داستان سکسی تقدیم به شما
–
باز هم یلدا آمده است وقتی که یلدا رفته است . احساس می کنم که خیلی تنها هستم . تنها تر از همیشه . تنها تر از یلدایی که بر بالینش گرد آمده اند تا در سپیده دمی تلخ با او وداع گویند . یلدای من رفته است .کاش در کنار او وداع یلدا را می دیدم تا آن زمان که عروس سیاه بخت پاییزی خود را به دامان داماد سرد زمستان می سپارد در آغوشش کشم تا احساس کنم که یلدا هنوز هم با من است .. کاش یلدای من به اشکهای پاییزی من نمی خندید . پنجره تنهایی را می گشایم . به ستاره های سرد می نگرم .. هنوزکودک یلدا را غسل تعمیدش نداده اند هنوز درگوشش اذان نگفته اند چه کوتاهست عمربلند ترین و چه غم انگیز است وقتی که یلدای ما با شادیها شبش را سر کند و نداند که چه بر سرش خواهد آمد ویلدا زمانی چشمانش را می بندد که احساس می کند خوشبخت ترین است شاد ترین است . چون که به دلها شادی و آرامش بخشیده .. اما یلدای من رفته است . امشب یلدای پاییزی من حکومت می کند . یلدای پاییزی ما .. یلدایی به شکوه تاریخ به زیبایی لبخند خورشید و به لطافت باران . و من در میان یلدای پاییزی ما یلدای من را فریاد می زنم یلدایی را که دیوانه وار دوستش می داشتم . من امشب تنهای تنها هستم . یلدای من پیش از پاپان پاییز رفته است تا دیگر یلدای من نباشد ومن در میان سایه های غم به روشنی یلدای سکوت می نگرم . پنجره های روشن شهر را می بینم . صدای خنده های یلدا و خنده یلدا ها را می شنوم چقدر همه شادند . او رفته است و دیگر به من نمی اندیشد . دیگر هیچکس به من نمی اندیشد . دیگر کسی با خیال من خوش نیست . دیگر کسی برای من اشک نمی ریزد .. او رفته است .. احساس می کردم که یلدای من با سایه های سیاه یلدا باز گردد . می دانم که صدای مرا نمی شنود . ولی درزیر آسمان شب در سایه یلدای خیال فریاد می زنم یلدای من بگو با که می خندی بگو با که شادی , بگو که گوهر قلب مرا به کدامین سنگ فروخته ای ;/;. بگو دیگر چه کسی با اشکهایت خواهد گریست و با لبخند هایت خواهد خندید ;/; یلدای من !تو می دانستی و می دانی که من جانم را برای تو خواهم داد اما حالا باید جانم را به خاطر تو بدهم نه برای تو … هنوز هم نمی دانم که به کدامین گناه تنهایم گذاشته ای .هنوز هم نمی دانم چرا نوازشم را با سیلی پاسخ داده ای ووفایم را با بی وفایی .. تو صدای مرا نمی شنوی و من یلدای ما را فریاد می زنم . یلدایی که خود نمی داند بر سرش چه خواهد آمد . کاش سوار بر اسب سپیدمرگ مرا با خود به سرزمین نمی دانم ها می رسانید . یلدای من تو قلب مرا شکسته ای اما من قلب یلدای ما را نخواهم شکست . بگذار یلدای ما بپندارد که تا ابد زنده است . بگذار که با تمام وجود با خنده های ما بخندد آن چنان که من برای تو یلدای خود خندیده ام . اشک تنهایی و اشک در تنهایی امانم نمی دهد .. یلدا از نیمه گذشته است . چراغهای روشن یکی یکی خاموش می شوند گوییا که می خواهند با سکوت خود در سکوت یلدا اشک بریزند . دیگر صدای خنده ها را کمتر می شنوم . بخندید آدمیان ! بخندید ای یلدا پرستان ! مگذارید که یلدای ما مرگ را احساس کند .. بگذار که یلدای سربلند و زندگی بخش با آرامش بمیرد . کاش که من هم با یلدای ما می رفتم . پلکهایم را بر هم می نهم . نمی توانم رفتن یلدای ما را ببینم . نمی توانم مرگش را باور کنم .. می ترسم .. می ترسم چشمانم را بگشایم می دانم که با سپیده ای دیگر به یاد خواهم آورد که یلدای من با من چه کرده است .. ساعتها بعد وقتی که چشانم را گشودم دیگر یلدایی نداشتم . یلدای من یلدای ما هردو رفته بودند . صدای زنگ در اعصابم را به هم ریخته بود . پاسخش را ندادم .. -باز کن منم یلدای تو .. یلدای تو. دیگر دوستم نداری ;/; باورم نمی شد که او با رفتن یلدای ما به سوی من باز گشته باشد .. -آمده ام تا باهم به سوی بهار برویم . به سوی زندگی .. به سوی غنچه ها شکوفه ها .. در را برویش گشودم . هرچند در قلبم را از لحظه آشنایی هرگز به رویش نبسته بودم . پنجره های زمستان را بار دیگرگشودم . یلدای خود را در آغوش کشیدم . اشکهای من بر گونه های سرخ یلدا می نشست و او با با اشکهای من می گریست . می گفت که آمده است تا برای همیشه در کنارم بماند و من باورش کردم . نگاه او به من می گفت که او برای همیشه در کنارم خواهد ماند یلدای من با بوی بهار , عشق خود را به آغوش من سپرده بود و من با بوسه ای داغ چشمانم را به آسمان آبی بی ستاره دوخته بودم . ستاره های سرد رفته بودند . بالهای سیاه پرنده ای را در انتهای آسمان می دیدم می رفت تا در آن سوی سرزمین های عشق و لبخند پروازکند یک لحظه رویش را برگرداند .. او یلدای ما بود . من اشک می ریختم و او لبخند می زد . برایش دست تکان دادم . می دانستم که او هم از جدایی ها گریزان است .. ستاره ها رفته بودند ولی در چشمک چشمان یلدای ما خواندم که به من می گوید صدای قلب مرا به گوش یلدا آفرین رسانده تا پس از رفتن او یلدای مرا باز گرداند . آخر من که دیشب با یلدای ما نخندیده بودم . یلدای ما دوستت دارم . وقتی که به آسمانها می روی صدای مرا به گوش خدای آسمانها برسان به گوش خدای مهربان . به خدایی که دوستم می دارد . به خدایی که به خواهش قلب شکسته ام و به خواهش یلدای ما یلدای مرا به من بازگردانیده . خدایی که او را بیشتر از یلداها دوست می دارم .. یلدای ما رفته بود و دیگر صدای مرا نمی شنید . اما من در آغوش یلدای خود در نهایت آرامش و خوشبختی می گریستم و می خندیدم … پایان .. نویسنده .. ایرانی
نوشته های مرتبط:
یلدای من
منِ حشری
منِ سزاوار (۳ و پایانی)
منِ سزاوار (۲)
منِ سزاوار (۱)
ممــنوعـه ی مَن
دكتر كار بَلد و منِ عشق سن بالا
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید