این داستان تقدیم به شما
من 29 ساله و مجرد هستم . تا 2 سال پیش ارتباطات زیادی رو تجربه کردم اما از 2 سال پیش تا الان ارتباطی با کسی نداشتم .
ارتباط با جنس مخالف رو از دوران نوجوانی تجربه کردم که بیشتر قلیان بلوغ و سن عشق و عاشقی بود و نهایتا به عشقبازی ها میرسید .
اما از 20 سالگی سکس رو تجربه کردم و تا 24 سالگی مثل همه ، روابط متعددی رو داشتم . از سکسهای یکباره و اتفاقی تا روابط مدتی نهایتا برای چند ماه .
در اواخر 24 سالگیم به مدت 2 سال وارد ارتباطی شدم که تا روزی که زنده هستم از آن به عنوان بهترین ایام زندگی ام یاد خواهم کرد . اما پایان این ارتباط منجر به خاموش شدن آتشفشان پر خروش درونم شد .
در واقع مرگ این ارتباط به مرگ لذت جنسی من بدل شد که تا کنون ادامه یافته است . اما از حدود یک ماه پیش اتفاقی افتاد که در ادامه میخوانیم …
اگر بخواهم کل روایت از ابتدا تا انتها را بنویسم بسیار طولانی خواهد شد . بنابر این ابتدا خلاصه ای از نحوه ی آغاز ارتباط را می نویسم تا به آخرین روز یعنی روز خاموشی آتشفشان درونم برسیم . امید که مورد توجهتان قرار بگیرد :
نامش الهام بود . مطلقه ای که در دوران عقد بخاطر کشف خیانت نامزدش از او جدا شده بود . زیبا بود مثل خیلی زنان دیگر . متین بود و با وقار و بدور بود از رفتارهای جلف و زننده . چند سالی از من بزرگتر بود . در زمانی که من حدود 25 سال سن داشتم او 29 ساله بود . رابطه ی ما از اشنایی تا دوستی ظرف حدود 6 ماه شکل گرفت و به اولین سکس رسید . ارتباطی بسیار عاشقانه بود . بی مرز و کامل . کارمند بود و خانه استیجاری داشت. مهربان بود و منطقی و البته او هم مثل ما و همه ، فانتزی های زیادی داشت که گاهی میشد و با هم انجام میدادیم و بعضی فانتزیهایش هم قابل انجام نبود . هم در عشق گرم بود و هم در سکس .
شعاری داشت که در ابتدا با آن مخالف بودم اما بعدها فهمیدم درست بود شعارش . او همیشه میگفت عشق به معنای بی نیازی فردی از سایرین نیست و هر انسان بارها و بارها عاشق میشود و در واقع احساسیست که در زندگی بارها سراغ انسان می آید . ولی آن روزها من عقیده داشتم عشق فقط یکبار است و انسان به جز یک نفر نمیتواند عاشق دیگری شود که بعدها فهمیدم حق با او بود .
روزهای خوش زیادی با او گذشت تا بالاخره بعد از حدود دوسال از ایران رفت . ارتباطمان قطع شد تا حدود دو ماه پیش که در فضای مجازی پیام داد . گفت که قصد ازدواج دارد و بالاخره یک ماه پیش هم ازدواج کرد . آنچه در ادامه میخوانیم آخرین روز بودن ما با همدیگه است :
تا صبح نخوابیده و آشفته و پریشان بودم . با وجودیکه مدت زیادی بود میدانستم امروز آخرین روزی است که اینجاست اما هنوز دعا میکردم کاش این کابوس تمام شود . وابسته شده بودم . نفهمیده بودم که چقدر وابسته هستم . مدام در دل سرزنش میکردم خودمو که قدر روزهای خوبو ندونستی و ناشکری کردی و …
ساعت 6 صبح بود . قرار بود دیشب به عنوان آخرین شب در خانه اش تا صبح با هم باشیم اما از بد اقبالی بدلیل آمدن دوستش نشد .
خانه باید تحویل صاحب خانه میشد . من به زحمت هتلی رزرو کرده بودم تا آخرین ساعات را در آنجا با هم باشیم . ساعت 7 و 40 دقیقه صبح فردا پرواز داشت و 5 باید در فرودگاه میبود .
الهام به نگاه من بی نظیرترین ظاهر دنیا را داشت . هفته ای یا گاهی دو هفته ای یکبار سکس داشتیم . با وجودیکه سکسهای طولانی و با معاشقه ای داشتیم و بعد از آن واقعا قوای جنسیمان بشدت تحلیل میرفت ولی بعد از دو سه روز مجددا هم من و هم او طالب هم بودیم . البته قرارمان این بود از ابتدا که اجازه دهیم مستیمان نسبت به همدیگر به اوج برسد و بعد سکس کنیم که دچار اشباح نشیم . گاهی هر دو بی طاقت میشدیم . خصوصا روزهای بعد از پریودش بارها پیش میامد که حتی در یک هفته سه بار سکس میکردیم . رابطه من و او بینهایت بود . نه من و نه او متعصب به همدیگه نبودیم . شاید باور نکنید که وقتی دوستی از همدیگه رو در دل پسند میکردیم به هم میگفتیم و هم من و هم او بارها به درخواست هم با دوستانمان بودیم .
در پارتیهای زیادی شرکت میکردیم . لذت میبردیم از همه چیز . و واقعا به لذت همدیگه اهمیت میدادیم .
به زحمت از جا برخواستم . دوش گرفتم . اصلاح کردم . صبحانه خوردم و آماده شدم و ساعت 8 از خانه خارج شدم . تماس گرفتم . رد داد . مجددا تماس گرفتم باز رد داد . این یعنی هنوز مهمانش نرفته .
یک ساعت بعد تماس گرفت . نزدیک خانه اش بودم و به آنجا رفتم
زنگ آپارتمانش را فشار دادم . دلم گرفت . این آخرین باری بود که صدای زنگ آپارتمان را میشنیدم . درو باز کرد.
همه چیز را جمع کرده بود . فضای دلگیر خانه اشک را در چشمانم حلقه بست . بی حرف در آغوشش گرفتم . درب را بستم و به هم چسبیدیم .
همدیگر را در آغوش میفشردیم و اشک میریختیم . حرفی نزدیم . تا ظهر سمسار آمد و وسایل را یکجا خرید و صاحبخانه هم آمد و خانه را تحویل گرفت و تا چکهایشان را بانک بردیم و به هتل رفتیم ساعت 3 بعد از ظهر شد .
از بیرون ناهار گرفته بودم . باهم خوردیم . دل و دماغ نداشتم . اوهم مثل من
پنجره اتاق را باز کردم و در حالیکه بیرون را تماشا میکردم سیگارم را روشن کردم .
هنوز سیگارم تمام نشده بود که صدای نفسش را کنار گوشم حس کردم . ناخودآگاه بغضم ترکید و آرام اشک ریختتم . از پشت در آغوشم گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد :
هرگز روزهای خوب با تو بودنو فراموش نمیکنم .
برگشتم . اشکهایم را بوسید . زیباترین لباس خانه اش را پوشید . میدونست دوست دارم این لباسشو . دکمه های پیرهنمو باز کرد و موهای سینمو دست کشید .
همیشه در این موقع در اوج شهوت بودم . اما ایبنار غم عجیبی اجازه نمیداد حالم تغییر کند .
لباسهامو در آورد و درحالیکه رکابی و شرت تنم بود مقابلم ایستاد و لبهاشو روی لبام گذاشت . و با لطافت بی نظیری بوسید . آب دهنش رو روی لبهام حس میکردم . دستاشو دور گردنم حلقه کرد و خودشو بهم چسبوند و فشار داد .
آتشفشان شهوتم قلیان کرد و بالاخره بر بغضم پیروز شد . دست بر بازوانش گرفتم و محکم در آغوشش کشیدم . شهوت حالا بر هر دوی ما پیروز بود . آرام مقابلش زانو زدم . لبه تاپ سفید یقه هفتی بدون آستین تنشو بال زدم و لبمو آروم روی تنش گذاشتم . همزمان با نوک انگشتانم شروع به نوازش پشت زانوهاش کردم .
بزودی زانو زد . بی حس و شهوتی شده بود . لبخندی زد و گفت : هیچوقت نتونستم مقابل اینکارت مقاومت کنم . مقابل هم زانو زدیم و در حالیکه بی تاب خودمونو به هم فشار میدادیم شروع به لب بازی کردیم . همزمان لختش کردم و لخت شدم .
تمام بدنش رو در آغوشم گرفتم . تماس پوست داغش با تنم همیشه دیوانم میکرد.
نوک پاهامو روی پاهاش میمالیدم و زانوهام روی زانوهاش بازی میکرد . سینه هاش که کمی سفت شده بود روی سینم بود و مدت زیادی معاشقه کردیم .
به شکم خوابوندمش و روی کونش نشستم . و با نوک انگشتانم از پشت گردنش شروع به نوازش کردم . نوک انگشتامو روی بازوهاش میکشیدم و گاهی آرام ماساژش میدادم . یکباره خم شدم و لبم رو درست پشت گردنش گذاشتم و همزمان کیرمو وسط درز کونش شروع به بازی دادم . ستون فقراتش رو تا پایین نقطه به نقطه بوسیدم و …
برش گردوندم . با کف دستام سینه هاشو آروم در دست گرفتم و خیلی ملایم شروع به فشار دادن سینه هاش با نوک انگشتام کردم . چشماشو بسته بود .
لبهامو روی چشماش گذاشتم. آرام شروع به بوسیدنش کردن و یواش یواش بوسه هام محکم و محکمتر میشد . طوری که صداش در تمام اتاق میپیچید . تمام بدنش رو بوسه زدم . عاشق اینکار بود و وقتی به اینجا میرسیدیم کاملا بی حال میشد .تا موقع حرکت هم آغوش بودیم . یا میگفتیم و میخندیدم و گریه میکردیم و یا در حال عشقبازی و سکس بودیم .
ساعت 7 و 45 دقیقه صدای هواپیمای ایران ایر سکوت آسمان را شکست و الهام برای همیشه رفت و تنها چیزی برایم ماند خاطراتش بود و حسرت از دست دادنش .
هنوز وقتی صدای هواپیما میشنوم گاهی یاد آن لحظات واقعا سخت می افتم و حس میکنم به قلبم فشار می آید .
یاد آخرین گفتگوی ما:
الهام گفت : فکر میکنم هرگز کسی نتونه به اندازه تو منو از همه چیز بی نیاز کنه !
و من در پاسخ گفتم : تو که بری آتشفشان منم خاموش خواهد شد .اونم خندید و گفت کسخلی به خدا و برای همیشه رفت ولی من کسخل نیستم. من کسخل نیستم!!!
پایان .
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید