این داستان تقدیم به شما
سلام من مهرشادم بیست و پنج سالمه و قدم 179 و وزنمم نمیدونم ولی هیکلم خوبه این خاطره رو انقد دوس دارم ک براتون تعریف میکنم ولی دوس دارم نظراتتونو بشنوم بر خلاف بعضی ها انتقاد پذییرم اما اگه از قلمم خوشتون بیاد خاطراتمو مینویسم براتون
بر خلاف اکثریت رابطه مامانامون با #عمه هامون عمه من رفیق #فاب مامانم بود و به همین طریق با بابام آشنا شده بود و از اونجایی ک خیلی جیک و پیکشون باهم بود همیشه رفت و آمد وجود داشت از بچگی منو دختر عمم مهسا باهم بودیم چون هم سنم بودیم و در کل اون دوماه از من بزرگتر بود ما هم با هم دوس شده بودیمو بازی میکردیم یادم میاد هفت هش سالمون بود که یبار مامانامون رفته بودن سر قبر بابا بزرگم که ما موندیم خونه و از روی شیطنت دکتر بازی میکردیم که من #جراح شده بودم و کصشو با چنگالی که از آشپز خونه برداشته بودم ور میرفتم باش و ازش خون اومدو ترسیدیم اون به مامانش نگفت و از اون قزییه چار پنج سالی گذشته بود من چارده سال اینا داشتمو اون موقع ها که همه چی حالیم شده بود همیشه تو فکر این بودم که نکنه پردش چیزیش شده باشه و این فکر هر باری ک میدیدمش از ذهنم میگذشت من از قضیه دوستیمون خیلی خوشحال بودم چون اون خیلی خوشگل بود و تو #فامیل همه بخاطر خوشگلیش میشناختنش و از چارده سالگی #خواستگار داش ولی بسوزه پدر این کلمه داداش اون از بچگی مهرشاد داداش صدام میزدو همه مارو مث خواهر برادر میدین همیشه باهم شوخی داشتیم دردو دل میکردیم و هیچ حرفی نبود ک بینمون ردو بدل نشه اون با تاپ و شلوارک پیشم میگشت . گذشت تا سه سال پیش من یواش یواش به مهسا احساساتی پیدا کرده بودم با فکرش میخوابیدمو و جق میزدم فکرو ذکرم شده بود نه اینکه دوس دختر نداشته باشما چنتا دوس دختر داشتمو یکیش که خیلی پاییه بود هروقت میخواستم یه حالی باش میکردم اما اون اون برام مثال زدنی نبود فک کنم عاشقش شده بودم اما من مث دادش بودم براش یه روز تو خونه نشستم دارم کتاب میخونم که صدای زنگ در اومد مامانم از اتاق داد زد درو باز کن با اینکه از من نزدیک تر بود ولی امان از این تنبلی مهسا بود درو باز کردم اومد تو سلام زن دایی سلام #مهرشاد نشس رو مبل مامانم پرسید که مامانش کجاس اونم گف که دوست دوره دبیرستانشون مهناز اومده و با اون رفتن بیرون و منم اومدم اینجا حوصلم سر رفته بود مامانم همین ک اسم مهنازو شنید گف ک چرا ب من نگفتن و زنگ زد به عمم عممم گف ک زنگ زدیم برنداشتیو پاشو بیا کافه گورینو مامانمم حاضر شدو با یه لبخند ملیح گف دیرمون شد شام یه چیزی بخورین بعدنا فهمیدم ک اینا دوستای دوره شیطنتن هم بودنو …
#مهسا گف ک چیکار کنیم من حوصلم سرفته و فلان و بیسار منم محلش نذاشتمو داشتم کتاب میخوندم کتابم رمان گریت گتسبی بود خوشم میمود از رمانش مهسا هم رو کاناپه لم داده بود و داش چت میکردو میخندید پاشد ک بره دسشویی گوشیشو گذاش رو اپن منم از رو کنجکاوی نگاه کردم صفحه گوشیش روشن بود داش با دوستش آرتمیس چت میکرد چتشو خوندم شاخ در آوردم داش بش میگف ک با من تو خونه تنهاست و بدجوری حشریه و میخواد یکاری بکنه و دختره هم نوشته بود چن ساله هیچ گهی نخوردی باز شرو نکن حوصله ندارم قلبم تن میزد که منو تو این حال نبینه گوشیو گذاشتم سر جاش از دسشویی که در اومد رف سر جاش من پاشدم رفتم اتاق مغزم هنگ کرد خدایا ینی اونم مث منه تو یه ثانیه بیلیون ها فکر ریخت رو سرم هم یکمی مضترب بودم هم احساس خوبی داشتم هیی فک کردم ک چیکار کنمچیکار نکنم یه موقعیت خوبه و اونم راضیه نقشه کشیدم که برم آشپزخونه به بهونه عصرانه خوردن یه چیزی بریزم رو لباساش ک محبور باشه عوض کنه از اتاق در اومدم بش گفتم مهسا گشنته گف هنوز ساعت شیشه ها گفتم من گشنمه گف باش منو یه چیزی میخورم گفتم مف خوری نداری پاشو بیا کمک اونم گف اصلا نخواستم نه کمک میکنم نه میخورم گفتم چقد میخوایی چت کنی مگ نمی گی حوصلت سر رفته پاشو بیا دیک گف باشه گفتم ک پارچ آب. پر کن بزار رو میزداشت پارچ آبو پر میکرد ک پامو پیچوندم به پاییه کابینتو اندتختم خودمو روش پارچ آب خالی شد اما رو دوتامونم خالی شد افتاده بودم رو زمین و مهسا هم زیرم بود پاشدم شرو کرد به فش دادن ک خدا نگم چیکارت کنه و فلانو بیسار ک حالا چیکار کنم
گفتم بیا یه دس لباس بدم بپوش یه تیشترو شلوار دادم بشو دوربین گوشیمو گذاشتم ظبت شه قایم کردم رفت اتاق عوض کرد اومد بیرون من که رفتم عوض کردم لباسمو موقه دیدن فیلم لباس عوض کردنش متوجه شده که خیلی رو به دوربین و عجیبه و یبارم فک کنم دوربینو نگا کرده بود استرس منو گرف ک بگا رفتم و فلان و بیسار ک دیدم با یه خنده نشسته رو مبلو بم میگه لباسم چطوره گفتم خنده دارو رفتم آشپز خونه ک گف مهرشاد یه دیقه بیا رفتم گف بسین نشستم پیشش که گف من گوشیتو اتاق دیدم خیلی تابلو بود منم با پررویی بش گفتم ک منم چتتو با دوستت دیدم و میدونی چیه من ازت خوشم میاد مهسا هیچی نگف من لپشو بوس کردمو لب تو لب شدم باش بعد پنج ثانیه یخش با شد دستمو از رو شلوار ورزشیی ک بش داده بودم میمالوندم ب شرتشو اونم حسابی میمکید لبمو بعد اون هیچ حرفی نزدم مچ دستشو گرفتمو بردمش اتاقم لباساشو در آوردمو #سوتین و شرت پاش موند سوتینش نخی بود و شرتشو عکس کیتی روش بود و پس زمینش سفید بود و معلوم بود کصشو خیس کرده درازش دادم رو تختو پل شدم روش گردنشو بوس میکردمو میومدم پایین سوتینشو در آوردن وای چه ممه های نازی #هفتادو پنج خوش دست نوکش زده بیرون نوکش صورتی وای ک چ خوشگل بود سینه هاش از حشریت باد کرده بودو سفت شده بود یکمم نوک ممه هاشو لیسیدمو مکیدم بعدشم با دندونم گرفتمو یه کوچولو کشیدمش داشت آه آهش بلند میشد نافو شیکومشو بوس کردمو از روی شرتش چنتا لیس زدم بعد شرتشو از پاش کشیدم بیرون واااای چه کصی یه کص پفیه صورتی که تازه شیو شده بود ولی دون دون بود از ته دل میلیسدم کصشو موهای سرمو گرفته بود و فشار میداد سرمو رو کسش صداش انقد سکسی بود ک کیرم عین سنگ شده بود همونطوری که دراز بود پاشو جم کردم رو سینشو تف زدم دمه کونش بش گفتم میخوایی دیگ ؟ با سرش اوکیو داد اول انگشتمو کردم تو سوراخ کونش با یه دستش داش کصشو میمالید انگشتمو در آوردمو کیرمو گذاشتم در کونش آروم سُر دادم تو یه آخ گفت که انگار میخواس گریه کنه بش گفتم هر وقت نتونستی تحمل کنی بگو بسه گف باشه هی کصشو میمالیدمو دوتا تلمبه که زدم از بس تنگ بود آبم با فشار ریخت تو کونش اونم لرزید گفت تو کونم داغه حس خیلی خوبیع معلوم بود بار اولشه همونجا کنارش دراز کشیدمو یکمم لب بازی کردیم با تمام وجودم میخواستم برا من باشه بش گفتم امروز عجله ای شد من ک حال نکردم سر فرصت پدرتو در میارم اونم خندیدو گفت که #چارساله منتظره پدرشو در بیارم. بعد اون تا همین دیروز هم با هم سکس داشتیم بنده #پردشو دفعه هشتم زدمو داریم جا میندازیم توخانواده هامون ک همو دوس داریمو میخواییم ازدواج کنیم خیلی حس خوبیه ک بش برسی
نوشته: مهرشاد
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید