این داستان تقدیم به شما
من وسط بدبختی های زندگیم بودم، تازه از زنم #مرجان جدا شده بودم و حین #طلاق توافق کرده بودم که سه دنگ خونم و حضانت دخترم آوا رو بدم بهش. خودمم با بقیه پول خونم یه اپارتمان نقلی خریده بودم و داشتم اسباب کشی میکردم. کارگرها درب چوبی آپارتمان را دو لته باز کرده بودند و داشتند با دقت و زور کتابخونه بزرگمو میبردن تو خونه منم تو راهرو داشتم بهشون بکن نکن میکردم همون لحظه در آپارتمان همسایه باز شد و یک خانم از پشت در گفت جناب ببخشید شوهرم مدیر ساختمونه زنگ زد گفت بهتون بگم واسه اسباباتون از آسانسور استفاده نکنین خراب میشه. منم گفتم: بله چشم استفاده نمیکنیم فقط کارگرها میرن پایین سوار آسانسور میشن. و این گفتگوی بی تصویر اولین مکالمه منو زن همسایه مبینا بود، البته بعدم فهمیدم که اون داشته از پشت چشمی در منو میدیده.
خلاصه هنوز یک ساعتی از رفتن کارگرها نگذشته بود که که مبینا برام یک سینی قرمه سبزی اورد ، وقتی درو بروش باز کردم قد بلند و اندام کشیدش توجهمو جلب کرد. انگشتان دست کشیده با ناخنهای مستطیلی بلند که یک لاک خردلی رنگ تمیز خورده بودن ، پاهای کشیده با انگشتانی بازهم #لاک خورده و پوست سفید یک تاپ خونگی یقه بازم پوشیده بود که راستای #خط سینه هاشو نشون میداد.یه جفت دمپایی مردونه هم شلخته پاش کرده بود، صورتش معمولی و بی روح ولی چشمانی درشت و خیس داشت . در حالیکه #سینی رو میگرفتم آروم گفتم: چرا زحمت کشیدین این کارها چیه ، لبخند کوچیکی زد و گفت : قابلتون نداره دیدم در حال اسباب کشی هستین گفتم نهار حتما ندارین اگه بازهم چیزی خواستین بهم بگین.
اینو گفتو در حالیکه با لوندی قر میداد و دستاش رو به دو طرف بدنش حرکت میداد رفت تو خونش منم تا فرصت داشتم کون خوشگل و موهای مشکی بلند که تا یک وجبی بالای کونش بود رو دید زدم. آروم درو بستم کف کرده بودم از تیپ و هیکل زن همسایه خیلی خوب بود. اون روز تا شب در حال جابه جایی اثاثها بودم بعدم یه دوش گرفتم و از شدت خستگی افتادم رو تخت که بخوابم ساعت حدود یازده شب بود که صدایی توجهمو جمع کرد صدا از خونه همسایه میومد اول کمی گنگ بود ولی کم کم بلند تر زن و شوهر داشتن باهم سکس میکردن و صدای آه و اوهشون کامل میومد اینطرف. عشق بازی نبود فقط سکس میکردند من سرمو بردم زیر بالشم که کمتر صدا رو بشنوم. خدایا چه گرفتاری شدم. خواب از سرم پرید. فکر اینکه زن همسایه داره با شوهرش سکس میکنه اونم با تصویری که من ازش تو ذهنم ساخته بود داشت دیوونم میکرد. کیرم راست شده بود و نمیدونستم چیکار باید کنم . صدا ها بلند و بلند تر شد مبینا تقریبا داشت جیغ میکشید و به اوج رسید بعد هم تموم شد و منم بعد از جق زدن به یاد مبینا خوابیدم. صبح هنوز تو رختخواب بودم که باز هم صدای همسایه بلند شد ولی اینبار صدای دعواشون بود. بلند شدم ساعت موبایلم هشت و ربع رو نشون میداد کلافه بودم صدای دعوا هم مثل سکسشون اول آروم بعد بلند و بلند تر شد، آخرشم آقا در و کوبید به هم و از خونه رفت.
بعد چند روز به بهونه پس دادن ظروف غذا رفتم در خونشون ، مبینا واقعا عالی بود همون زنی که من همیشه تو #رویاهام می خواستم ، فهمیدم اسم شوهرش علیرضاست و خود مبینا هم تو کار دیزاین لباس و مزون هست و کارهاشو تو اینستاگرام میفروشه منم که تو کار عکاسی و فتوشاپ بودم بلافاصله بهش پیشنهاد دادم بزاره عکس های حرفه ای واسش درست کنم اونم با ذوق و هیجان پذیرفت.
چند ماه از اومدنم به خونه جدید میگذشت با مبینا چند بار کاری و چند بار اتفاقی برخورد داشتم حیف که شوهر داشت و نمی تونستم بکنمش. صدا ی سکس های شبانه کمتر و کمتر و صدای دعواهای روزانه بیشتر و بشتر شده بود. یادمه یه بارم سعی کردم با گوشیم صدای سکسشون رو ضبط کنم که چیز خوبی از آب در نیومد. ولی ماجرا از روزی شروع شد که دعوای مبینا و علیرضا بالا گرفت خیلی بیشتر از همیشه، یهو صدای شکستن شیشه و جیغ های ممتد مبینا رو شنیدم، بی اختیار از خونه پریدم بیرون صحنه ای رو که میدیدم باورم نمیشد علیرضا با یه دستش چنگ انداخته بود موهای مبینا رو میکشید و دیوانه وار فریاد میزد گمشو از خونم بیرون #هرزه کثیف .
علیرضا تا چشمش به چشمهای بهت زده من افتاد آروم شد دستش سست شد و موهای پرپشت و بلند مبینا از سر انگشتاش رها شد ، همون موقع چند همسایه دیگه هم از طبقات دیگه به طبقه ما رسیدن . علیرضا رفت تو خونه لباس پوشید و اومد از پله ها چهار تا یکی رفت پایین و از خونه زد بیرون. مبینا همچنان روی زمین افتاده بود و با بهت به یه نقطه خیره بود ، دستهاش و لباش به شدت میلرزید ، رفتم پیشش آروم دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم ، دستش به شدت سرد بود ، گفتم خانم امیری اجازه بدین کمکتون کنم ، بلندش کردم و آروم بردمش تو خونشو و نشوندمش رو مبل و زدم بیرون. چند دقیقه بعد مبینا زنگ خونمون و زد تا درو باز کردم پرید تو خونه و درو بست. یه مانتو معمولی شلخته پوشیده بود و یه شال رو دوشش بود یه چمدونم داشت میکشید. هنوز در خونه کامل بسته نشده بود که پرید بغلم سرشو گذاشت رو شونم وتازه شروع کرد به گریه، حس کردم فقط یه شونه می خواست واسه گریه کردن، منم که بازوم افتاده بود رو نرمی سینهاش و کیرم تو شلوارم از حشر داشت می ترکید سخاوتمندانه شونه هامو بهش اهدا کردم. قشنگ تو بغلم هق هق میزد و شونه های زنونش بالا و پایین میرفت منم با دستم موهاشو از فرق سرش تا پشت کمرش نوازش می کردم. مبینا مثل یه بچه گریه می کرد و منم هزار تا سوال داشتم که ازش بپرسم ولی احساس کردم الان نپرسم بهتره. بعد از چند دقیقه تو همون شرایط آروم شد سرش رو از رو شونم بلند کرد و با دستهای کشیده و استخونیش چشم و بینیش رو پاک کرد با بغض بهم گفت : فراز دیگه نمیتونم ادامه بدم، دیگه حاضر نیستم حتی یه لحظه تو اون خونه بمونم ، بعد چهرش کنجکاو شد و گفت میتونی کمکم کنی از علیرضا جدا شم. منم آروم بهش گفتم اره عزیزم یه وکیل میشناسم بهت معرفی میکنم کارهای طلاق من و مرجانم اون ردیف کرد. بعد مثل اینکه خیالش راحت شده باشه بهم گفت من میرم خونه مامانم من گفتم صبر کن حاضر شم خودم میرسونمت. رفتم لباس عوض کردم و مبینا رو رسوندم. بعد از اون روز فقط تلفنی ازش خبر میگرفتم، از علیرضا جدا شد و تصمیم گرفت با مادرش زندگی کنه منم همش تو برنامه ریزی که یه جوری باهاش قرار بزارم تا اینکه یه روز خودش بهم زنگ زد و خواست برم از کار جدیدش عکس بگیرم منم از فرصت استفاده کردم گفتم بیاد خونه خودم. اولش قبول نمیکرد می ترسید با علیرضا روبرو بشه ولی من بهش گفتم که علیرضا از بعد طلاق خیلی اونجا نمیره و بیشتر خونه نیست. خلاصه قبول کرد فردا شب بیاد منم پریدم واسه خریدن میوه و وسایل پذیرایی. حدود ساعت هشت بود که زنگ زد، آیفون رو زدم و در آپارتمان و باز گذاشتم که اگه اومد بالا بیاد داخل . آخه بهش دروغ گفته بودم علیرضا اتفاقا کلا چند وقتی بود که خونه بود و بیرون خیلی کم میرفت. مبینا اومد تو مانتو و روسریشو تو آسانسور در آورده بود و دستش بود یه شلواردامنی کوتاه پوشیده بود با یه کفش مشکی پاشنه بلند به همراه یه پیرهن زنونه با یقه کلوش، فکر کردم تو کت واک پاریسم.
دعوت کردم بشینه رو کاناپه منم کنارش نشستم یه چایی ریختم باهم خوردیم یکم راجع به کارهای جدیدش صحبت کردیم و منم کم کم جرعت پیدا کردم و آروم دستشو گرفتم واکنشی نشون نداد فقط لبخند شیطنت آمیزی زد منم یکم بیشتر راحت شدم همونطور که دستش تو دستم بود آروم لبامو نزدیک لباش کردم با چشمهای درشتش نگاهم میکرد یکم شک داشت و دودل بود ، لباش مثل دو تا خط کشیده و بلند بود با یه دهن بزرگ و دندونهای سقید ردیف، کمی جلو تر رفتم آروم لبشو بوسیدم با تعجب دیدم اونم لبمو بوسید شروع کردم به خوردن لباش به طرز عجیبی لباش شیرین بود یواش یواش چشماشو بست شروع کرد به آروم تکون دادن سرش و اوم اوم گفتن ، منم دستمو اداختم لباس و سوتین رو با هم بالا زدم و شروع کردم به خوردن سینه هاش، سینه هاش خیلی بزرگ نبود ولی گرد و خوش فرم و به استایل لاغر و کشیدش می خورد، یهو دیدم دست انداخت از رو شلوار کیرمو گرفت لبای سکسیشو اورد نزدیک گوشم و آروم کفت میخواهی برات بخورمش؟ اینو که گفت حس کردم کیرم تو شلوارم مثل گرگه گرسنه زمستونی زوزه میکشه ، سریع بلند شدم و دکمه های جینی که پام بود رو باز کردم و شلوارو وشرت رو تا زانو پایین کشیدم مبینام جلوم دو زانو زد در حالیکه کیرمو با دستش گرفته بود یه نگاه شهوتناک از پایین بهم کرد چشمای درشتشو خمار کرد و اوم اوم کنان شروع کرد به خوردن کیرم، اصلا باورم نمیشد که یه همچین لعبتی داره برام ساک میزنه، کلا داشتم از حال میرفتم. زیر بغلهاشو گرفتمو بلندش کردم کفش هاشو در اوردم پاهای خوشگلشو بوسیدم لختش کردم و خرامان کشیدمش تو اطاق خوابم خوابوندمش رو تختم یه کاندوم کشیدم رو کیرم پاهاشو کمی باز کردم و کیرم و فرو کردم داخلش یه جیغ کوچیک کشید و گفت: کیرتو خیلی دوست دارم کلفته منم همونجور که تلمبه میزدم دندونامو بهم فشردمو گفتم : منم ششماهه که کراش زدم روت عزیزم، همش میترسیدم تورو نکرده از دنیا برم.
لبخندی زد و خودشو از زیرم کشید بیرون پرتم کرد رو تخت و چمباتمه زد رو کیرم با دستاش تنظیم کرد کیرم نوک سوراخش و نشست رو کیرم با جیغ های کوتاه سکسی بالا و پایین میرفت و با دستاش پشمای سینه هامو میمالید.هر لحظه سریعتر بالا و پایین میکرد و تند تند میگفت اویییییییی اویییییی که یهو رونش لرزید با دستاش نوک ممه هاشو گرفت و با چند تا آه بلند ارضا شد، یکم اروم گرفت من شروع کردم آهسته از زیر تلمبه زدن بعد برش گردوندم خودم افتادم روش پاهاشو انداختم رو شونه هام کیرمو تا ته فرو کردم تو کصش تو همون حال #ساق پاهاشو بوس میکردم که بوی خیلی خوبی میداد چند تا تلمبه زدم و منم آبم اومد. بی حال افتادم رو تخت بغل مبینا اونم بلند شد دستمال اورد کاندمو از سر کیرم گرفت کیر شل و وارفته منو میبوسید و خیسی روشو میلیسد، منم دستهامو گذاشته بودم پشت سرم و داشتم لذتی بین سکس و قلقلک رو تجربه میکردم که یهو فکری به ذهنم زد : حتما الان علیرضا صدای سکس منو مبینا رو شنیده ، یعنی الان تو چه حالیه که فهمیده زن سابقش پیش منه؟ بیخیال شونه هامو بالا انداختمو به مبینا گفتم عزیزم بسه پاشو بریم شام و #شراب رو بزنیم که بازم باهات کار دارم.
نوشته:بدبخت
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید