این داستان تقدیم به شما

سلام به همه دوستان
من اسمم مهدی هست و 44 سالمه خاطرات زیادی دارم داستانهای جالب که میخوام براتون بگم داستانهای سکسی من همیشه بهشون فکر میکنم و بعضی وقتها بابت انجام این کارها که بعضی هاش هم نفرت انگیز بود ناراحت میشم اما اون موقع که انجام دادم در اوج شهوت بودم و فکر میکنم بهترین چیزی که یک مرد میتونه دادشته باشه همین شهوته وقتی یک زن و در اختیار میگری و میکنیش و تمام شهوت وجودت و گرفته حسش میکنی ..داستانهای من زیاده و دوست دارم بخونید و لذت ببرید …داستان اول ..موضوع من و زنداییمه که حدود سال 1374 وقتی تقریبا 21 سالم بود رخ داد .. من دیپلم گرفته بودم و داشتم برای کنکور میخوندم که متاسفانه بعلت شلوغ بودن خونه مجبور شدم برم خونه مادربزرگم که تنها بود . خونه مادریزگم دو طبقه بود و طبقه بالا داییم که تازه ازدواج کرده بود زندگی میکرد .. دایی خیلی متعصب و غیرتی داشتم البته دیر ازدواج کرده بود و چون بازاری بود و پول دار زن جوون و خوشگلی و مناسبی گرفته بود که حدود 15 ..16 سال ازش کوچکتر بود داییم تقریبا 45 سالش بود و زندایییم 28 سالش بود . البته داییم بیماری قلبی داشت اما زنش خانمی بود که تو یک خانواده مذهبی بودن و حجاب کامل داشت و خیلی تودست و پا نبود همیشه پوشیده بود … اما هیچ وقت نمیشه یک اندام خوشگل و ناز و نرم از چشمای یک جون شهوتی مخفی کرد . من که برای درس خوندم خونه مادربزرگ بودم دنبال روزنه ای بودم تا بتونم زندایی و دید بزنم و با دیدن کوس و کونش و اندامش یک جقی بزنم بالاخره ..روزنه پیدا شد یک روز صبح که داشتم میرفتم بالای پشت بوم تو راه پله ها نورگیر اتاق داییم و دیدم که گوشه شیشه شکسته بود و میشد دید زد و این روزنه درست به اتاق خواب داییم راه داشت .. خلاصه داییم که صبح ها میرفت سرکار منم میرفتم تو راه پله ها و مقدمات جلق زدن و فراهم میکردم … زنداییم خواب روی تخت و با اون بدن بلوریش که منو دیونه میکرد .. شورت و سوتین که همیشه با هم ست بودن من بیشتر شهوتی میکرد .. پایه ای بود برای جلق زدنم از دور کوس و کونش و لیس میزدم و وقتی تو خواب ناز اینو اونور میرفت ..رونای سفید و ماهیچه ایش بدبختم میکرد بارها به خودم میگفتم برم بالاسرش به زور بکنمش اما جرات نداشتم .. . گاهی اوقات که میرفتن بیرون و خونه نبودن یواشکی میرفت تو خونش و شورتاش و برمیداشتم بو میکشیدم جلق میزدم ، اب کیرم و میرختم تو شورتاش ..یا باخودم میبردم شبا میزاشتم رو کیرم …چه دورانی بود .. دو سه ماهی گذشت اما بالاخرهکار از کار گذشت ..یک مدتی رفتار زنداییم با من بد بود همش به من اخم میکرد و به هم تیکه مینداخت که کی کنکورت تموم میشه و کی میری وو احساس میکردم از اینکه اینجا هستم ناراحته .. منم یک مدتی تو راه پله ها نرفتم .. یک روز صبح که داییم رفته بود سر کار و مادربزرگمم که اهل روضه و سفره و مسجد بود ..دیدم زنداییم صدام کرد و با لحن ناراحتی بهم گفت بیام بالا منم دست و پام جمع کردم و یکم که ترسیده بودم رفتم بالا .. توپش پر بود .. حالش خوب نبود .. گفت بیا داخل .. حجابش کامل بود چادر مشکی سرش و حتی روسری و با اینکه تو خونه بود زیر چادر هم مانتو تنش بود .. هنوز هیچی نگفته بودم … گفت تو خجالت نمیکشی پسر اومدی درست بخونی یا بی غیرت بازی.. به پته پته افتاده بودم .. گفتم چی شده زندایی .. گفته خفه شو بی تربیت ..تو خجالت نمیکش هر روز میری تو راه پله ها به من نگاه میکنی فکر میکنی من خرم .. دیگه گوشام هیچی نمیشنید وو صورتم داغ شده بود .. اتاق دور سرم میچرخید داییم اومد جلو چشمام که داره داد وقال میکنه .. خدایا چیکار کنم ووچی بگم … .. گفتم زن دایی ببخشید غلط کردم .. نتونستم خودم و کنترل کنم … اونم داغ کرده بود اما داد و فریاد نمیکرد. گفت فکر میکنی من نمیفهمم تو شورتام میای کثافت کاری میکنی .. یا برمیداریش تو نمیفهمی من تا الان چقدر شورت گم کردم … واقعا که شهوتم کار داده بود دستم این و دیگه فکرش و نکرده بودم که تابلو میشه .. خلاصه به زندایی گفتم زندایی قول میدم امروز برم به دایی چیزی نگید به مامانم نگید .. اشتباه کردم ..جونی کردم ..زندایی ساکت شد ..گفت نمیشه باید تقاص کارت پس بدی باید به گناهت اعتراف کنی و توبه کنی و هرکار که میگم بکنی .. قول دادم و گفتم هرچی بگی گوش میکنم چشم …
اما چه قولی و چه بلایی
یک دفعه زندایی یک دستمال ویک کمربند و یک طناب اورد و دستام بست تعجب کردم ترسیده بودم …زندایی چیکار میکنی میخواش شلاقم برنی .. گفت کاری که کردی باید تاوان بدی یا من تاوانش و میگیرم یا داییت کدومش و میخوای .. گفتم هرچی شما بگی فقط تو رو خدا یواش زندایی .. شاید باورتون نشه .. وقتی تصور میکردم اگر داییم بفهمه که چیکار میکردم زندم نمیزاره خیلی دایی متعصبی داشتم .. قبول کردم . دستام و چشمام و بست و گفت دراز بکش ..خدایا دنیا رو سرم میچرخید .. نمی دونستم چه خبر فقط گفتم زندایی من نمیتونستم خودم کنترل کنم شهوت باعث شد این گناه و بکنم روز اول که شما رو تخت دیدم دیگهخ نتونستم فراموش کنم ..اونم گفت حالا هم کاری میکنم که دیگه فراموش نکنی فقط ساکت و اروم باش و تاوان گناهت و بده ،و چند لحظه سکوت همه جا رو فرا گرفتم از لای دستما که چشمم و بسته بود به سختی پایهای زندایی و دیدم که اینطرف و اونطرف میرفت اینگار با خودش درگیر بود کمربند و به پاهاش میزد که اومد بالاسرم و اماده شدم برای کتک نفهمیدم چی شد.. بعداز 20،،،،30 ثانیه چشمام و باز کرد ..دهن واموند خشکم زد …زندایی لباساشو در اورده بود با یک لباس زیر که تا حالا فقط تو فیلمای سکسی دیدم بودم جلو وایستاده بود جوراب های کشی توری که تا روی زانوهاش اومده بود سوتین مشکی که با دو تا بند به کمرشوبسته شده و تا بالای جورابا اومده بود.. اما شورت نداشت .. گفتم زندایی چیکار میکنی .. گفت نمیدونم چیزی که تو رو دیونه کرده .. منو کشته باید تمومش کنی … اومد بالا سرم ..اومدم بلند بشم پاشو گذاشت رو سین گفت تکون نخور … حرف نزن فقط عمل کن .. وقت نیست .. بالاس سرم وایستاد روی دو تا پاهاش نشست اینگار که تو دستشویی میشینن . نمیفهممدم .. گفتم زندایی چیکار میکنی واقعا نمیفهمیدم هدفش چیه فکر کردم میخواد رو صورتم بشاشه که ادب بشم .. کوسشو گذاشت رو صورتم .. گفت مهدی فقط بخورش و اتیش وجودم و خاموش کن … وای خدا چیزی که تو تصورم نبود … کسی که از دور بهش نگاه میکردم و جلق میزدم الان کوسش و کونش جلوی دهنم بود اما من ناشی بودم و جوون نادون ..زبونم در /امردم گذاشتم لای کوسش ووو سفید تمیز .. بدون یک لاخ مو وو یک ذره پاین تر از ائن سولاخ کوس یک سولا کون چفت بود که رنگ صورتیش باهام حرف میزد ..خود زنداییم دست به کار شده بود کوس و کونش ومیمالید به زبونم هرکار دلش میخواست میکرد اب کوسش صورتم پر کرده بود میگفت لیس بزن بیچاره بخور .. چرا هیچ غلطی نمیکنی .. امق و با کمربند بهم میزد اما یواش اما یکم درد داشت .. خیلی مست بود خودش سینه هاش و میمالید وای کوس و لیس میزم و..سولاخ کونش و لیس میزدم کوس شو میاملید رو دماغم .. پاهاش خسته شد و نشت کنارم دستما و باز کرد صورتم گفت تو دستاش و فشار داد با عصبانیت گفت بیا بکن ببینم چه غلطی میکنی فقط کاری نکن که از کاری کهکردم پشیمون بشم من از شهوت نمیتونم بخوابم خیلی خودم و کنترل کردم تا اینکه تو رو دیدم که داری نگام میکنی .. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا کنار اومدم به به داییت خیانت کنم اما داییت مریضه نمیتونه من و سیر کنه فشار میاد رو قلبش و …بکن مهدی کاری بکن که ارزش داشته باشه .. .. خوابید و چشماش و بست رفتم لای پاش کار ناتمو و باید تموم میکردم لباسام و در اوردم شروع کردم به لیس زدن کوس وکون با دستمم با چوچوله کوسش بای میکردم … چه عطر تنی داشت اومد روش پاهاش و دادبالا .. گفتم زندایی یک برام ساک بزن … نگام کردم … کیرم گرفت تو دستاش اما تو چشماش احساس پشیمونی هم بود اما کار از کار گذشته بود ..امان از شهوت که حتی یک زن پاک و به اینجا میکشونه .. دهن و باز کرد از سر کیرم شروع کرد انگار تمایل نداشت ..نگاش کردم کیرم مالیدم دور لباش و گذاشتم رو صورتش . و ادامه داد. زیاد حرفهئ ای نبود یعنی مثله فیلمای سکسی نمیخورد منم زیاد حال نکردم اما انگار اون و مست تر کرده بود ..گفت چرا نمیکنی .. پاهاش داد بالا رفتم روش یواش خوابیدم روش گذاشتم دم کوسش .. خیس خیس .. با یک فشار کوچکی کیرم رفت تو کوسش .. چقدر چفت بود ..واقعا تنگ بود ..شروع کردم به تلم زدن .اما ناشی بودم .. هی خودم و تکون میدادم نگام کرد و گفت دیونه کمر و تکون بده کیرت و در بیار باز کن .. اینقدر جلق زدی که نمیتونی ..گفتم زندایی تا حالا کوس نکردم .. این اولیشه خندش گرفت .. تازه فهمیدم میشه سکس خوبی داشت .. قدرت جوونی و شهوتم بهم کمک کردن تا بتونم کوس زندایی خوشگل و بدست بیارم و بکنمش.. دوباره دست بکار شدم با آگاهی کامل و اموزش های زندایی براش هرجور که میخواست میکردمش منم دیگه استرس از وجودم رفته بود و همش فیلمایی که دیدم و یادم می اوردم و به زندایی میگفتو اونم پا میداد …

 
کردنش خیلی حال میداد اندام گرم نرم و ظریف و خوشبو .. تو گرم کردن که بودم به زندایی گفتم زندایی این کار تکرار میشه یا نه ..و گفت فقط الان منو ارضا کن .. منم شروع کردم تا اینکه موفق شدم و اروم شد .. خوشحال بودم از کاری که کردم و از شهوتی بودنم لذت بردم ..خودم داشتم ارضا میشدم ..مست مست بیقرار کوس و کون زندایی رو آسمون بودم گرم تلم زدم مالوندن سینه مالوند کون نرمش دست میکشدم دور کمرش روناش فشار میدادم بو میکشیدم زیر بغلاش و بو میکشیدم اینقد بوش مستم میکرد که نمیفهمیدم کمکم صدای زندایی در اومده بود اخه خودش ارضا شده بود و من مونده بودم من اوج شهوت فقط میکردم شروع کردم به تلم زدنهای پشت سرهم و محکم طوری تلم میزدم که صدای برخورد بدنم هامون تو اتاق پیچیده بود زنداییم اه و نالش در اومد دهنم و گذاشته بودم جلوی دهنش و تلم که زمی زدم نفس گرمی که میمود بیرون که تنفس میکرد و شهوتی میشدم .. زنداییم گفت زود باش داره فشار میاد روم خیلی محکم میکنی یواش تر .. نمیدونم چرا این حرف و که شنیدم احساس قدرت کردم و وقتی نگاش کردم دیدم تو چشماش تسلیم شدن در مقابل من موج میزنم و داره التماس میکنه که یواش تر بکنمش بیشتر شهوتی زدم ..هیچوقت یادم نمیره انکار کیرم دوبرابر شده بود و قدرتم ده برابر .. تلم میزدم .و تلم میزدم ازخودم و انداخته بودم روی زنداییم وزنم حدود هشتاد بود و زندایی هم زن ظریف و خوش هیکلی بود و وزنش تقریبا شصت بود که دیگه کم آورده بود تو تصورش نبود که اینجور بکنمش .. همیجور که ناله میکرد و من مست تلم زدن و تو عالم دیگه بودم بهم گفت تو رو خدا تمومش کن فردا بهت میدم ..وای اینگار تم.م دنیا رو بهم داد از خود بیخود شدم ، ابم اومد .. شل شدم ..اما همه چیز خراب شد .. زندایی وقتی دید شل شدم فهمید که کار از کار گذشته و ابم اومده و ریخته تو کوسش .. منو هل داد بهم گفت بلند شو دیونه چیکار کردی .. بدبختمون کردی چرا ریختی توش ..منم بلند شدم … زندایی بلند شد لباسشو برداشت و دوید سمت حمام به منم کفت بلند برو لباستو بردار برو پایین ..تازه فهمیدم چه خبر شد .. واویلا کار دادم دست خودم رفتم پایین و با اضطراب و دلهره منتظر بودم زندایی باید پایین نیم ساعت گذشت حبری نشد ترسیدم رفتم بالا در زدم گفتم زندایی خوبی .. بهم گفت برو امروز دور برم نیا .. منم رفتم بیرو و سیگار کشیدن .. بعداظهر شد خبری نشد ..فردا شد خبری نشد ..دو سه روز گذشت که اوضا ع مناسب بود رفتم بالا در زدم زندایی اومد در و باز کرد ..گفتم چی شد .. که تازه داستان شروع شد .. زندایی گفت مدتی که ما تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم و چون داییت قرص قلب میخوره زیاد توان نداره برای همین نمی تونه من و زیاد ارضا کنه و حتی ما ماهی یکبار هم سکس نداری و من واقعا کم اورده بودم تا اینکه تو رو دیدم و تصمیم گرفتم از طریق تو خودم و ارضا کنم اما فکر نمیکردم اینقدر خر باشی که ابت و بریزی تو کوسم .. الان میترسم چون دکتر به ما گفته احتما بارداری که چون اسپرم داییت خیلی ضیفه .. باید صبر کنید که اگر بشه تخمک گذاری کنیم . الان قرص ضد بارداری خوردم که مشکلی پیش نیاد تو هفته دیگه هم باید بریم تهران برای تخمک گذاری داییت بفهمه بدبخت میشم ..
خلاصه .. با زندایی نقشه کشیدیم که برنامه ای درست کنیم که برنامه تهران کنسل بشه و این کار و انجام دادیم و بعد از یک هفته استرس دوران ارامش و کوس کردن زندایی دوباره فراهم شد و این باز با ارامش و آگاهی به جون زندایی می افتادم و میکردمش و اونم همیشه از ارضا شدنش راضی بود .. دوران کردن زندایی زود به پایان رسید پون دیگه داییم مصمم بود که بره برای بچه دار شدن و این اتفاق افتاد و من هم کاسه و کوزه کردن زندایی رو جمع کردم .. اما همیشه از کردنش راضی بودم و هیچ وقت ناراحت نبو.دم و زنداییم هم همیشه میگفت که برای دادنش ناراحت نیست و از اینکه تصمیم گرفت که با من رابطه داشته باشه پشیمون نیست .. دیگه بعد از بچه دار شدن زن دایی باهاش سکس نکردم و اما بعداز گذشت زمان بعضی وقتا که به زندایی صحبت میکنیم .. دوباره این احساس که بعد از بیست و چهار سال دوباره یک سکس بکنیم در نگاه همدیگه موج میزنه و مطمینم که منتظر موقعیته چون اون الان دو تا دختر بزرگ داره و دخترشم میخواد عروس بشه و منم …..

 
نوشته: مهدی کوسلیس

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *