تو بغلم و کیرم تا ته تو کونش تو بغلم؛ اصلن صحنه ای بود… یکی از بهترین کونهایی بود که تو زندگیم کرده بودم…
وقتی رسوندمش جلو خونشون تو یه گوشه ای توی تاریکی پارک کردم و یه بوس از لبای خوشگل و قرمزش که بنظرم بهترین قسمت صورتش بود کردم و شمارشم ازش گرفتم… چشاش از شادی و رضایت برق میزد… وقتی گفت شوهرم سرهنگ سپاهه برق سه فاز از کونم پرید… ولی صدیقه خندید و گفت نگران نباش ظاهرا هنوز نیومده خونه وگرنه تا الان زنگ بارونم کرده بود و صدتا میس کال داشتم… اینو که گفت خیالم راحت شد.. هنوز بارون میومد و شیشه ها بخار گرفته بود و از بیرون چیزی معلوم نبود… بهش گفتم لبای قرمزت قشنگترین لبهای دنیان و دور و برمو چک کردمو دستمو از تو چادر کردم تو و سینه شو گرفتم و همزمان یه بار دیگه لبشو خوردم… خودشم دلش نمیخواست ول کنه و پیاده شه و بره… قول داد همین چندروز آینده من خونه جور کنم و اونم زودتر بیاد و یه سکس و عشق و حال اساسی باهم بکنیم… بعد هم کمکش کردم دخترشو بغل کرد و رفت…
***
توی ماشین یه سیگار روشن کردم و به دور شدن و محو شدنش تو تاریکی خیره شدم… یاد اون داستانهایی افتادم که میگفتن اون اوایل انقلاب این آخوندهایی که سرهنگ و سرتیپ های زمان شاه رو محاکمه و زندان و یا حتی اعدام میکردن، با زن این سرهنگها و سرتیپ ها، حتی توی همون دادگاهها و توی اتاقها و پشت درههای بسته برای اینکه به شوهراشون تخفیف بدن و یا مثلا زندان یا اعدامشون نکن چه کارها که باهاشون نمیکردن… خب؛ زمین گرده و امروز نوبت ایناس… ولی خدائیش زن سرهنگ یه چیز دیگس… مخصوصا این… لامصب چه کونی هم بود… اصلا کون نبود، رطب مضافتی بم بود لعنتی… به به… از الان تو فکر دفعه بعدی هستم که دوباره ببینمش… بقول صمدآقا: چه کونی بوکنوم مو …. 🙂
تو همین فکرها بودم که سیگارم تموم شد،ته سیگارو از پنجره انداختم بیرون و یکی دیگه روشن کردم و دور زدم و توی بارون گازشو گرفتم بسمت خونه…

 
پند روز: …اگر “موقعیت” و “زمان” و “مکان” برای کوس یا کون کردن یهو و ناخودآگاه جور شد؛ همون موقع سریع تصمیمتو بگیر و بقول معروف تا تنور داغه نون رو بچسبون و کوسو کونو بزن زمین و بکن؛ وگرنه نود و نه درصد اون کوس از کفت رفته و می پره و دیگه اصرار فقط مایه ضایع کردن خودته و حسرتی که تا آخر عمر باهات میمونه …..” … از حکیم “نیمو”، کس کن بزرگ  D:
 
 
نوشته: نیمو

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *