این داستان تقدیم به شما

ما معمولا برای مصرف گوشت خونه بجای رفتن به قصابی؛ با یکی دوتا از همسایه ها شریک میشیم و هر بار یکیمون میره خارج از شهر توی یکی از این روستاها یه گوسفند میخره و همونجا هم می کشه و گوشتش رو میاریم و تقسیم میکنیم و دیگه تا یکماه خیالمون از خرید گوشت راحته…

***

ایندفعه هرکس یه کاری داشت و نهایتا من قبول کردم که اینکارو بکنم و منم گذاشتمش برای روز جمعه که هم تعطیل بودم و هم اینکه خونه دائیم اینا که اصلا ازش خوشم نمیاد خونوادگی مهمون بودیم و با این بهونه میشد از زیر مهمونی دررفت …
ظهر جمعه طرفهای ساعت ده از خواب بلند شدم و تا کارهامو کردم شد دوازده و قبل از اینکه راه بیفتم؛ قرار شد اهالی خونه رو برسونم خونه دائیم اینا و بعد هم برگشتن از همون راه بیام دنبالشون و برشون گردونم خونه…
بعد از اینکه اهالی خونه رو خونه دائیم اینا پیاده کردم زدم به جاده و تقریبا بعد از یکساعت رانندگی رسیدم همون به همون روستای مورد نظر و تا کار خرید گوسفند و کشتن و پوست کندن و ایناش انجام شد شده بود ساعت چهار حدوداً… همون موقعی که داشتم گوشت ها رو میزاشتیم صندوق عقب یهو دیدم یکی از پیرمردهای اون روستا خودشو رسوند به من و گفت حالا که داری میری شهر این خانوم معلم مدرسه روستا رو هم اگه میشه با خودت ببر شهر.. میگفت این بنده خدا بخاطر تعطیلات بیست و دو بهمن امروز جمعه هم که تعطیل بوده اومده مدرسه روستا و برای همین دیگه سرویس نبوده که اونو برگردونه… راستش من خودمم درست متوجه نشدم که تعطیلی روز بیست و دو بهمن چه ربطی به جمعه داره، ولی خب قبول کردم و بهش گفتم من دارم میرم اگه زیاد معطل نمیکنه بگو بیاد، که گفت نه حاضره و الان بهش میگم بیاد…
 
تا اون رفت که خانوم معلمو صدا کنه منم رفتم توی خونه همون صاحب گوسفند برای سیگار و یه چایی…
حدود ده دقیقه بعد وقتی اومدم بیرون و رفتم طرف ماشینم دیدم از دور همون پیرمرده با یه خانوم چادری داره میاد… وای باورتون نمیشه من با اینکه هنوز صورت زنه رو هم ندیده بودم با دیدن فقط چادرش یهو خون دوید تو کیرم….!!! من بطرز وحشتناکی نسبت به چادر، اونم چادر مشکی حساسم و همیشه فکر میکنم تمام این چادریها جنده هستن و خدائیش هم اگه راستشو بخواین نصف بیشتر کوس هایی هم که تو عمرم کردم همه چادری بودن… اصلا بنظر من بهترین کوس و کونها زیر همین چادرها هستن و اکثرا هم جنده هستن و راحتتر از همه هم میشه بکنیشون…! این تجربه منه…
خلاصه… خانوم معلم چادری رو که با پیرمرده میومد، از همون فاصله دور تا چادر مشکی رو دیدم کیرم یه تکونی خورد و پیش خودم گفتم آخ جووون که کوس امروز جور شد… سریع به فکر خونه افتادم و اینکه خونمون هم خالی بود و تا خودمم نمی رفتم از خونه دائیم بیارمشون هم کسی نمیومد… همه چیز مهیا بود و همه این فکرها تو یه آن از ذهنم گذشت…
 
پیرمرده و خانوم معلم که رسیدن دیدم خانوم معلم چادری ما یه دختر سی و هفت هشت ساله اس با یه قیافه معمولی، قد تقریبا متوسط… نه لاغر و نه چاق، ولی صورت و لب و دهن بامزه ای داشت و صدای ملیح و کلا مجموعه اش طوری بود که اصلا جلب توجه نمیکرد و با یه تیپ ساده … از آدرسش که پرسیدم فهمیدم طرفهای جنوب شهر میشینن و با ما خیلی فاصله داشتن… موقع سوار شدن رفت نشست صندلی عقب سمت شاگرد… توی راه تقریبا یکساعت وقت داشتم مخش رو بزنم، اگه پا میداد که هیچ، ولی اگه پا نمیداد حوصله نداشتم اونو تا اون ته شهر ببرم بخاطر هیچی و همون نزدیکهای خونه پیادش میکردم که با تاکسی بره… برای همین تا حرکت کردیم سر حرف رو باهاش باز کردم و گفتم اینکه یکساعت بیشتر با من نیست، وسط راه هم که نمیتونه پیاده بشه؛ پس بزار هر کسشعری به ذهنم رسید بگم و ببینم چی میشه.. اولش از کارش پرسیدم که گفت برای استخدام توی آموزش پرورش باید مثل اینکه چندسال برن اول تو روستاها درس بدن که شاکی بود از این قانون.. مجرد هم بود و هنوز شوهر نکرده بود و با خونوادش زندگی میکرد؛ بعدشم که شروع کردم کسشعر گفتن و خندیدن برخلاف انتظارم نه تنها ناراحت نشد که از آینه عقب که نگاش میکردم غش غش ریسه رفته بود از حرفای من و حال میکرد… اسمش فاطمه بود… وسط راه بهش گفتم بیا جلو بشین که بهمون شک نکنن چون ماشین من شبیه ماشینهای مسافرکشی نیست تو هم که چادری هستی یهو جلومونو میگیرن… اینو که گفتم یهو احساس کردم که ترسید و گفت باشه میام جلو… یه جا نگه داشتم اومد صندلی جلو و بگو بخند ادامه پیدا کرد تا نزدیکیهای شهر که احساس کردم دیگه الان میتونم پیشنهاد رو بهش بدم… بهش گفتم فاطمه میای بریم خونه ی ما گوشتها رو بزاریم تو یخچال تا خراب نشدن و بعد هم خودم برسونمت؟ (دیگه هیچ بهانه ای به ذهنم نرسید… خودشم خندش گرفته بود)، گفت اولا که گوشت توی یک ساعت و دو ساعت خراب نمیشه، بعدشم من خودم بقیه راه رو با تاکسی میرم ممنون… که شروع کردم به اصرار کردن که تو معلمی و معلمی شغل انبیاء هست و من انبیاء رو تو خیابون تنها ول نمیکنم برم و اونم انبیاء به این خوشگلی…. مرده بود از خنده… تو همین حین یهو دستمو گذاشتم روی رونش و گفتم بیا دیگه اذیت نکن… دستمو از همون زیر چادر پس زد و گفت نکن… به حرفش گوش ندادم و ایندفعه دستمو گذاشتم روی رونش نزدیکتر به کوسش.. بازم اومد دستمو بزنه کنار که ایندفعه محکم رونش رو گرفتم و نزاشتم و همزمان بهش میگفتم فقط نیم ساعت.. زود برمیگردیم… دستمو با یه لایه چادر بین دستمامون گرفته بود و فشار میداد… منم همینجور رونشو میمالیدم و دستمو یواش یواش میکشوندم طرف کوسش…

 
نفسش بند اومده بود و فقط یه ریز میگفت نکن.. نکن… قشنگ میشد فهمید که تحریک شده… خودمم کیرم از زیر شلوار جین بلند شده بود و حتی یه لحظه متوجه شدم که فاطمه هم چشمش به کیرم افتاد و متوجه شده بود… چادرش رو زدم کنار و دستشو گرفتم تو دستم… ساکت شده بود و حرف نمیزد.. نزدیکهای خونه بودیم و دیگه عملا راضی شده بود بیاد تو… به زبون نگفت ولی از سکوتش مشخص بود که راضیه.. ماشینو جلو خونه که پارک کردم پیاده نشد؛ خودم رفتم از اونطرف و در رو براش باز کردم و آوردمش پائین.. جلو همسایه ها اگه منو میدیدن ضایع بود ولی چاره ای نبود؛ خودش نمیومد… بهش گفتم فاطمه اگه ببیننمون خطریه، بیا دیگه و خودتو عادی بگیر.. خلاصه به هر بدبختی بود اومد تو خونه.. توی هال همون وسط دستاشو گرفتم و زل زدم تو چشاش و گفتم خیلی ممنون که اومدی و همونجا محکم بغلش کردم و شروع کردم لپ هاشو بوسیدن.. بعد هم بوسه هامو ادامه دادم تا لبش.. اول لبشو محکم گرفته بود ولی وقتی از پشت و از روی همون چادر کونش رو مالیدم و دستمو کردم لای پاهاش، کم کم اونم شروع کرد بوسیدن.. بعدشم بردمش تو اتاقمو درو بستم.. نشست رو تخت و با چشمای قرمز و لپ های گل انداخته نگام میکرد.. بهش گفتم بزار کفشاتو خودم دربیارم.. همونجور که لبه تخت با همون چادر نشسته بود زانو زدم و ساق پاشو گرفتم و کفششو در آوردم… بعد م همینجور که ساق پاشو میمالیدم دستمو همینجور بردم بالا و اول رون هاشو و بعد برای اولین بار کوسش رو از رو شلوار گرفتم… زیر چادرش یه مانتو و یه شلوار پارچه ای طوسی پاش بود… کوسش رو که گرفتم یهو یه آه بلند کشید و همینجور که پاهاش لبه تخت آویزون بود دستمو گرفت و یهو از عقب خوابید رو تخت و اون یکی دستشو گذاشت رو چشماش… فکر کنم از زور شهوت داشت ارضا میشد.. کوسشو ول نکردم و همینجور شروع کردم مالیدن… با دست چپم شلوار و شورت خودمم درآوردم و دکمه شلوار اونم باز کردم… با دستاش دست منو گرفته بود و نمیزاشت… بهش گفتم فقط شلوارتو درمیارم ولی موقع پایین کشیدن شورتش هم همراش اومد پائین و برای اولین بار کوس پشمالوشو دیدم… دستشو گذاشت رو کوسش و منم شورت و شلوارشو از پاش کشیدم بیرون… خودمم داشتم ارضا میشدم از هیجان و بوی کوس خیسی که همه جا رو گرفته بود… هنوز چادرش سرش بود و با دست چپش جلو چشماشو گرفته بود.. پائین تنه اش لخت بود دوتا رون خوشگل و سفید و یه کوس که دستشو گذاشته بود روش، جلو چشمام بود…
 
پاهاشو بلند کردم گذاشتم رو سینه ام.. کیرمم گذاشتم رو دستش و شروع کردم لاپایی زدن و بعدم یواش دستشو از رو کوسش برداشتم و گذاشتم رو کیرم.. کیرم رو میمالیدم روی کوسش که خیسه خیس و تا نزدیکیهای کشاله رونش گرم و لزج شده بود.. یه چندتا لاپایی روی کوسش که مالیدم و یکی دوبار سر کیرم رو به دهنه کوسش فشار دادم یهو صداش دروامد گفت مواظب باش من هنوز باکره ام… دلم بحالش سوخت یه لحظه… دختر سی و هفت هشت ساله و هنوز باکره؟؟؟ کیرم تو این جمهوری اسلامی که جوونها اینقدر در مضیقه هستن و این بیچاره خدا میدونه از بی سکسی چقدر زجر کشیده… ولی چاره ای نبود.. منم باید یجور ارضا میشدم.. دختره فکر کنم دو سه بار ارضا شده بود تو همین مدت چون لای پاهاش که کاملا خیس و لزج بود و کیر خودمم یه لایه سفید دور سرش و بدنه اش در اثر مالش جمع شده بود… بهش یواش گفتم فاطمه جون از عقب بکنم؟ جوابی نداد و فقط صورتشو برگردوند روی رختخواب… رفتم پائین و با شرت خودش اطراف کوسش رو خشک کردم و سرمو بردم لای پاش و کوسش رو کردم تو دهنم.. تو آسمونا بود و فقط آه و ناله میکرد و اسم منو صدا میکرد… همونجور که کوسش رو لیس میزدم و میخوردم پاهاش روی شونه هام بود و شروع کردم با کمک تف و اون لزجی آب کوسش، سوراخ کونش رو انگشت کردن… ناله میکرد و التماس،.. ولی معلوم بود تو اوج شهوت و توی آسموناس… دیگه اسم منو هم نمیگفت و فقط هی میگفت مامان… مامان… سوراخ کونش خیلی تنگ نبود.. تو اون پوزیشنی هم که بود سوراخش قشنگ آماده فتح بود… هنوز چادرش سرش بود ولی پایین تنه اش لخت و شورت و شلوارش کنار تخت افتاده بود… بلند شدم و دوتا رونش رو بغل کردم و یه کم کشیدمش بالا و سوراخ کونش رو با کیرم تنظیم کردم… سر کیرم رو که فشار دادم یه جیغ کوتاه کشید و بالش رو کرد تو دهنش و ناله کردن… همونجور که پاهاش روی شونه هام بود خواییدم روش و شروع کردم فشارهای آروم و تلمبه زدن…

 
کیرم اول سرش، بعد کم کم تا ته رفت تو کونش… تلمبه اول و دوم رو که زدم و کیرم رو میکردم تو و میاوردم بیرون یهو احساس کردم دارم ارضا میشم.. کیرمو تا اونجایی که توان داشتم و جا داشت فشار دادم تا ته کردم تو سوراخ کونش و همون ته کونش ارضا شدم و آبم رو هم ریختم ته کونش و افتادم روش… نگاه که کردم یه لکه خون روی کیرم بود… بیچاره فکر کنم یه رگ از تو کونش پاره شده بود…دختره تکون نمیخورد و زیرم گیر افتاده بود.. همونجور چند دقیقه روش موندم تا کیرم کوچیک شد و خودش از تو کونش اومد بیرون… شروع کردم ماچش کردن و نازش کردن… اولش باهام قهر بود بعد که آروم شد گفت خوب گوشت رو آوردی گذاشتی تو یخچال…! بهش گفتم پس تو چی بودی؟ تو هم گوشت بودی دیگه… بعدشم بجای اینکه بزارمت تو یخچال آوردمت تو اتاق و یه سکس خوشگل باهات کردیم… اونم یه کون به این شیرینی که خندید و منو هل داد و انداختم کنار و از زیرم اومد بیرون و گفت گمشو بی تربیت… این دستشوئی تون کجاس؟ گفتم تو هال کنار راه
پله؛ اونم دولا شد و شورت و شلوارشو برداشت و لنگان لنگان رفت از اتاق بیرون…

***
 
دست کردم تو کشوی کنار رختخوابم پاکت سیگارمو آوردم بیرون و همونجور که به پشت روی تخت دراز کشیده بودم یه نخ سیگار روشن کردم و به فاطمه که داشت لنگ لنگان و با کون پاره بسمت دستشوئی میرفت نگاه میکردم که هنوز چادر مشکیش روی سرش بود و لخ و لخ رو زمین داشت اونو دنبال خودش می کشید… یه نگاه به کیرم کردم و لکه خون روش و یاد کون پاره فاطمه و فکر اینکه آیا واقعا چادر “مصونیت” میاره؟؟ برای هرکدوم که ما دیدیم و کردیم، بیشتر “مصدومیت” آورده بود تا مصونیت؛ با کس و کون پاره پوره…. حالا انشاءالا تعالی سری بعد میارمش و سر دل استراحت و با فرصت کافی پرده و کوس فاطمه رو هم پاره میکنم براش حالشو ببره… الان وقتش نبود…
 
.
.
نوشته: نیمو

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *