این داستان تقدیم به شما

سلام ،مهسا هستم ۳۷ ساله و تو یکی از شهرهای غربی کشور زندگی میکنم. شوهرم مهرداد۴۰ سال داره و میشه گفت که آرزوی خیلی از زنهاست که شوهرشون باشه،چون هم قیافه خوبی داره و هم تو زندگی هیچ چیزی برای من و پسرم کم نمیزاره،حتی توی سکس. این خاطره‌ای که دارم براتون مینویسم برای اینه که نمیتونم ماجرا رو برای کسی تعریف کنم و دارم مینویسم( البته با اسمهای مستعار)شاید کمی راحت بشم.از خودم بگم که قدم۱۷۳ هست و ۶۸ کیلوام و یه پسر ۸ ساله هم دارم و تو یکی از ادارات دولتی کار می کنم .
 
شوهرم بازاریه و همون‌طور که گفتم تو زندگی چیزی برام کم نذاشته.ماجرا از اونجایی آغاز شد که یک روز مدیر اداره منو خواست که برم تو اتاقش،برام عجیب بود که چرا منو خواسته ببینه.با کلی سوال تو ذهنم رفتم پیش مدیر و بعد از اینکه نزدیک ده دقیقه منتظر موندم منشی اجازه ی ورود داد رفتم اتاق آقای مدیر.مدیر گفت که تو کمیته ی پرسنلی برای من حکم زدند تا از این به بعد باید برم با آقای محمدپور کار کنم که همه ی کارمندان اداره ازش متنفر بودند.من هر چقدر ازش خواستم که تو تصمیم شان تجدید نظر کنند قبول نکرد و گفت این تصمیمی هست که کمیته ی پرسنلی گرفته و من باید اطاعت کنم وگرنه کارم رو از دست میدم هر چقدر التماس کردم فایده ای نداشت و با چشمان پر از اشک‌ از اتاق بیرون اومدم.از محمدپور بگم که یه مرد حدوداً ۵۰ ساله که خیلی چاق و هیز بود و از نظر بهداشت فردی و اخلاق بسیار ضعیف و بد دهن بود و بایگانی اداره دست اون بود که تو طبقه ی پایین اداره قرار داشت. هیچ کسی دوست نداشت پیش اون کار کنه ولی چون خانم عباسی که تا پیش از این اونجا کار میکرد بازنشسته شده بود باید یکی رو به جای اون می‌دادند.ولی چرا من آخه.من که از نظر کار،اخلاق پوشش و تیپ هیچ چیزم به اون نمیخورد و تو قسمتی که کار میکردم همه از کارم راضی بودند.یه جای کار میلنگید.هر چقدر فکر کردم که چرا منو اونجا دادند به جایی نرسیدم .
 
آخه شاکی هم نداشتم که بگم منو تنبیه کردند و دادند که با این منفور یه جا کار کنم.نمی دونم چجوری رسیدم خونه و از کجا اومدم اونقدر که مشغول فکر کردن به این موضوع بودم.ظهر که مهرداد اومد خونه ،قضیه رو بهش گفتم که اونم بهم دلداری داد و گفت فردا خودش میره و با مدیر صحبت می‌کنه تا برگردم به موقعیت قبلی.
فردا مهرداد و من با هم رفتیم اداره و رفتیم پیش مدیر که اصلا اجازه ی ورود به اتاقش رو هم به ما نداد که مهرداد به من گفت اصلا نمیخواد کار کنی و برگرد خونه و از این به بعد کار نکن ولی من که ۱۴ سال سابقه ی کارم رو نمی تونستم ول کنم رفتم بایگانی .مهرداد هم رفت پیش معاون اداره و هر چقدر باهاش حرف زده بود به جایی نرسیده بود.اون روز تازه فهمیدم که چرا همه از این آدم بدشون میاد چون واقعا آدم چندشی بود وقتی سرم رو بالا می آوردم با پوزخند چندش آورش منو برانداز میکرد.همیشه دستش تو دماغش بود و بعد درآوردن آشغالهای دماغش با انگشتش با همون دست چیزهایی از جیبش در میآورد و میخورد حالم از دستش بهم خورد. اصلأ تو حال خودم نبودم برگشتم خونه و از شدت ناراحتی تا شب همش گریه میکردم.فاطی همکار و دوستم که منو تو اون وضعیت دیده بود باهام تماس گرفت تا دلداری ام بده ولی من واقعا حالم بد بود و اصلأ نمیدونستم که چی میگه.

 
 
مهرداد که منو تو اون وضع دید بازم پیشنهاد داد که دیگه نرم سرکار،ولی من قبول نکردم.فردا صبح بازم رفتم اداره که فاطی اومد پیشم و گفت رفتی پیش آقای جهانی که من گفتم نه ،آخه چرا باید برم پیش اون.فاطی جواب داد دیروز که بهت گفتم که خانم مهدوی به من گفت که اونم براش مشکلی پیش اومده بود که هیچ کس کمکش نکرد د و فقط جهانی بود که کارش رو حل کرد منم جواب دادم انقدر حالم بد بود که اصلا نمی فهمیدم چی داری میگی.جهانی مسئول بازرسی اداره بود و حرفش خیلی برش داشت ولی من که هنگ بودم اصلا به فکرم نرسیده بود که برم ببینم می‌تونه برام کاری کنه یا نه. با فاطی رفتیم بازرسی اداره که جهانی رو ببینیم ولی گفتند که مرخصی گرفته و یک هفته نمیاد. زنگ زدیم به آرزو مهدوی و اونم گفت بزار باهاش تماس بگیرم بهتون خبر میدم.بعد یه ربع زنگ زدو گفت جهانی گفته که الان تو دفتر پسرش هست و اگه کارم واجبه برم پیشش آدرس رو هم داده بود.من به فاطی گفتم که دیگه بره سر کارش و مرخصی گرفتم و دفتر پسر جهانی رفتم.آیفون رو زدم در باز شد.تو رفتم آقای جهانی اومد به استقبال من و کلی تحویلم گرفت و گفت که از قضیه ی من باخبره و کلی هم اظهار تاسف کرد . بهش گفتم که اصلاً نمیتونم با محمدپور کار کنم و باید برام کاری بکنه.جهانی گفت که من اگه پسرم تهران نمی رفت و مجبور نبودم مرخصی بگیرم تا بیام دفترش بمونم،خودم برای حل مشکلم اقدام میکردم با اینکه اظهار کردن کار سختیه که بخواد منو برگردونه سرکار قبلی ولی نهایت سعی خودش رو می‌کنه ولی در عوض من هم باید کاری بکنم .
 
 
پرسیدم چیکار کنم هر کاری بگین حاضرم انجام بدم.جواب داد نمیتونه خودش بگه ولی اگه به آرزو زنگ بزنم میتونم ازش بپرسم و اون میگه که چیکار کنم.از این کارش تعجب کردم که چرا خودش نمیگه و من باید از آرزو بپرسم.راستی چرا آرزو رو با اسم کوچک میگفت .گفت من میرم اون یکی اتاق تاتو هم با آرزو صحبت کنی و بعد به من جواب بده .زنگ زدم به آرزو که گفت تنها آدمی که می‌تونه کارت رو درست کنه جهانیه.منم شش ماه پیش همچین مشکلی برام پیش اومد و فقط اون تونست حل کنه.بعد گفت اصلا بدون که همه ی کارها زیر سر اونه.داشتم دیوونه میشدم و گیج شده بودم،گفتم حالا من باید چیکار کنم جواب داد همون کاری که من کردم رو باید بکنی . عصبانی شدم و گفتم که چرا گنگ حرف میزنی یه بار درست و حسابی بگو ببینم چیکار باید بکنم. بهم گفت واقعا نفهمیدی یا خودت رو زدی به اون راه.خوب فکر کن ببین تو اداره از من و تو سرتر همکار خانوم داریم ؟ چرا این مشکلات فقط برای ما پیش اومده؟ چرا اصلاً فاطی رو نبردند اونجا و تو رو بردند؟چرا مشکلات فقط با جهانی حل میشه؟ چون اونه که برامون مشکل درست می‌کنه تا به خواسته اش برسه و ما رو به دست بیاره.فهمیدی؟ تا اینو گفت گوشی رو قطع کردم خواستم کیفم رو بردارم و برم که جهانی اومد بیرون و گفت تصمیم گرفتی یا نه؟هیچ چی نگفتم و راه افتادم برم سمت در که گفت حواست باشه اگه رفتی یا پشیمون شدی دیگه برنگرد اینجا.همون محمدپور رو تحمل کن.البته تازه این اول کاره.واستادم چشام پر اشک شد برگشتم التماس کنم که منو بیخیال بشه، ولی در جوابم گفت راه دیگه ای نداریم چون آرزو میدونه چرا اینجایی؟ پس اگه من حتی به تو دستم نزنم و برگردونم سر جای قبلی اون باور نمیکنه که من با تو کاری نکردم.زود گفتم که عیب ندارد شما منو برگردون بذار آرزو هر فکری می‌کنه بکنه.

 
 
این دفعه گفت یا پاشو برو بیرون یا بریم اتاق.من به خودم قول داده بودم که هر دوتا آس اداره رویا میکنم یا لهشون میکنم میل خودته.من دارم میرم اتاق ،تا دو دقیقه یا میایی اتاق ،یا من اومدم بیرون اینجا نباش و رفت اتاق و در رو بست.گیج شده بودم من با اینکه آدم مذهبی نبودم ولی اهل خیانت هم نیستم .از طرف دیگه وقتی یاد نگاهها و کارهای این دو روز محمدپور می افتادم تحمل کردنش برام غیر ممکن بود گفتم برم اتاق و یه بار دیگه التماس کنم شاید رحم کرد رفتم سمت در تا درو باز کردم که بگم تو رو خدا منو بیخیال شو اومد سمتم در حالیکه کتش رو درآورده بود دستم رو گرفت که منو ببره رو مبل ۳نفره ولی من دستم رو کشیدم و گفتم آقای جهانی تو رو خدا منو کاری نداشته باش.حرفم تموم نشده بود که یه چک گذاشت رو صورتم و گفت گمشو بیرون و اینورا پیدات نشه دیگه .افتادم به پاس و از شلوارش گرفتم که منو گرفت و هل داد روی مبل .اومد سمتم و دستام رو گرفت و لبش رو گذاشت روی لبم تا خواستم خودم رو بکشم عقب با دوتا دستاش صورتم رو محکم گرفت و شروع به خوردن لبام کرد خواستم مقاومت کنم که یه بار دیگه محکم زد این دفعه تو گوشم و مقنعه ام رو از سرم کشید بیرون و شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کرد.من که از چک دوم هنوز به خودم نیومده بودم از ترسم دیگه مقاومت نکردم بلندم کرد و مانتومو درآورد.بهم گفت شلوارتو دربیار ،خواستم چیزی بگم گفت من که تا اینجاش اومدم و تو رو میکنم بهتره به من حال بدی و منم کارت رو درست کنم.دیدم این که به قول خودش تا اینجا اومده پس منو در هر صورت می‌کنه پس آروم آروم دستم رو بردم سمت دکمه ی شلوارم و بازش کردم گفت دربیارش،منم آروم آروم شلوارم رو تا زانوم پایین کشیدم وقتی رونای سفیدم رو دید گفت به آرزو گفته بودم که تو حتی از اونم بالاتری. البته ناگفته نماند که واقعاً نظرش در مورد من و آرزو درست بود و ما تو اداره از اون یکی همکارهای خانم خوشگل تر بودیم.

 
همانطور که سرپا مونده بودم و شلوارم تا زانوم کشیده بودم اومد سمتم من یه قدم عقب تر رفتم که پشت وام به مبل خورد و ایستادم و همین تکون کوچک باعث شد که شلوارم تا ته پایین رفت چون تنگ نبود و شلوار فرم اداری بود.نزدیکم شد تیشرتم رو از تنم درآورد بعدش هم سوتینم رو درآورد.سینه هامو که بیرون افتادند تو دستش گرفت و وسط سینه هامو با زبونش لیس میزد.دوسه یار این کار و تکرار کرد بعد آروم نشست جلوم و با زبونش رونامو لیس میزد و دستانش رو از روی شرت به باسنم میکشید همونجور من سرپا مونده بودم و دستامو جلوی سینه هام گرفته بودم . این دفعه کسم رو از رو شرت بو کشید و یه آه بلندی کشید . انگار خیلی وقت بود که تو کف من بوده و در رفتارش نوعی احساس غرور و پیروزی دیده میشد و اونقدر این کار رو با طمانینه انجام میداد که انگار برای لحظه به لحظه ی این کار از قبل برنامه ریخته بود من هم هنوز دستامو جلوی سینه هام گرفته بودم و خجالت می‌کشیدم پاشد دستامو آروم باز کرد و گونه هامو بوسید بعد آروم لبش رو گذاشت تو لبم درحالیکه دستش رو از شرتم تو برده بود و داشت کسم رو می مالید.با اینکه من هیچ میلی به سکس نداشتم ولی اونقدر تو کارش حرفه ای بود که آروم آروم داشتم شل میشدم.
 
منو آروم خوابوند رو مبل و دستش رو از شرتم درآورد لبش رو عقب کشید و برگشت کفشهام رو درآورد بعد شلوارم رو از پاهام بیرون کشید و جوراب شیشه ای رو که تو پام بود رو هم درآورد.یهو تلفنش زنگ زد انگار پسرش بود پاشدم و نشستم دو سه دقیقه باهاش حرف زد و اومد طرف من و همون‌طور لبش رو گذاشت تو لبم این دفعه سینه هامو آروم میمالید اینقدر سینه هامو مالید که کاملاً تحریک شده بودم و تو لب منم همراهیش میکردم بعد پنج شش دقیقه بلند شد و گفت عزیزم حالا نوبت تو شد بیا منو لخت کن و خودتو نشون بده.نمیدونم چرا تسلیمش شده بودم از روی ترس بود یا به خاطر اینکه میخواستم برگردم سر پست قبلی شایدم انتظار نداشتم اینجوری بتونه تحریکم کنه و تحریک شده بودم ولی هر چی بود رفتم اول دکمه های پیراهنش رو باز کردم و خودش پیراهن و لباس زیرش رو درآورد بعد نشستم جلوی پاهاش و دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم و شلوارش رو کشیدم پایین با اینکه شرت پادار پوشیده بود ولی کیر برجسته اش بازم معلوم بودکفش هاش رو درآورد و همونجور سرپا شلوار رو از پاش درآورد وبا شرت دراز کشید روی مبل.گفت بیا مهسا جون ،بیا جنده ی خودمی از این به بعد  .وقتی منو با اسم کوچک صدا کرد درحالیکه عادت داشتم همه با نام فامیلی منو صداکنند و جنده خطابم کرد یه لحظه جا خوردم و فهمیدم دارم چه غلطی می کنم. بقیشو همینجا میذارم بخونین. آاخ کوسم آب انداخت بازم…
 
 
نوشته: مهسا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *