داستان سکسی تقدیم به شما
«نمیدانم چرا ناگه نمودی مویت را کوته. آی! آی آی آی…»
«سر زلف پریشان را ز دامانت کردی جدا. آی! آی آی آی…»
«بکردی بر خاک پایت. برهنه شد شانههایت. آی! آی آی آی…»
این ترانهایه که از دستگاه پخش ماشینش شنیده میشه. دستش رو توی دستم گرفتهام و گاهی صورتش رو که با چشمان بسته به صندلی ماشین تکیه داده نگاه میکنم.
برای چند دقیقهٔ کوتاه زده بودیم کنار خیابون. اون راننده بود و من در تمام مسیر بهش چشم دوخته بودم. به صورتش؛ به لبهاش که داشت حرف میزد؛ به دستهایش که فرمون رو گرفته بودند.
زده بودیم کنار و به آهنگ گوش میکردیم ولی فکر من جای دیگری بود. در خیالهایم فانتزیهای خودم رو با اون مرور میکردم. در یک خاطره داشتم لبهایش رو میبوسیدم. داغ بودند. چشمانم رو بسته بودم درحالی که صورتش به صورتم چسبیده بود.
بدن اون رو نوازش میکردم. از سر تا پا. به موهایش دست میکشیدم. موهایش کوتاه بودند و با هر نوازش میتونستم برخورد هزاران تار مو رو روی پوست دستم حس کنم. چقدر این احساس عالی بود. خم میشدم و بر همهجای بدنش بوسه میزدم. بر هر کجا که فکرش رو بکنی. من داشتم از بوسیدن تن ظریفش لذت میبردم و انگار در بهشت بودم. انگار با کشیدن انگشتهایم روی بدنش، داشتم روی ابرها قدم میزدم. عطر طبیعی تنش زیباترین بویی بود که حس کرده بودم. دلم میخواست شیرینی این رو بچشم ولی هر چه بیشتر بو میکردم دلم بیشتر هوس میکرد.
«آمد باد بهار، سرمست و بیقرار. رقص آن گیسوی پریشانت کو؟»
«گویی از لطافت، آزرده شانهات. در زیر بار گیسو.»
من عاشق اون پسر بودم! آیا اون هم میتونست من رو دوست داشته باشه؟ هرگز بهش چیزی نگفته بودم. در خیال دیگری هر دو برهنه روی چمن دراز کشیده بودیم و دستش روی پوست صاف و روشن من حرکت میکرد. با اون انگشتهای زیبای باریکش داشت تن من رو میکاوید تا شاید چیز جدیدی پیدا کنه. بدن من توجهش رو جلب کرده بود و تحریک شده بود. حرکتهایش شیطنتآمیز و معصومانه بودند. دلش تنها کامگرفتن میخواست و این در نظر من پاکیزهترین و زلالترین احساس بود. هرگز امکان نداشت به من بدی کنه؛ دل من رو بشکنه یا از من سودجویی کنه. تنها چیزی که میخواست یک رابطه بود. اسمش رو نمیشد رابطهٔ احساسی گذاشت ولی این اصلاً مهم نیست! من میتونستم عاشقش باشم و اون دنبال رابطهٔ جنسی باشه. ما دوست بودیم و چه رابطهای بهتر از دوستی! من حاضر بودم این رو بپذیرم و حتّی از این خوشحال بودم.
«روزی همآغوش تو بود؛ زیب بر و دوش تو بود. آی! آی آی آی…»
«کو دیگر آن رنگ و بویش؟ رفته به باد آرزویش. آی! آی آی آی…»
«این حال من این روز او؛ این قصهٔ جانسوز او. آی! آی آی آی…»
من نمیتونم اون طوری که اون دوست داره بهش لذت ببخشم. من بیجنسگرا هستم و از سکس لذت نمیبرم. من دوست دارم بدنش رو لمس کنم و عشق کنم باهاش ولی نمیتونم حرکتهای آدمهای توی فیلمهای هرزهنگاره رو درک کنم. آه! من هرگز قرار نیست با کسی که از ته قلبم دوستش دارم وارد چنین رابطهای بشم و صبحها موقع بیدار شدن از خواب شیرینی نگاهش رو روی چشمهایم احساس کنم. من هرگز باهاش نخواهم خوابید چرا که دوستش دارم. آخرش مشخصه. من و اون همدیگر رو درک نمیکنیم و بعدش رابطهٔ ما مزهٔ تلخ زهر رو پیدا میکنه. من حتی گاهی با خودم فکر میکنم حاضرم لذت نبردن خودم رو بپذیرم ولی اون چی؟ برای اون که حاضر نیستم یک تار مو از سرش کم بشه چطور حاضر بشم چنین تجربهٔ تلخی رو تا آخر عمرش با خودش به دوش بکشه؟ آه! من هرگز طعم معشوق خودم رو نخواهم چشید.
دوباره موهای قشنگش رو تماشا میکنم. آی! ولی من توی خیالم حاضر بودم باهاش هر کار تنانهای بکنم. اگر دلش میخواست بدنهای برهنهٔ خودمون رو به هم بمالیم با کمال میل چنین میکردم. حتی اگر خود این کار به من لذت نمیداد من میتونستم از تماشای لذتبردن اون لذت ببرم.
«آمد باد بهار. سرمست و بیقرار. رقص آن گیسوی پریشانت کو؟» «گویی از لطافت، آزرده شانهات. در زیر بار گیسو.»
نمیدونم هنوز توی خیالم یا در واقعیت. دستش هنوز توی دستمه و چشمهایش رو بسته تا استراحت کنه. دستش رو به طرف صورتم میبرم و یک بوسهٔ کوچیک روی انگشتهایش میزنم. وای بالاخره بوسیدمش! با این که به کوتاهی چند ثانیه بود ولی میتونستم تفاوت این حس رو بفهمم. این عالی بود. این فوقالعاده بود. دلم میخواد باز هم این کار رو بکنم. دلم میخواد باز هم ببوسمش و بعد اون رو در آغوش بگیرم و بعد همهٔ تنش رو ببوسم و بعد بهش اجازه بدم هر چقدر که دوست داره با تنم بازی کنه و بعد…
«هی! داری چیکار میکنی؟» صدای اونه! صدای ظریف و قشنگ اونه. صدایی که هر روز برای شنیدنش ساعتها منتظر میمونم و تصورش میکنم. وقتی حرف میزنه و میتونم صداش رو بشنوم حس میکنم یک گنج گرانبها دارم.
دستش رو از دستم کشیده و با یک صورت متعجب داره بهم نگاه میکنه. به خودم میام. آه! دیگه این کار رو تکرار نمیکنم و حواس خودم رو جمع میکنم. من هرگز قرار نیست اون تجربههای خارقالعاده رو باهاش داشته باشم.
سعی میکنم یه کاری کنم که چیزی لو نره. «دستت چقدر قشنگه! دلم خواست بخورمش!» و بعدش میخندم. همونطور که داره نگاهم میکنه با همون چهرهٔ متعجب اول چونهاش تکون میخوره و بعد خندهاش میگیره. «تو آخرش ترتیب من رو میدی!» با خنده ماجرا حل میشه و این خوبه چون چیزی یادش نمیمونه. شاید از یاد من هم بره و این هم… خب شاید خوب باشه.
انگشتهای قشنگش رو توی هم قفل میکنه و قلنجش رو میشکنه. ماشین رو روشن میکنه تا مسیر رو ادامه بدیم.
«آمد باد بهار. سرمست و بیقرار. رقص آن گیسوی پریشانت کو؟»
«گویی از لطافت، آزرده شانهات. در زیر بار گیسو.»
« آی! آی آی آی…»
« آی! آی آی آی…»
«آمد باد بهار. سرمست و بیقرار. رقص آن گیسوی پریشانت کو؟»
«گویی از لطافت، آزرده شانهات. در زیر بار گیسو.»
« آی! آ… آی…»
نوشته: تاران
نوشته مرتبطی وجود ندارد
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید