با سلام محسن هستم ۱۹سالمه و این داستان برمیگرده به سه سال پیش.
بدون مقدمه …
اسباب کشی کرده بودیم به یه محله دیگه ولی خب ادمای اونجارو از قبل کم و بیش میشناختیم یه همسایه داشتیم دیوار به دیوارمون بود سه تا پسر داشت که یکیش هم سن بود ولی اون دوتا از من بزرگ تر بودن من اوایل خجالت میکشیدم که برم باهاشون اشنا بشم و باهاشون دوست بشم یه روز عصر در زدن رفتم دم در دیدم زن همسایمونه با مادرم کار داشت ولی منم که دید ازم خواست که بیام و با بچش اشنا بشم از زن همسایمون بگم فقط کون بود،اول کون بود بعد دست و پا در اورده بود،ولی خب من اولش اصلن تو نخ این حرفا نبودم خلاصه بالاخره رفتیم خونشون اسم پسرش که اندازه من بود محمد بود یکی از بچه های دیگش سربازی بود اون یکی هم دانشگاه میرفت …
کم کم رفت و امدم با محمد زیاد شد هم بخاطر درس و مدرسه هم با لب تاپش با هم بازی میکردیم دیگه یه جوری شده بود در روز بیشتر خونه اونا بودم تا خونه خودمون که واقعا اون سال خیلی نمراتم بد شد ولی خب خانواده اونا هم بیشتر از من استقبال میکردن منم خب خوشم اومده بود کم کم پدره پسره منو مثل پسرش میدید ولی اینو بگم خانواده ی من زیاد موافق نبودن به این همه رفت و امد مادرم همیشه یه ضرب المثلی داشت میگفت شیرینَک برو شیرینَک بیا تا نه اونا بخوان از تو زده بشن نه تو همش تو خونه باشی ولی من توجهی نمیکردم کم کم راحت شده بودن باهام زن همسایمون که اسمش مژگان بود جلو من بدون روسری و عادی میگشت …
همه ی اینا گذشت تا یه روز نشسته بود پیش مژگان داشت عکسای مسافرتشونو نشونم میداد یه لحظه که داشت رد میکرد عکس خودش ولی لخته لخت رو دیدم یه لحظه هم من جاخوردم هم اون ولی سریع ردش کرد و منم خودمو زدم به اون راه اونجا اولین بار به فکر کردنش افتادم ولی خب سعی میکردم بروز ندم
یه روز گفتم امتحان کنم گفتم مژگان گوشیتو بهم میدی چندتا اهنگ واسه خودم بفرستم اونم داد سریع رفتم گالریش دیدم ده دوازده تا فیلم سوپر داره چندتا عکسه خودش با سوتین همشو فرستادم اون روز فقط منو محمد مژگان خونه بودیم محمد گفت میخوام برم ارایشگاه میای باهم بریم گفتم خودت برو من چند روز دیگه میرم . محمد که رفت دیدم بهترین موقعیته گفتم مژگان گوشیت فک کنم هنگ کرد بیا ببین چش شده منم عمدا رو همون عکسی که با سوتین بود بهش دادم گفت ای بابا چرا رفتی تو گالریم گفتم خودش قاطی کرد رفتم کنارش گفتم مگه بغیر عکس چی تو گالریت داری البته با حالت شیطنت امیزی گفت هیچی گفتم دروغ میگی اگه راس میگی نشون بده اونم جوگیر شد رفت تو گالریش منم سریع انگشتم زدم رو پوشه فیلم سوپرا که دیدم یکم تکون خورد فهمیدم خجالت کشیده گفتم عیبی نداره هرکسی نیازی داره گفت خودت که میدونی احمد باهام خیلی سرده (احمد شوهرشه) دست کشیدم روی رونش گفتم با کلی جسارت گفتم من هستم تو عمرم اینقدر شجاعت نداشتم .یه نگاهی بهم کرد با دستش صورتمو نوازش کرد من خودمو بهش نزدیک کردم از داخل فیلم سوپرا دیده بودم یاد گرفته بودم اروم لبشو گذاشت رو لبم اولین بارم بود خیلی داغ شدم داشتم میلرزیدم که گفت بلند شو بریم تو اتاق اینجا نمیشه تو راه اتاق فکر کردم که از کجا شروع کنم مثه فیلما انداختمش رو از لب گردنش شروع کردم لباسو اروم در اوردم سینهای نسبتا بزرگی داشت شروع کردم به خوردن اون دوست داشت از صداش فهمیده بودم دیدم داره سرمو هل میده سمت کسش منم که بلد نبودم ولی خب تقلید کردم خیلی خیس بود و من بدم میومد ولی خب بخاطر مژگان مجبور شدم یه ده دقیقه خوردم کسشو بعد منو انداخت اون ور یه لب کوچیک ازم گرفت و رفت سراغ کیرم من داشتم منفجر میشدم تو دلم گفتم اگه بهش دست بزنه ابم میاد ولی وقتی گذاشتش داخل دهنش یه حسی بهم دست که سخته نوشتنش… یه پنج دقیقه ساک زد گفتم بسه خوابید پاهاشو باز کرد تو دلم گفتم دیگه اینبار با اولین تلمه ابم میاد .اروم کردم تو کسش خیلی داغ بود کیر منم بدتر داشتم منفجر میشدم سرعت تلمبه زندنمو بیشتر کردم چهارده پانزده بار که تلمبه زدم دیدم دیگه نمیشه جلوشو بگیرم گفتم ابم داره میاد گفت بریز رو شکمم منم ریختم رو سینش ابم واقعا زیاد بود قبلنا که جق میزدم دیده بودم چقدره ولی این بار خیلی بیشتر بود به شدت احساس ضعف و خستگی کردم مثه جنازه افتاده رو تخت بلند شد رفت حموم و برگشت من تازه داشتم بلند میشدم یه لحظه صدای در اومد سریع خودمو جمع و جور کردم محمد بود بعد با محمد رفتیم بیرون دیگه با مژگان سکـس نداشتم.
🌐بزرگترین کانال داستان سـکـسی
✔️ داستان سکسی
دیدگاهتان را بنویسید