این داستان تقدیم به شما
سلام من اسمم #سهیلا ست 19 سالمه قیافه و بدنم خوبه ولی سینه هام یکم نسبت به سنم بزرگه حدوا 75 هستن کلا ما خانوادگی سینه هامون بزرگه، من یه برادر دارم که دو سال از من کوچکتره و 17 سالش هس اسمش رضاست با اینکه از من سنش کمه ولی قدش بلنده از من قیافه خوبی داره و دوسش دارم ما تو خونه با هم راحتیم و تو یه اتاق میخوابیم. وقتی تو خونه تنها باشیم باهم شوخی میکنیم ولی شوخی های رضا سکسی تره. مثلا بعضی وقتا سینه هامو میگیره میگه به اینا چی دادی آبجی اینقدر بزرگ شدن. ولی من خیلی از اون کارا نمیکنم. فقط یه بار که این کار رو میکرد منم کیرشو گرفتم و گفتم همون چیزی که تو به این میدی منم همون رو میدم. البته کیر رضا اون موقع که من گرفتم دستم سیخ نشده بود. ومن تا اون موقع دستم به کیر سیخ شده رضا نخورده بود. تابستان سال پیش تصمیم گرفتیم بریم شمال ما تو شمال یه ویلا داریم که اکثرا تابستون ها میریم( ویلا تو #رامسر حدودا تو خروجی شهره) ما اوایل مرداد ماه رفتیم و قرار شد تا آخر تابستان اونجا بمونیم حدودا آخرای شهریور بود که به بابام زنگ زدن که یکی از کارگرای شرکت آسیب دیده و باید باشه. بابام ماجرا رو گفت و به ما گفت که شما بمونید من شاید دو روزی کار داشته باشم بعد برمیگردم. بابام رفت ولی ما موندیم شب شد. خوابیدیم، تو #ویلا چون دو تا اتاق هس من و رضا جدا میخوابیدیم، صبح از خواب بیدار شدم هنوز رو تخت ولو بودم دیدم رضا اومد تو گفت زود باش بیا میخوایم صبحانه بخوریم. منم با صدای بلند گفتم چه خبره ؟! الان میام! #رضا که داشت میرفت برگشت و خودشو انداخت رو من گفت میخوای بگم چه خبره ؟
منم داد زدم مامان ببین رضا رو، مامانم هم گفت خوب راست میگه دا چقدر میخوابی پاشو بیا صبحانه رو بخوریم بعد رفتم و صبحانه رو خوردیم. چند دقیقه بعد زنگ در زده شد. رفتم باز کردم زینب خانوم بود همسایه بغلمون مثل اینکه با مامانم قرار بود برن بازار مامانم حاضر شد و با هم رفتن، منم رفتم تو اتاق با گوشی بازی میکردم که رضا صدام کرد: آبجی این شارژر من کجاست ؟! گفتم نمیدونم همونجاست بگردی پیدا می کنی. یه چند لحظه بعد دیدم رضا اومد تو گفت آبجی تو شارژرتو بده من نتونستم پیدا کنم منم گفتم برو مال خودت رو پیدا کن من نمیدم خودم لازم دارم. رضا گفت لااقل بیا پیدا کن تو دیروز وسایل منو جمع کردی ، دیدم دست از سرم بر نمیداره. پاشدم برم شارژرش رو پیدا کنم تو راه رضا با سیلی زد به کونم (اون روز یه شلوار چسبان پوشیده بودم که کونمو قشنگ نشون میداد) منم که اعصابم از دست رضا قاطی بود حلش دادم به دیوار گفتم یه بار دیگه تکرار کنی تو میدونی و من… رضا خندید گفت بزرگ شدی مثلا میخوای چیکار کنی؟؟ منم عصبی شدم و با دستم محکم بیضه هاش رو فشار دادم دادش رفت هوا همونجا افتاد یکم نگران شدم زود یه لیوان آب براش آوردم داشت آی آی آی میکرد و میگفت خیلی نامردی آبجی بعد یه ربعی حالش خوب شد آروم گفتم حالت خوبه رضا ببخشید ، خوب گناه خودت بود. رضا سرشو گذاشت رو پای من و منم برای اینکه دلداریش بدم سرشو نوازش کردم. رضا بلند شد و نشست روبه روم ، گفت آبجی دستتو بده دستم رو گرفت گذاشت رو کیرش من شوکه شدم ولی نتونستم چیزی بگم تا حالا کیر سیخ شده رضا رو لمس نکرده بودم خوشم اومد. خندیدم رضا هم خندید و گفت دوستش داری آبجی منم گفتم آره درش بیار از نزدیک ببینمش
رضا کیرش رو در آورد. گرفتم دستم و باهاش بازی کردم رضا هم داشت سینه هامو می مالید بعد یه لب ازم گرفت و خوابوند منو زمین و دراز کشید روم همونطوری از رو شلوار جلو و عقب کرد من نگران بودم الان مامان میاد و هی به رضا میگفتم بسه اونم پاشد و گفت ولی آبجی من میخوام کستو ببینم من اول قبول نکردم ولی بعد که رضا با دستش کسمو مالید حال کردم. گفتم باشه ولی زود نگاه می کنی ها رضا قبول کرد و شلوارمو کشید پایین یه شرت سیاه تنم بود اونو هم کشید پایین،من همیشه موهای کسمو میزنم رضا که دید گفت آبجی چه کس هلویی داری وعین دیوونه ها کسمو لیس میزد سینه هام رو می مالید منم آخخخخخ آخخخخخ میگفتم و خیلی حال میکردم و کمتر از پنچ دقیقه #ارضاء شدم. رضا از اینکه من ارضاء شده بودم خیلی خوشحال بود. ولی بدنم خیلی ضعیف شد و حال بلند شدن نداشتم رضا شلوارمو که خیس بود کشید بالا و کنار من دراز کشید گفت آبجی منو نمیخوای ارضاء کنی منم گفتم قربون داداشم برم ولی یکم صبر کن حالم جا بیاد یکم که گذشت خودم بلند شدم و شلوار رضا رو کشیدم پایین، و براش ساک زدم رضا هم خیلی زود تر از من ارضاء شد آبش ریخت روی زمین و صورتم با هزار بدبختی آبی که روی فرش بود رو تمیز کردیم. خودمونو جمع و جور کردیم. بعد اون منو رضا خیلی رابطه داریم این آخریا هم تصمیم گرفتم بذارم بکنه تو کوسم آخه پرده ندارم…
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید