این داستان تقدیم به شما
سلام من حامد هستم خاطره ای که براتون میگم شروعش از سال 92 بود
34 سالم بود تو یه کارگاه صنعتی کار میکردم اغلب پرسنل مرد بودند جز یکی دو نفر که یکیشون منشی بودند. به اسم مهسا قبل از ایشون هم منشی داشتیم اما من رابطه ای با اونا نداشتم. مهسا از خرداد 92 پیش ما کار می کرد اما راستش تا اسفند ماه اصلا در مورد برقراری رابطه با مهسا فکر نکرده بودم. تنها در حد یه سلام و احوالپرسی همکاری بود. اینم بگم که من تو کامپیوتر یه مقدار اطلاعات دارم در حد متوسط .چون کارم با کامپیوتره طراح صنعتی هستم .قد 176 وزن 68 قیافه معمولی سالار هم معمولیه 15-16 هست تا حالا هر کسی رو بردم سیر کرده .مهسا هم یه دختر خوشگل با قدحدود 165 و وزن حدود 60-63 راستش وزنش نکردم . مهسا تو دفتر کار میکرد و من تو داخل کارگاه بحث مالیات و عوارض بود که صاحب کار گفته بود منشی باید اینترنتی مالیات و عوارض رو رد میکرد که خیلی وارد نبود. راستی من وبلاگم داشتم . از من یه چند تا سوال پرسید که جواب دادم. تو یه مورد که صدام کرد رفتم دفتر ل رو صندلی نشسته بود و من رفتم یه سوالی پرسید منم از پشت سرش که بودم گفتم موس و بده اونم موس و داد به من من یه مقدار خم شدم که بهش بگم چیکار کنه که صورتم نزدیک صورتش شد. نفسهاشو احساس میکردم چقدر برام هیجان داشت زیر گوشم نفس میکشید و گرمای نفس هاشو احساس میکردم. اومدم از دفتر برم بیرون گفتم راستی میشه شمارتو داشته باشم. خنده ملیحی زد وگفت: باشه. شمارشو گرفتم و تو گوشیم سیو کردم گوشی ل سامسونگ بود مدل کوربی اگه یادتون باشه تو اون سالها یه گوشی بود که دست خیلی ها بود خلاصه بهش گفتم که وبلاگ دارم و آدرس وبلاگم رو دادم بهش . رفته بود تو وبلاگم وقتی یکی دو روز بعد پرسیدم نظرش رو در باره وبلاگم. گفت: خیلی خوب بود. بهش گفتم نظرت در مورد من چیه ؟ گقت: خیلی لاکچری هستی.
شمارشو که داشتم بهش اس میدادم. اولش از سلام و صبح بخیر و خسته نباشید شروع شد . نزدیک های عید بود. خلاصه اس های عاشقانه و تماس های گاه و بی گاه چون سرکار نمیشد با هم زیاد صحبت کرد. یکی دو ماهی به همین منوال گذشت. اولین بار که قرار شد بریم بیرون نمایشگاه کتاب قرار گذاشتیم یه روز من نیومده بودم سرکار با هم قرار گذاشتیم ظهر مرخصی بگیره که با هم رفتیم نمایشگاه اونجا برای اولین بار دست هم رو گرفتیم .نزدیک هم راه میرفتیم جوری که بازوهام یه وقتهایی به سینه هاش می خورد خیلی بهم حال میداد واقعا هم خوشگل بود. از نمایشگاه که برمیگشتیم بهش گفتم یه بار باید بوست کنم. خجالت کشید. حالا نمیخوام بگم پاستوریزه بود ولی به هر حال موقعیت هم کامل میدونستیم. من بچه داشتم و اون یه دختر بود. بالاخره بعد گذشت یکی دو ماه یه پنج شنبه که کمی زود تعطیل می کردیم باهم از کار زدیم بیرون ما شام دعوت بودیم خونه یکی از اقوام تو کرج بچه هامون با برادر خانومم ظهر رفته بودن. خونه ما هم خالی بود. رفتم سمت خونه گفت کجا میریم اقا حامد گفتم جای بدی نمیریم.رسیدیم محل گفتم یادته گفتم گلخونه دارم ونمون میخوام بهت نشون بدم (قبلا بهش گفته بودم) من من کرد و گفت باشه فقط باید زود برم خونه دیر نشه. گفتم اتفاقا منم باید برم کرج نگران نباش زود میریم. چون محل بود وترسیدم ضایع بشم سر کوچه پیاده کردمش و خودم رفتم خونه دیدم اوضاع ارومه بهش گفتم اومد. نشوندمش تو خنه و رفتم یه معجون گرفتم اوردم خوردیم بعد بردم و گلخونه رو بهش نشون دادم یه نیم ساعتی خونه بودیم اما قصد کردن نداشتم هم چون بار اول بود هم اینکه وقت کافی نبود. تو دم در اتاق خواب از پهلوهاش گرفتم که نگاه ارد تو چشمام منم لبامو گذاشتم رو لباش یه لب عالی از هم گرفتیم خیلی حال داد بهم گفت پهلوهامو نگیر قلقلکم میاد.خیلی دوس داشتم ترتیبش اما وقت کم بود.رفتیم مهسا رو گذاشتم تو محلشونو منم رفتم کرج .
یکی دو هفته بعد تو خرداد بود.تولدش هم خرداد بود این بارم خونمون خالی شد اما نه پنج شنبه بلکه جمعه. باهاش قرار گذاشتم جمعه باهم بریم بیرون قبول کرد صبح جمعه با هم رفتیم بیرون .رفتیم پارک جمشیدیه صبحونه خوردیم و یه کم گشتیم اومدیم سمت خونه منم یه ادکلن برا تولدش خریده بودم و گذاشتم زیر تخت رفتیم خونه و بدون مقدمه بردم تو اتاق خواب لبه تخت نشستیم گفت برا چی اومدیم خونتون گفتم. میخوام کادوی تولدت رو بدم. گفت: تولدم که فرداس گفتم: من اموروز بدم نمیگیری یه لبخند ملیحی زدو منم کادو رو دادم بهش. کلی ذوق کرد. آروم دستم گذاشتم رو سینه شو هلش دادم یجوری که رو تخت دراز بکشه تا دراز کشید افتادم روش. گفت دیونه مانتوم چروک میشه. پاشدم مانتوشو دراوردمو دوباره خوابوندمشو رفتادم روش لبمو گذاشتم رو لباش اونم با پاهاش منو قفل کرد تو فضا بودیم داغی کصشو دقیق سالار احساس میکرد لحظه به لحظه داغتر میشدیم یواش یواش لختش کردم سوتینش رو که دراوردم وای چی میدیدم دو تا بلور چقدر ناز بودن سینه هاش افتادم به جون سینه هاش خیلی حال میداد اونم کیف میکرد منم مثل ندیده ها افتاده بودم روش ده پونزده دقیقه ای خوردم و رفتم سراغ کصش شلوار و شورتش رو با هم از تن بلوریش کندم یه کص تر و تازه و خیس جلوی چشمام بود اینبار افتادم به جون کصش حالا نخور کی بخور مهسا هم که صداش خیلی وقت بود در اومده بود. حالا دیگه صداش بیشترهم شده بود. اخ اوخش منو بیشتر تحریک می کرد. منم افتاده بودم به جون کصش یه کص صورتی تر و تازه خیس من میخوردمو مهسا از حال به خودش میپیچید. بعد از خوردن کامل کص مهسا من رو تخت دراز کشیدمو مهسا که حشرش رو 100 بود نشست رو کیرم البته پامپ بود توش نکرد کیرمو میزون کرد بین لبهای صورتی کصش که خیس خیس شده بود. بد جور به دوتا مونم حال میداد تو این حالت یا لبای همو میخوردیم یا اینکه سینه های بلوریش تو دهن من بود هر چی میگذشت لذتش بیشتر میشد. اونقدر کصش خیس شده بود که انگار تانکر اب بود خلاصه بعد 10 12 دقیقهای مهسا ارضاء شد ولی من که قبلش دارو استفاده کرده بودم هنوز ارضاء نشده بودم که خوابید و گفت بذار لاپام تا آبت بیاد منم یه چند دقیقه ای که لاپاش زدم که نو همون حالتم کیرم به لب های کصش اصابت می کرد آبم اومد. سکس خیلی خوبی بود البته ما تو سه سالی که خانم منشی ما بود چند بار با هم رفتیم و دفعات بعد از پشت ترتیبش رو دادم که امدوارم بونم اونارو هم براتون بنویسم .
ممنون از اینکه وقت گذاشتد و داستان منو خوندید
نوشته: حامد
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید