داستان سکسی تقدیم به شما
–
روزها یکی پس از دیگری سپری می شدند و من هرروز با اضطراب خاصی ایمیلموچک می کردم . نه هدیه من به من توجهی نداشت و خودمو توخونه حبس کرده بودم . نه دل و دماغشو داشتم که برم اصفهان به خواهرم که اونجا شوهر کرده بود سربزنم نه حوصله بررسی وضعیت تجاری خودمو داشتم . حتی حالشو نداشتم که برم سر خاک پدرو مادرم یه فاتحه ای بخونم . دنیای من شده بود دخترم . با عطیه که مشکلی نداشتم ولی من بدون هدیه و عشق اون نمی تونستم زندگی کنم بیست و سه چهار روز گذشت . صدای زنگ در خونه یعنی همون آیفون تصویری منو از حال خودم در آورد یه زن پشت در بود -کیه ;/;-حالا دیگه من نمی شناسی ;/;بیست و خوردی سال به دنبالم بودی حالا بیست و خوردی روزه فراموشم کردی ;/;-چیکار کنم اومدی به اون چشمیه چسبیدی خوب مشخص نبودی . ببینم عطی جون تنهایی ;/;-آره حالا منو قبول نداری ;/;درو باز کرده و راستش اصلا حوصله اشو نداشتم تا دم در برم استقبالش . چرا نتو نست هدیه رو با خودش بیاره . دختر بابارو. دخترم هنوز منو نبخشیدی ;/;میگن دخترا عاشق باباشونن . حتی ایرادای بابا رو ندید می گیرن و بهتر بگم که گذشتشون نسبت به دردشون زیاده . آخه مگه من کف دست بوکرده بودم که این کریم شیره ای تصادف می کنه می میره ;/;من که جن و پری نبودم که در جا از همه چی با خبر شم که .تمام سوراخ سنبه های خونه دوربین کار گذاشته و سر هر پیچ هم یه مانیتور وصل بود . یه مانیتور هم سمت چپ من بود . روشنش کردم تا ببینم عطیه کجاست که اینقدر دیر کرده ;/;..نه ..نه ..نه خدایا !دو تا فکم به هم جفت شد . برای چند لحظه دندونام به هم می خوردند . سرمو برگردوندم . در فاصله چند متری خودم هدیه خوشگلمو دیدم بالباس عروسی خودش . به زحمت خودمو کنترل کرده ازجام بلند شدم . خدایا یعنی اومده طرف باباش ;/;نکنه داره منو دست میندازه ;/;داراب احمق !یا تو باید دیوونه باشی یا این دخترت . آ خه کدوم آدم عاقل این همه راه رو ازتهرون پا میشه بیاد شیراز پدرشو مسخره کنه ;/;چهار پنج متر با هم فاصله داشتیم . تصمیم گرفتم به طرفش بدوم و بغلش کنم . یهویی دو تا دستام شروع کردن به لرزیدن . دچار استرس شده بودم .خدایا آبرو منو پیش دخترم نبر .فکر می کنه پدرش به همین زودی پیر و ناتوان شده . چقدر ناناز شده بود . مثل یک هلوی قرمز . دلم می خواست اونو بخورم . خودش به سمت من دوید و دو تا دستاشو دورکمرم حلقه زد . استرسم خوابید . لرزش دستام درجا خوب شد . مث این که آخرای فیلم هندی بود . اولین جمله ای که گفتم این بود کوچولوی نازم !هدیه خوشگل بابا .بالاخره باباتو بخشیدی ;/;صدای بغض آلوده من به گریه تبدیل شد و هردو در آغوش هم اشک می ریختیم . صورت لطیفشو غرق بوسه کردم . بین ما سکوت بود و هق هق گریه . تنشو به بدنم می فشردم . همه جاشو هر جارو که به بینی ام می چسبید بو می کردم . حتی تور لباس عروسو می بوییدم و می بوسیدم . انگاری که یوسف گمگشته من بر گشته بود . زار زار و با صدای بلند گریه می کردیم . هر کی مارو در اون حالت می دید فکر می کرد یکی از فامیلای درجه و مشترک ما مرده و داریم به خاطرش اشک می ریزیم . نوبت اون شده بود که منو غرق بوسه کنه . صورتمو بوسه بارون کرده بود . یکی دو بار زور زدم تا یه چیزی بگم مگه گریه میذاشت ;/;تازه بعد از چند دقیقه که سیل هردومون به نم نم بارون تبدیل شد هدیه شروع کرد به حرفای محبت امیز زدن . -پدر !بابای مهربونم !این تو هستی که باید منوببخشی . من سگ کی باشم که تو رو ببخشم . !تو اگه نبودی منی نبودم که امروز زبونم روی تو دراز باشه ..دراینجا کمی سکوت کرد منم که قفل کرده بودم و نمی تو نستم کمکش کنم فقط نوازشش می کردم . ادامه داد .. دوستت دارم بابای دوست داشتنیم . من هیچی ازت نمی خوام نه پولتو نه ثروت و ملک و املاکتو . من فقط تو رو می خوام که دارم تو بزرگترین ثروت دنیا واسه منی ووقتی که تو رو دارم دنیا رو دارم . وقتی که دنیا رو دارم دیگه خرده ریزای دنیا چه به دردم می خورن ;/;…بارون زیاد تر شده بود وبازم سکوت کرد .پس از چند لحظه : بگوکه دیگه دخترتو تنها نمی ذاری بگو که به خاطر تمام حرفای بدی که بهت زدم منو می بخشی ..لالمونی گرفته بودم . هرچه می خواستم درمقابل فروتنی دخترم یه تواضعی نشون بدم این زبون صاحب مرده ام باز نمی شد . فقط مثل یه آدم عمل کرده تازه به هوش اومده روی تخت بیمارستان سر تکون می دادم که یعنی دخترم ازت راضیم . گرمای وجودش دنیایی خوشبختی برایم به ارمغان آورده بود . دوست نداشتم به این زودیها تنش از تنم جداشه . جسم و جان ما با هم قاطی شده بود . این لذتو تو چشاش هم می خوندم …بالاخره مرده به حرف اومد و به دخترش گفت دخترم تو واسه یه پدر بهترین دختر دنیایی . دفعه پیش که دیدمت خیلی عصبی بودی .-آره بابا. ولی ته دلم یه خوشحالی و هیجان خاصی رو حس می کردم . وقتی که فهمیدم یه عمری بابا داشتم و از لذت داشتنش محروم بودم بیشتر حرصم می گرفت دوست داشتم اون موقع یکی دم دستم باشه و عقده هامو سر ش خالی کنم .-وکسی رو جزمن گیر نیاوردی ;/;-بابایی !تو که منو بخشیدی .ا ین قدر خجالتم نده …صدای آیفون مزاحممون شد . خدای من اصلا یادم رفته بود که عطیه ای هم این دورو برا خودشو نشون داده . هدیه تازه پدر پیداکرده هم بدتر از من بود و یادش رفت که مادره اون پایینه . سه ساعتی می شد که من و دخترم با هم بودیم . سه ساعتی که مثل سه دقیقه گذشت .-وای خدا مرگم بده محمد رضا و مامان سه ساعته که توی ماشینن . هدیه جواب داد مامان معذرت می خوام .-بالاخره درددلای پدر و دختر تموم شد ;/;بعدش من رفتم پشت آیفون و گفتم تقصیر من بود به دخترم کاری نداشته باش .-زیر پامون علف سبز شد . چیه حالا نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار ;/;زود باش درو باز کن تا به خدمتت برسم . لحظاتی بعد عطیه و داماد خوش تیپ و مودبم به ما پیوستند . پس از سلام و علیک و احوالپرسی عطیه دوباره شروع کرد. حالا پدر و دختر دل میدین و قلوه می گیرین ;/;تو داراب جون که از اولش بی خیال بودی این هدیه رو بگم خدا چیکارش کنه . انگار نه انگار که فقط بیست و سه سال سایه مادر رو سرش بوده .-مامان حالا چرا این قدر حسودی می کنی ;/;من بیست و سه سال مال تو بودم حالا می خوام بیست و سه سال خالص مال بابام باشم . شامو خوردیم که یهو دیدم محمد رضا و هدیه دارن از ما خداحافظی می کنن ;/;-کجا ;/;-شبو می خواهیم خونه خاله محمد بخوابیم …هدیه به من چشمکی زد و گفت نترس مامانو نمی بریم اونو همین جا پیشت می ذاریم که خوب با هم سنگاتونو وا بکنین که ببینین چه طوری می تونین حلالم کنین …خودشو انداخت توبغلم ..بابا دوستت دارم دیگه هیچوقت تنهام نذار . مامان عطی !بابا رو دست تو می سپارم مواظبش باش در نره که بخواد بیست و سه سال دیگه برگرده .ا ونا رفتند و من و عطیه تنها شدیم . تنهای تنها مثل یک زوج جوون . مث یه عروس و دوماد . رفت تا غنچه لبای غنچه ایشو باز کنه که فوری بالبای خودم بستمش . روی کاناپه سه نفره درازش کردم . سختش بود گذاشتمش وسط هال روی قالی . اونو دیگه به اتاق خواب خودم نبردم . نمی خواستم خاطراتم با فاطمه مخصوصا کارهایی رو که روی تخت باهاش انجام داده بودم واسم تداعی بشه . حدس می زدم که اونم موضوع رو فهمیده باشه . چون اصراری نداشت که روی تخت ببرمش . شاید برای اولین بار بود که بی دغدغه اونو در آغوش می گرفتم . از این که می دونستم کسی نیست و نمیاد که مزاحم ما شه . عطیه تسلیم من شده بود . از چشیدن لباش سیر نشده بودم . تشنه مکیدن تمام تنش بودم .ا ز لباش رسیدم به چونه اش . زیر گلوش بالای سینه هاش .-آهههههههه داراب باورم نمیشه پس از این همه سال بازم منو تو تنهاییم . فکر می کنم دارم خواب می بینم . زودباش لختم کن . دستمو گرفت و به طرف داخل شورتش فرستاد . ا ین همه خیسی هوسو ببین !می دونم باور کردنش برات سخته . ولی درتمام مدت این بیست و سه چهار سال دست هیچ مردی بهم نرسیده . همش به خاطر تو بوده و شاید هم واسه تو ودخترم . راستش بعد از تو به هیچ مرد دیگه ای رغبت نداشتم . کریم هم که همش به دنبال دود و دم خودش بود . به حی قسم بخورم حرفمو باور کنی .;/;به جون دختر مون هدیه راستشو میگم . آتش هوس هدیه رو سوزونده و داشت منفجرش می کرد . باصدایی خیلی آروم گفت میدونی من چی میخوام ;/;-آره میدونم ولی میخوام از زبون خودت بشنوم . -من کییییییییییییییییییرررررررررررررمی خوام . کییییییییییررررررداغغغ داراب خودمو که بیست وچهارساله از من دریغش کرده .کیییییررررررعزیزززززمو که امشب باید جرررررررررررم بده .منو بسسسسسوزونه .کوسسسسسمو دودکنه.دیگه نمی ذارم کیییییییررررتو قایمش کنی …ادامه دارد ..نویسنده ..ایرانی .
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick
نوشته های مرتبط:
یادگارمقدس 1
یادگارمقدس 3
یادگارمقدس 5
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید