این داستان تقدیم به شما

سلام.داستانی که میخوام براتون بنویسم برمیگرده 5 سال پیش ینی سال 90…
***
 

پدرم به دوست داشت به فامیل عباسی.آقای عباسی تو اداره پدرم اینا کار میکرد.کمو بیش هم ارتباط خانوادگی داشتیم ولی با هم زیاد رفتو آمد نمیکردیم.گذشتو گذشت تا اینکه یه روز من اومدم خونه دیدم خانواده آقای عباسی خونه ما هستن.اصن اولین باری بود که من خونه بودم و اونا هم میومدن با خانواده.اون موقع یه بچه کوچیک گیرشون اومده بود به اسم رضا.بچه ای هم که تازه به دنیا میاد واقعا لذت داره گردنشو ببوسی.منم که همیشه عاشق بوی گردن بچه های کوچیک بودم.خلاصه اومدم خونه و سلام علیک کردم رفتم تو پذیرایی دیدم بچه تو قنداق گذاشته.خم شدم بوسیدمش.یه دفه یه خانمی گفت کوچیک تونه.گفتم شما؟گفت مادرشم.باهاش سلام و احوال پرسی گرم کردم و حسابی تحویل گرفتم که خوش اومدین و قدم رنجه فرمودین.خدایی دست خودم نبود تو اوج جوونی بودم ناخوداگاه چشام رفت به برجستگی های تنش.سینه هاش یخورده زده بود بیرون و از زیر شالش چاکشون پیدا بود.پوست خیلی سفیدی هم داشت.زن آقای عباسی نزدیک 10 سال از خودش کوچیکتر بود و اون موقع میشد یه زن 29 ساله.

 
خلاصه اون روز هرطوری بود گذشت ولی من بدجوری پکر اون صحنه هایی که دیده بودم شدم.چند ماهی گذشت و آقا رضا هم داشت بزرگتر میشد که یه روز یه شماره ناشناس بهم زنگ زد.جواب دادم دیدم خانم عباسیه.بعد سلامو احوال پرسی گفت که زنگ زدم به باباتون گوشیش در دسترس نبود گوشی مامانم جواب نمیده.خواستم بهت بگم که به خانواده بگی ظهر اینجا دعوتین آخه کله پاچه داریم گفتیم دورهم باشیم.منم تشکر کردم و قطع کرد.خلاصه شماره ش افتاد دست ما. ما رفتیم اونجا و کلی نازو عشوه براش میومدم و خودمو براش شیرین میکردم ولی خب ازم خوشش میومد ولی نه از دید دوستی و این چیزا.
بعد یه مدت که گذشت یه شب بهش چن تا پیام متنی فرستادم.سر صحبتمون باز شد.منم از درسو مشق میگفتم.ولی تو صحبتام جوری حرف میزدم که زیر زبونشو بکش ببینم پا میده یا نه.ته تهش به این رسیدیم که باهم دردودل کنیم بعثی وقتا. چون اون موقع هم یه سری مشکلات خانوادگی داشت.گذشتو گذشت تا اینکه یروز صبح بهم پیام داد علی خیلی پکرم.گفتم چته؟ گفت پاشو بیا اینجا برات تعریف کنم.گفتم زشته خب آقای عباسی نمیگه این پسره اومده اینجا چیکار بدون خانواده؟آخه شوهرش شکاک بود.گفت نه اینحا نیس رفته جلسه تا عصر نمیاد. تاکسی گرفتم رفتم خونشون.درو باز کرد رفتم تو .نشستم رفت آشپرخونه شربت درست کرد.بعد اومد و روبروم نشست و از خانواده حالو احوالپرسی کرد.ازش پرسیدم مینا چته؟گفت هیچی بابا.گفتم هیچی که نشد جواب خب علت داره.گفت علی چی بگم برات.عباسی همش اذیتم میکنه و سر قضیه های زمین با برادرام فحش بهم میده و به خانوادم بی احترامی میکنه…
 
 
منم ناراحت شدم واقعا آخه پدرش مرده بود.بعد کلی دلداریش دادم که بیخیال نگران نباش همه چی درست میشه.همین حین که داشتم صحبت میکردم اومد کنارم نشست سرشو گذاشت رو پاهام و گریه کرد.طفلکی خیلی دلش پر شده بود.منم اروم بغلش کردم و خداوکیلی اون لحظه اصلا تو فاز سکس نبودم فقط دلم براش میسوخت.ناخوداگاه که بغلش کرده بودم سرشو اورد بالا بعد چن ثانیه و لباشو که با بزاق و اشک خیس بود گذاشت رو لبام و گفت دوست دارم علی ممنون که کنارمی. من شوکه شده بودم!خب خجالت میکشیدم بارها تو ذهنم باهاش سکس رو مرور کرده بودم اما خیلی ازش خجالت میکشیدم.گفتم خواهش میکنم عزیزم.همونجوری یه بیست دقیقه ای نشسته بودم رو مبل اونم سرش رو پاهام بود منم با دستام موهاشو نوازش میکردم.اون لحظه درونم آشوب بود.هوس و سکس یا همدردی با رفیق.اخه دیگه رفیقم شده بود.ولی یه رفیق سکسی..همینجوری ک داشتم نوازش میکردم گفت علی.گفتم جون.گفت تاحالا دلت خواسته جای عباسی باشی؟گفتم چی بگم والا.خب اقای عباسی برا ما قابل احتراما.گفت مرده شورشو ببره.گفتم تو چی؟دلت خواسته؟گفت من از خدام بود تو جاش باشی.همین حرفا رو که داشت میزد دستشو اروم داشتم روی رونام حرکت میداد.مث اینکه مار داره میخزه. داشت حرف میزد که دستش رسید به فاق شلوارم.وقتی رسید اونجا یه خنده مسخره زد و گرفتش.گفتم ول کن باشوخی. اون داشت باش بازی میکرد.گفت چیه ک میگی ولش کن؟کیره و تخم که قبلا هم دیدم.دیگه تقریبا داشت دوزاریم جا میفتاد که طرفم میخواد باهام سکس کنه.ولی چیزی نمیگفتم.

 
 
گفت بذار اینو دربیارم ببینم چی زیرشه که میگی ولش کن.شلوارمو دراورد منم میگفتم وا نکن .ولی از خداخواسته دست تو دستش نمیبردم.میذاشتم باز کنه.باز کرد و کیروتخمامو از شورت دراورد.گفت همینا بودن دیگه؟ انگار خیلی براش عادی بود.گفتم مینا خجالت میکشم ازت ولی حقیقتش از اولین باری که دیدمت یه همچین حسی داشتم.اونم گفت قربونت برم تو فقط اشاره میکردی.بعد همونجوری شلوار که نیمه پام بود دستمو کشید برد اتاق .گفت کجا دوس داری؟گفتم هرجا تو بخوای.رفت دراز کشید رو تخت و پاهاشو داد بالا .یه دامن پاش بود ولی چیزی زیرش نبود.منم کسشو میدیدم گفت بیا بکن تووووووش.داشت باخنده و مسخره بازی میگفت.منم کیرم حسابی شق شده بود.پریدم رو تخت و لباسامو دراوردم.اونم اومد رومن و گفت شروع کنم؟گفتم مال خودته.شروع کرد به ساک زدن کیرو تخمامو جوری میخورد که هیچوقت تا اون موقع همچین لذتی رو حس نکرده بود.کامل میکرد تو حلقش و تخمامو لیس میزد.اونقد خورد ک لامصب آب ما اومد.گفت این یبار .منم تا حالا سکس نکرده بودم از جلو گفتم عقب بکنم ؟گفت هرکدوم دوس داری ولی اگه تاحالا جلو نکردی اینو امتحان کن.من اول خوابیدم روش و شروع کردم خوردن لباش.لباشو میمکیدم تو دهنم و گردنشو لیس میزدم گوششو میخوردم همینجوری ام کیرم رو نافش وشکمش بود.بدنش خیلی سفید بود .خیلی!تا حدی ک کسش خیلی تو دید میزد.رنگش قهوه ای کم رنگ تا سفید بود ولی خیلی تپل و نرم بود.گفت وقتشه دیگه.حسابی حشری شده بود.سر کیرمو گرفت گذاشت لب کسش.گفت میخوام پارم کنی منم خیلی نازوحرفه ای کسشو میگاییدم.

 
 
چون زن بود خیلی راحت میکردمش و ابایی نداشتم ک دردش بگیره.محکم عقب جلو میکردم اونم حال میکرد.آخو اوخش بلند شده بود .داشتم محکم میکردم که دیدم لرزید.و چن تا نفس عمیق کشید.من ادامه دادم .همینجور ک داشتم کیرمو تو کسش عقب جلو میکردم دیدم ابم گفتم داره میاد گفت بریزش همونجا .منم تاقطره اخرو ریختم تو کسش…بعد روش خوابیدم.بهم گفت چطور بود آقایی؟گفتم خیلی خوب بود…داشتیم حرف میزدیم که بچه ش بیدار شد و داشت گریه میکرد.لباس پوشیدو رفت برش داشت…بعد اون هم دو سه باری سکس کردیم و هیچوقت هم من تقاضا نکردم و همیشه خودش میگفت اما بعدش دیگه اداره پدرم عوض شد و روابط کمرنگ شد و مینا هم خداروشکر مشکلاتش حل شد و چسبید به زندگیش منم دیگه لاشی بازی درنیاوردم و بین خودشو شوهرش قرار نگرفتم.در واقع دلم نمیخواست احساس بی کسی کنه اما خب بدم هم نمیومد خودم یه حالی کنم…
 
 
الان 5 سال از اون قضیه میگذره و من دیگه قید ارتباط خلافو زدم و چسبیدم به درسو دانشگاه.امیدوارم خوشتون اومده باشه.
 
نوشته: علی کوچولو این مرد کوچک

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *