این داستان تقدیم به شما
تقریبا ؛نیم ساعت بود بیدار شده بودم ؛اما مثل مرده ها بی حرکت مونده بودم تا از همراهی با بقیه خانواده کنار گذاشته بشم . به دعوت دوست شوهر خواهر بزرگم برنامه ای چیده شده بود تا روز جمعه درباغ زیبای آنها که تو کرج بود چندتا خانواده جمع شوند و خوش باشند که البته به دلیل نبودن هم سن و سال های من که سال چهارم دبیرستان بودم برای من واقعا کشنده بود یعنی یا باید با بچه های سه چهارساله مشغول بودم و یا پای صحبت های آدمهای چهل و چند ساله مینشستم که آخر آخر تفریح و خلاف براشون بازی شطرنج بود ؛ در نتیجه حتی خود این افراد هم به من حق میدادند .صدای خواهرم که من را مخاطب قرار داده بود مجبورم کرد چشمهام را باز کنم و سلام بدم . خواهرم گفت : فرهاد ؛ ما داریم میریم باغ دکترفتحی ؛ چون خودت قبلا گفته بودی که ترجیح میدی خونه باشی و برای کنکور خودت را آماده کنی زودتر بیدارت نکردم که آماده بشی و الان هم که بیدارت کردم خواستم بگم ؛ ناهار برو بیرون یک چیزی بخور ماهم قبل از غروب خونه هستیم . گفتم : خوش بگذره ؛ ممنون که حرفم را در باره نبودن یک نفر که هم سن و سال من باشه قبول کردی و اجازه دادین بمونم درسها را مرور کنم . خواهرم گفت : کاری نداری ؟ گفتم : نه …..من بخوابم …… گفت : بخواب ….
تاوقتی در آپارتمان را بستن دوباره نقش مرده را بازی کردم اما به محض بسته شدن در از زیر پتو بیرون اومدم و چون شدیدا تحت فشار بودم ، رفتم دستشوئی و کلی وزن کم کردم و بعد از شستن دست و صورتم اومدم یک چائی برای خودم ریخنم و نشستم روبروی تلویزیون و درحالیکه با دکمه های کنترل بازی میکردم چائی را خوردم و داشتم فکر میکردم دشکی را که وسط پذیرائی پهن بود را جمع کنم یا نه صدای زنگ در خونه بلند شد . با خودم گفتم : بر خرمگس معرکه لعنت …. این کدوم ضد حاله . پرسیدم کیه ؟ دیدم صدای یک خانم گفت : باز کن …… گفتم : شما ؟ گفت : مژگان هستم ………… در را زدم با خودم گفتم : جمعه صبح این دیوونه اینجا چه غلطی میکنه ؟وقتی لیوانم را بردم تو دستشوئی بگذارم از پنجره بیرون را نگاه کردم که دیدم ماشین پسرعمه راه افتاد و رفت . به این نتیجه رسیدم که خوب پس مژگان خانم تنها هستند و همسرشون ایشون را آویزون کردن و گورشون را گم کردن . صدای در ورودی باعث شد بخودم بیابم و سریع رفتم در را باز کردم که با لبخند وارد شد و سلام داد و گفت : وای چقدر سخته این پله ها …… کمرم درد گرفت … گفتم : سلام مژگان خانم ؛ حق با شماست طبقه چهارم بدون آسانسور خیلی آدم را خسته میکنه ؛ اما دیگه فکر نمیکردم خانم جوانی مثل شما بعد از یکبار اظهار ناتوانی بکنه … در حالیکه کیف خودش را روی دراور میگذاشت گفت : حق با شماست ؛اما علت این مساله تنبلی یا اضافه وزن نیست بلکه کمر دردی است که اذیتم میکنه …
متوجه سکوت داخل خونه و رختخواب پهن شده من وسط پذیرائی شد بخاطر همین گفت : پس بقیه کجا هستند ؟ گفتم : رفتن کرج باغ دکتر فتحی ؛ حدودا بیم ساعت قبل رفتن ….. گفت : ای وای ؛ کاشکی پرسیده بودم ؛ من وسط هفته از خواهر پرسیدم که گفن برنامه ای نداریم و برای همین امروز که اسفندیار رفت شهرستان گفتم : من را بیاره اینجا ! وای چقدر بد شد ! گفتم : چرا ؛ میخواهید تماس بگیرم به محض رسیدن برگردن ؟ گفت : وای نه ؛ به هیچ عنوان ؛ عیب نداره ؛ من برمیگردم خونه ! گفتم : مژگان خانم ؛ شما اینجا بمونید ؛ من میرم خونه دوستم ؛ هم برای کنکور درسهامون را مرور میکنیم و هم شما راحت هستید ! گفت : وای نه آقا فرهاد ؛ مزاحم شما چرا باشم ؛ شما خونه موندین که برای کنکور درس بخونید بعد من باعث بشم برنامه تون تغییر کنه ؟ گفتم : راستش نرفتن من دلیل دیگه ای داره که نبودن هم سن و سال های خودم هستش و چون بقیه هم دفعه قبل دیدن واقعااز صبح تا شب زیر آلاچیق تنها نشستم امروز من را نبردند . در حالی که روی مبل مینشست گفت : حالا بشینم مفسم تازه بشه ؛ بعد یک فکری میکنم . دوباره چشمش به دشک من افتاد و گفت : حتما میخواستی امروز تا ظهر بخوابی که من خرابش کردم … تو دلم میگفتم : چه عجب این را فهمیدی ! گفتم : نه مژگان خانم ؛ دیگه بیدار شده بودم . اجازه بدین یک چائی براتون بیارم . گفت : دستت درد نکنه . وقتی برای آوردن چائی میرفتم بلند شد و مانتوی خودش را درآورد و روی مبل گذاشت و وقتی من با چائی برگشتم داشت مینشست که دوباره با حالتی که نشان از کمر درد داشت این کار را نجام داد . وقتی نشست و سینس چائی را جلوش گرفتم ولی چشمم به گردن سفید و یقه باز و برجستگی سینه هاش افتاد که بدجور خودنمائی میکرد . این موضوع را باید اضافه کنم که کلا تمام فامیل من را بعنوان یک بچه درسخون و سر به راه که به هیچ عنوان مشکلاتی که هم سن و سال های من برای خانواده ها ایجاد کرده بودند را به خونواده تحمیل نکرده شناخته بودند و بارها در حضور خود من به پدر و مادرم گفته بودند که شما دیگه نباید گلایه کنید چون یک پسر دارین که هم درسخون هست و هم تا الان حتی یکبار اسمشئ تو فامیل برای کارهای اشتباه سر زبان ها نیفتاده که باید با توجه به جو فعلی جامعه خیلی شکر گذار باشید .
مژگان خانم در حالیکه لیوان چائی را برمیداشت گفت : دستت درد نکنه فرهاد جان …….. گفتم : خواهش میکنم مژگان خانم ؛ اما شما مثل اینکه جدا از کمر درد اذیت هستید ؟ گفت : خیلی ! گفتم : دکتر نرفتین ؟ گفت : چرا فرهاد جان ؛ چندتا دکتر عوض کردم اما بی نتیجه ؛ گفتم : زمان خاصی داره یا نه ؟ گفت : منظورت از زمان خاص چیه ؟ گفتم : مثلا بعضی ها تو بهار بخاطر بوی گل ها و حساسیت به همین بو مدام آب ریزش بینی دارن که میشه حساسیت فصلی . کمردرد شما هم زمان خاصی شروع میشه ؟ گفت : اصلا به این مساله دقت نکردم . من ادامه دادم و گفتم » خوب این مساله را باید مد نظر داشته باشین ؛مخصوصا که میگین درمان دکترها بدون نتیجه بوده میتونه این معنی را بده که عواملی که باعث کمر درد شما میشن مسائل ساده و قابل پیشگیری هستش ؟ گفت : فرهادجان ؛ معموله خیلی خودت را برای دکتر شدن حاضر کردی ! خیلی میدونی ؟ میشه منظورت را در مورد مسائل ساده و قابل پیشگیری بگی ؟ گفتم : اول اینکه من اصلا بهرشته پزشکی علاقه ندارم و تو رشته های ریاضی میخواهم ادامه تحصیل بدم و دوم در مورد مسائلی که میتونه باعث بشه باید بگم : خانم ها تو دوران پریودی مستعد کمر درد هستند و همین طور ممکنه مسائل مربوط به زناشوئی موجب این موارد بشه که مسلما یکی از عمومی ترین مسائل به شمار میان که حتما پرشک هائی که به اونها مراجعه کردین بعنوان اولین موارد مورد بررسی قرار دادند . مژگان ؛ با حالت خاصی به من نگاه کرد و گفت : نه هیچکدوم از دکترها در مورد پریودی و …… مسائل دیگه از من سوال نکردند ؟ بیخود نیست همه از وضعیت پزشک ها و خدمات آنها ناراضی هستند . این جماعت فقط به فکر پول در اوردن هستند . چون چائی خودش را تمام کرده بود گفتم : مژگان خانم ؛ اجازه میدین یک چائی دیگه براتون بیارم . گفت : اگر خودت هم میخوری بیار ؟ زشته من بخورم و شما نگاه کنید ! گفتم : چشم .
رفتم با دوتا چائی برگشتم و البته تو این فاصله به خودم گفتم : چی شد این که گفت : من میرم و برمیگردم ؛پس چرا دستور چائی میده و نشسته ؟ دوباره موقعتعارف چائی چشمم افتاد به چاک سینه هاش که اینبار کاملا تو حوزه دید من قرار گرفته بود و تا زمانیکه چائی را برمیداشت تمام حواسم به درشتی سینه ها و سفیدی بدنش بود و وقتی چائی را برای خودم میگذاشتم با خودم میگفتم /: کوفتت بشه پسرعمه ؛ چه لعبتی را شبها تو بغلت میگیری و میخوابی ؟ وقتی روبروی مژگان نشستم گفت : فرهادجان ؛ بنظر تو من باید چکار کنم ؟گفتم : چی بگم ؟ مسلما این مورد حتما باید توسط یک دکتر انجام بشه ولی خوب فیزیوتراپی و شنا و ماساژ مواردی هستند که برای کمردرد واقعا توصیه میشه .مخصوصا ماساژ . گفت : جدی ؟ گفتم : بله ؛ ما تو تیم خودمون ماساژور داریم که هروقت بعد از بازی سنگین بدن هامون تحلیل رفته باشه وبرای بازی بعد فرصت کمی برای استراحت داشته باشیم ماساژ توصیه اول هستش و باید بگم واقعا هم جواب میده ؟ گفت : چه جالب ؟ حتما ماساژورها هم حرفه ای هستند ؟ گفتم : نه بابا تیم ما هنوز به اون مرحله نرسیده یکنفر که یاد گرفته برای بقیه هم انجام داده تا در این مواقع بچه ها همدیگر را ماساژ بدن . گفت : تو هم یاد داری ؟ گفتم : اتفاقا یکی از کسانی که همیشه باید دوسه نفر را ماساژ بده من هستم چون معتقد هستند من خیلی حرفه ای این کار را انجام میدم وواقعا مثل یک ماساژور کار میکنم . گفت : وای چقدر خوب ! بعد گفت : فرهاد جان ؛ اگر من بخواهم من را ماساژ بدی تا ببینم اگر خوب بود با همین روش کمر درد خودم را درمان کنم و از دستش خلاص بشم ؛ قبول میکنی ؟ گفتم : این چه حرفیه مژگان خانم ؛ اصلا بحث اینکه من انجام میدم یا نه وجود نداره و من با کمال میل حاضرم کاری که باعث نجات شما از این درد باشه را انجام بدم اما فکر میکنم بخاطر بعضی از موارد شما بهتره به یکی از این مراکز ماساژدرمانی و فیوزیوتراپی تشریف ببرین تا یک خانم شما را ماساژ بدن . گفت : چطور مگه ؟ گفتم : خوب مژگان خانم وقتی صحبت از ماساژ میشه شما به نصور اینکه برای کمر دردتون باید همین منطقه مورد ماساژ قرار بگیره فکر میکنید میشه توسط من انجام بشه ولی حقیقت اینه که برای یکماساژ درست باید تمام بدن طرف مقابل ماساژ داده بشه تمامی سطح بدن نرم بشه زگهاش با دقت ماساژ داده بشه و به همین دلیل نیاز به این هست که یک تماس کامل بین دستهای ماساژ دهنده با تمام اعضای بدن ماساژ گیرنده باشه که فکر میکنم در این حالت متوجه شدین که اگر قرار باشه من شما را ماساژ بدم باید تمام اندامتون را لمس کنم و ماساژ بدم ؟
گفت : فرهاد جان ؛خودت داری میگی ماساژ ؛ خوب پس دیگه مشکلی نیست ؛ حالا بگو ماساژ میدی ؟ گفتم : از نظر شما ایرادی نداشته باشه ؛ من حرفی ندارم . گفت: خوب چکار کنم ؟ در حالیکه به باسن برجسته ای که شدیدا تحریک کننده بود نگاه میکردم گفتم : خوب ……تشریف بیارین روی دشک دراز بکشید و یا اکر میخواهید بریم روی تخت .گفت : نه همینجا خوبه . و گفت دراز بکشم . گفتم : اجازه بدین من برم دستهای خودم را بشورم . رفتم داخل سرویس و روبروی آئینه ایستادم و به خودم گفتم : فرهاد؛ یعنی قراره تمام بدن مژگان خانم را لمس کنی ؟ هیچوقت ؛مژگان ؛ بدون روسری جلوی من یا دیگران دیده نشده بود و این رفتار فقط به دلیل تنها بودن من با اوست و مسلما برای او خیلی هم رعایت کردن این موراد ضروری نیست و بخاطر مذهبی بودن شوهرش این مدلی رفتار میکنه و حالا که تنها هستیم ممکنه خیلی راحت تر باشه و بدنیست حالا که این فرصت را پیدا کردم یکمی بیشتر سعی کنم اندامش را ببینم و باخودم تصور میکردم اگر بتونم سینه هاش را ببینم چی میشه ؟ دستهاموخیس کردم و رفتم که با ورودم به پذیرائی بلند شد و رفت کنار دشک گفت : دراز بکشم . گفتم : آره ؛ دراز بکشین و کاملا راحت و ریلکس بدن خودشون را شل کنید . وقتی دراز کشید و چشمم به باسن برجسته اش که جدا بیست تا سی سانت از گودی گمرش فاصله داشت ؛ سریع صورتم را برگردوندم چون اگر ادامه میدادم با بلند شدن آلتم باعث آبروریزی میشدم و شروع نکرده باید چندتا فحش میشنیدم . کنار مژگان روی دشک نشستم و از کف پا شروع کردم . با گذاشتن کف دستم روی بدنش خیلی آروم لرزش ایجاد میکردم و هر نقطه را حدود ده ثانیه به همون حالت میلرزوندم و هرچقدر به باسن او نزدیکتر میشدم داغتر میشدم وقتی به انتهای رانش رسیدمگفتم : مژگان جان دوباره سوال میکنم ؛ اشکالی نداره من دستم با بدنت تماس داشته باشه ؛ من برای درست بودن روش ماساژ همانطور که گفتم باید همه بدن تورا لمس کنم برای همین میپرسم ؟ مژگان با صدائی که کمی تغییر کرده بود گفت : فرهاد دیگه سوال نکن ؛ هرکاری که باید انجام بدی انجام بده ؟ گفتم : باشه و با جسارت دستهم را روی باسن اون گذاشتم وشروع کردم مالیدن و لرزاندنش .
کم کم ترسم ریخته بود و حالا دیگه راحت دستم را میگذاشتم و فشار میدادم . گفتم : مژگان جان ؛ پاهاتو بازکن . پاهاشو از هم باز کرد و من بین رانهای او نشستم و شروع کردمماساژ باسنش و کم کم به گودی کمرش رسیدم و ادامه دادم تا رسیدم به وسط پشتش . گفتم : مژگان جان ؛ باید سوتین را باز کنی تا غزنش پشت تورا زخمی نکنه ؛ دوباره با صدای گرفته گفت : خودت بازش کن . دلم ریخت . با استرس بلوزش را زدم بالا و تا آخر بالا دادم طوری که برای در آوردن از گردن چند سانت فاصله داشت . سوتین را باز کردم و بعد دستهاموبه طرف سینه هاش پائین بردم که دیدم خودش را داد بالا تا دستم راحت به سینه هاش برسه . منهم دستهامو درست تو همون مسیر پائین بردم و برای یک لحظه هر دوتا سینه اورا کامل تو دستم گرفتم و فشار دادم .دلم نمیخواست ولش کنم اما ترسیدم . دوبار سینه هاشو فشار دادم و بعد سوتین را کامل از تو سینه هاش خارج کردم و موقعی که به سمت بالا میدادم دوباره خودش را بالا داد ومن با تعبیر این حرکت که برای درآوردن پیرهن و سوتین خودش آمادگی نشون میده این کار را انجام دادم و در کمال ناب آوری دیدم مژگان بعد از درآوردن سوتین و پبرهنش همچنان دراز کشیده و خودش را تسلیم نشون میده . مطمئن شده بودم مژگان برای سکس خودش را آماده کرده . به همین خاطر شروع کردم از بالا با گرفتن قسمتی از گوشت بدنش با انگشتهای شصت و اشاره و سومین انگشت آنرا کمی میمالیدم و رها میکردم و به پائین تر می آمدم وقتی این مسیر را تا روی باسن انجام دادم و از گودی کمر دوباره به باسن برجسته اش رسیدم بین دوتا پاهاش نشستم و گفتم : مژگان جان ؛ دکمه و زیب شلوارت را باز میکنی . دوبارهخودش را بالا داد و گفت : خودت باز کن ؟ شنیدن این جمله برای من به معنی صدور مجوز سکس بود . شلوارش را کامل از پاش در آوردم . شرتی که پاش بود از بغل گره میخورد .
گره شرتش را هم باز کردم و خیلی عادی از بین پاهاش بیرون کشیدم . بعد بلند شدم پیراهن خودم را در آوردم و شلوار و شرتمرا هم در آوردم و نشستم وسط پاهاش . پاهاش را از هم باز کردم وقتی آلت سفید و ورم کرده اون را که حتی یک دونه مونداشت را دیدم با خودم گفتم : شروع کن . پاهاشو باز کردم و بعد شروع کردم به خوردن آلتش . حدود سه دقیقه تحمل میکرد و فقط گاهی صداش آه و اوه کردنش را میشنیدم . وقتی گفتم : مژگان جان ؛ بر نمیگردی تا سینه های خوشگلتم را بخورم . برگشت و بلافاصله من را کشید تو بغلش و شروع کرد لب گرفتن و با چه شدت و عطشی لب میگرفت و چون درست روی اودراز کشیده بودم با بالا آوردن کمر خودش میخواست آلتم را هرطور شده روی الت خودش قرار بده و بالاخره هم موفق شد . درست روی او دراز کشیده بودمپاهاش را بسته بود جفت سینه هاش را با دستهام گرفته بودم و لبهاشو میخوردم پاهاشو کامل باز کرد و گفت : بکن توش . وقتی سرش را گذاشتم روی سوراخش و شروع به بازی کردن کردم چشمهاش بقدری حالت خاصی پیدا کرده بود که برای خودم هم عجیب بود . وقتی با کمی فشار اوردن قسمت کلاهک آلتم وارد واژن شد دستهاشو پشت کمرم گذاشت و فشار داد که باعث شد آلتم تا آخر وارد واژن بشه و مژگان برای یک لحظه دهنش باز موند و چشمهاش بشدت گشاد شده بود ومن چون شدیدا تحریک شده بودم فشار را بیشترو بیشتر کردم تا جائیکه به نفس نفس زدن افتاد بعد عقب کشیدم و تا کلاهک بیرون کشیدم و دوباره به سمت پائین کوبیدم و این کار راپنج یا شش بار بشدتتمام انجام دادم و وقتی پاهاش را بست درحالیکه آلتم تا انتها داخل واژن او بود باعث تنگتر شدن و اصطحکاک بیشتر شد و من شروع کردم به بالا و پائین دادن و این کار را با شدت تمام درحالیکه شدیدا سینه های بزرگ و سفید و سفتش را میخوردم و گار میگرفتم ادامه دادم . یک لحظه متوجه شدم پاهای خودش را پشت پاهای من قلاب کرد و کمرم را بشدت بخودش فشار میداد و من که دلم میخواست عقب جلو کنم تا ارضا بشم فشار بیشتر ی برای بالا و پائین کردن می آوردم که باعث تحریک بیشتر هر دونفرمان شد که برای یک لحظه احساس کردم یک چیز مثل لوله جاربرقی کل آلت منرا داخل خودش گرفته و شدیدا در حال کشیدن به سمت خودش هست و تلاش مضاعف من باعث ارضا شدنم شد او هم در همان زمان ارضا شده بود و درحالیکه تمام پشت من را با ناخن هاش زخمی کدده بود میلرذید و از ارگاسم خودش لذت میبرد . نمیدونم چقدر طول کشید فقط این رو فهمیدم که هردونفر در همون حالت تقربا نیم ساعت بیهوش شده بودیم .
وقتی چشمهام را باز کردم و حالت خودم رادیدم که هنوز آلتم داخل واژن اوست و اوکه قبل از من بیدار شده بود و به من خیره شده بود دوباره تحریک شدم و شروع کردم به لب گرفتن و او بیشتر از من مشتاق بود و دوباره تا ارضا شدن هردو نفر ادامه دادیم . وقتی برای بار دوم ارضا شدیم گفتم : میخوای بریم حموم . گفت : آره . وقتی خودمون را شستیم اومد جلوی من نشست و آلتم را گرفت و شروع کردبه ساک زدن و جدا حرفه ای اینکار را انجام مبداد . لبه وان نشستم و اوهم با نشستن و بالا و پائین کردن خودش لذت میبرد . بعد بلند شد و برعکس نشست و من در حالیکه سینه هاشو گرفته بودم و میمالیدم اونو بالا و پائین میدادم که دیدم داره ارضا میشه به همین خاطر بیشتر و شدیدتر ادامه دادم که یکبار دیگه به ارگاسم رسید . وقتی خواستم بلند شوم گفت : فرهاد تو ارضا نشدی ؟ گفتم : مهم نیست ؛ تو شدی کافبه ! گفت : نه ؛ تو هم باید ارضا بشی ….. چکار کنم ؟ گفتم : میشه از باسن بکنم ؟ گفت : تو هرکاری دلت میخواد بکن ؛ گفتم : پس اجازه بده بدنت را برات شامپو بزنم . گفت باشه عزیزم ؛ لیف را برداشتم و شروع کردم حسابی بدنش را لیف زدم و کم کم خودم را هم به او میمالیدم تا اینکه بالاخره آلتم را داخل معقدش کردم /؛ تحمل کرد و منم برخلاف انتظارم که فکر میکردم بعد از دوبار سکس خیلی مشکل ارضا بشم ؛بعد از چند دقیقه ارضا شدم . خودمون را شستیم و اومدیم بیرون . تا بعد از ظهر که بقیه قرار بود برگردن با هم بودیم و البته فقط گاهی همدیگر را میبوسیدیم و لذت میبردیم . قبل از اومدن آژانس گرفت و رفت..ارتباط من و مژگان فقط زمان سفر اسفندیار بود تا اینکه گفت :باردارهست و بعد از اون دیگه با هم سکس نداشتیم اما هر وقت من را میدید میگفت : هروقت به دخترم سمانه نگاه میکنم چشمهای تو و رفتارهای تورا میبینم . تا خاطره ای دیگه زندگیتون پر خاطره باشه .
فرهاد
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید