این داستان تقدیم به شما
اسمم فرهاده واین جریان مال سال ۱۳۷۷ هست…
ترم آخر کارشناسی دانشگاه صنعتی شریف بودم. داشتم با اتوبوس از شهرستان میرفتم تهران. ۱۱ فروردین بود. تعطیلات عید خوش نگذشته بود و داشتم میرفتم خوابگاه که مطمئن بودم کسی نیست.حسابی پکر بودم.شب تو تاریکی که همه خواب بودن دیدم ردیف جلوم دو تا خانم میانسال نشستن. اونی که جلوی من بود دستاشو گذشته بود پشت سرش. گاهی هم با دستش لبه صندلی رو میگرفت. شیطنتم گرفت که خودمو به خواب بزنم و سرمو بذارم روی انگشتاش. این کارو کردم دیدم، یه لحظه برگشت و دستشو برداشت…دفعه بعد که دستشو گذشت دوباره سرمو گذشتم رو نوک انگشتاش.. دیگه دستشو پس نکشید. بعدش آروم آروم لبمو گذشتم رو انگشتاش…انگشتاش نرم نبود. زمختی یه خانم خونه دار رو داشت…حواسم بود که کسی نبینه…بعد که دیدم کارش از عمد هست منم بیشتر انگشتاشو بوس کردم. بعد که انگشتاش خسته شد و اونارو مشت کرد، انگشتمو کردم تو مشتش، یعنی که بله…اونم انگشتمو تو مشتش نگاه داشت و فشار داد…دیگه مطمئن شدم طرف منظورمو گرفته… دم صبح نزدیک کرج خانم کنار دستیش پیاده شد. آروم از بین دوتا صندلی گفتم بیام کنارت بشینم. گفت نه راننده میفهمه… خلاصه تو ترمینال که پیاده شدیم رفتم کنارش… تازه تو روشنایی روز صورت و اندامشو میدیدم…
به نظر ۴۵ ساله میومد. پوست سفید، صورت خوشگل، لهجه تبریزی و هیکل متوسط کمی چاق. لبخند زد، کم حرف زدیم…منم کمرو بودم…ازش شمارشو گرفتم. دفعه اول پارک قرار گذشتیم و دفعه بد شم رفتم خونش. تنها بود. ظاهراً شوهرش چند سال پیش مرده بوده…عکسش تو اتاق خواب روی تخت خوابش بود. خیلی مهربون بود. کوکو تبریزیش محشر بود..منم که بچه خوابگاهی گرسنه… اعتقاداتام اذیتم میکرد…گفتم منو تو محرم نیستیم باید صیغه بخونیم، گفت تو دلت بخون..نخندین دیگه..اون وقتا اعتقاداتی داشتم. تخت خوابش جیرجیر میکرد گفت رو زمین بخوابیم…خوش دست و خوش سکس بود. من غیر از یک بار که هلهلکی و پولی سکس داشتم، دیگه تجربهای نداشتم. رونهای سفید و گوشتیش باحال بود. کونش خوش فرم و گرد بود. نزاشت از کون بکنم گفت دردش میاد…
اون شب تا صبح ۷ بار سکس داشتیم. خیلی باحال بود. روز بعدش که رفتم دانشگاه از بدن درد رو پام نمیتونستم وایسم اما حس کردم روحم آزاد شده و همه سوراخهای ذهنم باز شده… پروژههای درسمیو راحت تر انجام میدادم. تا ۲ سالی میرفتم پیشش. اوایل هر هفته و بعدها هر ماه. آشپزی میکرد و میز رو قشنگ میچید…همیشه بهم میگفت با خودت فیلم سوپر بیار، خیلی دوس داشت…. زنگ که میزدم بهم میگفت اول نگاه کن همسایهها نباشن. آخه تو آپارتمان بودن. همیشه با ترس و لرز میرفتم. اما تا میرفتم تو و در رو میبست تو تاریکی کلی ماچش میکردم و روی اپن آشپزخونه از پشت میذاشتم لای کوسش… .راستش من اون وقتا خیلی تشنه بودم و اون منو سیراب میکرد.هر جا که هست شاد و سلامت باشه.
نوشته: فرهاد
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید