این داستان تقدیم به شما

سلام دوستان من اسمم زهراست 26 سالمه حدودا شیش ساله ازدواج کردم و شوهرم رو خیلی دوست دارم هنوز بچه دار نشدیم وخیلی هم علاقه مند نیستیم. اولین بار که با شوهرم رفتیم خونه مادر شوهرم خانواده برادر شوهرم هم اونجا بودن. خانواده علی(شوهرم) فقط یه نوه دارن و اون هم همون پسر جاریم(رها) هستش. اسمش رضاست و اون موقع که من اولین بار دیدمش 13 سالش بود رضا پسر مهربونیه و خوشگل هم هست پوستش از من که زنم سفید تره اون موقع یکم لاغر بود ولی الان بدنش درست شده. اون روز که رفتم، علی یک به یک افراد خانوادشو معرفی کرد آخر از همه رضا رو معرفی کرد و بعد از اون باهاش دست دادم و من نا خداگاه رضا رو بوسیدم. رضا همیشه هوای منو داشت و رابطمون خیلی خوب بود و خیلی دوسش داشتم. و الان هم بیشتر شده. این خاطره برمیگرده به یک سال پیش که رضا 18 سالش بود من همیشه پیش رضا راحتم و اکثرا موهام بازه تابستان بود و همه خانواده شوهرم رو دعوت کرده بودند عروسی ما هم دعوت بودیم قرار شد با دو ماشین بریم یکی ماشین ما که ما و برادر شوهرم با رها بودیم وتو ماشین دیگه مادر شوهرم و پدر شوهرم با دخترش و رضا ،راه افتادیم. علی رانندگی میکرد و جلو برادرش نشسته بود و من و رها پشت نشسته بودیم و از تهران راه افتادیم و شب رسیدیم اصفهان ،عروسی اصفهان بود. و ظهر تالار بود . شب خوابیدیم و صبح زود تر بیدار شدم تا آرایش کنم یکم که آرایش کردم صدامون کردن برای صبحانه، از اتاق رفتم بیرون رضا منو دید هر دوتامون نشسته بودیم کنار هم یواش تو گوشم گفت زن عمو چقدر خوشگل شدی من خندیدم و گفتم واقعا خوب شدم رضا!! گفت آره بابا، زن عموی #خوشگل من تویی بعد با شوخی یه سیلی آروم زدم بهش اونم خندید، صبحانه رو خوردیم و ظهر رفتیم تالار شب که تالار تمام شد. علی اومد دنبالم و ما رو برگردوند خونه ،قرار شد فردا شب برگردیم راه افتادیم ولی تو راه پدر شوهرم گفت من خستم و علی هم مثل اون خوابش میومد و گفت پس یه پارکینگ که کنار راه هست نگه داریم و یه چرتی بزنیم راستی هنگام برگشت چون پدر شوهرم خواهر زنشو هم برداشته بود رضا اومد ماشین ما و من نشستم وسط و رضا بغلم نشسته بود. همون که نگه داشتن همه خسته بودیم و خوابمون برداشت یه نیم ساعت بعد چشمامو باز کردم دیدم رضا سرشو گذاشته شونه من و دستش هم رو پای منه، یکم #شوکه شدم ولی دلم نیومد بیدارش کنم ولی با دستم دستش رو کنار زدم. همون موقع رضا بیدار شد گفتم بهش مثل اینکه جات خیلی راحت نیست.
 
رضا گفت: نه زن عمو اتفاقا خیلی هم نرم و راحته خیلی چسبید بعد از شونم بوسید و دوباره سرشو گذاشت رو شونه هام. حس عجیبی داشتم احساس نزدیکی میکردم با دستم صورتشو ناز کردم. اون هم پررو شد و با دستش پای منو لمس کرد. ولی دیگه نزاشتم کاری کنه، علی رو بیدار کردم و بقیه هم بیدار شدن و راه افتادیم و ساعت 3شب رسیدیم. و خسته و کوفته خوابیدیم اینم بگم ما و برادر علی تو یه آپارتمان هستیم ما طبقه 5 و اونا طبقه 2 هستن . ولی چون همه باهم بودیم شب برای خواب رفتیم خونه رها، زنا خوابیدن تو اتاق و مردا تو حال من صبحا خیلی میخوابم و اون روز هم از همه دیر من بیدار شدم یعنی بعدا فهمیدم که من خواب بودم و به رضا گفتن برو زن عمو تو بیدار کن اونم اومده و وقتی منو بیدار میکرد منو صدا میکرد و با دستش #سینه هامو دست میزد من وقتی یه نفر از خواب بیدارم میکنه عصبی میشم. اون لحظه که رضا رو دیدم تو اون شرایط که به سینه هام دست میزد بیشتر عصبی شدم و بهش گفتم برو گم شو اونطرف و با دستم هلش دادم بیچاره خیلی ترسیده بود و هی میگفت گلت کردم من اون روز که خونه اونا بودیم اصلا باهاش حرف نزدم و اونم رفت تو اتاقش شب که میخواستیم بریم مادرش صدا زد گفت رضا عموت اینا دارن میرن ها بیا اومد دیدم چشماش قرمز شده فهمیدم گریه کرده چون رضا خیلی احساسی هس. ولی به مامانش گفت خواب بودم. اونروز گذشت، ولی التماس و چشمای رضا که گریه کرده بود یادم نمی رفت چون خیلی رضا رو دوست داشتم. به رها زنگ زدم و گفتم رضا رو بفرست یکم خرید دارم بخره. ولی یه بهانه بود که رضا رو ببینیم و از دلش در بیارم. رضا اومد در رو زد ، باز کردم. سرش پایین بود، گفت زن عمو کاری داری؟ منم گفتم آره برو برام یکم سبزی بخر ولی هر چی اصرار کردم که بیاد تو تا پول بیارم نیومد. رضا رفت و بعد نیم ساعت اومد. در رو باز کردم دیدم سبزی دستشه سبزی ها رو گرفتم. و گفتم بیا تو کارت دارم. رضا نمیومد ولی به زور بردمش تو خونه، رضا گفت زن عمو کاری داری زود بگو من برم. شروع کردم بگم اون روز… دیدم رضا زد زیر گریه گفت تو رو خدا به هیچ کسی نگو زن عمو من که عمدا کاری نکردم فقط میخواستم بیدارت کنم. دلم به حالش سوخت تا حالا رضا رو تو اون شرایط ندیده بودم مثل بچه ها التماس میکرد. رفتم پیشش و یکم دلداریش دادم.

 
و بعد یه دستم رو انداختم گردنش و یکم حرف زدیم ، بعد یه چند تا بوس از صورتش کردم. مثل بچگی هاش نرم بود. رضا هم بغلم کرد و بوسید. گفتم رضا داری عوض اون روز رو با بوسیدن باز میکنی بسه دیگه پررو بازی در نیار اینو که گفتم هردوتامون خندیدیم و گفتم الان مادرت نگران میشه پاشو برو از بابت سبزی ها هم ممنون خداحافظی کرد و رفت ادامه داستان از اون روز به بعد شروع شد اگه خواستید می‌نویسم….راستش بعدا بهش کس دادم…

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *