این داستان تقدیم به شما
مادرم هفده سالش بود که به یه مرد سی و پنج ساله ی پولدار، که میشه پدر من، دادنش و اون تموم جوونیشو پای من ریخت. بزرگم کرد و مثل یه دوست همیشه کنارم بود. هیچوقت رابطه ی عاطفی با پدرم نداشت و پدرم هم هیچوقت پدری نکرد واسم. در واقع بعد از بازنشستگیش، اون همش خونه ی مادر خودش توی شهر خودش بود. من صبح ها مدرسه بود و وقتی می اومدم خونه، اول با مامانم کشتی می گرفتم و بعد می شنستم پای حرفاش که کدوم خالم چیا گفته. از دوست پسرهای دخترخاله هام بهم می گفت تا سکس اون دختر داییم که به مامانش گفته بود که شوهرش ریخته توش و حامله می شه. من هر وقت تعریف می کرد، فقط می خندیدم. اون ها به من هیچ ربطی نداشت ولی چون می دونستم هیچ هم زبونی نداره، گوش می دادم. بد هم نبود، از تموم ریز و درشت زندکی فامیل می دونستم.
اسم مامانم مینا هست که من یا صداش میکنم مینا کوچولو یا دخترچی، چون با این که مادر منه، کاملا حس و حال یه دختر کوچولو رو داره، زود بهش بر می خوره، قهر میکنه باید کلی کادو بگیری براش تا باهات آشتی کنه، از بعد هجده سالگی من، نازش برام زیاد شد و چون من واقعا دوسش دارم، لوسش می کنم. هیچی به یک زن بیشتر از این آرامش نمی ده که حس پشتیبانی رو بهش هدیه بدی، چون می دونستم اون عقده ی ده پونزده سال نبود همدم و پشتیبان رو تحمل کرده، سعی میکردم که واسش جبران کنم.
به خاط گرمایی بودنم، توی خونه کاملا راحت، لخت هستم. یک روز که افتادم باهاش کشتی بگیرم گفت:« کاری کنم تا عمر داری دیگه نیای طرف من کشتی بگیری؟» گفتم:« بکن ببینم. اصن مگه می تونی؟» گفت:« خودت خواستیا، به من چه.» و شرت من رو کشید پایین و نشست هی خندید. آب شدم رفتم توی زمین و اون گفت:« های، دیگه راحت شدم، فکر نکنم جرأت کنی دیگه بیای طرفم.» گفتم:« این چه کاری بود؟ خیلی زشت بود» با یه لحن مثل دختر لوس ها گفت:« همینه که هست، ظرفیت داشته باش.» گفتم:« خب درستش نیست، تموم بند و بساط ما را دیدی.» گفت:« خبه خبه، خوبه که خودم زاییدمت، از این شکم خودم اومدی بیرون» گفتم:« دلیل نمیشه که.» گفت:« گفت چرا خوب هم میشه، تو مگ از این کارها با رفیقات نمی کنی؟» گفتم:« نه، بعد هم اون ها رفیقند، نه مامانم» گفت:« من هم رفیقم.» من هم گفتم:« حداقل قبلش می گفتی تا آدم به خودش برسه.» چشاش رو باریک کرد، گفت:« بیشعور، بسه، ظرفیت شوخی نداری» گفتم:« عه، پاشو مینا کوچولو، پاشو یه فیلم بذار تا با هم ببینیم.» گفت :« چه فیلمی؟» گفتم:« تایتانیک.» تایتانیک بین من و مامانم، یه رمزه، من همیشه داستان تایتانیک رو مثل عشق بین مامانم و بابام تعریف می کردم و مینا حرص می خورد. گفت:« مرد نداشته ی توی زندگیمون رو هی به رخم بکش.» داشتم از خنده قش می کردم، گفتم:« پس من چی ام؟» گفت:« تو که مرد نیستی.» گفتم:« عه، خوبه چند لحظه پیش سندش رو دیدی» گفت:« خیلی بی ظرفیتی احسان، عجب غلطی کردم.» گفتم:« بعضی غلط ها زشت اند، نباید بکنیشون.» پاشد رفت تو آشپزخونه، فهمیدم بهش برخورده، حالا خر بیار و باقالی بار کن که این دل نازک رو به دست بیار. ولی من لمش رو بلد بودم، رفتم پیشش و گفتم:« بانوی من، بهتون که بر نخورده؟» همیشه بهش می گفتم بانوی من چون که میدونست و بهش گفته بودم که اگه مادرم نبود و هم سنم بود، خودم می گرفتمش.
با این حالش هم فقط هجده سال از من بزرگ تره ولی ظاهرش یه چیز دیگه میگه، مثلا ده سال بزرگتر که بعضی وقتا جوری آرایش می کرد که می ترسیدم گشت ما رو توی پارک نگیره. صورتمو نزدیک گوشش کردم و گفتم:« قهری کوچولو؟» گفت:« نه، چرا قهر باشم؟» ولی از لحنش معلوم بود قهره. پهلوهاش رو گرفتم و نزدیکش شدم، هیچی اون رو بهتر از این کار اون رو نرم نمی کرد که بدن مردونم رو به رخش بکشم. گفتم بیا بریم روی مبل بشینیم، حرف بزنیم. چون وزنی نداره، بغلش کردم و انداختمش روی مبل و خندید، نششتم کنارش و محکم توی بغلم گرفتمش. گفتم:« چی شد یهو؟» از چشماش معلوم بود که حالش بده، گفت:« هیچی، یکم برو اونطرف تر قلقلکم میشه.» می دونستم که چشه و من خیلی وقت بود منتظر همچین موقعی ای بودم. گفتم:« دِ.. چه قلقلکی، خوبه یه کار کنم بفمی قلقلک یعنی چه؟» گفت:« ن نمی خواد.» ولی من گفتم:« چرا میخواد تا حالت عوض شه.» و سر ممه راستش رو با دو انگشت یه فشار کوچیک دادم. گفت:« خب نکن دیگه، زشته، من مامانتم ها!» یه نگاه بهش کردم وگفتم:« نه، تو دختر کوچولو خودمی»
گفت:« احسان میشه یه سوالی ازت بپرسم؟» گفتم:« جونم بپرس.» گفت:« دوست دختر داری؟» خندم گرفت و گفتم:« این چه سوالیه مامان من، تو که آمار همه چی منو داری که، میدونی ندارم.» گفت:« پس چرا با من این کار ها رو می کنی؟» گفتم:« چون دوستت دارم، چون تو همه چی منی، مگه خرم با همچین مامانی، برم دوست دختر بگیرم؟» دیدم دیگه اصلا حالش خوی نیست، محکم تر گرفتمش تو بغلم، کاملا ضربان قلبش و استرسی که داشت رو حس میکردم. همونطور که کز کرده بود توی بغلم، گفت:« ولی من نمی تونم تحمل کنم، کار چند دقیقه قبلم رو هم عمدی نکردم، دست خودم نبود، ببخشید.» گفتم:«اولا که چیزی نشده، دوما که مگه ما دوتا دوست نیستیم؟» گفت:« چرا، ولی من نمی تونم تحمل کنم آخه..، آخه… .» گفتم:«حرفتو راحت بزن، هر چی هست بگو.» گفت:« آخه من حالم بد میشه، ظرفیتشو ندارم. من آخه، آخه من هیچوقت نفهمیدم که مرد چیه. من همش این بیست سال ازدواجم، فقط مرد رو توی تلویزیون دیدم.» از تو بغلم درش آوردم و به چشاش نگاه کردم که با یه سورمه چقدر تو دل برو هست.»گفتم:« هر وقت کسی رو از ته دل دوست داشته باشی، همه کاری براش میکنی، من قبلا هم یه جورایی بهت گفتم، خیلی داشتنت برام مهمه اما رضایت خودت شرطه» سرش رو از خجالت انداخت پایین. گفتم:« تو خودت هم میخوای؟»
هیچی نگفت، بازم گفتم، و آروم گفت:« اره» صورتشو آوردم بالا و آروم لبام رو لباش چسبوندم. بدون هیچ معطلی همراهیم کرد. بعد دو سه دقیقه صورتشو آورد عقب و گفت:« ولی آخه تو ازدواج می کنی و میری دنبال زندگی خودت.» گفتم:« من تا تو را دارم، خواستگاری هیچ دختری نمیرم، الان هم جواب بله را از عروس خانم گرفتم.» و صورتش رو نزدیک صورتم کردم و ادامه دادم. عروس خانم بعد دو سه دقیقه لب گرفتن دیگه بلند شد و لباسش رو در آورد. هیچ وقت کرست نمی بست. من تموم آرزوم این بود که ممه های خشگلش رو با ولع و شهوت، بخورم و پریدم روش و خندید. زبونم رو که به نوک سینش نزدیک کردم، جریان تند خون رو تو بدنش حس کردم. افتادم و با ولع می خوردم. در حین خوردن بدن لخت خودم رو به بدنش نزدیک کردم و صورتم رو انداختم توی گردنش، آروم دستم رو بردم به سمت کسش و تا از روی شرت دستم خورد بهش، خندید و گفت :« نه، نوبت منه» با زور بلندم کرد و خوابوندم روی مبل، گفتم :« این طور نمیشه، پاشو بریم روی تخت.» ریزه میزه ی خودمو با دو تا ممه ی گرد و قلمبه و دلبر، بلند کردم و بردمش توی اتاقش و روی تخت انداختمش، دستاش رو مثل صلیب به زمین فشار دادم تا قفل بشه و افتادم روش. هی از روی شورت خودم رو به پایین تنش می مالیدم تا حسابی حشری بشه. گفت :« بسه، منم می خوام.» خوابیدم روی تخت. انگشتش رو توی نافم کشید و دست انداخت و شورتم رو در آورد، خواست ساک بزنه که دیدم مردد شده، گفتم:« اگه دوست نداری نکن.» گفت :«چرا خیلی دوست دارم.»
خوب بلد نبود ساک بزنه و بهش حق میدم، فقط می خورد ولی کیر من همین که دهن مینا را دیده بود، واسش بس بود. بعد از دو دقیقه ساک زدن، گفتم:« بسه.» به شکم وارونش کردم، دامنش رو در آوردم و از روی شرت شروع کردم به مالیدن کسش، کاملا شرتش خیس بود و بوی چندان خوبی نداشت. شرتش رو در آوردم و با انگشتای دست راستم، با کوسش بازی می کردم و با دست چپم موهاش رو نوازش میدادم. بعد از پنج دقیقه، با ریتم حرکت انگشتام رو توی کسش تند تر کردم و آهش بلند شد. گفت:« من کیر میخوام احسان، بکن توش.» برش گردوندم و به پشت خوابوندمش و پاهاش را به طرف آسمون دراز کرد. کیرم رو گذاشتم دم ورودی ناز کسش، واقعا صحنه ی خیلی قشنگی بود، کس خیسش با آدم حرف میزد، آروم آروم داخل کردم و معنای وافعی تنگی رو درک کردم، کیرم داشت خفه میشد. صورتم رو طرف صورتش کردم و دستاش رو طرف صورتم گرفت، من هم دستام رو دو ط ف بدنش تکیه گاه مردم و خم شدم روی کسش و شروع کردم به تلمبه زدن. مینا همش می گفت:« ای، آخ احسان.» بعد از دو دقیقه تلمبه ی سنگین، آهش رفت هوا و بدنش لرزید و کسش پر از آب شد و مثل یه چشمه ازش سرازیر شد. به تلمبه زدن ادامه دادم تا اینکه دیگه داشت آبم می اومد، به پشت خوابیدم و گفتم:« مینا با دستات آبم رو بیار.» نشست بین پاهام و آروم شروع کرد به مالیدن. بعد از یک دقیقه گفتم:« تندش کن» تندش کرد و آبم با فشار توی صورتش پاشید و تموم جونم از سر کیرم خالی شد. دوید و رفت صورتش رو شست و وقتی داشت می اومد طرفم، به بدنش خیره شدم، یه که اصلا بهش نمی اومد سی و هشت سالش باشه…
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید