این داستان تقدیم به شما

سلام. گروهبان قربانعلی جان نثاریان هستم خود ژنرال پندار و کمی اهل خیالات و توهمات
تو یکی از پایگاههای هوایی ایرانم ۴۶ ساله اهل کوهنوردی پیمانکار ساختمانی و شاغل در نانوایی پادگان جارو هم میزنم.
از استیل بدنی خودم بگم
قدر بالای ۱۹۰ وزن ۸۸کیلو سفید موی سر جوگندمی بسیار خوشحالت دمب اسبی چهره ای جاذب برای زنان و مردان و قزوینیان
 
چند وقت پیش رفتم نونوایی هوا سرد بود با نانوا شوخی می‌کردم نونوا هم منو انگشت میکرد که ناگهان زنی اومد با یه پالتو چسب بدنش تیپ امریکایی بی نهایت زیبا منم که تیپ آفریقایی نگم برات  دو ماهی بود از زنم جدا بودم و به جاش به نونوا وصل شده بودم البته از در عقب  اون تهران من تو پایگاه اون تو تهران کوس میداد منم تو پایگاه کون میدادم…خلاصه نوبت نون مال من بود گفتم خانم شما وردار دهتا میخواست براش جمع کردم گذاشتم نایلون کارت کشید رمز کارتش اشتباه بود کیفشو گشت از من هی پوزش میخواست آخه نونوا تا خانمه اومد تو رفت کسی جز من تو نبود
دفعه دوم کارتی در آورد داد بمن بکشم تعرف کردم دیدم رو کارت نوشته کتایون و فامیلش تو ذهنم و افکارم گفتم کتی جون شماره تلفن؟ واای نگو بلند بلند فکر ک دم خخخ پوزش خواستم الکی قصه ای بافتم کتی هم خیلی معمولی گفت مهم نیست
 
پرسیدم رمزت ؟ گفت و کارتشو جاسازیش گذاشت رفت لواش اتوماتیک بود آخرای خمیر بود چندتایی که زدم دیدم خمیر تموم شد بلد بودم نون پز را خاموش کردم اومدم نونهای خودمو بشمارم دیدم یه کارت ویزیت مانند رو میز نون است ورداشتم اسم کتیانو همان فامیل شماره تماس و مربی گلسازی و آدرس کارگاهش بود!

نونوا رسید و پرسیدم اون زنه کی بود ؟
گفت زن سروان … که میشناختم یک مرد خیک و زشت و بدریخت!!
تا بگم حیف نانوا همه پتشو ریخت رو
گفت ببین سیب سرخ و دست چلاق اینه هااا و صاف کرد تو کونم
 
 
تلفنشو سیو کردم دیدم متاسفانه تو هیچ شبکه‌ی مجازی ثبت نیست
رفتم از بیرون تلفن عمومی زنگ زدم گوشیو ورداشت دس پاچه شدم سلام کردمو پرسید شما همون اقایی باید باشی تو نونوایی دیدم!
منم دل به دریا زدم گفتم بقدری تو زژبا (زژبا؟؟ کسکش تو باید بری دانشکده ی ادبیات تدریس کنی‌!) هستی منو تو این سرما کشوندی بیرون پیاد بیش از دو کیلومتر اومدم تا از عمومی بزنگم
خندید گفت چرا با موبالت نزدی؟! (موبال!!کیر نونوا تو کون اون معلم کلاس اولت)

 
گفتم ترسیدم
سرتونو درد نیارم گفت منم ازت خوشم اومد میدونستم شوهرش رفته ماموریت کاملا میشناختم
پرسیپم کی میتونم ببینمت گفت همین الان بیا خونم تنهام
آدرسو داد پیاده تا آپارتمانی که بود چند صد متری نیست تو یه دقیقه زنگ واحدشو خواستم بزنم در باز شد

 
 
وااااای حوری بهشتی با یه تاپ مشکی بالای ناف و یه شورتک چسب مشکی درو باز کرد و با ناباوری اون شبو تا صبح بغلش بودم و به چندین روش گاییپمش صبح زود باز یک بار گاییدمش و تو اون آپارتمان چندتا پوست داشتم رفت آمد داشتیم زدم بیرون
الان ده روزه کتی را هر شب می‌کنم دوس دارم زنم حالا حالاها نیاد پیشم
***
ای وای سروان اومد باز صبحگاهم دیر شد الان منو میگاد … حالا بگین چیکار کنم…

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *