این داستان تقدیم به شما

تنها پسر و تنها فرزند باقی‌مانده در خانه بودم. دو خواهر بزرگ‌تر از خودم همراه شوهرشان در آمریکا زندگی می‌کردند. پدر و مادرم به تحصیل و آینده‌ام خیلی اهمیت می‌دادند، اما به خودم نه.
 
اغلب خانه نبودند و برای انجام کارهای شخصی‌شان به تهران می‌رفتند. جز یکی دوبار مهمانی بزرگ با خانواده و دوستان در هفته، اغلب روزهای تابستان را در ویلای دماوند تنها بودم و وقتم را در باغ می‌گذراندم. خانه تهران‌مان را دوست نداشتم. آپارتمانی بود و دلگیر.
مسئولیت ویلای دماوند با شهلا خانوم بود: زنی 55 ساله و نسبتا قدبلند که همه کارها را اداره می‌کرد. شهلا در بزرگ کردن من زحمت زیادی کشیده بود و علاقه زیادی به من داشت. علی آقا باغبان بود و خریدها را هم اکبر پسر شهلا انجام می‌داد. چند وقت بود که شهلا از کارهای زیاد ویلا گله می‌کرد. آشپزی روزانه، مهمانی‌های آخر هفته و نظافت خانه‌ای به آن بزرگی در این سن و سال برایش سخت بود. پدر موافقت کرد که زنی جوان‌تر برای نظافت ویلا استخدام شود. اینطور بود که راضیه، زنی 36 ساله از یکی از روستاهای سوادکوه، وارد زندگی من شد. ظاهرا بچه‌دار نمی‌شد و شوهرش چند سال پیش طلاقش داده و دوباره ازدواج کرده بود….
 
راضیه قوی بود و از عهده کارها به خوبی برمی‌آمد. دست‌هایش زمخت و مثل دست یک مرد قوی بودند. مثل اسب کار می‌کرد و مثل گاو می‌خورد. پوست سفیدی داشت اما خیلی زیبا نبود. موهایش صاف و سیاه و چانه‌اش نسبتا بزرگ بود. همیشه لبخندی تمسخرآمیز به لب داشت که آدم را عصبی می‌کرد. شهلا از همان ابتدا سعی کرد فاصله‌اش را با راضیه حفظ کند و به اصطلاح به او رو ندهد.
من تازه 15 ساله شده بودم و بدن زن برایم جذابیتی جادویی پیدا کرده بود. خودارضایی را کشف کرده بودم و هر روز با داستان‌هایی که برای خودم می‌ساختم ذهنم را تحریک می‌کردم و با آن فانتزی‌ها جق می‌زدم. به تدریج راضیه به فانتزی اول جق‌های من تبدیل شد. بیشتر از همه پستان‌های درشت و کون بزرگش را می‌خواستم. تصور می‌کردم کوچک‌تر از اندازه واقعی‌ام هستم و او بزرگ‌تر از اندازه واقعی‌اش و شب‌ها برای خواب اجازه می‌دهد لای کونش بخوابم و تا صبح آن را ببوسم. در رویاهایم کونش را در آغوش می‌گرفتم و سرم را در آن فرو می‌بردم.

 
روزها حواسم به راضیه بود و ساق‌های سفید و برهنه‌اش را موقع شستن کاشی‌های ایوان دید می‌زدم. وقتی لته می‌کشید کون درشتش مثل ژله می‌لرزید. مبهوت آن می‌شدم و خیره نگاهش می‌کردم. چند بار شهلا مچم را گرفت و به راضیه تشر زد که مراقب سرووضعش باشد. راضیه اما با همان لبخند تمسخرآمیزش چشمی گفت که هرگز تبدیل به عمل نشد. حالا ظاهرا خود راضیه هم در جریان قرار گرفته بود که توجه پسر نوجوان ارباب را به خودش جلب کرده است. یک بار که در آشپزخانه برای کمک به شهلا سیب‌زمینی پوست می‌کند، متوجه شد که من از سوی دیگر خانه زیر نظرش دارم. کف یک پایش را روی زانوی پای دیگرش گذاشته بود و یک پا ایستاده بود. چند لحظه بعد از آنکه مرا دید، به بهانه جمع کردن پوست‌هایی که روی زمین افتاده بودند، از کمر خم شد و کونش را در هوا تاب می‌داد. دهانم باز مانده بود. از همان کنار پایش نگاهی به من انداخت و از آن لبخندهایش تحویلم داد. احساس کردم گوش‌هایش داغ شده‌اند. به سرعت خودم را به اتاق طبقه بالا رساندم. قلبم در دهانم بود.
به حمام رفتم تا کیر شق‌شده‌ام را آرام کنم. وقتی با صابون می‌مالیدمش پاهایم از هیجان می‌لرزیدند. آب داغم با فورانی شدید به دیوار روبه‌رو پاشید.
 
راضیه از تاثیر کونش بر من کاملا آگاه شده بود و از هر فرصتی برای کون‌نمایی و تمسخر من استفاده می‌کرد. ضمنا مراقب بود بهانه‌ای به دست شهلا ندهد. یک بار برای شب جمعه مهمان زیادی داشتیم. شهلا غذاها را آماده کرده بود، اما صبح آن روز پسرش اکبر آمد و گفت که مادرش بدجور مریض شده و نمی‌تواند برای پذیرایی بیاید. قرار شد این کار را راضیه به عهده بگیرد. جمعه شب پدر و مادرم به تهران برگشتند. به من اصرار کردند که همراه‌شان بروم. اما گفتم می‌خواهم بماند. هیجان و اضطراب داشتم. منتظر یک اتفاق خاص بودم. صبح شنبه دوباره اکبر آمد. برایمان خرید کرده بود، اما گفت که مادرش همچنان مریض است و تا چند روز در خانه خواهد ماند. اکبر که رفت نگاهم به نگاه راضیه گره خود. همان لبخند تمسخرآمیز را به لب داشت. دلشوره گرفتم.
در تمام طول روز ضربان قلبم عادی نمی‌شد. دزدکی مراقبش بودم. هرجا که می‌رفت مثل سایه تعقیبش می‌کردم. وقتی وارد دست‌شویی طبقه پایین شد، در را نیمه باز گذاشت. شاید فکر می‌کردم من طبقه بالا خوابیده‌ام. اما من پشت دیوار ایستاده بودم و قلبم چنان می‌زد که صدایش را در شقیقه‌هایم می‌شنیدم. شنیدم که شلوارش را پایین کشید و نشست. کمی گذشت. آه کوچکی کشید و بعد گوزید. باور نمی‌کردم اینها واقعی باشند. چند لحظه بعد صدای فش‌فش شاشیدنش را شنیدم. خیلی شدید بود و انگار تمامی نداشت. بالاخره بلند شد و سیفون را کشید. سعی کردم با گام‌های بلند بی‌صدا از آنجا دور شوم.
 
برای شام صدایم کرد. با احساس مجرمی که هنوز کسی از جرمش خبر ندارد از پله‌ها پایین آمدم. سعی می‌کردم نگاه‌مان به هم نیفتد. چیزی نمی‌گفت و بیش از حد ساکت بود. بعد ناگهان به من نگاه کرد و خیلی جدی پرسید چرا دزدکی تعقیبش می‌کنم؟ مغزم قفل شده بود. هیچ پاسخی به ذهنم نمی‌رسید. سوالش را با جدیت بیشتری تکرار کرد و گفت از جانش چه می‌خواهم. گلویم خشک شده بود و هیچ کلمه‌ای از آن خارج نمی‌شد. پرسید: «از من خوشت میاد؟» سرم را پایین انداختم. گفت اگر جوابش را ندهم مجبور می‌شود مساله را با دیگران مطرح کند. یک لحظه فکر کردم اگر در این باره چیزی به گوش پدر یا مادرم برسد چه باید بکنم. دنیا بر سرم آوار شد. سوالش را تکرار کرد و من سرم را به نشان تایید بالا و پایین بردم. گفت «از چی من خوشت میاد؟» واقعا نمی‌دانستم چطور باید به این سوال جواب بدهم. پرسید «از کجای من خوشت میاد؟» به کونش فکر کردم. سرم را بالا آوردم اما نمی‌دانستم چطور باید این را به زبان بیاورم.

 
جدیت چهره‌اش جایش را به همان لبخند تمسخرآمیز آشنا داد. گفت بهتر است جوابش را بدهم، وگرنه مجبور است تصمیم دیگری بگیرد. گفتم «از پشت». تکرار کرد «پشت؟!» و بعد با صدای بلند خندید. از خجالت قرمز شده بودم. گفت «منظورت کونمه؟» سرم سیاهی می‌رفت. پرسید «دوست داری باهاش چیکار کنی؟» از آزار دادنم لذت می‌برد. مثل موشی بودم که در چنگ گربه بیرحمی اسیر شده باشد. گربه سیری که قصد کشتن ندارد و دلش فقط بازی می‌خواهد. سوالش را محکم تکرار کرد و من گفتم «دوست دارم … ببوسمش.» این بار از خنده ریسه رفت و گفت «همین؟» با سر تایید کردم. گفت «بلند شو.» از روی صندلی بلند شدم. دستور داد «زانو بزن»، زدم. کونش را جلوی صورتم گرفت و در حالی که سرش را چرخانده بود و نگاهم می‌کرد گفت «ماچش کن!» احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است فشارم بیفتد و بیهوش شوم. سرم را نزدیک تر بردم. کونش آنقدر بزرگ به نظر می‌رسید که تمام میدان دیدم را پر کرده بود. دامن سیاه نسبتا نازکی پوشیده بود که شکل دو گنبد بزرگ زیر آن را به خوبی نشان می‌داد. دست‌هایم را دو طرف ران‌هایش گذاشتم، سرم را در قاچ کونش فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی خاصی داشت که درجا اسیرش شدم. بی‌اختیار اشکم سرازیر شد.
 
سرم را بیرون آوردم و نگاهش کردم. دماغش را چین داده بود و با تحقیر نگاهم می‌کرد. گفت «راضی شدی؟» حرف نمی‌توانستم بزنم. سرم را به نشانه نه به دو طرف حرکت دادم. پرسید «چی می‌خوای؟» گفتم «خودشو. دامنت نمی‌ذاره» چشم‌هایش را بالا برد و آهی از سر ناچاری کشید. گفت «بیا تو اتاق.» در اتاقش دامن را از پا در آورد. شورت سفید کهنه‌ای پوشیده بود که به زردی می‌زد. زانوهایم می‌لرزید. نشستم. به شکم روی تخت دراز کشید و گفت «شروع کن.» از پشت ران‌های کلفتش شروع به بوسیدن کردم و به شرت رسیدم. بوی کونش تندتر شده بود و قوی‌تر به مشام می‌رسید. صورتم را به شورت کتیفش می‌مالیدم. پاهایش را کمی از هم باز کرد. قنبل‌های سفید کونش را می‌بوسیدم. دستش را آورد پشتش و شورت را کنار زد. قاچ کونش معلوم شد. با دستم آن را از هم باز کردم و سوراخ کونش را دیدم. صورتی پررنگ بود و دورتادورش یکی دو ردیف موی سیاه بلند و براق داشت. تردید داشتم. گفت «بوش کن ببین خوشت میاد؟» ظاهرا تمیز بود. دل به دریا زدم و دماغم را نزدیک‌تر کردم. بوی خیلی تندی داشت. بوی رطوبت و ماندگی می‌داد. بوی عرق و کمی بوی شاش. اما بیشتر از همه بوی کون می‌داد. نفس عمیق دیگری کشیدم.
 
کیرم کاملا شق شده بود. ضربان داشت و بی‌اختیار تکان می‌خورد. دست راستم را روی کیرم گذاشتم. با دست چپ کون چپش را کشیدم و خودش هم با دست راست کون راستش را کشید تا سوراخش کاملا بیرون بزند. به کمرش قوسی داد و سوراخ کونش کمی باز شد و بالاتر آمد. گفت «مکه نمی‌خواستی ببوسیش؟ زود باشد دیگه!» لبم را که نزدیک‌تر کردم متوجه بوی دیگری شدم که مستی‌آور بود. بوی جدیدی که تا چند لحظه پیش نمی‌آمد. حالا پاهایش بیشتر باز شده بودند و کس پشمالویش از زیر معلوم بود. چاکش کمی باز و کاملا خیس بود. دست چپش را دیدم که روی آن به آرامی حرکت می‌کرد. دستم را از روی کیرم برداشتم. با آنکه آن روز سه بار جق زده بودم می‌ترسیدم ناخواسته آبم بیاید.
سوراخ مرطوب کونش را بوسیدم. مثل شیرین‌ترین لب‌های زیباترین دختران جهان بوسه‌ای عاشقانه از آن گرفتم. لب‌هایم رویش قفل شده بودند. شورتش را بیرون آورد و گفت «لیسش بزن!» باورم نمی‌شد از من خواهد سوراخ کونش را بلیسم. حرکت انگشت‌هایش را روی کسش احساس می‌کردم که سریع‌تر شده‌اند. لیسیدن کون کثیف خدمتکار خانه چیزی بود که حتا در فانتزی‌های سکسی‌ام هم به ذهنم خطور نکرده بود. دوباره گفت «یالا دیگه! لیسش بزن.» زبانم را بیرون آوردم و کمی مزه‌اش کردم. روی یکی از شیارها حرکتش دادم. بعد زبانم را پهن کردم و روی تمامش کشیدم. مزه کونش در دهانم بود. راضیه سرش را در بالش فرو کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. انگشتانش دیوانه‌وار حرکت می‌کردند. حالا بوی شاش و ترشحات کسش را به وضوح احساس می‌کردم. به مزه گس کونش فکر می‌کردم. احساس می‌کردم تمام صورتم بوی کون گرفته است. دوباره لیس زدم و نگاهش کردم. موهای دور سوراخش خیس شده و به پوستش چسبیده بودند. به این نتیجه رسیدم که از مزه کونش خوشم آمده. با ولع شروع به لیسیدن کردم. با صدای خفه‌ای از توی بالش گفت «زبونت رو بکن توش!»

 
این بار دیگر واقعا غافلگیر شدم. به یاد گوزیدنش در دست‌شویی افتادم. به این فکر کردم که این سوراخ واقعا برای چه کاری ساخته شده. دلم کمی به هم می‌خورد. اما حرف آخر را شهوت زد. چشم‌هایم را بستم و زبانم را تیز کردم و در سوراخ کونش فرو بردم. این کار را چند بار تکرار کردم. هر بار زبانم را با آب دهان بیشتری خیس می‌کردم. مزه تلخی در دهانم احساس می‌کردم. حالا راضیه کونش را کاملا بالا آورده بود و به دهانم فشار می‌داد. زبانم را در سوراخش فرو کردم و فشار دادم. ناگهان صدای زوزه‌مانند راضیه را شنیدم که با لرزش‌های شدید ارضا می‌شد. با کونش محکم به صورتم ضربه می‌زد. بعد بی‌حال روی تخت ولو شد. با بی‌حالی گفت «به چیزی که می‌خواستی رسیدی؟ حالا چراغو خاموش کن و درم پشت سرت ببند.» بدون هیچ حرفی کاری که خواسته بود را انجام دادم. پشت در من مانده بودم با یک کیر شق و یک عالم تجربه حسی جدید. وقتی روی تخت خودم دراز کشیدم و شروع به مالیدن کیر و خایه‌ام کردم، هنوز بوی کونش روی صورتم و مزه کونش در دهانم بود…
 
 

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *