این داستان تقدیم به شما
داستان سکسی سکس با خواهرم رو اینجا میذارم امیدوارم بپسندید
با سلام خدمت دوستان و عزیزان.
داستان برمیگرده به دو سال پیش ولی بخاطر کامل نوشتن داستان خلاصه از اول ماجرا میگم.از جایی که من کلاس سوم دبستان بودم و دوتا خواهرام و یکدونه داداشم هرکدوم به ترتیب دوسال از من کوچکتر بودند.اون زمان هیچی از رابطه جنسی نمیدونستم و به طور کاملا اتفاقی در خونه عموم باز کردم و دیدم که عموم افتاده رو زن عموم و داره کارایی میکنه تا منو دید داد زد برو بیرون.من کاملا اونارو دیدم و چیزی نفهمیدم و فرار کردم اخه عموم خیلی عصبانی شد.
بعد از چند وقت کنجکاوی و جستجو در مورد قضیه یک روز پدر مادر رفتند بیرون واسه خرید.گویا چیزی نخریدند و قرار شد فردا با خاله و مادر بزرگ همگی برن بازار تا واسه عروسی دایی هر چی لازم هست بخرند.و گفتند که تا عصر نمیان.و ما بریم خونه عموم که نزدیک بود واسه ناهار.
ماهم تو خونه تنها شدیم.منو دوتا خواهر .داداشم باهاشون رفت.از سر کنجکاوی به خواهرم گفتم که عمو اونروز روی زن عمو افتاده بود و بعدش منو دعوا کرد.خواهرم گفت نمیدونم ولی میدونم که کار بدی هست.منم اصرار کردم که باهاش همون کارو انجام بدم ببینم چیکار میکردن.
خواهر بزرگ من قبول کرد و من مثل عموم همون کارو میکردم تا اینکه یک دفعه رفت توش و دردش گرفت و دیگه نذاشت.خواهر کوچک ساناز به زور راضی شد و اونو همونطور مثل عموم انجام دادم تا اینکه دیدم لذت من داره بیشتر و بیشتر میشه تا جایی که یک دفعه حسی بهم دست داد و بی حال شدم.
از اینکار خوشم اومد و بعدها از ساناز خواستم دوباره تکرار کنیم.بازم با اصرار قبول کرد.ایندفعه دلیل درد خواهر بزرگم که رفت توش کنجکاوم کرد و چند بار تلاش کردم که تو کون ساناز بکنم که نمیذاشت و باز با اصرار راضی میشد اینقدر اینکار تکرار شد که کون ساناز از کم کم رفتن کیر کوچک من جا باز کرد و بلاخره کیرم رفت توش.و باز همون حال بهم دست داد خیلی لذت بخش بود.
در طول دوسال تا سن تکلیف ساناز ما چند باری باهم رابطه داشتیم که حتی اخر سرها دیگه بدون اصرار قبول میکرد و میگفت اونم لذت میبره.
به سن تکلیف که رسید و کل ماجرا رو مادرم و معلم مدرسه بهش توضیح دادند یکم ترسیده بود قبول نمیکرد.بعدها که هم سن و سالهاش نامزد میکردند( ازدواج ۱۳ سال رسم بود تو منطقه ما) .دیدم رفتارش عوض شده.تو این مدت همیشه خشن بود و عصبی انگار پشیمون بود.ولی کم کم رفتارش مهربون شد و محبت داشت.
یکروز که از مدرسه اومد و هیچکی خونه نبود تا اومدم صحبت کنم در مورد رابطه دیدم خوابیده .رفتم کنارش.حالا دیگه من ۱۷ ساله بودم و اگاه و حشری دنبال میگشتم به هر بهونه تکرار بشه این رابطه و اینکه من دوست دختر نداشتم و تنها بودم و میدونستم اونم دوست پسر نداره.وقتی دیدم خواب افتاده رفتم پیشش یکم نوازشش کردم و کم کم ماساژ و کم کم مالیدن دیدم هیچ حرکتی نمیکنه و خواب خواب هستش.کم کم سینه هاشو مالیدم.بعد یکم دیدم دمر شد و به شکم خوابید.یواش یواش شلوار و شرتشو باهم دادم تا رونش پائین.کمک نکرد ولی هیچ حرکتی هم نکرد.دستمو یواش از کنار شکمش رسوندم به کس نرم و قشنگش و مالش دادم.یکم کسشو از زمین بلند کرد که راحت بمالمش.
دست دیگمو انداختم روی کونش و مالیدم…
کم کم اماده شده بود.یکم کرم زدم به کیرم و یواش یواش گذاشتم دمش اولش خودشو کشید جلو و مقاومت کرد ولی اصلا حالتشو عوض نکرد و وانمود میکرد خواب .فکر کردم دیگه بزرگ شدیم شرمش میاد.دوباره یواش یواش کردم تو کونش از بس اروم کردم تو کونش چند دقیقه ای طول کشید تا کامل کردم توش.بعد شروع کردم تلمبه زدن و همزمان مالیدن کسش.
کیرم تو کونش بود و دیدم کسش حسابی دستمو خیس کرد.داشت ارضا میشد که دیدم برگشت.خندید و گفت بیشعور اول اجازه بگیر بعد داخل شو.
منم خندیدم گفتم دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم گفتم کارمو انجام میدم بعد بهت میگم.
خلاصه اینکه اونروز کلی باهم حال کردیم حرف زدیم و قرار شد که تا وقتی شوهر میکنه با هیچکی جز خودم نباشه.
بعد از چند ماه وسوسه شدم از کس بکنمش. رفتم توخونه هیچکی نبود و دیدم صدای اب حموم میاد.خواستم ببینم کیه داد زدم مامان .مامان که ساناز جواب داد نیستن.رفتن بیرون با ابجی بزرگ بازار.
گفتم الان وقتشه از کس بکنمش.در زدم در و باز کرد گفتم میخوام بیام تو گفت در خونه رو قفل کن از داخل بیا.
از اومدن بابا و داداش میترسیدیم.درو بستم و رفتم تو حموم اول از کون کردمش و حشری شد بعد بلند شدم گفتم از کس میکنم قبول نکرد گفتم یکم میبرم تو باز قبول نکرد.خلاصه هرچی اصرار کردم اصلا قبول نکرد.عصبانی شدم به زور خوابوندمش که بکنمش دیدم بعد گریه قسم خورد که اگه از کس بکنمش همه چیزو به بابام میگه.
منم از اخلاق تندش و رابطه صمیمی که با پدرم داشت ترسیدم و اومدم بیرون ولی بد عصبانی بودم.
بعدا هر چی اصرار کردم که از کون بده قبول نمیکرد.و پشیمون بودم که هم کس نکردم هم کون نمیده.
دنبال یک فرصت بودم تا تکلیف خودمو روش کنم .بعد چند وقت خواهر بزرگم ازدواج کرد.و رفت خونه خودش.
یک روز دیدم مادرم داره میره بیرون از پرسیدم کجا میری گفت ساناز تنها تو خونست منم میرم خونه ابجیت.بابا و داداشت اونجان ناهار نمیخواد بیای اونجا گذاشتم با ساناز بخورید بعدش ساناز امتحان داره امتحانش تموم شد باهم بیاین خونه ابجیت.
خوشحال اومدم خونه چون خیلی وقت داشتم نقشمو اجرا کنم.اومدم دیدم داره درس میخونه رفتم صحبت کردم قبول نکرد و بخاطر اینکه مزاحمش نشم رفت اتاق همکف که یجورایی انباری بود منم رفتم پیشش گفت بی خیال بشم و برم بالا تا بیاد ناهار بخوریم بره امتحانشو بده.قبول نکردم و بهش گیر دادم که باید دوباره اجازه بده وگرنه از کس به زور میکنمش .قبول نکرد.بالاخره گرفتمش به شکم خوابوندمش کیرمو گذاشتم لای پاش.قسمت نبود پردش بره.هرکاری میکردم بره تو کسش هی لیز میخورد تو کونش البته خودش هم نمیذاشت بره توکسش.
چند دقیقه ای تلاشمو کردم که بکنم تو کسش که نشد برگردوندمش به پشت افتادم روش تا اینکه امادش کردم که کیرمو بذارم دم کسش زنگ خونه صدا کرد اول گفتم ولش کن.ولی زنگ زدنای مادرم مشخص بود.دیدم مادرم داره زنگ میزنه.
با کیر شق شده زیر شلوارم رفتم درو باز کردم و سریع رفتم تو حیاط که کیرمو نبینه.دنبال ساناز بود و اونم تو اتاق همکف نزدیک خودش داشت گریه میکرد .خدا خدا میکردم که چیزی نگه ولی کل ماجرا رو از اول تا اخر واسه مادرم تعریف کرد.مادرم عصبانی و گریون اومد تو حیاط و چند تا چک محکم بهم زد گفت همه از ناموسشون دفاع میکنند تو خودت بلا سر ناموست میاری.
بزار بابات بیاد.
موتور و برداشتم از خونه بزنم بیرون دیدم ساناز گریون اماده شده بره امتحان داره یک جور خاص بهم نگاه میکنه انگار احساس خلاصی میکرد و راحت شده بود .
سری تکون دادم و گفتم یک بار زوری بود بقیش چی به بابا بگه منم همشو میگم.
زدم بیرون.
بعد اذان مغرب بود تو محله جلو مغازه سوپری بودم دیدم دامادمون اومد دنبالم.
چی شده واسه چی با مادرت بحث کردی فهمیدن قضیه به این نرسیده.گفتم هیچی گفت بیا بریم خودش گفت بیام دنبالت.با اکراه قبول کردم چون میدونستم اگه بابام چیزی بفهمه جلو همه کنترلش از دست میده و شروع میکنه کتک کاری.تا اون لحظه هیچوقت منو نزده بود ولی اخلاق بابامو میدونستم قضیه چیزی نبود که گذشت کنه حتما کتک داشت.
رفتم تو خونه وارد شدم دیدم فقط مادرم روشو برگردوند و حتی ساناز که جواب سلام نداد کاری نکرد که کسی شک کنه.
فرداش دیدم مادرم گفت کاری کردی که نه میتونم بابات بگم نه بهت اطمینان دارم که ساناز حتی خودم پیشت باشم.
خدایی پشیمون بودم از کل کارام تا اون لحظه.
کم کم رفتارمون عوض شد دیگه من به ساناز فکر نمیکردم و اونم داشت کم کم رابطشو ( خواهری) باهام خوب میکرد و اینکه هیچکدوم دیگه به سکس فکر نمیکردیم.
تا اینکه ساناز نامزد کرد با یکی از بهترین دوستام .
یک شب که حالم خوب نبود و دلدرد بودم خوابم نمیبرد رفتم مادرمو گفتم دارو بهم داد گفت که چیزیم نیست.تو راه برگشت از جلو اتاق ساناز دیدم صدای ساناز میاد.شوهرش داشت میکردش و من چون تجربه داشتم حالاتشو میفهمیدم و ناله هاش واسم اشنا بود.با شنیدن صداش یک جوری شدم احساس حقارت کردم از اینکه خواهرم بود و رابطه داشتم و از اینکه بهم جایگاهی نداد و حالا شوهرش هر جور بخواد اونو میکنه.
حسم باز عوض شد.
چند وقت بود از ماجرا گذشته بود و من اون اطمینان اول رو تو خونواده پیدا کرده بودم و ساناز تنها تو خونه با من مشکلی نداشت و مادرم هم مخالفتی نمیکرد.
تصمیم گرفتم بهش بگم که دوباره بهش حس پیدا کردم ولی خودمم ناراضی هستم که رابطه داشته باشم.
تنهایی تو خونه بهش گفتم و گفت خوبه ولی چون عقده ای نشی.بذار چند وقت دیگه عروسیم هست بعداز عروسی فقط یکبار اجازه میدم که منو از کس بکنی بجای اون قولی که دادیم که تا عروسی مال تو باشم ولی نتونستم.
کلی ذوق کردم و لحظه شماری میکردم تا عروسیش برسه.
بالاخره تموم شد و مراسم عروسیش برپا شد.
رفتم کنارش در گوشش توی مراسم گفتم یادته بهم قولی دادی اگه هنوز پایبندی به قولت لبخند بزن و اگه نیستی فقط نگام نکن و هیچی نگو ناراحت هم نشو.
دیدم لبخند زد و منو بغل کرد و یواش تو گوشم گفت من برا داداشم سرم بره قولم نمیره.
چند شب بعد از عروسیشون شوهرش واسه خرید کالا راهی گمرگ تهران شد.
و برای تنهاییش میخواست بیاد خونه ما.
دوباره یاداوریش کردم که نیاد.اونم قبول کرد.
هماهنگ کردیم واسه تنهاییش برم پیشش.مادرم گفت اون خسته است و کلی اسباب اساسیه جابجا کرده واسه شام اذیتش نکنی گفتم چشم سر راه شام گرفتم میوه گرفتم کلی تنقلات گرفتم دارو خونه قرص ldو تاخیری و سفت کننده گرفتم و رفتم خونه دیدم کلا واسه من اماده شده پشت ایفون هم سوال کرد تنهام یا نه.
اماده بود.رفتم وسایل و گذاشتم اشپزخونه دیدم جلوتر سفارش پیتزا داده.و اونم مثل من کاراش اماده یک شب رویایی هست.
نشستم کنارش و با کسب اجازه شروع کردم به مالیدنش.اجازه داد فقط باهاش حال و هول کنم تا پیتزا برسه بعدشام بخوریم و بعدش شروع کنیم.فکر کردم داره وقت گذرونی میکنه ولی قبول کردم و شروع کردم مالیدنش.اون لحظه به گذشته فکر کردم اگه اجازه داده بود و منم به هر صورت بکارتش رو زده بودم الان دیگه پیشش نبودم و از این بابت خوشحال بودم ولی حس بدی هم داشتم .در مجموع حسهای من رابطه با خواهر حال عجیبی داره ترس از دیده شدن و لو رفتن.ترس ازخدا .دلهره .منگی.ولی حس عجیبش اینه که انگار خواهر ادم مال خود خود خود ادم هستش و حس علاقه شدیدی بهش داری مخصوصا موقع رابطه که این حس چندین برابر میشه و لذت رابطه با خواهر به هیچ لذتی عوض نمیکنی.پیتزا رو اوردن و شام خوردیم.هم پیتزا هم کوبیده.و موقع شروع کار بود.به تلافی اینکه رابطمون از حموم کردن خراب شد تصمیم گرفتیم دوتایی بریم حموم ولی احتمال شب نشینی بابا مامان یا خواهر بود .پس قرار شد تا ساعت یازده شب که اطمینان کنیم کسی تا صبح مزاحم نمیشه همو اماده کنیم نیمه لخت شدیم و من کسو سینه های ساناز میمالیدم و اونم کیر منو لبامونم از هم جدا نمیشد.حس کردم یک چیزی سانازو نگران کرده پرسیدم شوهرت احتمال داره بیاد نگرانی.که گفت نه نمیاد ولی نگرانیم از همون هست چیزی واسم کم نذاشته و من دارم اینکارو میکنم و بهش خیانت میکنم.
بهش گفتم اگه با غریبه رابطه داشتی جای ترس بود .کسی از رفت و امد از صحبت با غریبه شک میکنه ولی به من و تو از الان تا اخر عمرمون هرچی بریم و بیایم کسی شک نمیکنه.با صحبت ارومش کردم و اوردمش تو حال و هوای یک رابطه خوب بعد از این همه وقت که رابطه نداشتیم اونم چه رابطه گرم و رویایی از کس قرار بود بکنمش.و اونم حال کنه.
ساعت از یازده گذشته بود که پاشد یک زنگ به مادرم بزنه و شب بخیر بگه و امار خواب اونارو بگیره.هم به مادرم زنگ زد و هم به خواهرم.مطمعن شدیم همه خوابیدن.
شروع کردیم مالیدن و کم کم لخت شدن.لباساشو کندم وصحبت میکردم که چی شد مامان به اومدن من به اینجا رضایت داد و داداش نفرستاد.
گفت خودم ازش خواستم و بهش گفتم که هردومون پشیمون شدیم و کارمون تکرار نمیشه و خواستم تورو ببخشه و به بابا چیزی نگه.بعدش هم الان دیگه هم اون بهت اطمینان داره هم من هم اینکه من شوهر دارم و جای نگرانی نیست.
رسیدیم در حموم گفت اول تو برو میخوام اینبار من بیام اجازه بگیرم.
رفتم تو و شیر دوش حموم باز کردم و زیر دوش دستم رو کیر شق شدم بود و به کس ناز و قشنگ ساناز فکر میکردم که دیدم در زد با یک اسپری و کاندوم اومد.گفت حالا که قرار حال کنیم درست و حسابی حال کنیم .
منم با اسپری موافقت کردم و با کاندوم نه گفتم اگه اتفاقی هم بیفته قرص گرفتم و نمیذارم باردار بشی.به شوخی گفتم تازه اگه از من بچه دار هم بشی کسی شک نمیکنه که بچه منه اخه از قدیم گفتند حلال زاده یا به باباش میره یا به داییش.منم هم داییش میشم هم باباش.خندید و گفت شیطون درس میدی تو .
شروع کردم مالیدن سینه و کسش و لباشو تا تونستم خوردم هردومون حشری شده بودیم ولی من قصد داشتم خودش بگه منو بکن.
اتفاقا از بس حشری شده بود گفت که اول بیاد رابطه های قبلیمون منو از کون حسابی بکن بعدش از کس هرچی خواستی بکن .تا فردا ظهر که مامان میاد من مال تو .اول از کون کردم خوابوندمش گذاشتم تو کونش ولی اون جوری که قبلا میکردم نکردم.با چند عقب جلو کوچیک کامل کردم توش صداش بلند شد.گفت با اینکه هیکلت از علی(شوهرش)کوچیکتره ولی کیرت بزرگتره و حال بیشتری میده.حسابی کردم سرعتمو زیاد کردم مدل عوض کردم ایستاده دست رو دیوار پا بالای سنگ حموم.یک ساعت بیشتر از کون کردمش چند بار به ارگاسم رسید و بازم کردمش.
بی حال بود از روش پاشدم.گفت چند دقیقه ولش کنم تا به حال بیاد گفتم نه برگرد از کون بکنم منم ابمو بریزم تو کونت.قبول کرد ده دقیقه طول کشید داشت غرغر میکرد که زود باش به زور ابمو ریختم تو کونش از اثرات قرص و اسپری ارضا نمیشدم که.به زور ارضا شدم ولی ساناز کونش غار شده بود.چند دقیقه کنار هم بودیم ماساژش دادم به حال که اومد از حموم زدیم بیرون رفتیم یکم میوه و تنقلات بخوریم و من بیشتر میوه های سانازو میخوردم اناراش که هنوز کوچیک بودن(سینه هاش)یکم انرژی گرفتیم و رفتیم تو اتاق خواب.
از خودش و علی لحظه پاره کردن بکارتش فیلم گرفته بود نشونم داد حسرت خوردم ولی خوشحال بودم که اینکارو من نکردم.دوباره شروع کردیم مالیدن و لیسیدن تا لحظه رویایی فرا رسید تو اوج لذت ازم خواست بکنمش کسش حسابی خیس بود همیشه همینطور بود تا لذت میبرد کسش اب راه می افتاد.کیرمو با خیسی کسش خیس کردم و فشار دادم توش جیغی زد که نگران شدم کسی شنیده باشه واسه همین پیراهن و شلوارمو گذاشتم دم دست .اگه کسی فضولی کنه بگم از سوسک ترسیده.
خبری نشد و من یواش یواش ادامه دادم تند ترو تند تر.تا میخواست ارضا بشه میگفت نگه دارم خودش میگفت اگه از جلو ارضا بشه دیگه ادامه دادنش سخت میشه.با وجود اینکه ضد حال بود ولی رعایت میکردم ولی اینجوری تا فردا ظهر حال درستی نمیکردم.
دو ساعتی گذشت کم کم خودمم داشتم ارضا میشدم که ازش خواستم باهم ارضا بشیم و قبول کرد ولی تاکید کرد که خطایی نکنم.
ادامه دادم تند تند زدم صداش در اومده بود و داشت ارضا میشد گفت من دارم میشم تا ارضام کامل میشه فقط بکن کردم و تند تر کردم گفت یواش بکن دارم میام یواش یواش کردم ساناز با یک جیغ کوچیک و با یک فشار جسمی بزرگ ارضا شد و من تا اتمام ارضا شدنش ادامه دادم .تا اومد بگه بسه که دیر شده بود و نصف ابم تو کسش خالی شد.
دیدم نگران شد .و غرغر شروع کرد.حالا چیکار کنم جواب علی چی بدم .
هر کاری کردم اروم بشه نترسه فایده نداشت میگفت تو گند کاری خودتو میخوای مخفی کنی چقدر تاکید کردم مراقب باشی.
اصلا اشتباه کردم اجازه دادم.
ضد حالی بدی بود ولی راهکار اینترنت بود زدم اطلاعات قرص اورژانسی و کامل خوند و اروم شد و گفت بخوابیم ببینیم صبح چیکار کنم.
رفت توالت ابمو از کسش خالی کرد اومد قرص خورد خوابیدیم.
صبح اول صبح زنگ زدم یکی از دوستام که از قرصارو گرفته بودم.
گفتم دیشب با یک دختره بودم اتفاقی ابم ریخت تو کسش اونم قرص خورده جای نگرانی هست؟
که جواب داد اصلا جای نگرانی نیست فقط قرص حداکثر بعداز ۶ ساعت از رابطه مصرف شده باشه جای نگرانی نیست.
گفتم اگه بازم رابطه داشته باشیم چی؟
گفت اصلا ملاک رابطه و میزان منی ریخته شده نیست شما ده بار هم که رابطه داشته باشین با همون قرص جای نگرانی نیست و اطمینان حاصله از قرص بعداز یک هفته هست که خانوم باید پریود بشه.
و همه اینارو شنید و اومد تو بغلم و بابت رفتارش عذر خواهی کرد منم گفتم اگه بازم رابطه داشته باشیم قبول میکنم.و دوباره شروع کردم مالیدن و لیسیدن و کردن کسش.ایندفعه چند بار ارضا شد و چیزی نمیگفت و منم تا اومدن مامان دو بار دیگه تو کسش خالی شدم.
شب بعد هم باهم بودیم و اجازه داد بکنمش ولی اب نریزم.
شوهرش که اومد دیگه رابطه نداشتیم تا دیدم حراسون اومده خونه و به مامان گفته که احتمالا باردار شده مامان بابا خوشحال بودن ولی من احساس اونو درک میکردم خودخوری میکرد.
قانونا باید بعداز یک هفته از مصرف قرص پریود میشد که نشانه باردار نشدن بود ولی الان یازده روز گذشته و نگران شده بود ولی به من تا اون لحظه چیزی نگفته بود که پریود نشده.
شاید از شوهرش ترسیده بود.
بازم رابطه قطع شد.اون دو روز بعد پریود شد ولی دیگه هیچوقت باهام رابطه خوبی نداشت و حتی حرف زدن هم درست حرف نمیزد و همیشه ازم نامحسوس فراری بود.
به همین منوال دوسال گذشت تا از علی بچه دار شد بچشون به دنیا اومد کاملا شبیه عکس بچگی خودم عکس شش ماهگی من با بچه اونا فرقی نداشت.فقط من یکم تپل تر بودم.
چند ماه گذشته بود و کم کم دوباره باهم خوب شده بودیم بهش گفتم بچشون کاملا شبیه من هستش نکنه که…
گفت اره اتفاقا کم مونده بود شناسنامه بنام تو بگیرم واسش.
پرسیدم دیگه باهم تمومه رابطه نداریم؟
گفت دیگه اصلا فکرشم نکن.
بچشون بزرگ شده بود و از شیر گرفته بودنش .ضمن اینکه همیشه موقع شیر دادن بچه من به یاد خاطره هام با ساناز میافتادم و حشری میشدم همه به ساناز میگفتن که وقتشه بچه دیگه بیارین که ایشالله دختر باشه.دیگه بچه نیارین.
تو این مدت از رابطمون علی خیلی خرید میرفت ولی ساناز دیگه منو نمیگفت باهاش بخوابم تنها نباشه همیشه یواشکی داداشمو میبرد.
یک شب اتفاقی علی گفت که فردا باید بره خرید و نگران تنهایی ساناز هست و من قول دادم که برم پیشش و تنهاش نذارم.
چون میدونستم ساناز رو حرف علی حرف نمیزنه گفتم اگه رفتی به ساناز بگو بهم زنگ بزنه تا برم پیشش.
و هنینطور شد دیدم زنگ زد که اقای خودشیرین بیا علی رفته ولی هرفکری داری پشت در بذار بیا تو .
منم از دوستم دارو خونه قرص ارام بخش(خواب اور)گرفتم و نسکافه و میوه قبل رفتن سه تا قرص پودر کردم از گوشه نسکافه ریختم تو پاکت.رفتم خونشون گفتم هوس نسکافه کردم میخوری بیارم قبول کرد.
رفتم قرصارو تو نسکافه بهش دادم خورد.
چند دقیقه بعد میوه میخوردیم خوابش برد.
به زور تا تخت خوابش رسوند خودشو
یکم بعد که مطمعن شدم قرصا اثر کرده رفتم بغلش شروع کردم به مالیدنش اصلا خیالش نبود.
کم کم شروع کردم لباسای پایین در اوردم لخت کردم.فقط شلوار و شرتشو.
پتو انداختم رو هردومون و کردم تو کسش.
تا صبح چند بار بچش بهانه شیر خوردن کرد هی به فلاکت خوابوندمش.
چهار بار تو کسش ارضا شدم و کلا خالی کردم تو کسش.
عقدمو سرش خالی کردم و رفتم اتاق دیگه خوابیدم.
صبح که پاشدم دیدم چای صبحانه حاضر کرده و میخواستم قرص بدم بخوره که دیدم گفت واقعا جای تعجب داره دیشب بهم گیر ندادی.منتظر بودم گیر بدی .
با این حرف ترسیدم بگم قرص بخور و گفتم با ریختن اب یکبار ه ادم بچه دار نمیشه و زمان و راهکار خاص داره بهتره چیزی نگم تا بعدا بتونم ازش بخوام.
خودمو گول زدم.بعداز چند وقت بچه دومشون به دنیا اومد و کپ اولی نمیدونم شاید از من باشه ولی اگه باشه باید تفاوت جزئی حتی با اولی داشته باشه چون اولی بعداز دوسال از رابطه ما و عروسیشون به دنیا اومد پس مال من نیستن هیچکدوم.
ولی بعداز به دنیا اومدن بچه دومشون باهم رابطه نداشتیم و تصمیم داریم که به زودی یک سکس کامل داشته باشیم.اونم قبول کرده منتظر فرصت طلایی هستیم.
و اینکه مالیدن و لیسیدن تقریبا تو هروز برا من وجود داره الان دوماه هستش هرروز دارم همینکارو میکنم و حتی سریع میکنم ارضا میشم ولی فایده ای نداره باید یک شب خصوصی حال بده بهمون هم من هم ساناز.
از همه دوستانی که خوندن سپاسگذارم.اگه فرصت شد رابطه بعدی رو کامل با جزئیات مینویسم.
نوشته: امیررضا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید