این داستان تقدیم به شما
سلام
اسم من هومنه،الان ۲۵ سالمه و خاطره ای که می خوام بگم مربوط به دوره کودکی و نوجوانیم میشه،ما یه همسایه داشتیم به نام خانم #ساکرحسینی که دوست مامانم بود و زن فوقالعاده هات و لوندی بود این خانم،به قدری این زن خوشگل و خوش خنده و عشوه گر بود که تا الان زنی مثل اون ندیدم،حس من به خانم ساکرحسینی از جایی شروع شد که من با مامانم از بچگی می رفتیم خونشون و من از بچگی اون رو با لباس های سکسی و باز دیده بودم،این خانم ساکرحسینی اون موقع حدود سی و شش سالش بود ی زن جذاب با قد متوسط بود که پوست سفیدی داشت و همینطور کمر باریک و یه کون برجسته. اما چیزی که خیلی جذابش می کرد موهای لخت بلندش بود که تا باسنش ادامه داشت و همیشه مامانم و خاله هام از موهای خوشگل خانم ساکرحسینی می گفتن چیزی که یادمه اینه که بیشتر تو خونه دامن کوتاه مشکی تنش بود با تاپ باز طوری که خط سینش پیدا بود و همینطور ساق پاهای سفیدش هم توی چشم میزد،یادمه ی بار که داشت با همون لبخند همیشگیش شربت تعارف می کرد بهم وقتی خم شد سینه هاش رو از نزدیک دیدم و حسابی حشری شدم اون روز ی #عطر سکسی هم زده بود که چند برابر بیشتر جذابش کرده بود و چیز دیگه ای که روی من اثر گذاشته بود این بود که منو تو سن کم میبوسید و بهم محبت می کرد مثلا وقتی می خواست ماچم کنه گوشه لبمو می بوسید که منو تو اون سن با اینکه به بلوغ نرسیده بودم هوسی می کرد.
دوستای مامانم از خانم ساکرحسینی به عنوان زنی یاد می کردن که ی خرده بی حیاست و جلوی مردا رعایت نمی کنه و همیشه با لباسای تنگ و باز می گرده،البته شنیده بودم شوهرش هم اهل مشروب و خانم بازیه،این زوج جذاب بچه هم نداشتن،نمیدونم بچشون نمیشد یا خودشون نمی خواستن در هر صورت بچه نداشتن،به همین دلیل وقتی بزرگتر میشدم کمتر مامانم میزاشت باهاش ارتباط داشته باشم،مثلا کمتر می رفتیم خونشون یا اگه میرفت نمیزاشت من برم.گذشت تا اینکه ی بار من از مدرسه برگشته بودم و کلید نداشتم و نشسته بودم دم در که خانم ساکرحسینی اومد از پله ها بره خونشون(اونا طبقه بالای ما بودن) که منو دید و دعوتم کرد برو خونشون،منم قبول کردم و رفتم بالا یادمه اون موقع کفش پاشنه بلند پوشیده بود و شلوار پارچه ای و جوراب شیشه ای که منو بد جوری حشری می کرد همون تیپش فکر کنم دوم راهنمایی بودم اون موقع، خلاصه منو برد خونشون و من نشستم روی مبل و اون رفت اتاقشون تا لباس عوض کنه رفت لباسش رو عوض کرد و برگشت وای یادمه خیلی باز و راحت بود تیپش ی شلوارک تنگ پوشید و تاپ و موهای خوشکلش رو باز کردش.داشت میرفت سمت آشپزخونه که من داشتم با حیرت نگاش می کردم بهم گفت هومن جون چیزی شده زل زدی به من؟
_نه خاله(بهش می گفتم خاله) خیلی خوشکل شدید امروز
_هههه قربونت برم من عزیزم چشات خوشکل میبینه،چی دوست داری بیارم برات بخوری ؟ چایی با کیک یا شیر با کیک؟
_ شیر با کیک خوبه
رفت شیر و کیک اورد و با هم خوردیم بعد چند دقیقه هم مامانم اومد وخانم ساکرحسینی رفت ی پیرهن پوشید و رفت جلوی در و منوصدام زد که برم خونمون،من رفتم خونمون اون موقع تازه فهمیده بودم جق چیه و چجوری باید حال کنم من رفتم خونه و شب همش به اون صحنه ها فکر می کردم و کیرم شده بود سیخه سیخ یادمه چندین بار به یاد خانم ساکرحسینی جق زده بودم.
اما ماجرای اصلی چند سال بعد رخ داد سال دوم دانشگاه بودم و تو رشته کامپیوتر تحصیل می کردم،اون موقع خانم ساکرحسینی هم میرفت #آموزشگاه کلاس #کامپیوتر و همین باعت شد تا من دوباره به خونشون راه پیدا کنم برای یاد دادن کامیپوتر به خانم ساکرحسینی برم خونشون ی بار که رفته بودم خونشون با تاپ باز نشسته بود بغلم و من براش از روی جزوش بهش یاد می دادم که باز زل زدم به سینش و اون متوجه شد بهم گفت چی رو داری دید میزنی اقا هومن؟(این جمله رو با خنده بهم گفتش)منم خندم گرفت
بهش گفتم خاله عاشقتم،اونم با خنده گفت منم عاشقتم عزیزم
دوس داری دست بزنی بهش؟
_اره خاله (من سیخ سیخ بودم،دست زدن به سینه هاش اوج لذت و خوشبختی بود)
سینش رو مالیدم و همینطور که روی مبل بغلم نشسنه بود دستم رو بردم از روی دامن رونش رو مالیدم،وای که چه رون گرم و نرمی داشت،یواش یواش دستمو کردم زیر دامنش و رونهای سفیدش رو دست زدم اونم دستش رو از روی شلوار گذاشته بود روی کیرم،بهم گفت بلند شو منم بلند شدم،#ضربان قلبم روی #۱۰۰۰ بود رفتم بغلش کردم بهم گفت کاشکی منم ی پسر مثل تو داشتم،بهش گفتم خاله من پسرت میشم،گفت مرسی عزیزم قربونتون برم من،وای بعدش دستمو از پشت کردم تو دامنش و کونش رو چنگ زدم،داشتم لذت عالم رو می بردم و هی بوسش می کردم ومیمالیدمش،گردنشو سینشو،لبشو همه جاشو بوسه بارون کردم،بهم گفت هومن جان شلوارت رو دربیار عزیزم،خودش شلوارم رو کشید پایین،و کیرم رو بوسید بعد خودش شورتش رو کشید پایین و کیرم رو تنظیم کرد توکسش،اوف کوره بود کسش هی منو ماچ می کرد و می گفت تلنبه بزن منم کردم کردم تا ابم اومد نصفش ریخت توش بقیش هم ریختم بیرون اومد.
بعدش هم با استرس شلوارمو پوشیدم و رفتم خونمون،بعد از اون هر بار همدیگرو میدیدیم توی راه پله همدیگرو می مالوندیم و حسابی حال می کردیم تا اینکه چند بار یکی از همسایه ها فهمید و ما رابطمون کم و کمتر شد و دیگه الان هم وقتی همدیگرو می بینیم با خنده از #کنار هم رد میشیم
امیدوارم داستان جذابی بوده باشه براتون
نوشته: هومن خان
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید