این داستان تقدیم به شما
سلام اسمم امیره 28 سالمه تهران دانشجو هستم و مجردم توی یکی از محله های متوسط رو به پائین تهران خونه اجاره کردم چون ارزونتر بود . صاحب خونه ام یه مرد حدودا 50 ساله هست و زنش و دوتا بچه مدرسه ای هم داره . یک سال شده بود که من مستاجرشون بودم و آقای حمیدی ازم خواسته بود گاهی هم توی درس پسرش بهش کمک کنم منم قبول کردم و پسرش میومد اتاق من و باهاش کار میکردم و خیلی راضی بودند ازم . حمیدی یه مرد مومن و مذهبی بود که همون سال اول که من خونه ازشون گرفته بودم ( البته یه چیزی شبیه به سوئیت بود تا خونه ) حمیدی اربعین که شد رفت کربلا . از زن حمیدی بگم که یه زن حدودا 40 سال بهش میخورد اونم ظاهرش مذهبی بود همیشه با چادر میدیدمش و فقط در حد یه سلام علیکی با هم صحبت میکردیم . وقتی حمیدی رفت کربلا زنش که اسمش زهره بود براش آش پشت پا درست کرده بود و برای منم یه ظرف آش خودش آورد بالا و در زد منم در را باز کردم دیدیم زهره خانم هست و یه چادر گل گلی سفید (مثل چادر نماز) سرش کرده بود همچین بگی نگی یه ارایش هم انگار کرده بود چون معلوم بود یه رژی به لبهاش زده و یکمی هم گونه هاش پر رنگ تر شده بود آخه هروقت میدیدمش مثل روح بود صورتش ولی الان کلی تغییر کرده بود و خیلی خوشگل تر شده بود!
ظرف آش را تعارفم کرد منم ازش تشکر کردم و پرسیدم بابت چی هست ؟اونم گفت حاج اقا رفتن سفر کربلا منم گفتم قبول باشه و انشاا… به سلامتی برگردن اونم با یه لبخندی که هیچ وقت ازش ندیده بودم ازم تشکر کرد و گفت میام ظرفشو میگیرم نمیخواد شما بیارید منم بازم تشکر کردم و از هم خداحافظی کردیم و منم رفتم و نشستم آش رو نوش جان کردم الحق دستپختش حرف نداشت . دیگه ظرفشو شستم و گذاشتم کنار تا بیاد و بهش بدم . از وقتی این مدلی دیده بودمش یه حسی درونم بیدار شد و این سوال برام بوجود اومده بود که تا وقتی شوهرش هست هیچی به خودش نمیرسید چی شده که الان با ارایش اومده دم در؟همینطوری توی فکر و خیال خودم بودم یکمی هم به درسهام می رسیدم که دیدم دوباره دارن در میزنند منم رفتم در را بازش کردم دیدم بازم زهره خانم هست ، بازم سلامش کردم اونم باز هم با همون لبخند خوشگلش بهم جواب داد واقعا هیچ وقت زهره رو اینقدر خوشگل و جذاب ندیده بودمش گفت خوردین آش رو منم گفتم بله خیلی عالی بود دستتون درد نکنه زهره گفت ظرفشو که نشستی ؟بعد بدون اینکه ازم سوال کنه بیام تو یا نه دیدم خودش اومد تو اتاق منم دیگه چیزی بهش نگفتم بالاخره صاحب خونه بود . من یه دو قدمی رفتم عقبتر زهره هم اومد داخل و در را پشتش بست ، ساعت ده شب بود مونده بودم چیکار داره و چرا در را پشتش بسته مگه این زن حاجی نیست و مگه مومن مذهبی نیست ؟پس برای چی اومده داخل و با من تنها شده . انگار خودشم یکمی استرس داشت و نمیدونست چی بگه و چکار کنه منم که هیچی نمیگفتم یکمی جفتمون وایساده بودیم که زهره گفت برم کاسه بشورمش منم گفتم من شستمش بیارم براتون اونم گفت نه بعد رفت سمت آشپزخونه معلوم بود یه چیزیش هست
رفت توی اشپزخونه و الکی همون کاسه ای که من شسته بودم و تمیز بود را برداشت و مشغول شستنش شد منم وایساده بودم نگاهش میکردم همینطوری که جلوی سینک بود نمیدونم از عمد بود یا نا خواسته که یهوئی چادرش از سرش افتاد زمین وای لامصب اولین باری بود که میتونستم اندامشو بدون چادر ببینم همینکه چادرش افتاد گفت وای منم مثل چوب وایساده بودم نگاهش میکردم ولی زهره انگار قصد نداشت چادرشو دوباره سرش کنه همینطوری پشتش به من بود منم داشتم اندامشو نگاه میکردم کون گرد خوشفرمی داشت کمر باریک رون درشت و خلاصه خوشگل مشگل منم که کیرم داشت بلند میشد از دیدنش یهوی انگار یه جرات خاصی بهم دست داد رفتم پشت سرش و از دوطرف دستامو از پهلوش رد کردم و کامل بهش چسبیده بودم بهش گفتم بزار کمکت کنم اونم برگشت یه نگاهی بهم کرد و خندید و گفت باید بیشتر کمک کنی امیر جون منم دیگه کاملا کیرمو به کونش فشار دادم گفتم اینطوری خوبه زهره خانم اونم خندید و گفت ارررههه عالیه اگر ادامه بدی منم دیگه هی کیرمو رو کونش فشار میدادم با دستام دستاشو گرفته بودم و اونم کاسه رو گذاشته بود توی سینک شیر ابو بستم و گفتم بیا بریم تو اتاق اگر دلت میخواد اونم باهام همراهی کرد و بردمش توی اتاق یه تخت داشتم ولی یک نفره بود پتو پهن کردم زمین و گفتم بیا پیشم زهره اونم اومد و بغلش کردم و گفتم فکر نمیکردم بتونم باهات تنها باشم زهره گفت امیر جون زیاد نمیتونم بمونم بچه ها رو فرستادم خونه مادر بزرگشون نهایت یک ساعت میتونم پیشت باشم منم یه لب ازش گرفتم و دیگه هردومون داشتیم همدیگرو لخت میکردیم منکه قلبم داشت از جاش کنده میشد نمیدونم چطوری لختش کردم وقتی کامل لختش کرده بودم همش دوست داشتم بدن سفید و خوشگلشو تماشا کنم لامصب خیلی خوشگل بود سینه هاش نه خیلی کوچیک بود نه بزرگ بدنش سفید مرمری بود نوک سینه هاش وبا هاله قهوه ای منو دیونه کرده بود اونم انگار بدتر از من حشری شده بود
هی با کیرم ور میرفت و کیرمو میمالید هی قربون صدقه ام میرفت منم هلاک اون بودم اونم هلاک من هی میگفت امیر جون وقتم تنگه زود باش دارم میمیرم منم خوابندمش کسشو دیدم که وای هوش از سرم پرید یه کس تپل و خوشگل و خوردنی و شیو شده تر تمیز دیگه هیچی حالیم نبود زهره رو تاق باز خوابوندمش و رفتم که کسشو براش بخورم دهنمو گذاشتم رو کسش و زبونمو کردم توش که ناله زهر بلند شد وای چه ناله ای میزد لامصب انگار صد ساله کس نداده باشه منم که از صدای ناله های زهره حشرم صد برابر شده بود چنان کسشو میخوردم که نگو با همه حرص و ولع زبونمو میخواستم تا بیخ بکنم تو کسش اونم که دیگه نگو و نپرس اتاق رو گذاشته بود روسرش و با دستاش سرمو به کسش فشار میداد هی میگفت اااخخخخخ ووووااااایی جججوووننننن جووونننننن نمیدونم چقدر کسشو خوردم که به زور سرمو از کسش جدا کرد گفت امیر کیر میخوام یالا بکن تو کسم دارم میمیرم منم نشستم جلوی کسش و کیرمو گذاشتم لای چاک کسش و یکمی در مالی کردم چون واقعا خیلی حال میداد دیدنش وقتی حشری هست هی میگفت اخ بکن تو کسم بکن تو کسم منم کیرمو هول دادم تو کسش ناله هردومون دراومد فکر نمیکردم کسش اینقدر تنگ باشه دیگه اولش یکمی اروم تلمبه میزدم زهره هی میگفت توروخدا محکمتر محکمتر اخ میخوامت امیر جونم کیرتو میخام کیرتو میخام منم سرعتمو تندتر میکردم محکمتر داشتم کسشو میگائیدم واقعا بینهایت لذت بخش بود میدیدمش که چشماشو بسته و داره ناله میزنه پستونای خوشگلشم دایره وار تکون میخوره ازش لب میگرفتم و کسشو میگائیدم هر دومون داشتم حسابی حال میکردیم کسش انگار داشت کیرمو مک میزد از بس تنگ بود
منکه در حد روانی شدن داشتم ازش لذت میبردم که دیگه داشتم ارضا میشدم هنوز شاید ده دقیقه هم نگذشته بود که داشتم تو کسش تلمیه میزدم که داشت آبم میومد زهره هم پاهاشو دور کمرم گرفته بود و اه و اوه میکرد دیگه نمیدونستم چکار کنم تا میخواستم بهش بگم زهره داره ابم میاد که یهوئی آبم فوران زد تو کس داغش زهره هم وقتی ابمو تو کسش حس کرد یه ناله بلندی زد و لرزید و با پاهاش هی به کمرم فشار میداد کمرمو چنگ میزد و ناله میکرد و میلرزید منم که کیرمم هی تو کسش آب میپاچید و بقول معروف خر کیف شده بودم ولی از یه طرف هم ترسیده بودم که حامله اش نکنم . دیگه ارضا شدن جفتمون فروکش کرد و نفسمون جا اومد کیرم همچنان تا بیخ تو کسش جا خوش کرده بود وقتی زهره ارگاسمش تموم شد یکمی پاهاش شل شدن ولی هنوز دور کمرم افتاده بود منم دستامو از زیر بدنش رد کردم و محکم توی بغلم به خودم فشارش دادم و گفتم ممنونتم زهره جون ببخشید دیگه نتونستم اخرین لحظه دربیارم زهره هم گفت فدای سرت عیبی نداره طور نمیشه من لوله هامو بستم نترس ازت حامله نمیشم گفتم وای قربونت بشم زهره جون داشتم از ترس سکته میکردم بازم هی کیرمو که داشت کم کم شل میشد را توی کسش فشار میدادم ازش لب میگرفتم بعد زهره گفت نمیخواهی از روم پابشی ؟ منم از کسش دراوردم ولی با یه حرکت من غلطیدم و زهره رو کشیدمش روی خودم و دلم نمیخواست از بغلم بلند بشه گرفته بودمش و ازش لب میگرفتم زهره م خوب همراهیم میکرد بعد گفت بسه دیگه یه موقع بچه هام میرسند باید زودی برم خونه باشم منم دیگه رهاش کردم و بلند شدیم و دیدم هر تیکه از لباسهامون یه طرف افتاده شورتشو برداشتم بو کشیدم بوسیدمش گفتم زهره من ازت سیر نشدم خانمی ، زهره هم گفت منم سیر نشدم هر وقت بتونم میام پیشت بهت قول میدم منم جفت سینه هاشو گرفتم و چندتا مک محکم بهشون زدم و نشستم جلوی کسش و برجستگی کشسو بوسیدم و زهره گفت دیونه بلندشو چکار میکنی گفتم دیونه ات شدم هیچ وقت انتظار نداشتم بتونم لخت ببینمت زهره هم گفت تا وقتی اینجا باشی فرصت کنم میام با هم حال میکنیم نترس
بعد دیگه لباسشو تنش کرد و گفت من دیگه برم منم بوسیدمش و زهره رفت تا وقتی حمیدی برگرده زهره هی بچه هاشو میفرستاد پی نخود سیاه و میومد با هم سکس میکردیم توی همون چند روزه از کون هم بهم حال داد لامصب خیلی خوب حال میداد . ازش پرسیدم چی شد که خواستی با هم سکس کنیم بهم گفت شوهرم دیگه باهام سکس نمیکنه منم خب زنم نیاز دارم تو هم پسر خوبی به نظرم اومدی برای همین گفتم بی دردسر ترین ادم تویی و گذاشتم وقتی حمدید بره کربلا بهت نزدیک بشم و باهات رابطه داشته باشم بعد گفت میخوام همینجا نگهت دارم برای خودم باشی امیر جون ؟ منم گفتم باشه زهره جون . اینطوری شد که تا وقتی درسم تموم بشه هر از گاهی خونه ی حمیدی بودم و با زنش حسابی سکس میکردم .
نوشته: امیر
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید