داستان سکسی تقدیم به شما
+نگران نباشین، هر طور شده این شرایط رو درست میکنم.
-من نگران شرایط فعلی نیستم. بهتر از هر کَسی میدونم که از پسش بر میایی. نگرانیِ من بابت چیز دیگهایه.
+ژینا چیزی بهتون گفته؟
-الان مهمه که ژینا به من گفته باشه؟
+بهتون قول میدم که همه چی تحت کنترل منه.
-مطمئن نیستم که همه چی تحت کنترل تو باشه. بیش از اندازه به این دختره نزدیک شدی. اینطور که من فهمیدم، کنترل تو دست این دختره است، نه خودت.
+ژینا بهتون بد رسونده. اصلا اینطور نیست که فکر میکنین.
-صد بار بهت گفتم من رو خر فرض نکن سحر. من تو رو بزرگ کردم. بهتر از هر کَسی میتونم بفهمم که چه حسی به این دختره داری.
+تهش میخواین بگین که به من اعتماد ندارین؟
-به تو اعتماد دارم اما به این دختره اعتماد ندارم. روزی که اومد دانشگاه، نمیتونست دماغش رو بالا بکشه، حالا پا به پای تو داره هر کاری میکنه. این به نظرت مشکوک نیست؟
+من به مهدیس اعتماد کامل دارم. هر اتفاقی هم که بیفته، خودم مسئولیتش رو قبول میکنم.
-اگر اتفاقی بیفته، فقط پای تو گیر نیست که بخوای مسئولیتش رو به عهده بگیری.
+قبول دارم که قرار نبود اینطوری پیش بره، اما ازتون خواهش میکنم که به من اعتماد کنین.
-من بهت اعتماد دارم سحر. بیشتر از تمام آدمهای زندگیام، به تو اعتماد دارم. تصمیم درباره این دختره رو به عهده خودت میذارم. اما امیدوارم به جایی نرسیم که بخوام دخالت کنم و شخصا تکلیفت رو روشن کنم. الان هم تمرکزت رو بذار تا این گندی که پیش اومده رو جمع کنی.
+خیالتون راحت.
مطمئن نبودم مکالمهای که دارم میشونم، توی خوابه یا واقعیت. وقتی چشمهام رو باز کردم، هوا روشن شده بود. لیلی اومد بالا سرم و لبخند زنان گفت: ساعت خواب.
سرم رو به سمت ساعت چرخوندم. ساعت ده صبح بود. لیلی با گوشیاش تماس گرفت و گفت: بیدار شد.
کل بدنم درد میکرد. اگه بهم نمیگفتن، فکر میکردم که همه جام شکسته. لیلی یک آمپول توی سِرُم زد و گفت: الان دردت آروم میشه.
بعد از چند دقیقه، سحر وارد اتاق شد. از چهرهاش مشخص بود که حتی یک دقیقه هم نخوابیده. چشمهاش کاسهی خون بود. روی صندلی کنار تخت نشست و گفت: باید با هم حرف بزنیم مهدیس. الان میتونی تمرکز کنی و با دقت به حرفهای من گوش بدی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. خواستم بشینم که لیلی تخت رو طوری تنظیم کرد که بتونم بشینم. سحر یک نفس عمیق کشید و گفت: دو تا راه بیشتر نداریم. البته انتخابش با خودته. راه اول اینه که به خانوادهات اطلاع بدیم. بهشون میگیم که از پلههای خوابگاه افتادی. جوری براشون داستان رو تعریف میکنیم که حتی یک ذره هم شک نکنن که بخوان جداگونه پیگیر ماجرا بشن. البته امیدوارم که آدمهای شکاکی نباشن. راه دوم اینه که تو رو با یک اسم و فامیل دیگه توی بیمارستان بستری کنیم. یک پدر قلابی میاریم و برگه رضایت عمل رو امضا میکنه. البته تمام کارهای جانبی این راه رو هم انجام دادم. برای محکم کاری، هزینه عمل رو آزاد میدیم تا کارشناس تخمی بیمه نخواد موی دماغمون بشه. هزینههای عمل رو هم خودم میدم.
لیلی در ادامه حرفهای سحر گفت: راه حل اول، شاید خانوادهات به یک چیزی شک کنن و تو به فنا بری و راه حل دوم، شاید یک دهم درصد، توی اتاق عمل، اتفاقی برات بیفته و سحر به فنا بره.
دلم به شور افتاد و ترس همهی وجودم رو گرفت. اینقدر حالم بد شد که اصلا نمیتونستم فکر کنم. توی شرایطی که خودم روی تخت بیمارستان بودم، شاید خانوادهام، میفهمیدن که دقیقا با چه کَسایی هم اتاقی هستم. شاید در مورد سحر و لیلی و ژینا توی دانشگاه تحقیق میکردن و میفهمیدن که یک جای داستان ما میلنگه. سحر رشته افکارم رو قطع کرد و گفت: من آماده هر دو راه حل هستم مهدیس. گفتم که توی این چند ساعت، شرایط جفتش رو محیا کردم. یک دکتر عالی قراره دست تو رو عمل کنه. بعدش هم رد بخیهها رو از روی دستت محو میکنیم. تو فقط انتخاب کن و بقیهاش رو به من بسپر. در ضمن حتی یک درصد هم نگران هزینههای عمل نباش.
برای چند لحظه به سحر خیره شدم. بغض گلوم رو گرفت. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: دوست ندارم خانوادهام بفهمن.
لیلی منتظر واکنش سحر نموند. رفت به سمت در و رو به سحر گفت: به یارو بگو که همراه با شناسنامه خودش و دخترش، تا نیم ساعت دیگه پذیرش باشه. دکتر هم بین یک الی دو ساعت دیگه میاد.
اشکهام سرازیر شد و رو به سحر گفتم: اگه توی اتاق عمل، اتفاقی برام افتاد…
سحر به افخم زنگ زد و به صورت رمزی یک چیزی بهش گفت. بعد رو به من گفت: هیچ اتفاقی برات نمیافته. بهترین تصمیم همین بود مهدیس. دوست نداشتم توی موردی که مربوط به آینده و خانوادهات میشد، دخالت کنم، وگرنه هرگز راه اول رو بهت پیشنهاد نمیدادم.
شدت گریهام بیشتر شد و گفت: من تا آخر عمرم به تو مدیونم.
سحر دست سالمم رو گرفت توی دستش و گفت: تو به من مدیون نیستی. مسئول اتفاقی که برای تو افتاد، من بودم و خودم باید این گند رو جمع میکردم. الان هم دیگه گریه نکن. به اندازه کافی ضعیف هستی. غذا هم نمیتونیم بهت بدیم، چون برای بیهوشی، باید ناشتا باشی.
افخم وارد اتاق شد. مثل سحر، لباس فرم دکترهای بیمارستان رو پوشیده بود. لبخند زنان به جفتمون سلام کرد و رو به من گفت: میبینم که یک جماعتی رو بسیج کردی تا نجاتت بدن.
بعد رو به سحر گفت: همه چی اوکیه عزیزم.
سحر یک لبخند ملایم زد و رو به افخم گفت: جبران میکنم.
افخم اومد بالا سرم. لُپم رو کشید و گفت: جوجه صورتی خوش شانس.
شب شده بود. لیلی رو به سحر گفت: سه روزه نخوابیدی. برو یکم استراحت کن، من یکمی خوابیدم و سر حالم. عمل دستش هم که عالی پیش رفت. الان هم که حالش از من و تو هم بهتره. تو برو، من پیش مهدیس میمونم.
سحر برای چندمین بار وضعیت من رو چک کرد و رو به لیلی گفت: خودم پیشش هستم. اگه خوابم گرفت، همینجا یکمی چُرت میزنم. فقط بیزحمت برام یک لیوان قهوه بیار.
لیلی اخم کرد و گفت: داری همینطور پشت هم قهوه میخوری سحر.
سحر با کلافگی گفت: میخوام شب اول بعد از عملش، خودم پیشش باشم.
لیلی یک نفس عمیق کشید و از اتاق رفت بیرون. سحر رو به من گفت: امشب یکمی درد داری. اما ارزشش رو داره. دکتر خیلی از عمل راضی بود.
به چهره درهم و داغون سحر نگاه کردم و گفتم: خیلی خستهای، نمیخوای بخوابی؟
سحر نشست روی صندلی. به خاطر بیخوابی زیاد، تُن صداش کمی کشدار و چشمهاش خمار شده بود. به من زل زد و گفت: فردا میبرمت خوابگاه. نگران کلاسهات هم نباش. فقط یادت باشه که هیچ چیزی درباره این چند روز، نباید به هیچ کَسی بگی.
لیلی وارد اتاق شد و یک لیوان قهوه به دست سحر داد و گفت: امشب هم خودم شیفت وایمیستم.
سحر سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: از ژینا چه خبر؟
لیلی کمی مکث کرد و گفت: همچنان خودش رو چُس کرده.
سحر یک قُلُپ از قهوه خورد و گفت: اوکی، ولش کن بذار به حال خودش باشه.
لیلی خواست یک چیزی بگه اما حرفش رو قورت داد و از اتاق خارج شد. سحر قهوهاش رو خورد. ایستاد و کمی توی اتاق قدم زد. مشخص بود که خسته و کلافه است. ترسیدم که دوباره بهش بگم استراحت کنه. تنها کاری که از دستم بر میاومد، این بود که نگاهش کنم. بعد از چند دقیقه، دوباره نشست روی صندلی و گفت: هر وقت درد داشتی، به من بگو.
دوست نداشتم سحر رو توی همچین شرایطی ببینم. در اون لحظات، تنها تکیهگاه من بود. دستم رو با تردید بردم به سمتش. متوجه شد و همراه با یک لبخند، دستم رو گرفت. احساساتی شده بودم و برای چندمین بار توی اون چند روز بغض کردم و اشکهام جاری شد. سحر اخم کرد و گفت: چته بچه؟ همه چی عالی پیش رفته.
کامل گریهام گرفت و گفتم: شبی که عموم اومد توی خونهمون و همه رو راضی کرد که با درس خوندن من توی شهر غریب موافقت کنن، گریهام گرفت. باورم نمیشد که یکی توی این دنیا پیدا بشه که از من حمایت کنه. فکر میکردم که دیگه تا آخر عمرم همچین حسی رو تجربه نمیکنم.
اخم سحر شدید تر شد و گفت: یعنی واقعا نمیخواستن که تو درس بخونی؟
+مامانِ من با درس خوندن دختر مخالفه. خواهر بزرگم با اینکه توی همون تهران درس خوند، اما شبانه روز، سر کوفتهای مادرم رو تحمل کرد.
صدای سحر به خاطر بیخوابی، کشدار تر شد و گفت: عجب مامان ضایعی داری. همون بهتر اومدی اینجا.
+تو هیچ وقت از خانوادهات حرف نمیزنی.
-ننهام سر زاییدن من مُرد. بابام هم که همیشه خارجه و دنبال بیزینس. من پیش خالهام بزرگ شدم. اونم مهندس ساختمان و راه سازیه و اکثرا سر کاره. پس میشه گفت که تنهایی بزرگ شدم.
+چقدر زندگی و گذشته متفاوتی داریم.
-آره همه متفاوتیم. راستی شبها توی خواب، کابوس میبینی؟
+گاهی.
-مطمئنی گاهی؟
+چطور مگه؟
-بیشتر از گاهی، توی خواب حرف میزنی.
تعجب کردم و گفتم: من توی خواب حرف میزنم؟
-آره چه جورم.
+چی میگم؟
سحر کمی مکث کرد و گفت: انگار یکی دنبالت کرده و داری از دستش فرار میکنی.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: وای خدای من.
-قبلنا برات اتفاقی افتاده؟
+نه اصلا. خودم هم نمیدونم چرا دارم این کابوس لعنتی رو میبینم. از وقتی که اومدم توی اتاق شما، شروع شد.
-مطمئنی داری راستش رو میگی؟
+چرا دروغ بگم؟ واقعا نمیدونم که چرا دارم این کابوس رو میبینم.
سحر سرش رو گذاشت روی تخت و گفت: اوکی بیخیال. حالا فعلا بذار از این جریان گُهی خارج بشیم. بعدا در مورد اونم یک فکری میکنیم.
خواستم جواب سحر رو بدم که متوجه شدم خوابش برد. دستم رو از توی دستش درآوردم و موهاش رو نوازش کردم. همیشه فکر میکردم که نوازش شدن، بهترین حس دنیاست اما توی اون لحظه فهمیدم که حس نوازش کردن هم بینظیره. مخصوصا نوازش آدم سر سخت و مغروری مثل سحر.
سحر من رو با ماشین خودش رسوند ترمینال. از اینکه عید شده بود و باید میرفتم تهران، عصبی و کلافه شده بودم. اصلا دلم نمیخواست از سحر جدا بشم. وقتی فهمیدم که اتوبوس، نیم ساعت تاخیر در حرکت داره، خوشحال شدم. میتونستم نیم ساعت بیشتر پیش سحر باشم. یک جای خلوت گیر آوردیم و نشستیم. یکهو یک چیزی به سرم زد و رو به سحر گفتم: یک بهونه جور میکنم و نمیرم.
سحر اخم کرد و گفت: بچه نشو. شیش ماهه نرفتی خونه.
وقتی مخالفت سحر رو دیدم، حالم گرفته شد و گفتم: دوست ندارم برم خونه. اونجا رو دوست ندارم.
سحر با دقت به من نگاه کرد و گفت: اونجا رو دوست نداری؟
چند لحظه مکث کردم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: میخوام پیش تو باشم.
سحر دستم رو گرفت توی دستش و گفت: کمتر از یک ماه میری و بر میگردی پیش خودم. در ضمن یادت باشه که توی خونهتون باید خط عمل دستت رو با باند بپوشونی. بهشون بگو سرما زده و درد میکنه.
+اگه مامانم اصرار کرد که ببینه چی؟
-نذار شک کنه. اون مامان و داداشهایی که تو داری، حقشونه که بهشون دروغ بگی. فعلا همون چیزی رو بهشون بده که دوست دارن. یک دختر حرف گوش کن و مظلوم و تو سری خور. بعدا که از شرِ جای عمل دستت خلاص شدیم، بهت یادت میدم که چطوری همهشون رو سر جای خودشون بشونی. به وقتش باید یاد بگیرن که اگه دوستت دارن، باید همونطور که هستی، دوستت داشته باشن، نه اونطور که خودشون میخوان. و تو این رو بهشون یاد میدی.
لبخند زدم و گفتم: خیلی من رو دست بالا گرفتی.
سحر پوزخند زد و گفت: در اصل خودم رو خیلی دست بالا گرفتم.
دست سحر رو توی دستم فشار دادم و گفتم: اجازه دارم هر روز بهت زنگ بزنم؟
سحر بدون مکث گفت: نه، هر وقت لازم بود، خودم باهات تماس میگیرم.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: الان دقیقا اسم رابطه ما چیه؟
سحر لبهاش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: مهم نیست اسم رابطه ما چیه. مهم اینه که تو جوجه حشری خودمی. گور بابای هر اسمی که داره. حالا هم لازم نکرده ذهنت رو درگیر این چیزا کنی. تمرکزت رو بذار تا همه چی توی خونهتون، بدون دردسر جلو بره. خوش ندارم بهونه دستشون بدی که نذارن برگردی. فهمیدی یا نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. سحر دوباره اخم کرد و گفت: باز لال شدی؟
خیلی سریع گفتم: نه ببخشید، چَشم آره فهمیدم.
سحر دوباره با دقت به من نگاه کرد و گفت: عمدا این کار رو میکنی؟
با تعجب گفتم: کدوم کار؟
+اینکه من رو مجبور کنی تا وادارت کنم که بگی ببخشید، چَشم؟
به ساعت بزرگ داخل ترمینال نگاه کردم و گفتم: دیگه باید برم.
سحر موهاش رو از توی صورتش زد زیر شالش و گفت: اوکی پاشو بریم.
مانی وارد اتاق شد. درِ اتاق رو بست. نشست روی تخت من و گفت: تو چت شده مهدیس؟ پنج روزه اومدی و همهاش تو فکری. مثلا عید شده و معمولا آدما باید سر حال باشن.
سرم رو از کتاب درسیام، آوردم بیرون. حالت نشستنم رو عوض کردم. چهارزانو شدم و رو به مانی گفتم: هیچی نشده داداش. به مامان هم گفتم. چند روز سرما خورده بودم و درست و حسابی متوجه درس استادا نشدم. الان بهترین فرصته که بخونم تا جبران بشه. در ضمن میخوام هر طور شده معدلم بالا باشه. این خیلی برام مهمه.
مانی انگار حرفم رو باور نکرد و گفت: قطعا توی استعداد و پشتکار تو هیچ شکی نیست. اما چرا فکر میکنم که ذهنت درگیر یک چیزی شده و دوست نداری تا دربارهاش حرف بزنی؟
دلم به شور افتاد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: به خدا هیچی نشده داداش. مگه ورزش کردن و مدال آوردن، برای تو مهم نیست؟ معدل بالا هم برای من مهمه. البته ازت ممنونم که دوست داری باهام ارتباط بر قرار کنی. حداقل مثل بقیه نیستی که فقط برام تعیین و تکلیف کنی تا چیکار بکنم و نکنم.
مانی به خاطر لحن نسبتا تهاجمی من، لبخند زد و گفت: اصلا بهت نمیاد که عصبانی بشی.
+عصبانی نشدم، فقط استرس دارم. استرس اینکه خانوادهام همهاش دنبال بهونه است تا اجازه نده که من درس بخونم. مامان جوری داره باهام برخورد میکنه که انگار گناه کبیره کردم.
مانی یک نفس عمیق کشید و گفت: نظرت چیه که این چند مدت، تو اتاق من درس بخونی؟ هیچ سر و صدایی اونجا نمیاد. میتونی آزاد و راحت درسِت رو بخونی. در ضمن لازم نیست استرس داشته باشی. قبول دارم که مامان هنوز سختشه که تو برای درس خوندن، توی شهر غریب هستی اما اینطور نیست که بخواد جلوی پیشرفت تو رو بگیره. الان هم پاشو وسایلت رو جمع کن و برو توی اتاق من.
از پیشنهاد مانی تعجب کردم و گفتم: الان داری باهام شوخی میکنی؟ تو هیچ وقت اجازه نمیدی که کَسی وارد اتاقت بشه. حالا میخوای…
مانی حرفم رو قطع کرد و گفت: تو هر کَسی نیستی.
مانی داشت نقش همیشگی خودش رو بازی میکرد. آدمی که دوست نداره تا اعضای خانوادهاش به جون هم بیفتن. نمیتونستم درک کنم که چرا خانواده برای مانی، این همه اهمیت داره. یاد حرف سحر افتادم که فعلا باید همونی باشم که بقیه میخوان. بدون بحث، پیشنهاد مانی رو قبول کردم.
مزیت اتاق مانی این بود که توی طبقه دوم، برای خودش دستشویی و حموم مجزا داشت. لازم نبود برای دستشویی برم پایین و نگاههای سنگین و پُر منت مادرم رو تحمل کنم. اول خودم رو زیر دوش خیس کردم. بعد صابون رو برداشتم تا بدنم رو کفی کنم. با تماس صابون به گردنم، یاد اولین باری افتادم که سحر، من رو توی حموم، لُخت کرد. یک آه کشیدم و صابون رو بردم به سمت سینههام. صابون رو هم زمان روی نوک سینههام کشیدم و دست دیگهام رو بردم به سمت کَُسم و انگشتم رو کشیدم توی شیار کُسم. مانی راست میگفت. من یک طوریام شده بود. دلتنگ سحر بودم و نمیتونستم از ذهنم خارجش کنم. تنها خواستهام این بود که زودتر برگردم شیراز.
حوله رو دور خودم پیچیدم و وارد اتاق مانی شدم. رفتم جلوی آینه قدی مانی و مشغول خشک کردن سر و بدنم شدم. برای چند لحظه به اندام خودم توی آینه نگاه کردم و یاد حرفهای سحر افتادم.
-تو خودت هم نمیدونی که چقدر اندام سکسی و رو فُرمی داری. ملت هزار تا عمل رو خودشون میکنن تا مثل تو بشن.
حوله رو کامل از دورم انداختم روی زمین. یک دستم رو گذاشتم روی شکمم و دست دیگهام رو گذاشتم روی صورتم. همون جاهایی که سحر بیشتر از همه لمس میکرد. صدای باز شدن درِ اتاق باعث شد که به خودم بیام. مانی بعد از اینکه وارد اتاق شد و دید که من لُخت هستم، سریع برگشت و گفت: ببخشید، نمیدونستم رفتی حموم.
سریع حوله رو برداشتم و خودم رو پوشوندم. خودم رو رسوندم به درِ اتاق. در رو نیم باز کردم و گفتم: کاری داشتی؟
مانی کمی مکث کرد و گفت: یک دفترچه یادداشت روی میزم هست. بیزحمت بدش به من.
برای اینکه دفترچه یادداشت رو بهش بدم، باید در رو کمی بیشتر باز میکردم. کامل پشت در قایم شدم و دفترچه یادداشت رو بهش دادم. از دستم گرفت و گفت: مرسی.
در رو بستم و کامل تکیه دادم به در. دچار استرس شدم و از خودم پرسیدم: یعنی دید که دارم خودم رو لمس میکنم؟
توی تاکسی، دل تو دلم نبود که زودتر برسم خوابگاه. با سرعت خودم رو به محوطه و خوابگاه رسوندم. درِ اتاق رو باز کردم، اما هیچ کَسی داخلش نبود. حالم گرفته شد. فکر میکردم که سحر زودتر از من توی خوابگاه باشه. میدونستم اگه بیکار بشینم، بیشتر پکر میشم. بعد از عوض کردن لباسم، شروع کردم به مرتب کردن اتاق. برای سحر یک ادکلن خریده بودم. مردد بودم که چطوری بهش بدم. داشتم به همین موضوع فکر میکردم که ژینا وارد اتاق شد. جواب سلام من رو به سردی داد. نشست روی تختش و گفت: خیلی سر حالی.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره حس خوبی دارم که برگشتم.
ژینا پوزخند زد و گفت: واقعا فکر میکنی سحر دوستت داره؟
از سوالش جا خوردم. نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم. پوزخند ژینا غلیظ تر شد و گفت: تو هیچی از سحر نمیدونی. تو کلا هیچی نمیدونی. حتی روحت هم از یک سری چیزا خبر نداره. من اگه جای تو بودم، درخواست میدادم تا اتاقم رو عوض کنن. جای تو اینجا نیست. برو به زندگیت برس. سحر اونی نیست که فکر میکنی.
از لحن و حرفهای ژینا خوشم نیومد و گفتم: اگه بخوام هم، اتاقم رو عوض نمیکنن.
ژینا بدون مکث گفت: اگه از سحر بخوای، هر کاری ممکنه. فقط باید از ته دل بخوای.
لحنم رو جدی کردم و گفتم: اصلا چرا باید بخوام؟
ژینا هم لحنش رو جدی تر کرد و گفت: چون جای تو بین ما نیست. چون حالم ازت به هم میخوره. چون هر بار که ریخت نحس تو رو میبینم، نیاز به یک سطل دارم تا توش بالا بیارم. الان قانع شدی؟
کاملا غافلگیر شده بودم و هیچ ایدهای نداشتم که چه جوابی به ژینا بدم. ایستاد و اومد طرفم. با یک لحن مرموز گفت: ارزش تو برای سحر، اندازه یک دستمال کاغذیه. به وقتش ازت خسته میشه و پرتت میکنه توی سطل آشغال. فکر کردی خبر ندارم که چطوری مجبورت کرد تا باهاش سکس کنی؟ تا چند مدت پشت سرت میگفت که چقدر بدبخت و ترسو هستی. برام تعریف کرد که چطوری وادارت کرد تا جلوش زانو بزنی و مثل یک سگ بهش التماس کنی تا از اتاق پرتت نکنه بیرون. اگه واقعا براش مهم باشی، چرا باید حقارتهای تو رو برای همه تعریف کنه؟
ژینا داشت مواردی رو میگفت که فقط بین من و سحر اتفاق افتاده بود. بغض کردم و باورم نمیشد که دارم چی میشنوم. ژینا تیر خلاص رو زد و گفت: تو فقط قرار بود یک کُلفَت مفت و مجانی و سرگرمی موقت همهمون باشی، نه بیشتر. بعدش هم قرار بود مثل یک تیکه آشغال از اتاق پرتت کنیم بیرون. همون کاری که همیشه با قبلیها میکردیم.
اشکهام سرازیر شد و دیگه بیشتر از این نمیتونستم حرفهای ژینا رو تحمل کنم. رفتم توی بالکن و درِ بالکن رو بستم. حرفهای ژینا رو توی ذهنم مرور میکردم و حالم هر لحظه بدتر میشد. تو همین حین، لیلی و سحر هم از راه رسیدن. دوست نداشتم سحر، من رو با این اوضاع و احوال ببینه. اشکهام رو پاک کردم و سعی کردم که دیگه گریه نکنم. لیلی درِ بالکن رو باز کرد و گفت: سلام جوجه چطوری؟ دلم برات تنگ شده بود.
به زور لبخند زدم و رو به لیلی گفتم: سلام مرسی خوبم.
وقتی وارد اتاق شدم، بدون اینکه به سحر نگاه کنم، سلام کردم و رو تختم دراز کشیدم و پتو رو کامل کشیدم روی خودم. هر سه تاشون چند لحظه سکوت کردن و سحر گفت: این چشه؟
لیلی گفت: نمیدونم.
سحر پتو رو از روی من پس زد و گفت: چته بچه؟ توی خونهتون اتفاقی افتاده؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: هیچی نشده.
سحر جدی شد و گفت: پس چرا گریه کردی؟ حرف بزن ببینم.
با چشمهای لرزونم به سحر نگاه کردم و شهامت اینکه رُک باهاش حرف بزنم رو نداشتم. سحر جدی تر شد و گفت: حرف میزنی یا نه؟
بغضم دوباره ترکید و گفتم: چیه اگه حرف نزنم، به این دو تا میگی برن بیرون و بعدش کتکم میزنی و تهدیدم میکنی تا به گُه خوردن بیفتم. بعدش میری برای بقیه تعریف میکنی تا همه بفهمن که من چقدر بدبخت و خاک بر سرم.
سحر هم زمان که اخم کرد، چهرهاش متعجب هم شد و گفت: این چرت و پرتا چیه داری میگی؟
گریهام شدید تر شد. نشستم و گفتم: تو که قراره برای همه تعریف کنی. خب همین الان من رو بزن و مجبورم کن تا بگم غلط کردم.
لیلی هم متعجب شد و گفت: وا دختر چت شده تو؟ معلوم هست چی داری میگی؟
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. احساس کردم که بهم خیانت شده. دلم پر از غم و ناراحتی بود و نمیتونستم این همه احساس بد رو تحمل کنم. سحر چند لحظه به من نگاه کرد. بعد به ژینا نگاه کرد و گفت: چی بهش گفتی؟
ژینا شونههاش رو انداخت بالا و گفت: دروغ نگفتم. وقتش بود جایگاه واقعی خودش رو بفهمه.
لیلی چشمهاش گرد شد و رو به ژینا گفت: بچه شدی تو؟
سحر بدون اینکه حرف بزنه، به ژینا زل زد. ژینا به خاطر نگاه جدی سحر، به تته پته افتاد و گفت: ما به هم قول دادیم که هیچ کَسی به جمع ما اضافه نشه. این جونور اونی نیست که نشون میده. خودش رو به مظلومیت میزنه اما من مطمئنم که یه ریگی توی کفشش هست. ازش بدم میاد. حالم ازش به هم میخوره. دیگه نمیتونم تحملش کنم.
سحر همچنان به ژینا زل زده بود و هیچی نمیگفت. چشمها و لبهای ژینا به لرزش افتاد. مانتوش رو پوشید. شالش رو هم سرش کرد و از اتاق رفت بیرون. سحر یک نفس عمیق کشید و نشست روی تختش. جَو اینقدر سنگین شده بود که احساس کردم دارم خفه میشم. من هم لباس پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.
از سر کلاس عصر بر میگشتم. سحر داشت با قدمهای آهسته به سمت خوابگاه میرفت. همچنان با دیدنش، دلم میلرزید. خودم رو بهش رسوندم و گفتم: سلام.
یک لبخند محو زد و گفت: سلام.
دستش رو گرفتم و گفتم: میشه لطفا بریم یکمی قدم بزنیم؟ تو همین محوطه. اگه خستهای، فقط روی نیمکت میشینیم.
سحر سرش رو به سمت من چرخوند. برق نگاهش، برای دومین بار ته دلم رو لرزوند. لبخندش غلیظ تر شد و گفت: اوکی.
سحر رو به سمت خلوت محوطه بردم. روم نمیشد حرفهای توی ذهنم رو بزنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یک هفتهاس که جَو اتاق سنگین شده.
سحر نشست روی نیمکت و گفت: اخبار روز بهم میگی بچه؟
نشستم کنار سحر و گفتم: همهاش به خاطر منه. من حق نداشتم که اون روز، باهات اونطوری حرف بزنم. معذرت میخوام.
سحر پاهاش رو کمی از هم باز کرد. آرنج دستهاش رو گذاشت روی زانوهاش و انگشتهاش رو توی هم گره داد و چونهاش رو گذاشت روی انگشتهاش. لحنم رو ملایم کردم و گفتم: هر طور که حساب کنم، من حق ندارم از تو طلبکار باشم. اون روز…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: لازم نیست تکرار کنی.
کمی مکث کردم و گفتم: اگه بخوای، من از اتاق میرم. اصلا خودم درخواست میدم.
سحر ایستاد و گفت: حرفهات تموم شد؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: آره.
بدون مکث گفت: اوکی بریم که گشنمه.
من هم ایستادم و گفتم: بند کفشت بازه.
خواست پاش رو بذاره روی نیمکت تا بند کفشش رو ببنده، اما نذاشتم. رفتم جلوش و زانو زدم و گفتم: من برات میبندم.
به آرومی بند کفش سحر رو بستم. بعدش ایستادم و به چهرهاش نگاه کردم. نگاهش شبیه آدمهای بیتفاوت نبود. بغضم رو برای دومین بار قورت دادم و گفتم: هر کاری تو بگی، من همون کار رو میکنم.
سحر بدون اینکه پِلک بزنه، به من زل زده بود. توی اون لحظات، حاضر بودم هر چی دارم بدم، اما بفهمم که چی توی ذهن سحر میگذره. دلم برای لمس دستهاش تنگ شده بود. دوست داشتم دستش رو بذاره روی صورتم و بهم بگه جوجه حشری. اما سحر هیچ واکنشی نشون نداد. من رو کنار زد و رفت به سمت خوابگاه. بغضم ترکید و گریهام گرفت. انگار همهی حرفهایی که ژینا بهم زده بود، حقیقت داشت.
اون روز، سحر شهردار اتاق بود. لباسهاش رو عوض کرد. ظرفها رو برداشت که بره و بشوره. رفتم جلوش و گفتم: از این به بعد، نوبت شهرداری تو رو من انجام میدم. دوست ندارم جلوی من کار کنی.
سرِ لیلی و ژینا به سمت من و سحر چرخید. منتظر جواب سحر نمومدم. ظرفها رو از توی دستش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون. بعد از شستن ظرفها برگشتم توی اتاق و شروع به مرتب کردن اتاق کردم. سحر رفته بود توی بالکن و داشت محوطه رو نگاه میکرد. بعد از مرتب کردن اتاق، رو به لیلی و ژینا گفتم: سحر میخواست برای شام چی درست کنه؟
لیلی گفت: اسنک.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: اوکی.
داخل ناهارخوری نشسته بودم و داشتم ناهار میخوردم. با صدای سحر به خودم اومدم. جلوم نشسته بود و بهم گفت: داری غذا میخوری یا زهر مار؟ این چه مدل غذا خوردنه؟
لبخند زدم و گفتم: نفهمیدم کِی اومدی.
-خیلی وقته.
+واقعا؟ چه حواس پرتم من.
-پس فردا یه جا دعوتم. میخوام تو رو هم با خودم ببرم.
+پارتی؟
-نه پارتی نیست. یک جورایی دعوت رسمیه. اما دوست دارم تیپ سکسی بزنی.
+همون لباس لیلی رو بپوشم؟
-آره همون خوبه.
+الان باهام آشتی کردی؟
-مگه قهر بودم؟
خواستم یک چیزی بگم اما روم نشد. سحر صداش رو آهسته تر کرد و گفت: خجالت نکش، بگو.
+چند وقته که دیگه باهام حرف نمیزنی.
سحر لحنش رو مرموز کرد و گفت: ناراحتی که چون فقط باهات حرف نزدم؟
لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: من فکرهام رو کردم. هیچ مشکلی ندارم.
-برای چی مشکل نداری؟
+اینکه بازیچه تو باشم. من بیشتر از اینا بهت مدیونم.
سحر چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: تو بازیچه من نیستی بچه. اگه این چند وقت طرفت نیومدم، چون اعصاب معصابم تخمی بود. نه فقط تو، حوصله هیچ کَسی رو نداشتم. حتی خودم.
کمی فکر کردم و گفتم: یعنی قرار نیست من رو از اتاق پرت کنی بیرون؟
سحر انگار از حرفم کلافه شد. با عصبانیت مُچ دستم رو گرفت. وادارم کرد که بِایستم و من رو از ناهار خوری برد بیرون. با قدمهای سریع حرکت میکرد و مُچ دستم، همچنان توی دستش بود. متوجه شدم که داره من رو به سمت خوابگاه میبره. با این رفتارش، احساسات دوگانه من رو نسبت به خودش فعال کرد. وقتی وارد اتاق شدیم، من رو چسبوند به دیوار. دستهاش رو گذاشت اطراف سرم. آب دهنم رو قورت دادم و به چشمهاش نگاه کردم. سحر حتی با مقنعه هم جذاب و زیبا بود. دوباره یک لبخند محو زد و گفت: میدونستی با مقنعه هم خوشگلی؟
لبخند زدم و گفتم: من هم داشتم در مورد تو، به همین فکر میکردم.
-خب داشتی میگفتی، دلت فقط برای حرف زدن من تنگ شده بود؟ فقط حواست باشه که دوست ندارم دروغ بشنوم.
خواستم دستم رو بذارم روی پهلوش که با یک لحن جدی گفت: تا بهت اجازه ندادم، حق نداری من رو لمس کنی.
دستم رو کشیدم عقب. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: دلم برای…
-حرف میزنی یا به زور ازت حرف بکشم؟
یکهو یاد حرفهای ژینا افتادم. اینکه سحر هر چی که بین خودمون میگذره رو براش تعریف میکنه. اینکه من، در برابر سحر چه موجود ضعیفی هستم. احساس کردم اگه تن به خواسته سحر بدم، تحقیر میشم اما از طرفی توانایی اینکه پسش بزنم رو نداشتم. دوباره آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: وقتی خونه بودم، همهاش به تو فکر میکردم. چند بار هم خودم رو لمس کردم. یک بار از حموم برگشته بودم. همونطور لُخت جلوی آینه ایستادم و یک دستم رو گذاشتم روی شکمم و دست دیگهام رو گذاشتم روی صورتم. داشتم تصور میکردم که انگار تو داری لمسم میکنی. تو همین حین، داداشم وارد اتاق شد.
سحر ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: خب بعدش.
+بعدش سریع از اتاق رفت بیرون. اصلا نفهمیدم که دقیقا چی دید.
سحر با دقت به من نگاه کرد و گفت: یعنی بعدش هیچ واکنشی نشون نداد.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه اصلا، انگار نه انگار.
سحر بدون مکث گفت: این اصلا طبیعی نیست. اگه یک پسر، بدن لُخت خواهرش رو توی هر شرایطی ببینه، تا چند مدت خجالت زده است و سعی میکنه که با خواهرش رو به رو نشه.
برای چند ثانیه تمام رفتار و حرکات مانی رو بعد از اون روز مرور کردم و گفتم: مانی طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
-خب بهت تبریک میگم. تو تنها موجود عجیب و غریب، تو اون خونه نیستی.
از حرف سحر تعجب کردم و گفتم: من یک آدم خیلی معمولیام. هیچ چیز عجیب و خاصی ندارم.
سحر چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: اگه آدم خاصی نبودی، تا حالا مثل همون قبلیا که ژینا بهت گفت، ازت خسته شده بودم و الان اینجا با من، توی این اتاق نبودی.
+آخه چیِ من خاصه؟
سحر لبهاش رو گذاشت روی گردنم. یک بوسهی طولانی از گردنم زد. سرم رو ناخواسته بردم عقب تا گردنم بیشتر در دسترس باشه. هورمونهای جنسیام، خیلی زود فعال شد و یک آه شهوتی کشیدم. سحر سرش رو کشید عقب و گفت: تو حشر خالصی. چهره و اندامت، سکسیه. برق نگاهت پر از شهوته. حتی رفتار و حرکات و حرف زدنت، عالم و آدم رو تحریک میکنه. بقیه برای اینکه اینطوری باشن، خودشون رو جر میدن اما تو، خود به خود حشری ترین دختری هستی که تا حالا دیدم. بعد میگی که خاص نیستی؟ تا حالا به بوی بدنت دقت کردی؟ اصلا میدونی چه بویی میدی؟ نفهمیدی که لیلی به هر بهونهای بهت نزدیک میشه تا بوت کنه؟
سحر دوباره داشت شبیه جادوگرها حرف میزد. از همون حرفهایی که من رو توی آسمونها میبرد و احساس خدا بودن، بهم دست میداد. خواستم حرف بزنم که درِ اتاق باز شد. لیلی و ژینا وارد اتاق شدن. سحر از من فاصله گرفت اما از نگاه جفتشون مشخص بود که متوجه وضعیت من و سحر شدن. سحر مقنعهاش رو درآورد و رو به لیلی و ژینا گفت: پس فردا، مهدیس هم با ما میاد.
چشمهای لیلی از تعجب گرد شد و گفت: مطمئنی سحر؟
سحر مانتوش رو درآورد و گفت: آره، هماهنگیهاش رو کردم.
چهرهی ژینا درهم شد. شبیه همون دورانی که پدرش رو انداخته بودن زندان. با حرص لباسش رو عوض کرد و از اتاق رفت بیرون. لیلی انگار کلافه شد و رو به سحر گفت: ژینا رو میخوای چیکار کنی؟
سحر با بیتفاوتی گفت: به اندازه کافی براش فک زدم. دیگه به من ربطی نداره که میخواد چه غلطی بکنه.
دوباره اون حس عذاب وجدان اومد سراغم. همون حسی که انگار من باعث اختلاف بین سحر و ژینا شدم. حتی احساس کردم که لیلی هم داره همین فکر رو درباره من میکنه. برای همین ناخواسته به لیلی نگاه کردم. چند لحظه با اخم به من نگاه کرد. اما یکهو خندهاش گرفت و گفت: نترس جوجه. به جاش بیا حموم پشت من رو بکش. شنیدم سحر حسابی یادت داده.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره یاد گرفتم.
ژینا جوری توی ماشین نشسته بود که انگار مجبورش کردن. سحر راننده و لیلی هم کنارش نشسته بود. من کنار ژینا نشسته بودم و امواج منفیاش رو به خوبی حس میکردم. اینقدر حواسم به ژینا بود که متوجه نشدم کجای شهر رفتیم. سحر وارد یک کوچهی خلوت شد و ماشین رو جلوی یک آپارتمان پارک کرد. همگی از ماشین پیاده شدیم. منطق میگفت که باید دلشوره و استرس داشته باشم. سحر هیچی از جایی که قرار بود بریم، به من نگفته بود. اما انگار بودن با سحر، برای من کفایت میکرد و برام مهم نبود که کجا دارم میرم. سحر زنگ آیفون تصویری رو زد. بعد از چند لحظه، درِ آپارتمان باز شد. وارد آسانسور شدیم و لیلی دکمه طبقه پنجم رو زد. وقتی از آسانسور پیاده شدیم، متوجه شدم که هر طبقه، دو واحد داره. درِ یکی از واحدهای طبقه پنجم، نیم باز بود. سحر در رو کامل باز کرد و وارد خونه شد. من هم به دنبال لیلی و ژینا وارد خونه شدم. یک خونه بزرگ که اصلا نمیخورد آپارتمان باشه. داخل خونه پر از گلدونهای زیبا و تزئینی بود. سحر شال و مانتوش رو درآورد و رو به من گفت: بِکن راحت باش.
من هم شال و مانتوم رو درآوردم. سحر یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: نگو که با این پیراهن مجلسی و شلوار جین میخوای بشینی؟
از تیپ خودم خندهام گرفت و شلوارم رو هم درآوردم. لیلی و ژینا هم مانتو و شالشون رو درآوردن. خوب که دقت کردم، همهمون دقیقا همون تیپ پارتی مجتبی رو زده بودیم. سحر رفت به سمت آشپزخونه و رو به همهمون گفت: نوشیدنی گرم یا سرد؟
یک نگاه دیگه به خونه کردم. برام عجیب بود که چرا هیچ کَسی توی خونه نیست و خودمون باید از خودمون پذیرایی کنیم. آخه این چه مدلی مهمونی یا جشنی بود؟
لیلی رو به سحر گفت: هوا داره گرم میشه. من نوشیدنی خنک میخوام.
سحر رو به من و ژینا گفت: شما دو تا لالین؟
من خیلی سریع گفتم: منم خنک لطفا.
ژینا شونههاش رو انداخت بالا و گفت: هر چی آوردی.
هر چی که بیشتر میگذشت، بیشتر گیج میشدم. آخرش طاقت نیاوردم و رو به لیلی گفتم: فقط خودمون هستیم؟
لیلی زد زیر خنده و گفت: اِی من قربون این گوگولی بازیات برم.
سحر برای همهمون شربت آورد. خیلی سریع متوجه کنجکاوی من شد. مثل لیلی خندهاش گرفت و گفت: تو محشری دختر. درون و بیرونت عین همه. (دیدین آخرش من هم شربت داشتم تو داستانم 😊)
لیوان شربت رو از داخل سینی برداشتم. یک جرعه خوردم و دوباره مشغول نگاه کردن به محیط خونه شدم. وسایل خونه با نظم خاصی چیده شده بود. تو همین حین، یک خانم از اتاق گوشهی هال، اومد بیرون. یک ماکسی آبی نفتی تنش کرده بود. موهای بلوند کرده و نسبتا بلندش رو هم دورش ریخته بود. احساس کردم که چهرهاش آشناست. لبخند محوی روی لبهاش نشست و با یک لحن خاصی گفت: خوش اومدین دخترا.
نه تنها چهرهاش، حتی تُن صداش هم برام آشنا بود. لیوان رو گذاشتم روی عسلی مبل و ایستادم. خانم ماکسی پوش اول به سمت من اومد. دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت: بیشتر از همه تو خوش اومدی مهدیس جان.
باورم نمیشد که دارم چی میبینم. حتی یک لحظه فکر کردم که شاید خوابم. سرم رو به سمت سحر چرخوندم. سحر اخم کرد و با سرش به دست خانم ماکسی پوش اشاره کرد. دستهای لرزونم رو به سمت خانم سلحشور بردم و باهاش دست دادم. زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم. لبخند خانم سلحشور غلیظ تر شد. دست من رو توی دستش نگه داشت و گفت: همونقدر که میگفتن، بیش از حد زیبا و دلربا هستی. البته قابل حدس بود.
لیلی دوباره زد زیر خنده و گفت: وای خدا این طفلک داره سکته میکنه.
حتی ژینا هم که سعی داشت تا همچنان خودش رو عصبانی نشون بده، به خاطر دیدن حالت متعجب و بُهت زدهی من، خندهاش گرفت. خانم سلحشور دستم رو رها کرد و با سحر و لیلی و ژینا دست داد. بعد با دستش به مبل اشاره کرد و گفت: بشینین دخترا.
ضربان قلبم بالا تر رفت و نمیتونستم درک کنم که چرا ما باید توی خونهی خانم سلحشور باشیم. ناخواسته یاد روزی افتادم که میخواست من رو از خوابگاه بندازه بیرون. چهرهاش همچنان اون جدیت و ابهت رو داشت. سحر رو به خانم سلحشور گفت: اجازه هست؟
خانم سلحشور با تکون سرش به سحر تاییده داد. سحر رفت توی یکی از اتاقها. چند دقیقه بعد با یک پوشه برگشت. پوشه رو به دست من داد و گفت: بیا واس خودت. هر کاری دوست داری باهاش بکن.
همگیشون به من زل زده بودن. یک نفس عمیق کشیدم و پوشه رو باز کردم. چیزی که داخل پوشه میدیدم، بیشتر از دیدن خانم سلحشور، من رو شوکه کرد. تعهد کتبی با دستخط خودم و گزارش و شکایت اون چند نفر از من، داخل پوشه بود.
انگار همهشون منتظر واکنش من بودن. اما من نمیدونستم که چه واکنشی باید داشته باشم. سحر رو به من گفت: معمولا اینطور مواقع، تشکر میکنن.
به تته پته افتادم و گفتم: ببخشید معذرت، یعنی ممنون مرسی.
سحر گفت: از من تشکر میکنی؟!
به خانم سلحشور نگاه کردم و گفتم: ممنون.
لیلی برای سومین بار زد زیر خنده و گفت: لعنت به تو سحر. چطوری دلت میاد این همه بیرحم باشی.
از حرف لیلی تعجب کردم. سحر کاری نکرده بود که بخواد بهش بگه بیرحم. ژینا با طعنه گفت: مهدیس خودش دوست داره که سحر اینطوری باهاش رفتار کنه.
خانم سلحشور رو به من گفت: الان داری به چی فکر میکنی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نمیدونم خانم. یعنی به چیز خاصی فکر نمیکنم.
خانم سلحشور پاش رو انداخت روی پای دیگهاش و گفت: شنیدم یک دل نه صد دل عاشق سحر شدی.
دوباره به تته پته افتادم و گفتم: نه خانم، نه…
لیلی از شدت خنده، پهلوهاش رو چسبید و اشکهاش جاری شد. به خاطر خندههای لیلی و شرایط مبهمی که توش بودم، کمی عصبی شدم. خانم سلحشور لحنش رو ملایم کرد و رو به من گفت: عاشق شدن که عیبی نداره دخترم. اونم عاشق دختر خوشگل و جذابی مثل سحر. من بهتر از همه میدونم که سحر چقدر توی ارضای پارتنرش مهارت داره. هم از نظر جنسی و هم از نظر روانی.
احساس کردم که یکی با پُتک کوبید توی سرم. سرم کمی به لرزش افتاد. خانم سلحشور از همه چی خبر داشت. نمیتونستم این رو باور کنم. سحر ایستاد و کنار من نشست. دستش رو گذاشت روی شکمم و گفت: نترس مهدیس. هیچ کَسی قرار نیست به تو صدمه بزنه. مریم سلحشور توی دانشگاه فقط رئیس حراسته. اینجا توی این خونه، یکی از ماست. اصلا به خاطر ایشون بود که ما همدیگه رو پیدا کردیم. اونی هم که همیشه هوای ما رو داره، ایشونه.
سحر دستش رو از روی شکمم، به سمت قلبم برد و گفت: قلبت مثل گنجیشک داره تند میزنه. دارم بهت میگم چیزی برای ترسیدن وجود نداره. تو رو آوردم اینجا تا بهت ثابت کنم که دیگه جزئی از ما هستی. دیگه اون دختری نیستی که قرار بود یه مدت باهات سرگرم بشیم و پرتت کنیم بیرون.
همچنان نمیتونستم حرفهایی که میشنیدم رو درک کنم. ژینا با یک لحن خاصی گفت: چرا همه حقیقت رو بهش نمیگی؟
سحر به خاطر حرف ژینا، پوزخند تلخی زد و گفت: من از اون چند نفر خواستم که باهات درگیر بشن و بعدش ازت شکایت کنن. بعدش هم از مریم خواستم که حسابی تو رو بترسونه و بفرستت پیش ما. یکی رو میخواستیم تا کارای اتاق رو انجام بده. گاهی وقتها هم سرگرممون کنه. اولویتمون دختر خوشگلا بودن. البته صحبتهای مامانت با بخش حراست دانشگاه هم بیتاثیر نبود. اینقدر سفارش کرد که باید هوای تو رو داشته باشن و تو دختر بیدست و پایی هستی و شاید نتونی توی شهر غریب دووم بیاری و این حرفها که بهترین گزینه برای ما شدی. ما تمام نقطه ضعفهای تو رو میدونستیم.
لیلی نشست کنار سلحشور تا جلوی من باشه. دیگه نخندید و گفت: اول از همه مریم و سحر همدیگه رو پیدا کردن. یعنی مریم، سحر رو پیدا کرد. مریم اون موقع کارمند بخش حراست بود. البته بعیده بدونی اما در جریان باش که رنگینکمونیها، خیلی زود همدیگه رو پیدا میکنن. بعدش هم سحر، ژینا رو پیدا کرد و شدن سه تا. منم آخری بودم. البته نه ببخشید، تو آخری هستی. البته هنوز مطمئن نیستیم که تو رنگینکمونی هستی یا نه. اما خب به هر حال الان پیش ما هستی و بزرگ ترین راز ما چهار نفر رو میدونی.
ژینا در تکمیل حرفهای لیلی گفت: البته به لطف سحر، که امیدوارم پشیمون نشه.
این همه اطلاعات برای مغز من زیاد بود. نمیدونستم باید به حرفهای سحر فکر کنم یا لیلی. حس بدی داشتم که باهام بازی کرده بودن و باعث اون همه استرس و فشار شدن. اما از طرفی و به قول لیلی، نهایتا به من اعتماد کردن. صدام به لرزش افتاد و رو به لیلی گفتم: رنگینکمونی یعنی چی؟
لیلی لبخند زد و گفت: یعنی همجنسگرا. برای ما دخترا میشه لزبین. یعنی ما از نظر عاطفی و جنسی، به همجنس خودمون، خیلی بیشتر از جنس مخالف، گرایش داریم. اگه هر کَسی این مورد رو بدونه، فاتحه همهمون خونده است.
مریم ایستاد و اومد به طرف من. دستم رو گرفت و گفت: بلند شو دخترم.
سحر دستش رو از روی قلبم برداشت. با تردید ایستادم. مریم من رو به سمت اتاقی که ازش اومده بود، هدایت کرد. بعد با دستش به داخل اتاق اشاره کرد و گفت: بهتره کمی با خودت خلوت کنی. میدونم شرایطی نداری که بخوای توی جمع باشی. راحت باش و روی تختِ من دراز بکش، تا کمی به آرامش برسی.
انگار پیشنهاد م
نوشته های مرتبط:
تو جندهی خودمی
دیگه زن خودمی
جوجه اردک زشت (۲)
جوجه اردک زشت (۱)
جوجه فنچ
جوجه کلاغ
جوجه اردک زشت
سکس با جوجه
بیا ببرمت شام جوجه ی من
کون دادنه مهشید جوجه
سکس با جوجه نازم
جوجه خروس و زن حاجی
زندایی شادی سکسی خودم
هلیا دختر سکسی
خانوم خیاط سکسی
خواب سکسی
دوس دختر سکسی حشری
زن سکسی مومن
دیوانه ی سکسی
زمستون سکسی تو پارک
خاطرات سکسی محمد (۲)
زن سکسی کیان
همسر سکسی من پریناز (۲)
خواهرزن سکسی و ناز من
سکسی که به پشیمانی ختم شد (۳)
رستوران سکسی
دراکولایی در یک مخصمه سکسی
سکسی که اصلا فکرش نمیکردم اتفاق بیوفته (۱)
سکسی پر از درد
معلم سکسی دبیرستانم
اولین تجربه سکسی بعد از ازدواج (۳)
اولین تجربه سکسی من بعد از ازدواج (۱)
سرگذشت سکسی سانی (۱)
بهترین سکسی که داشتم (۱)
خاطرات سکسی شیدا (۱)
شب سکسی با شوهرم امیر
کنجکاوی سکسی دوران کودکی
مشتری سکسی (۲)
مشتری سکسی (۱)
پارتی سکسی همکلاسیهای دانشگاه
اولین سکسی که به یه اتفاق قشنگ انجامید
مهیار و قرارهای سکسی بعد از کلاس با فرهاد
اولین تجربه سکسی امیر
سکسی که به عشق تبدیل شد
داستان سکسی ضربدری
روزی روزگاری در مدرسه ی سکسی (۱)
چادری سکسی
تغییر روحیات سکسی گی
ماجرای سکسی من و آرزو
شعر سکسی در وصف خاله التا
کردن آرایشگر سکسی
فلسفه سکسی (۱)
خواهرزن سکسی من (۲)
خاله ی فوق سکسی
بهترین دوست مادران سکسی
زجر از بی سکسی
خیلی سکسی نبودیم (۲)
خیلی سکسی نبودیم (۱)
اولین سکس با یه مرد فوق سکسی
سکسی وحشیانه حقم بود؟
مادرزن سکسی داماد وحشی
شروع زندگی سکسی (۱)
ساناز خاله ی فوق سکسی
یه تجربه سکسی جالب
خاطرات سکسی مهران (۱)
زن داداشی سکسی
مثلث سکسی
زندگی سکسی فاطی (۴ و پایانی)
زندگی سکسی فاطی (۲)
زندگی سکسی فاطی (۱)
سکسی که نباید انجام میشد
آقای دکتر زنان و خانوم سکسی من
ماساژ سکسی زنم
گی با سکسی ترین فرد مدرسه
نوستالژی سکسی
خاطره های سکسی وحید
بهترین خاطره سکسی زندگیم
هم کلاسی خوشگل و سکسی
سکس با مادر فوق سکسی دوس دخترم
سفر سکسی به شیراز (صوتی)
اولین تجربه ی سکسی پویا
دختر باجناق و سکسی عالی
سرنوشت سکسی (۲ و پایانی)
سرنوشت سکسی (۱)
بهناز دوست دختر سکسی من
حکایت هایی سکسی از عبید زاکانی
خاطرات سکسی گلناز
سکسی که هیچ وقت فراموش نمیشه
سردرگمی سکسی
سکسی که میسر نشد
داستان سکسی مامان ناهید (۱)
زندگی غیرمشترک سکسی (۱)
کون خوش تراش و اندام سکسی زن دوستم
مامان سکسی و حشری من
سکسی که سکس نبود
سفر سکسی به کیش
زندگی سکسی من و خواهرم
میترا زندایی سکسی
بهار بهترین زن سکسی زندگیم
زندگی سکسی من و محبوبه
بهترین سال سکسی من
کون منشی سکسی من
شروع زندگی سکسی من
خاطرات سکسی مهرداد (1)
اولین و آخرین خاطره سکسی مهندس
روز بارونی و برکت بارون سکسی
سکسی که تبدیل به عشق شد
سکسی که منجربه حاملگی شد
قرار سکسی با هادی
سکسی که عشق را بدنبال داشت
سکسی با طعم عشق
خالم سکسی بود
زیبا ترین سکسی که داشتم
زندگی سکسی من و همسرم فرشته جون (1)
سکسی که باعث شد دنیام عوض بشه
سکسی که باعث آبروریزی شد
خانواده ی سکسی
دوست دختر واقعا سکسی ام
انتقام سکسی 4 دختر در 80 درجه سانتیگراد (طنز)
طرز تهیه داستان سکسی (طنز)
بهسای سکسی من
اولین تجربه سکسی من با بقال محلمون
یک شب سکسی
خاطرات سکسی پر خطر من -۲
سورپرایز سکسی
خاطرات سکسی پر خطر من -۱
اتوبوس سکسی
انتقام سکسی
سکسی اما شاعرانه (شعر- قسمت دوم و آخر)
سکسی اما شاعرانه (شعر)
سکس با مرجانه سکسی
زندگی سکسی من (۲)
زندگی سکسی من (۱)
جوانی پاشا سکسی (۱)
خاطرات سکسی من با مامان
داستان سکسی قدیمی آویزون بانام سپیده خانم زن آقا مرتضی
داستان سکسی قدیمی آویزون بانام من و زن عمو معصومه
انجمن سکسی کیر تو کس ابر چهارده
انجمن سکسی کیر تو کس ابر سی (قسمت آخر)
استاد عشق 21 (سکسی )
انجمن سکسی کیر تو کس ابر پانزده
استاد عشق 22(نیمه سکسی -قسمت آخر)
داستان سکسی قدیمی آویزون بانام من و زن42ساله پسر عموم
انجمن سکسی کیر تو کس ابر چهار
انجمن سکسی کیر تو کس ابر بیست و هشت
انجمن سکسی کیر تو کس ابر بیست ودو
انجمن سکسی کیر تو کس ابر بیست وپنج
انجمن سکسی کیر تو کس ابر پنج
انجمن سکسی کیر تو کس ابر بیست وچهار
انجمن سکسی کیر تو کس ابر بیست وسه
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید