این داستان تقدیم به شما
سلام .من نازنین هستم 22 ساله قد 160 و وزن 65 خوشتیپ و خوش پوشم.همیشه به خودم میرسم و مرتب سالن ورزش میرم که هیکلم روی فرم باشه.ماجرا مربوط به 4 ماه پیشه. من همراه همسرم به یکی از شهرهای جنوبی رفتم چون همسرم اونجا کار میکرد و ما تازه ازدواج کرده بودیم.توی اپارتمان ما که سه طبقه بود هر طبقه دو واحد داشت.ما طبقه دوم بودیم.برادرشوهرم که 38 ساله هم همسایه مابودن تواین آپارتمان یه پسر 4 ساله داشتن که وضعیتشون خیلی بهتراز ما بود و خانم و بچه رو از شیراز اورده بود پیش خودش.خانواده خانمش شیراز بودن.خلاصه من و خانمش که اسمش نگین که خوشگل به تمام معنی بود با هم دوست شدیم آخه توشهرخودمون خیلی سرد بودیم چون هیچکدوم اونجا کسی رو نداشتیم.با هم خرید می رفتیم یا گاهی باهم پارک میرفتم گاهی هم اون با من میامد ورزشگاه.خلاصه بیشتر اوقاتی که همسرامون نبودن ما با هم بودیم.حدود 4 تا 5 ما بود که حسابی با هم دوست شدیم و مرتب پیش هم میرفتیم.
من از همون اولایل سفرمون که خونه شون میرفتم نگاههای برادر شوهرمو روی هیکلم میدیدم.چون لباس چسبون میپوشیدم و حجاب هم نمیگرفتم.نگین هم توی خونه ما راحت بود.تا اینکه مادر نگین مریض شد و قرار شد بره دیدن مامانش و به من سفارش کرد که هوای برادر شوهرمو داشته باشم و هر چیزی واسه شام درست کردم واسه اونم ببرم.علی برادر شوهرم چون کار اداری بود فقط صبح سر کار بود و عصر برمیگشت خونه.ولی همسر من شیفت بود.منم بخاطر قولی که به نگین داده بودم تقریبا هر شب واسه علی شام میبردم.دو روز اول فقط درمیزدم و بهش عذا رو میدادم و برمیگشتم خونه.روز سوم وقتی عذا رو بهش دادم گفت ببخشید زنداداش من وقت نداشتم ظرفاتونو بشورم چون تموم وقت کارهای اداره رو انجام میدادم.منم گفتم اشکال نداره ظرفا رو بدید خودم میبرم خونه میشورم.گفتش نه ظرفای خودمم هست بعد میشورم.منم گفتم باشه پس من میام همه رو تمیز میکنم.رفتم توی خونه شون که دیدم وای اوصاع اشپزخونه خرابه.چادرمو در اوردم وبا یه بلوز چسبون و دامن بلند.شروع کردم به تمیز کاری.چون علی هرچی باشه برادرشوهرم بود رفت توی حال روی مبل نشست و لب تاپشو برداشت که کاراشو انجام بده.من حسابی مشغول شست و شو بودم که بعد از چند دقیقه دیدم علی امده و پشت سرم ایستاده.بهم گفت بزار منم کمکت کنم.گفتم نه خودم انجام میدم.خلاصه اصرار کرد که زیاده وامد که آبکشی کنه.توی همین حین خودشو بهم میمالوند یا واسه گرفتن طرفا دستمو میگرفت.منم سعی کردم سریعتر کارمو تموم کنم که زودتر برم.وقتی کارم تموم شد گفت اصلا نمیزارم اینجوری بری بشین یه شربت واست بیارم زنداداش خوشگل من خسته شده
منم به اجبار نشستم و شربت اورد و خودش داد دستم.تشکر کردم و زود خوردم که برم.گفت میدونم امشب داداشم شیفته و تنهایی.یکم پیشم بمون.گفتم کار دارم و بلند شدم که برم که یهو بیهوا از پشت سر بغلم کرد منم یه جیغ کشیدم. دستشو گذاشت رو دهنم و گفت سروصدا نکن.همسایه ها صدا رو میشنون و ابرومون میره.منم شروع کردم به التماس که ولم کنه برم.گفت اصلا حرفشو نزن من بعد از این همه مدت تو رو تنها گیر اوردم حالا بزارم بری.خلاصه شروع کرد به مالوندن سینه هام.منم به سینه هام حساسم و زود شل میشم.همینطور ازش خواهش میکردم ولی پاهام داشت شل میشد.اونم فهمید و بغلم کرد بردم توی اتاق خواب.گذاشتم روی تخت و دامنمو بالا زد دستشو گذاشت لای شرتم و شروع کرد به مالوندن کسم.کسم خیس شده بود.اونم با انگشتاش لای کسمو میمالید و لبامو میمکید.داشتم دیوونه میشدم.دیگه حسابی شل شده بودم.بعد تاپ و شورتمو در اوردشروع کرد به خوردن سینه هام همش میگفت واااایییی زنداداش فدات بشم چه سینه های ..همیشه منتظر بودم این سینه ها رو بخورم.با یه دستش یه سینه مو میمالید و اون یکی رو میمکید.من دیگه فقط اه و اوه میکردم یهو کیرشو در اورد که دیدم عجب کیر کلفتی داره از مال شوهرم کلفتتر بود بعد بدون مقدمه کیرشو تا ته کرد تو کسم…یهو یه اه از سر لذت کشیدم شروع کرد به تلمبه زدن و مرتب میگفت جووون کیرم تو کس زنداداشم میره …کوست مال من شده…تو جنده منی…با این حرفاش من بیشتر حشری میشدم…خلاصه چند دقیقه محکم توی کسم تلمبه زد که دیگه نفس هر دومون بند امده بود بعد کیرشو در اورد و ابشو ریخت روی سینه هام.و خودش بیحال افتاد روی تخت پیش من…..نفسم در نمیومد ولی سعی کردم بلند شم و دستمال برداشتم سینه مو تمیز کردم.دنبال لباسام میگشتم که بپوشم ….بلند شد و گفت هنوز کارم تموم نشده کجا میری زنداداش جون؟؟با التماس گفتم تو که کارتو کردی بزار برم.پا شد و بغلم کرد و شروع کرد لب گرفتن ازم…جوری لبامو میخورد که فکر میکردم الان ازش خون میزنه بیرون.هولش دادم و گفتم ولم کن.که دوباره پرید گرفتم و انداختم دوی تخت و روی شکم خابوندم و از پشت کیرشو کرد تو کسم…واااای کسم داشت جرررر میخورد…هر کاری میکردم از دستش نمیتونستم فرار کنم خیلی قوی بود.گفتم جرم دادی بیشعور….یکم کونمو داد بالا و دوباره کیرشو کرد تو کسم….
گفت میخوام کستو جرررربدم .کیرم تو کس پاره ات…باید کاری کنی که جلو داداشم کوس زنشو بگام….ببینه چجوری زنش به برادرشوهرش کس میده….هی میگفت و هی تلمبه میزد…میگفت ابمو میریزم تو کست تا ازم حامله بشی داداشم که نمیتونه حامله ات کنه…بده من زنشو واسش حامله کنم…اینقدر میگامت تا حامله بشی..کستو پراز آب کیرم میکنم…من التماسش میکردم تو رو خدا آبتو نریز تو کسم…میگفت پس باید بزاری خوب بگامت…منم چیزی نمیگفتم…خلاصه اون شب چندین بار منو گایید و تلافی نبود نگین رو سر من در اورد.وقتی خواستم برم بهم گفت تو که زنداداشم هستی به نگین قول دادی باید جور نبودش رو هم بکشی.بعد از اینکه از دستش خلاص شدم و رفتم خونه به این فکر افتادم که به نگین بگم ولی بعد فکرشو کردم که اگر حرفی بزنم اولا که حاشا میکنه دوما که ابروی خودم میره.پس دیگه سمت خونه شون نرفتم و باهزار کلک و ترفند شوهرمو راضی کردم که از اون اپارتمان بریم. الان دیگه توی اون شهر نیستم و مدتها میگذره هفته قبل هم به بهانه ای اومدخونمون 3 روزپیشمون موند تا شوهرم صبح زودمیرفت سرکار زود میومد خفتم میکرد تا غروب بهم تجاوز میکرد حتی میخاستم خودمو بکشم تا بالاخره گورشو گم کرد دیگه تاالان هیچوقت ندیدمش حرفاش اون موقع سکس یادم نمیره.
نازنین فرشته ی بیگناه
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید