این داستان تقدیم به شما

سلام
سن من 41 همسرم 39
قصد مسافرت و عشق و حال اساسی با خانمم داشتیم
چون تو این سفر بچه ها همراه ما نبودن قرار گذاشتیم آنچه دلمون می خواست و تا قبل این نمیشد رو انجام بدیم زنم خیلی شوخ . خیلی آزاد و خیلی اهل حاله و پایه هر عشقو حالیه. عصر راه افتادیم چون هوا کمی شرجی بود رفتیم ییلاق اسالم از محلی ها آمار کلبه اجاره ای رو گرفتم تلفن زدن یه جوان 16 ال 17 ساله با یه موتور اومد خودشو. علی معرفی کرد و مارو برد سمت کلبه کمی از کلبه های دیگه و مغازه دور بود ولی از باب ساکتی و دنج بود عالی بود . همسرم تو ماشین مانتو نمیپوشه همیشه لباسهای بالاتنه اش آزاد و پایین تنه اش چسبون خودمم دوست دارم برای دلبری از من می پوشه. علی هم بچه کم سن و سال ولی خوش تیپ و خوش اندام و بامعرفتی بود. زن ما رو سکسی دیده بود دوست داشت دید بزنه ولی خجالتی و ترسو بود با این حال در حین نشون دادن کلبه یواشکی دیدش رو میزد من و همسرم هم متوجه شده بودیم . اسم خانومم افسانه است .
افسانه با اشاره همراه با لبخند بهم فهموند که علی بپا اخه طفلکی کیرش راست شده بود. با دست جابجاش می کرد دو نفری زدیم زیر خنده . من هم خیلی باهاش شوخی میکردم و سربه سرش گذاشتم . علی و خانوادش پایین دست کلبه تویه کلبه دیگه با فاصله 70 تا 80 متری زندگی می کردند خلاصه. وقتی رفت همسرم گفت چرا بیچاره رو انقدر اذیت کردی منکه خوشم اومد ازش بچه خوبیه . شب شد خواستیم بریم برای شام. دیدیم علی برامون شام گرفته. دمش گم چه با معرفت از خستگی زیاد شامو زدیم و زود خوابیدیم. فردا عصر روی سکوی جلوی کلبه نشسته بودیم . متوجه شدیم علی از دور داره با دوربین مارو دید میزنه. به افسانه گفتم کمی سربه سرش بزارم. اونم گفت اخی دلت میاد با معرفتی کرده کارمون رو انجام داده. شام و ناهار و صبحانه برامون گرفته فقط.کمی هیزی میکنه اونم بخاطر سن و سالشه سرو سینه مارو هم که دیده. داره دیوونه میشه بجای. این کارا بیا یه حالی بهش بدیم . براش یه خاطره خوب بشه. گفتم. نه بچه است. افسانه گفت سخت نگیر هیچی نمیشه گفتم میخوای بکشی. روی خودت گفت نه بابا یه خورده. سینه و پاهامو نشونش میدم کلی حال میکنه. باشه خود دانی شب داشتیم قلیان. میکشیدیم دیدم دوروبرمون موس موس میکنه صداش کردم اومد سر حرف باهاش باز کردم. حرفو کشیدم به سکس سرخ و سفید می شد. سرشو پایین انداخته بود و با موهاش بازی میکرد گفتم چرا جواب نمیدی میگفت اخه … بعد نگاه به افسانه میکرد. افسانه هم دست به کار شد گفت علی. دوست دختر داری.علی با یه حالتی به من نگاه کرد انگار از من خجالت می کشد یا می ترسید گفتم خوب جوابشو بده با این حرف انگار مجوز صحبت کردن با افسانه رو بهش داده باشم گفت تازه با به نفر دوست شدم افسانه گفت تا حالا کردیش. بدبخت. جا خورد عین لبو سرخ شد توقع نداشت افسانه به این صراحت جلوی من ازش همچین سوال کنه. سرشو انداخت پایین افسانه با یه چشمک و در آوردن زبونش به من فهماند سوال و تکرار کنم . گفتم علی راستشو بگو کردیش یا نه. داشت براش روشن میشد که من. و افسانه با هم هماهنگیم و خیالاتی داریم جسورتر شد سرشو اورد بالا گفت نه به خدا افسانه گفت تونستی پستوناشو بخوری یا بمالی . رو به خانمم کرد و گفت نه افسانه با خنده گفت طفلکی فکر کنم بغلش هم نکرده باشه. اصلا ناراحت نباش خودم یه حالی بهت میدم اساسی دلت چی میخواد دوست داری منو بکنی.

راستش منم مثل علی جا خوردم افسانه گفت پاشو..پاشو برو خونه دوش بگیر پشماتو بزن. ادکلن بزن خوش بو که شدی آخر شب بیا تا صبح هرچقد دلت خواست بهت میدم. رفتن علی عین فرار بود فقط با تعجب نگاهش میکردم فسانه گفت اینطوری نگام نکن دلم براش سوخت. ساعت حوالی 12 الی 1 صبح. افسانه خودشو لخت کرده بود هیکل مامان عین هلو رختخواب پهن کرد و رفت زیر لحاف کمی باهاش لاس زدم. سینهاشو مکیدم از علی براش گفتم. حشرش زد بالا کوسشم خیس کرده بود گیر دادم دیگه تحمل ندارم. میخوام بکنم اونم. التماس که وایسا علی بیاد باهم حالش بیشتره همون موقع اروم در کلبه زده شد گفتم بله اروم گفت علی مارو دید پشماش ریخت . روش نمیشد بیاد تو گرفتمش گفتم بیا تو بابا زنمون به خاطر تو به ماهم نمیده . افسانه ازیر لحاف بود سلام علیک کردن پای رختخواب گفتم همینجا لخت شو. لامذهب جون 17 ساله کیرش 17 الی 18 سانت بود قطرشم زیاد بود بدن چقر و سفید. امام سر تا پاش میلرزید .افسانه هم تعجب کرده بود. صداش کرد علی جون بیا اینور من بخواب منم طرف دیگش خوابیدم پشت کرد به من شروع کرد نوازش کردن علی و مالیدن سرو سینه اش و کم کم دست افسانه رفت سمت کیرش علی هم این ادمای تشنجی فقط سرشو گذاشته بود لای پستونای افسانه و بلند بلند نفس میکشید و می لرزید یکم که علی آروم شد افسانه سینشو با دست گرفتو گذاشت رو لبای علی. اونم یهو شروع کرد به مکیدن طوری که نصف پستوناش تو دهنش جا میداد افسانه هم نفس رفتو فقط سفیدی چشماش معلوم بود .این حالتش رو خیلی دوست دارم اخر شهوتشه خواستم از پشت بندازم تو کوسش اجازه نداد گفت صبر کن فهمیدم میخواد بده علی براش بلسیه . ماهم که بیکار فقط شق درد گرفته بودیم افسانه از ساک زدن هم بدش میاد زدم روشانه علی گفتم بسه بابا کسشو هم بلیس براش کار زیاد داریم. ماهم میخوایم بکنیم راحت 5 دقیقه. میلیسید. افسانه حسابی عین مار به خودش میپیچید کمی که گذشت زورکی کله اش رو گرفت کشیدش بالا دست انداخت کیرشو گرفت بزاره سر کوسش وقتی گرفت تو دستش فقط چند دقیقه نگاهش میکرد. رو به من گفت عجب کیری داره . علی هم تا دسته فرو کرد تو کوس زنم. افسانه هم مست کیر کلفت و دراز علی به سرحد جنون رسیده بود نامرد کمرشم از من سفت تر بود انگار چیزی زده بود راحت 5 دقیقه میتپوند. خلاصه افسانه با وعده یه سکس خوب در روزهای آینده ازم خواست بزارم با علی حالشو تکمیل کنه تا صبح علی افسانه رو 2 بار دیگه کرد منم سعی میکردم بخوابم ولی سروصداشون نمیزاشت.
نوشته: ؟

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *