این داستان تقدیم به شما

سلام خدمت شما
من میلاد هستم سی شش ساله از تهران،مجرد هستم، حدود هفت سال پیش با کسی به نام رضا آشنا شدم و رفته رفته باهمدیگه خیلی صمیمی شدیم واین دوستی به رفت و آمد خانوادگی تبدیل شد، همسر رضا مرجان خانم زن بسیار زیبا و خوش برخوردی بود و از همون ابتدا با من خیلی صمیمی شد و راجع به همه مسائل زندگی با من مشورت میکرد، من تقریبا تو خیلی چیزا تجربه داشتم به علت چندین شغلی که قبلا داشتم، من یک باغ کوچولو و جمع و جور سمت لواسان دارم که معمولا جمعه ها رضا و مرجان هم میومدن اونجا و وقتی با رضا تو استخر شنا میکردیم مرجان قشنگ منو دید میزد چون من هیکلم خیلی بهتر از رضا بود و هر روز ورزش میکردم، یک روز که تو باغ بودیم صبح زود من رفتم نون تازه گرفتم برای صبحونه وقتی اومدم دیدم مرجان و رضا که شب باغ خوابیده بودن چون شنبه تعطیل بود بخاطر ایام فاطمیه و رضا قرارنبود سرکار بره مرجان بیدار شده و داره چایی و بساط صبحونه رو ردیف میکنه با همون لباس خواب که وقتی دیدم یجوری شدم و برای اولین بار به چشم خریدار نگاش کردم واقعا مرجان هیکل و اندامش عالی بود، اما خیلی زود به این فکرم نه گفتم چون زن دوستم بود، اما شیطانی که درون ما انسان هاست هیچ وقت بیکار نیست و دائم درحال جنگیدن با وجدان و عقل آدمه، بامرجان سر مسئله ای صحبت میکردیم و رضا هم که خواب بود مرجان از من پرسید چرا ازدواج نمیکنی و از این حرفا اصلا با کسی رابطه داری یا نه منم گفتم نه با کسی دوست نیستم، مرجان داشت حرف میزد البته آروم که یک موقع رضا نشنوه میگفت با یکی رابطه داشته باش خیلی برات خوبه و از این حرفا که منم نگاش میکردم، منم به شوخی گفتم دوست دارم با تو رابطه داشته باشم که خندید و گفت منم دوست دارم ولی حیف که شرایطم اینجوریه ولی با همین وضعیت تو مال منی و میکشمت اگه با کسی سکس کنی گفتم خودت گفتی باکسی رابطه داشته باشم برام خوبه گفت نه من عمرا بذارم تو بری سراغ کسی تو مال خودمی البته با خنده و شوخی.

 
 
همینجوری شوخی شوخی یک دفعه لبامون رفت توهم و حسابی لبای همدیگرو خوردیم و حال جفتمون خراب شد برای احتیاط چندباری رفت به رضا سر زد و برگشت بازم لب تو لب شدیم و بیشتر از لب پیش نمیرفتیم تا نیم ساعت بعد رضا بیدار شد و ما هم کاملا عادی صبحونه رو خوردیم و رضا گفت باید بریم خونه مادرم ناهار مهمون دارن که مرجان گفت من نمیام حوصله ندارم بعدش جمع وجور کردن و به سمت تهران حرکت کردن و من موندم تو باغ بعد از یک ساعت مرجان زنگ زد گفت کجایی گفتم باغم گفت میتونی بیای دنبالم گفتم با کمال میل، سریع حاضر شدم رفتم مرجان رو که ی تیپ خیلی قشنگ زده بود رو سوار کردم دوباره اومدیم باغ به محض وارد شدن تو ویلا همدیگرو بغل کردیم و لب تو لب و لباسهای همو کامل درآوردیم و لخت لخت روی کاناپه وسط هال افتادیم به جون هم به همدیگه فرصت نمیدادیم از بس شهوتی و حشری شده بودیم، بعد از اینکه کوس سفید و خوشمزه مرجان رو خوردم و خیلی زود ارضا شد خودمو کشیدم بالا با یک حرکت سریع کیرمو تا دسته کردم تو کوسش یک آه بلندی کشید منم شروع کردم به تلنبه زدن تو چند پوزیشن حدود بیست دقیقه کردمش آخرش هم آبمو ریختم روی سینه هاش و افتادم تو بغلش بازم لب تو لب شدیم دوباره شهوتی شدیم شروع کردیم برای بار دوم و باز داغتر از بار اول سکس کردیم، تا غروب پیش هم بودیم و رفتیم تو استخر هم کلی حال کردیم هر کاری کردم نذاشت از کون بکنمش گفت بدم میاد، رضا هم زنگ زد مرجان گفت اومدم پیش دوستم شاید شب بمونم که رضا هم گفت میخوابه خونه مادرش، گفت بمونیم شب گفتم بریم تهران خونه من بمونیم که اومدیم ی شام حسابی درست کرد و خوردیم بعدش تا صبح تو بغل هم بودیم، خیلی باهم حرف زدیم گفت رضا عقیمه نمیتونه بچه دار بشه خیلی دلم سوخت، گفتم الان با پیشرفت علم پزشکی میتونن بچه دار بشن گفت هزینه هاش زیاده گفتم همشو من میدم، خلاصه خیلی کمکشون کردم تا بعد از دوسال تونستن بچه دار بشن، ما الان هفت ساله باهم رابطه داریم و هفته ای سه چهار بار مرجان رو میکنم، نمیدونم چرا نمیتونیم از هم دل بکنیم. امیدوارم از داستانم لذت برده باشید، در داستان بعدی از سکسم با مرجان تو ترکیه براتون مینویسم، خوش باشید…

 
 
میلاد

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *