این داستان تقدیم به شما
وقتی سودابه داشت از تو صف بازرسی فرودگاه برام دست تکون میداد زورکی لبخندی تحویلش میدادم، اما هم من و هم اون میدونستیم که این ابراز علاقه کردنها دروغی بیش نیست. سودابه دختر عموم بود. 45 سال پیش با هم ازدواج کردیم. زمان شاه. نه من و نه اون دخالتی در ازدواج نداشتیم. از اون ازدواجهای سنتی بود. بابام به عنوان بزرگ فامیل برید و عموم هم اوکی داد. بر خلاف انتظار اصلا مشکلی نداریم، مث دو تا دوست خوب و هم صحبت قدیمی با هم زندگی میکنیم. اما هیچکدوم هیچ وقت نفهمیدیم عشق یعنی چی. جوونتر که بودیم گاهگاهی میکردیم و دو تا بچه هم پس انداختیم. بچه ها که بزرگتر شدن فرستادمشون آمریکا دانشگاه و بعد هم همونجا سر کار رفتن و تشکیل زندگی دادن. از وقتی بچه ها رو فرستادم آمریکا سودابه حداقل سالی پنج شش ماه آمریکا بود پیش بچه ها. اما راستش اصلا بود و نبودش برام فرقی نداشت.
ساعت 6 صبح بود و از خدام بود زودتر شرش کنده بشه و بره. ساعت 10 قرار داشتم. یه دو ساعتی همونجا تو فرودگاه روی یه صندلی چرت زدم و بعد راهی بهارستان شدم. با نماینده احمق دزفول جلسه داشتم. قیافه ای داشت به شدت داهاتی و چرندیات رو باحرارت تموم تحویلم میداد. میخواست منو مجاب به تاسیس یه کارخونه ام دی اف تو دزفول کنه. واقعا نمیدونم چطوری چنین کسخلهایی به این جاهای بالا میرسند. دست آخر با یه وعده سر خرمن خودم رو از دفترش کشیدم بیرون.
خیلی خسته و بی حوصله بودم. به منصور زنگ زدم و گفتم امروز نمیام کارخونه. منصور برادر خانمم بود و پسر عموم و مدیر کارخونه. کارخونه ام دی اف بود. منصور بچه زرنگی بود و حساب و کتابها دستش بود. میدونستم تو حساب کتاباش دغل بازی داره و ازم میخوره.اما راستش دله دزد بود و خب کس دیگه ای رو هم نداشتم. پسرم که الان پونزده سال بود ایران نیومده بود و تو فلوریدا مهندس بود. برادرم هم که بیست سال بود با هم قهر بودیم.
زنگ زدم به آقا رحمت تو ویلای مرزن آباد و بهش گفتم امشب میام ویلا به خانمت بگو یه آبگوشت خوشمزه بار بزاره. گفت چشم آقا قدم به چشم. آقا رحمت نزدیک 30 سال بود که سرایدار ویلا بود. از زمانیکه ویلا رو تو یه کوره راه پرت و پلا خریدم تا الان که خیلی ارزش پیدا کرده بود. اصلیتش مال اردبیل بود مرد با خدا و مومنی بود. هم خودش هم خانوادش. ولی تو این سالها همه کاری برای من کرده بود، از کس کشی تا ساقی گری.سرایداری ویلا یه خونه دو اتاق خوابه بود که بعدها با موافقت من طبقه دوم رو هم برای بچه هاش ساخت و یه وانت سایپا هم در اختیارش. ماهی دو میلیون هم حقوق. پس ارزش داشت که بساط سور و سات منو آماده کنه. هر موقع میرفتم شرابم آماده تو یخچال بود. من ویسکی و وودکا نمیخورم. فقط شراب اون هم خارجی نه دست ساز. از روسیه میاوردن با قیمت بالاتر ولی خوب همیشه بود به خصوص یه شراب مخصوص با الکل کم که از سیب گرفته میشد و من عاشقش بودم. من اهل دود و دم اصلا نبودم و آقا رحمت لازم نبود مواد برام جور کنه، اما به جاش وظیفه داشت هر موقع میرم تو ویلا یه کس خوب برام آماده کنه.
در واقع در این 25 سالی که برنامه این بوده فقط من با چهار زن تو ویلا سکس داشتم. اولی اسمش زهرا بود و مال همون سالهای اول بود. فکر کنم معتاد شد. دومی ناهیده. زن مورد علاقه من حدودا پونزده سال از من جوونتره و الان 55 سالش هست. یه بیست سالی هست که میکنمش. علاوه بر سکس از هم صحبتی باش لذت میبرم. در واقع خیلی وقتها غرق صحبت میشیم و نمیفهمیم چطوری ناگهان بدنهامون به هم پیچ میخوره. از علاقه من به کون کردن آگاهه و همیشه با کون تمیز میاد و موقع کس و کون دادن هم غر نمیزنه. جوونتر بود اندام خیلی خوبی داشت اما الان یه کم چاق شده اما هنوز هم زیبا و خواستنیه.
سومین زن اسمش غزال هست. غزال یه زن شهوتی و سکسیه. بر خلاف ناهید غزال سبزه هست و لاغر. الان حدود 45 سالشه. گاه گداری به آقا رحمت میگم غزال بیاد. اما غزال فقط فکر انجام دادن سکس هست و تموم شدن و پول گرفتن. در واقع لذتی تو هم صحبتی باهاش نیست. اما چیزی که باعث میشه بعضی وقتها به ناهید ترجیحش بدم اینه واقعا از کون دادن لذت میبره، فریادهاش موقع کون دادن و فحشهایی که میده منو سرحال میاره.
چهارمین زن اسمش شبنمه یا حداقل خودشو اینجوری معرفی میکنه. کلا سه چهار بار باهاش بودم. خیلی زیباست و حدود 38-39 سالشه الان. موقع کون دادن خیلی غر میزنه. خیلی هم جوونه. راسش فکر میکنم برای من، یه مرد 70 ساله (اگرچه موهای نسبتا پرپشت جو گندمی دارم و خیلی سرحال هستم) یه زن همسن و سال پسرم مناسب نیست. ضمن اینکه از نظر من زنی که سکس بکنه اما کون نداده باشه دو زار نمیارزه. به نظر من کس دادن هیچ هنری نمیخواد. برای همین زنی که کون نده اصلا به درد من نمیخوره. اما شبنم سعی میکنه از زیرش در بره، من هم حال و حوصله چونه زدن برای کون رو ندارم. راستش اصلی ترین دلیلی که به سودابه همسرم رغبتی ندارم همینه. ما هیچ وقت سکس آنال یا حتی دهانی نداشتیم. اون نه علاقه ای به خوردن کیر من داره و نه حتی اجازه خوردن کسش رو میده. فکر میکنم آخرین سکسمون 15 سال پیش بود. اون هیچ وقت متوجه علاقه من به کون نشد.
الان چند سالی هست که بدون ویاگرا نمیتونم سکس داشته باشم، وانگهی عطش و اشتیاق به سکس در مردی به سن من چندان زیاد نیست. در واقع دلیل اصلی رفتن به ویلا گشت و گذار در بین درختهای باغ بوده همیشه. من عاشق پیاده روی تو جنگل هستم. به خصوص اون روز عجیب هوس کرده بودم برم شمال. برای همین قید دفتر و کارخونه رو زدم و به سمت جاده چالوس راه افتادم. راستش با وجود اینکه از آخرین سکسم یک ماه و نیم میگذشت اما هیچ اشتیاقی نداشتم. حتی خواستم به رحمت بگم نمخواد کسی بگی بیاد اما دلم برای ناهید تنگ شده بود. آخرین بار با غزال بودم و حدود سه ماهی میشد که ناهید رو ندیده بودم.
جاده چالوس اگه هزار بار هم بیای بازهم هر بار یه جذابیت تازه ای برات داره. اما آشکارا پیر شدن خودم رو احساس میکردم. دیگه حس میکردم توان این راه رو اومدن رو ندارم. درب ویلا رو رسول پسر رحمت برام باز کرد. پسر مودب و فهمیده ای بود. سوییچ لکسوس رو به رسول دادم و ترجیح دادم به جای یک سره رفتن تو ویلا یه کم تو محوطه گردش کنم. هوا هنوز روشن بود.
بعد از خوردن مقداری شراب سفید مشغول خوردن آبگوشت طیبه خانم زن آقا رحمت شدم که دستپخت فوق العاده ای داشت البته به خصوص در غذاهای شمالی ولی اون روز هوس آبگوشت کرده بودم.
بعد از غذا مشغول غرو لند کردن با منصور بودم که صدایی از پشت سر گفت سلام. اون قدر از دست منصور عصبانی بودم که بدون جواب دادن بهش همینجور به فریاد زدن ادامه دادم. ناگهان که برگشتم چشمم به دخترک زیبا و جوانی افتاد. بی اختیار خشم خودم رو کنترل کردم و تلفن رو قطع کردم. جواب سلامش رو دادم. به نظر هفده هیجده ساله میومد. هیچ تصوری از اینکه اونجا چی کار داره نداشتم اما حدس زدم از فامیلهای رحمته و اومده که ظرفها رو جمع کنه. بهش گفتم خیلی از طیبه خانم تشکر کنید. اما دیدم تلاشی برای جمع کردن غذاها نمیکنه. یه کم نگاش کردم و با لحن جدی گفتم “فرمایش؟”
گفت: “آقا رسول با من هماهنگ کرده تا امشب در خدمت شما باشم.”
هنگ کرده بودم دختر فوق العاده زیبا و دلنشینی بود ولی بسیار کم سن و سال. بهش گفتم:”دختر خانم چند سالته؟” گفت:”27 سال” ناگهان سرش داد کشیدم ” وقتی سوال ازت میپرسم چرت و پرت جواب نده درست بگو چند سالته؟ “بعد از عمری با کارگر جماعت سر و کله زدن میدونستم چطور صدامو بندازم تو گلو و داد بزنم که طرف ماستاشو کیسه کنه. اما اون بدون اینکه ذره ای ترس تو صورتش دیده بشه گفت:”خیلی خب بابا 17 سال” به سرعت از ویلا اومدم بیرون و به سمت ساختمون سرایداری رفتم در حالیکه داد میزدم:”رسول! رسول!” رسول و رحمت و طیبه خانم و زن رسول وحشتزده بیرون اومدن. سر زنها فریاد کشیدم که خانمها برن تو خونه حرف مردونس. به رحمت گفتم: “مرد حسابی پسرت رو فرستادی برای من کس جور کنه. اون هم رفته یه دختر نوجوون برام آورده. من قرمساقم؟ من گوادم؟ برم دختر 17 ساله رو بکنم. رسول خیلی خری واقعا. من زن 40 ساله رو هم نمیکنم برم با همسن نوه ام تو رختخواب. آفرین رسول کلاه قوادی رو خوب گذاشتی رو سرم. اینه جواب محبتهای من به شما؟”
رسول آروم بود و هیچی نمیگفت. رحمت به حرف اومد و گفت:” آقا ببخشید ناهید خانم گرفتار بودن. غزال خانم هم ظاهرا تهران هستن. به شبنم خانم هم چند بار زنگ زدیم جواب ندادن. به ناهید خانم دوباره زنگ زدیم که این دختر خانم رو معرفی کردن بهمون. جسارتا آقا ناهید خانم گفتن که دیگه کار نمیکنن و سراغشون نریم.”
با این حرف دچار استیصال شدم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:” یعنی چی که دیگه کار نمیکنه” رسول سعی کرد موضوع رو توضیح بده و گفت:”آقا ناهید خانم تو این ده پونزده سال اخیر اصلا کار نمیکردن و فقط برای شما میومدن. من چالوس زیاد میرم و میام و میدونم با آبرو زندگی میکنه. خوب هر بار که پیش شما میومدن شما خرجی یک ماهش رو میدادین. خودش هم تو یه آرایشگاه کار میکرد. اما ظاهرا ماه پیش عروسی دخترش بوده و نمیخواد دامادش از این موضوع بویی ببره.
احساس میکردم دارم به ته دره سقوط میکنم. تنها زنی رو که میشد گفت یه کمی دوست داشتم ناهید بود. اما من برای اون فقط یه کمک خرج بودم و یه مایه ننگ و عار. بدجوری دمغ شده بودم. حتی ارزش اینو نداشتم که برای بار آخر بیاد و ازم خداحافظی کنه.
بی اختیار رفتم به سمت ویلا، پاک دخترک رو فراموش کرده بودم که ناگهان دیدم گوشه اتاق نشسته و با خونسردی کامل داره با موبایلش بازی میکنه. تا منو دید با لحن طلبکارانه ای فریاد زد:” چته بابا چه خبرته؟ ویلا رو گذاشتی رو سرت. نمیخوای بکنی آقا نکن. فکر کردی فقط خودت دنبال کس و کون میگردی. اصلا پول هم نمیخواد بدی. فقط تا سر شبه و مشتری هست بزار برم” از لحن صداش و اعتماد به نفس و بیخیالیش حیرت کرده بودم. نه مرعوب داد و بیداد من شده بود و نه از پول و ثروتم به وجد اومده بود. با تعجب بهش گفتم: “یعنی تو هرشب کارت همینه” گفت :”نه هر شب کار نمیکنم. هفته ای دو سه شب. بسه” پرسیدم:” پدر مادرت کجان؟ میدونن؟” با خونسردی گفت:” بابام مواد فروش بود الان زندانه. مادرم هم مث من جنده بود. الان معتاد شده دیگه آدم حسابیها نمیان سراغش” بعد پرسید:” بازجوییت تموم شد آقای خوش غیرت. مرد حسابی تو خودت اگه مال مردم خور و دزد و کلاش نبودی که الان وضعت اینجوری نبود. برو ببین اونهایی که حقشونو خوردی چند تاشون دختر و زنشون جنده شدن.”
اصلا از پس جواب دادن بهش برنمیومدم. بعدش گفت:” من از 11 سالگی کون دادم و از 14 سالگی کس. ناهید قدیما با مادرم با هم میدادن. خواست یکی رو بهت معرفی کنه کون به کیر آشنا باشه” تعبیر کون به کیر آشنا همیشه برای من یک فحش بود و فکر نمیکردم روزی کسی اون رو در وصف خودش بکار ببره. همینطور که مغزم از اتفاقات اون شب هنگ کرده بود و سرم رو به پایین بود پاشد و اومد نزدیک. فکر کردم میخواد یه چیز دیگه بارم کنه. ناگهان در کسری از ثانیه شلوار و شورتش رو کشید پایین و یکباره دو تا لمبر گوشت آلود سفید و تپل مقابل صورتم رها شدند. اصلا انتظار همچین صحنه ای رو نداشتم. ناگهانی و غیرمنتظره بودن توام با سفیدی و گوشتالو بودن کونش حسابی تحریکم کرد. کیرم بدون ویاگرا داشت شق میشد. لمبرهاش رو از هم باز کرد و سوراخ کونش رو نزدیک صورتم آورد و گفت:”یالا لیس بزن. میخوام زبونت را تا ته بکنی تو کونم.” اعتماد به نفس و جسارتش باعث شده بود یه جورایی طلسم بشم.
بدون هیچ درنگی کاری که گفته بود رو شروع کردم. دستش رو پشت سرم برد و سرم رو فرو کرد لای لمبرهای کونش. با لحن شهوت انگیزی گفت:”یالا بیشتر. بیشتر” با تمام توان زبونم رو فرو میکردم. موهام رو کشید و سرم رو از کونش جدا کرد و شروع کرد به لب گرفتن و پرتم کرد کف اتاق و گفت :” بخواب کف اتاق” پاهاش رو دوطرف سرم گذاشت و کونش رو باز کرد و با کون نشست رو صورتم. هیچی نمیدیدم فقط در حال خوردن کونش بودم. حس کردم داره شلوارم رو باز میکنه. کیرم رو درآورد. مدتها بود کیرم بطور طبیعی شق نشده بود. شروع کرد به ساک زدن کیرم. یه کم که گذشت بلند شد از روی صورتم و بدون هیچ مقدمه ای نشست رو کیرم و با تسلطی خاص کیر رو در کونش جا داد. وقتی جوون بودم انزال زودرس داشتم اما حالا در این سن و سال آبم به این سادگیها نمیومد. تا ته فرو میکرد. کیرم رو درآورد تف بهش زد و این بار رو به من نشست رو کیرم. روی من خم شد و ازم لب گرفت و محکم تلمبه میزد. آهسته تو گوشم نجوا کرد:”حالا نوبت توئه. میخوام با تمام زورت تو کونم سیخ بزنی.
نزدیک ارضا شدنمه.” پاهاش رو زیرش جمع کرد و کونش رو داد بالا. سوراخ کونش اما هنوز گشاد نبود. فرو کردم تو کونش. به آسونی تا ته رفت. فریاد میزد:” تا ته بکن مادر جنده میگم تا ته. محکم” من تا ته فرو میکردم اما ظاهرا اون بیشتر میخواست. یکهو حس کردم داره ارضا میشه. من هم که بزور خودم رو نگه داشته بودم خودم رو رها کردم. تمام آبم تو کونش ریخت. عجیب اینجا بود که با هر قطره آبم جیغ میزد:”آی آی سوختم” انگار که فقط آب اومدنم تو کونش درد داشته باشه. این اولین سکسی بود که از اول تا آخرش کلمه ای حرف نزدم. اولین سکسی بود که اصلا از کس نکردم و بعد از مدتها اولین سکس بدون ویاگرا بود. رسول رو صدا کردم تا دخترک رو برسونه خونه.
نوشته: همشهری کین
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید