داستان سکسی تقدیم به شما
تخم مرغ رو شکستم و روی گوشت چرخ کرده و سیب زمینی رنده شده داخل ماهیتابه ریختم .کتلت رو کف دستم صاف کردم و ته ماهیتابه پهن کردم.واسه خودش جلز ولزی راه انداخته بود درست مثل روز های اول امین.
امین عشق اول و آخرم بود .اولین پسری که به زندگیم گره خورد و عشق رو بهم یاد داد.
تو نگاه اول با شلوار پارچه ای بادگیر و پیرهن چارخونه ی کتونی به نظر کهنه گرا میومد ولی وقتی خارج از محل کارش مادرش خودی بهم نشون داد چشم و گوش تا نصفه بازمو به کلی گل گرفت.
دلم می خواست از روی تی شرت تنگش نوک سینه های قلمبه شدشو گاز بگیرم.وای که چه روزی بود:
-خانم منتظر کسی هستید؟
-آقا لطفا مزاحم نشید.
-مزاحم چیه؟ و در حالی که عینک دودی رو از روی چشماش کنار میکشید با لبخند دلنشینش گفت:
-مگه ما بچه مثبتا دل نداریم!
باورم نمیشد این همون بچه ننه ی کهنه گرا باشه.روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم واسه همینم زل زده بودم به سگک درشت کمربندش.
-دختر …بگیر بالا اون نگاهتو…بذار ببینم اون دریای طوفانیتو
-ببینید امین آقا…
-آقاشو بذار اولش.
با این حرفش همون یه ته زوری هم که واسه حرف زدن باهاش جمع کرده بودم خورد کرد و ریخت رو زمین و زبونمو به پته پته کردن وا داشت.
-آقا امین … منو شما هنوز نا محرمیم… درست نیست که…
-نگو که تو هم مثل مادرم از اصول کهنه گرای آخوندی طرفداری میکنی که…
وای چی میشنیدم.کسی که من روش اسم کهنه گرا گذاشته بودم حالا انگشت کهنه گرایی به سمتم نشانه رفته بود.
اون روز گذشت و قرار های عاشقانه ی منو امین از دو هفته یک بار به روزی یک بار رسید.تازه یخم وا شده بود که مادر امین پا پیش گذاشت و حرف دل خودمو بهم زد.
کتلت آخر رو از ته ماهیتابه بر میدرم و به همراه کاهوهای داخل سبد سینک روی دیس چینی میچینم.ساعت نه و ده دقیقه.
امین دیر کرده. نگران میشم.دست به تلفن میشم ولی نه.دلم میخواد شب سالگرد ازدواجمون سوپرایزش کنم.
اصلا شاید امین رفته کادو بخره که دیر کرده…وای من میمیرم واسه این کاراش…
دقیقه ها پس از دقیقه ها می گذشتن و جاشونو به ساعت ها میدادن.ساعت دوازده بود که با صدای باز شدن قفل در از خواب بیدارم شدم.
درسر سینه بازی که پوشیده بودم فرمشو از دست داده بود و سینه های گردمو بهم چسبونده بود.یه خط قرمز که یادگاری میز خواب بود جای سوزش به سینم میداد.
با چشمای پف کرده به موهای آشفته و یقه ی نا مرتب امین چشم دوختم.نگران شدم رفتم سمتش ولی هیکل درشتی که پشت سر امین داخل شد قدم هامو به کف زمین میخ کوب کرد.
وقتی فکر لباس سینه بازی که تنم بود رو کردم خودمو پشت دیوار اپن آشپزخونه قایم کردم و با صدایی که سعی میکردم ظرافت زنانه رو توش قایم کنم گفتم:
-امین آقا چادر منو میدی؟
ولی امین برعکس هر مرد باغیرت دیگه ای با صدای گرفته ای که از ته حلقش بیرون میومد گفت:بیا…طوری نیست…مازیار از خودمونه.
با این حرفش تمام عشقمو به نفرت تبدیل کرد.اگه تکیه گاهم مردی بود که… نه امین لیاقت اسم مرد رو نداشت…نامردی که ناموس فروشی میکنه لایق مرد بودن نیست.
امین غیرت نداشت من که دااشتم…
رو انداز ماین لباسشویی رو وری سرم کشیدم و خودمو به اتاق رسوندم.خواستم لباس عوض کنم که صدای غرش ناک امین مو به تنم سیخ کرد.
-پس چی شد این شام.
از ترس چادر رنگی روی تخت رو روی سر کشیدم و از روی میز آشپزخونه ظرف کتلت رو بردم سر میز
وقتی چشم ناپاک مازیار افتاد به سفیدی دستم که از بین پادر زده بود بیرون و ظرف کتلت رو گرفته بود.با تمام قدرت مچمو گرفت و شروع به نوازش دستم کرد
-جون چه دست سفیدی…
خواستم از دستش خلاص شم که از روی صندلی که مثلا قرار بود جای من باشه بلند شد و چادرمو پس زد.
تنم به لرزه افتاده بود.نمیتونستم گرمای شهوتی که این مرد داشت باهاش خونه زندگیمو میسوزوند رو تحمل کنم.دلم میخواست امین مردی که تنها تکیه گاه تنهاییام بود بلند شه و نجاتم بهده ولی این نونی بود که امین تو سفرم گذاشته بود.
مازیار سرشو گذاشت روی گردنم و شروع به مک زدن کرد و تنمو دراز به دراز کف سالن خوابوند.
گرمای دوتا دست آشنا روروی پاهام حس کردم.گرمای که ای کاش تا ابد برام غریبه بود.
-اشک چشمم حالا تنها غم خوارم شده بود.با صدای که هق هق گه گاهی تو سرش میکوبید گفتم:
-امین چه کار میکنی!من همسرتم!
ولی امین سرم داد زد:
-خفه شو جنده.
مازیار لباشو گذاشت روی لبام و خواست ببوسه ولی بوی گند نجاست دهنش حالمو به هم زد و شروع کردم به عق زدن.
امین زیپ لباسمو از پشت باز کرد و با کمک مازیار شروع کردن به بیرون کشیدن لباس از تنم.
یه بار دیگه با روزنه ای از امید که شمعش رو به خاموشی میرفت گفتم:
-امین.عزیزم.من فریام.همونی که بهش میگفتی <<تو فقط مال خودمی>>.تو چت شده!
یه لحظه با چشمایی که رنگ خون جیگرمو توش میدیدم زل زد تو چشمام و گفت:
-مال خودمی دلم میخواد با دوستم شریک بشمت.
دیگه گذر زمان برام مفهوم نداشت.شده بودم مثل مرده ای که فقط جسمش تکون میخوره.حس میکردم تنم رو به سردی میره.هر لحظه آرزوی مرگ رو لبام بود و به بخت بدم لعنت می فرستادم.که درد عجیی فاصله ی بین کس و کونمو به هم دوخت.اون دوتا نامرد افتاده بودن به جونم و از هیچکاری در حقم دریغ نمیکردن. ولی درد جسمی از درد روحیم کم نمیکرد.
سرمو برگردوندم به سمت چراغ خوابی که نور آبیش بهم آرامش میداد تا این لحظه های پر درد رو باهاش قسمت کنم.
چشمامو که باز کردم ساعتی که سایه های آبی رنگ عقربه هاش رو شماره هاش افتاده بود 3 رو نشون میداد.
پامو از بین دستای مازیار بیرون کشیدم و از رو تن امین پاورچین به سمت اتاق رفتم…
با عجله هرچی دستم میومد تنم کردم و از خونه زدم بیرون.خونه ای که امشب با تمام خاطراتش رو سرم خراب شده بود.اونقدر با عجله میدویدم که سردی زمین زیر پاهام احساس گرمی بهم میداد.
همه جا تاریک بود.انگار چراغ های کنار خیابون هم باهام قهر کرده بودن.یه روشنایی روی زمین دیدم.به سمتش دویدم ولی نور خیره کننده ای چشمامو زد و صدای ترمز پرده ی گوشمو به لرزه در آورد…
ادامه دارد…
نویسنده: holy cock

نوشته مرتبطی وجود ندارد

اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *