این داستان تقدیم به شما

قسمت قبل
ی بعد از ظهر پاییزی بود هوا گرگ ومیش ؛ رو کرده بود به تاریکی اصلا احساس سرما نمیکردم نم نم بارون میومد تو عالم خودم قدم میزدم با خودم رویاهامو میبافتم
سال اخری بودم کنکور داشتم واسه کتاب تا اصفهان رفته بودم ‌.ی کورس سوار و پیاده شدم رسیدم به ایستگاه تاکسی بین شهری . راننده منتظر نفر اخر بود عجب شانسی .سوار شدم راننده راه افتاد احساس کردم پسری که کنارم نشسته هی خودشو بهم میمالونه .گاهی میدیدم دوستام از دستمالی شدن تو تاکسی شاکی بودن ولی خودم بشخصه تجربه اش رو نداشتم بی اعتنای کردم ولی انگار ول کن نبود میخواستم به راننده بگم روم نمیشد سر ی پیچ پسره کاملا رونشو چسبوند به رون من و گه گاهی تکون میداد عصبی شده بود از طرفی میترسیدم نفر کناری ببینه ادامه داد از شلوغ شهر خارج شدیمو وارد اتوبان شدیم کیفشو گذاشت روی پاش و دید راننده رو کاملا مسدود کرد خیلی ریلکس اروم دستشو روی پاهام گذاشتو شروع کرد به مالیدن خودم به اون راه میزدم که تحریک نشم اما فایده نداشت مداوم لب پایینم گاز میگرفتم تا حس لعنتی از سرم بپره ولی اون کارشو بلد بود دستش رسیده بود لاپاهم . کیف اون و کتابهای من پوشش خوبی برای کارش بود وا نمیداد ،تحمل این حس با سکوت مطلق برام زجراورد بود . حرکات چرخشیش از روی شلوار هم غیر قابل باور محرک بود ی لحظه ناخداگاه به یاد اونشب و اشکان افتادم.بدنم درمقابل دست اون پسر شدیدا بی حس بود ریکاوری خاطرات اونشب با اشکان باعث شد ناخواسته دست اون پسر رو بین پاهام فشار دادم و باخیال اینکه دست اشکانه به اوج رسیدم. تو سختترین شرایط ارضا شدم نه مثل اون شب ولی ارامشو دوباره حس کردم کار اون پسر عامل تحریک بود ولی خاطرات عامل ارضا شدنم بود

 
 
بعداز چند دقیقه از خودم بدم میومد با ناخونهای بلندم دست اون پسر رو چنگ کردمو دستشو پس زدم چند دقیقه بعد دوباره دستش اورد جلو یکمی خودمو جابجا کردم پسره با صدای راننده که گفت خانم مشکلی پیش اومده خودشو جمع کرد من سرم به سمت پنجره چرخوندمو بیرونو نگاه میکردم خوشبختانه تابلوی خوش امدید شهرمون رو دیدم سریع گوشیم برداشتم به دایی شاهین که خونشون نزدیک ترمینال بود زنگ زدم گفتم دایی بارون میاد میام ترمینال منو تا خونه برسون گفت اومدم خرید ؛نزدیکم ،دودقیقه دیگه اونجام . قطع کردمو لبخند زدم . رسیدیم ترمینال با خیال راحت پیاده شدم دایی شاهین و زنش منتظربودن سوار ماشینش شدم راه افتادیم من از زندایی خجالت میکشیدم .دایی فهمیده بود پسره مزاحممه و مرتب تو ایینه نگاهم میکرد منم خودمو مشغول بازی با یلدا دخترشو کردم .منو رسوندن و حتی بالا هم نیومدن
دیدن زندایی باعث خجالتم میشد با دیدنش یاد صبح روزی افتادم که عمو اشکان(شوهرخاله ام) حسابی باهام حال کرده بود افتادم
اون روز صبح که خواب بیدارشدم سرمو از زیر پتو در نیاورده بودم که صدای پچ پچ زندایی رو مشنیدم میگفت:

این اشکان عجب پر رو تشریف داره حالا من هیچی از تو که داداش زنشی خجالت نمیکشید، از این دختر نوجوون خجالت میکشید تا صبح اه و اوه راه انداخته بود فک کنم سه چهار باری حال نگین رو جا اورد
دایی شاهین باصدایی بی حوصله گفت زن به منو تو چه؟ بهش چی بگم ؟بگم زن عقدیتو دست نزن بگم چی ؟
زنداییم با توپ پر گفت هیچی فقط یاد بگیر

 
 
من لخت نشده تو ابت میاد صد رحمت به خروس طرف عقده سه بار وچهار بار اون وقت تو…

من خنده ام گرفته بود وخداروشکر میکردم که زندایی نفهمیده که من بجای خاله زیر پای عمو اشکان بودم
تنها دلیل خجالت من از زندایی همین بود

چند وقتی از ماجرای تاکسی گذشته بود ومن اون ادم اول نبودم دیگه حتی با خود ارضایی هم اروم نمیشدم حتی یکی دوباری تو اوج شهوت و تحریک انگشت داخل کونم کردم ولی اصلا حسی برام نداشت ودردش اذیتم میکرد قیدشو زدم ازطرفی تنها کسی که برام تحریک کننده بود شوهر خاله ام اشکان بود تو خود ارضایی فقط فقط به اون و کیرش فکر میکردم آرزوم بود دوباره زیرش بخوابم هرجا صحبت زنونه خاله هام گل میکرد خودمو قاطی میکردم تا از علایق اشکان چیزی به دست بیارم ولی خاله نگین نم پس نمیداد گفته بود اسبه که واقعا حسش کرده بودم و کمرش سفته اذیت میکنه که خودم درک کرده بودم وسط حرفا ناخوداگاه لو داد اشکان چشمم دنبال کون زنهاست فهمیدم میتونم از این راه بکشونمش طرف خودم
گذشت و نزدیک عید خاله عروسی کرد تو شب عروسی حسابی کونم برای داماد به معرض نمایش گذاشتم کم کم متوجه شد واسه اون عشوه میام .ی لباس کوتاه پوشیده بودم که باسنمو زوری پوشش میداد و چاک سینه هام تومعلوم بود . هرکاری کردم تا تحریکش کنم . وقتی همه دور عروس داماد میرقصن چند بار بدنمو بهش بمالم ساعت نزدیک ۱۰ بود قسمت زنونه رفته بودن واسه شام عروس داماد هم اتاق vip بودن رفتم اتاق کنار رختکن که مانتو شلوار بپوشم واسه رقص محلی اخرشب که مختلط بود گوشیم افتاد پشت رادیاتور و گیر کرد بهش ور میرفتم که ی نفر باصدای اشنا از پشت بهم گفت بزار کمکت کنم کاملا چسبید به کونم کیرشو دقیقا روی چک کونم تنظیم کرده بود سفت شدن لحظه به لحظه اش رو حس میکردم مث سنگ شده بودم قدرت تکون خوردن نداشتم لال شده بودم دلم میخواست تا صبح همون حالتی میموندیم
 
 
نفس گرفتم بزور اب دهنمو قورت دادمو گفتم ممنون عمو اشکان خودم درش میارم دست راستشو روی قسمتی پهلوم که لختی بود فشار داد ؛ بدنم از گرمای دستش داغ شد فشارو بیشتر کرد کونم بیشترفشار به کیرش میاورد تقریبا حالت رکوع گرفته بودم با دوانگشت گوشیمو برداشت وگذاشت روی رادیاتور دراورد ولی من اصلا دلم نمیخواست تکون بخورم دستشو کشید در رو بست و گیره پشتشو انداخت میدونستم زمان زیادی نداره واسه همین میره سر اصل مطلب .روی زمین زانو زد لباسمو بالا زد و شورتم کشید پایین بدون مقدمه شروع کرد به لیس زدن چاک کونم کرد عجب حس هیجان انگیزی داشتم لذت و ترس خجالت باهم مخلوط شده بودن .با اون دستای ضُمختش کپل های کونمو باز کرد زبونشو روی سوراخ کونم کشید دیوونه شدم دیگه تحملش سخت بود شروع کردم به ناله کردن از بالای کس تا نزدیک کونمو لیس میزد واقعا تحملش سخت بود انگشت شصتشو روی سوراخ کونم فشار میداد که با درد داشت تو کونم فرو میرفت ولی دردش همراه با لذت بود دوستش داشتم ادامه بده ولی شدیدا درد بهم غالب شده بود.

پای چپمو بلند کرد و لبه رادیاتور گذاشت و خوش هم چرخید رو به روم نشست و شروع کردبه کسمو لیس زدن ی لحظه به ساعتش نگاه کرد حالت خوردنشو عوض کرد همون جور که نشسته بود با دوتا انگشتش دست راستش چاک کسمو باز کرد چوچولم می مکید شدیدا ناله میکردم حس منفجر شدن داشتم کسم داشت ذوب میشد خیس خیس بود دست چپشو کشید رو چاک کونم کشید و انگشت وسطشو تو سوراخ کونم فشار داد درد و لذت دوباره همراه شد جنونمو بیشتر میکرد حیا رو کنار گذاشتم سر اشکان رو بیشتر بین پاهام فشار میدادم ی لحظه احساس کردم کونم پاره شده متوجه شدم اشکان خان انگشت دومشو هم اضافه کرد حرکات چرخشی انگشتای اشکانو مکیدن استادانه اش باعث شد به اوج برسم با تمام وجود کوسمو رو صورت شوهر خاله ام فشار دادمو خالی شدم انگار که از قفس صدساله نجات پیدا کردم .ساعد دستمو به دیوار چسبوندم سرمو روش گذاشتم عجب ارضا شدن ناگهانی وبی مقدمه ی بود اشکان خودشو از زیرم بیرون کشید صورتشو ولباسهاشو مرتب کرد خواست بره بیرون برگشت گردنمو بوسید در گوشم گفت اون از دیشب اینم از امشب تلافی هردوتاتون رو از خاله ات در میارم چندتا شکلات از تو جیب کتش دراورد بهم داد و رفت
کل این ماجرا شاید ده دقیقه ای هم طول نکشیده بود بزور لباسمو عوض کردم تا خودمو به حیاط تالار برسونم از در اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که دایی شاهینو جلوی خودم دیدم چشماش قرمز قرمز بود با صدایی بلند گفت هیچ معلوم هست کجایی گفتم لباس عوض میکردم دایی
 
#گفت #کی #پیشت #بود

#گفتم #هیچکس اخه کی باید پیشم باشه؟
دستمو کشید و گفت #فعلا #بریم #بعدا #معلوم #میشه به حسابت میرسم….

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *