این داستان تقدیم به شما
٢سال بود كه از ازدواجم ميگذشت، اوايلي بود كه رابطه خواهرزنم و شوهرش شكراب شده بود، اين دعواهاشون آخرش كار رو به جاي باريك رسوند جوري كه تصميم به جدايي گرفتن
خواهر زنم نسرين كه ٣٤سالشه و از من و زنم ٦سالي بزرگتره، يك زن تمام عياره،قد متوسط و لاغر اندام، با سايز سينه ٨٠ و كون نسبتا بزرگ،ولي بهترين مزيتش خوشگل بودنش نسبت به خواهراشه
تفريحات ما براي اينكه خواهر زنم حس ناراحتيش كم تر باشه همش با نسرين بود و رابطه من و همسرم خيلي با خواهر زنم بيشتر شده بود،به خاطر مشكلي كه داشت نصيحتاي خواهرانش هميشه سرلوحه زندگيم بود كه با اين كار شده بودم داماد دوست داشتني خانواده،جوري كه اسم اشكان از زبون اين خانواده نميوفتاد
بعد از مدتي پدر زنم به ساري منتقل شد و نسرين هم كه درگير طلاقش بود به ناچار با خانوادش به ساري رفت،ديدار ما شده بود چند هفته يك بار كه اونم يا با وكيل قرار داشتن يا نوبت دادگاه داشتن
نوبت دادگاهاش كه ميرسيد هميشه پدر زنم همراهش بود تا اينكه قبل از برگزاري يكي از دادگاه ها پدر زنم سخت مريض شد جوري كه من و زنم از دلواپسي به شهرستان رفتيم
نوبت دادگاه رسيده بود و پدرزنم كه سخت بيمار بود نتونست همراه نسرين باشه و اين جور مواقع فقط اسم اشكان به عنوان مرد جلو مياد و قرار شد كه ١روز قبل از دادگاه منو نسرين بيايم تا همراهش باشم
شروع داستان از اينجاست كه منو نسرين همون روز حركت كرديم به سمت تهران،وقتي رسيديم به نسرين پيشنهاد چايخونه دادم كه چون هميشه جز تفريحاتمون بود قبول كرد،توي راه و چايخونه كلي باهم صحبت كرديم از مشكلاتش،از اينكه چه كتكايي خورده،از …
بعد از كلي صحبت رفتيم خونه،كه بعد از شام خوابيديم تا صبح زود بريم به سمت دادگاه خانواده
مراسم دادگاه گذشت و بعد از اينكه خواستيم خارج شيم شوهرش با من گلاويز شد و تو اين هياهو چند تا مشت رد و بدل شد كه نسرين طرفداري منو ميكرد و تو خرفاش ميگفت كه سگ اشكان به تو شرف داره و چند تا حرف تحريك كننده به شوهرش زد و براي اينكه حرص شوهرشو در بياره جلوي جمع منو محكم بغل كرد و لبامو بوسيد و گفت كه بعد از توي نكبت اين اشكانه كه فقط قدر منو ميدونه كه با اين حرفش منم جا خوردم،خلاصه به هر طريقي بود خودمونو به ماشين رسونديم و رفتيم
تو ماشين فقط گريه ميكرد و هيچ حرفي تميزد تا اينكه رفتيم سمت خونه
رفت تو اطاق درم بست ولي من ذهنم درگير صحنه اي بود كه بغلم كرده بود،ذهنمو جوري درگير كرده بود كه فكر كردنش از سرم بيرون نميرفت
گذاشتم تو حال خودش باشه و منم يه قليون چاق كردم و جلوي تلوزيون بودم كه نسرينم اومد كنارم،گفت كه خوب زديش،حال كردم،عجب ضرب دستي داشتي و رو نميكردي،خوشم اومد،منم از روي شيطنت گفتم كه خلاصه كسي مثل من نميتونه كه جاي ياسر رو پر كنه خيلي پر رو لپشو بوسيدم،خيلي جا خورد،گفتم چطور تو توي جمع منو ببوسي و من تو خلوت نبوسمت
از اونجايي كه باهم راحت بوديم يه مشت محكم زد به سينم و قليون رو ازم گرفت،منم واسه اينكه اين استارتي كه زدم قطع نشه شروع كردم به شيطنت و همينجوري باهم شوخي شوخي گلاويز شديم
به خودمون كه اومديم ديديم روي سر و كول هم افتاديم و كلي همديگرو لمس كرديم و ماليديم،خلاصه اينم گذشت…
عصر به نسرين گفتم پايه باشي بريم يه پيك بزنيم،رفتم مشروب گرفتم و باهم خورديم،مستش كه كردم كم كم بهش نزديك شدم،ازش لب خواستم خيلي راحت بهم لب داد و تو پذيرايي كلي لبشو خوردم و نيمه لختش كردم،جوري كه فقط سوتين و شرتش تنش بود
فك نميكردم به اين راحتي بتونم لختش كنم و آمادش كنم واسه يه سكس تووووپ
كلي باهاش ور رفته بودم،حشري حشري شده بود،با چشاش التماس ميكرد،انگار نه انگار كه خواهر زنمه،رفتم يه سيلد نافيلد خوردم و واسه اينكه تاثر كنه مجبور بودم الافش كنم تا قرص كمرمو سفت كنه
يه نيم ساعتي تو بغلم بود،اينقد باهاش ور رفتم كه خودش بهم گفت اشكان جان،من اينجوري كه باهام ور ميري و ميماليم خيلي اذيت ميشم،نميخاي زور بازوتو بهم نشون بدي
منم كه قرصه تاثير خودشو گذاشته بود،بغلش كردم،بردمش رو تخت،شروع كردم به خوردن كسش كه شروع كرد به جيغ زدن،٦٩رو خودم خوابوندمش و كيرمو ساك ميزد و منم كون و كسشو ميخوردم،به كمر خوابوندمش،كيرمو گذاشتم در كسش و تا چند تا زدم تو كسش لرزيد و آبش اومد،محكم و تند ميزدم،كسشو جر ميدادم،از پشت بغلش كردم،كيرم تو كسش تلمبه ميزد و كسشو ميماليدم كه بازم آبش اومد،داگ استايلش كردم و كسشو حسابي جر دادم،اينقد ارضا شد كه ديگه ناي نفس كشيدن نداشت
صبح كه پا شديم انگار نه انگار
مثل ٢تا دوست دختر و پسر بوديم
همونجور كه الان هستيم،انگار نه انگار كه من داماد خانوادم يا اون خواهر زن منه
نوشته: اشكان
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید