این داستان تقدیم به شما
از اول عاشقش بودم …
قبل از ازدواجم با مسعود.
ناموس برادرش بودم، نگاهمم نمیکرد ،ولی من تا حدی دیوونش بودم که بخاطر نزدیک شدن بهش ،با برادرش ازدواج کردم!
مسعودو دوست نداشتم ؛لحظه عقدم به طلاق هم فکر کرده بودم.
احسان مجرده ،
پیشش راحت میگشتم ،
اوایل سرد بود، ولی بهش محبت کردم به بهونه های مختلف کادو میدادم …
در گوشش میخوندم که تو مثل داداشمی، من مث خواهر دوست دارم …جون عمم
حرف میزدیم، تو جمع همه هواسم بهش بود، هرجا بود یه جوری خودمو بهش نزدیک میکردم و میمالوندم …
مثلا تو مسافرتها ،تو ماشین کنارش میشستم ،
بازوش میخورد به دستم …گرم بود داغ میشدم ….
موهاشو با دستم مرتب میکردم…
موقعی ک یه چیزی میدادم دستس یا میگرفتم دستشو لمس میکردم…
به بهونه های مختلف باهاش چت میکردم …
اوایل با استرس؛ ولی بعدش قلب و بوس میفرستادم و جوابمو فقط یه قلب میداد…
یه روزایی ناامید میشدم، بهش نگاهم نمیکردم، ولی یه اتفاقی میفتاد حس میکردم اونم بدش نمیاد، مثلا یهویی دستمو میگرفت تو دستش بازی میداد ،
یا با موهام بازی میکرد…
مسعود به خاطر کارش هرازگاهی یک هفته نبود، وقتایی که نبود میرفتم خونشون، ماشین نمیبردم که احسان منو برسونه …
تو راه اهنگ عاشقونه پلی میکردم و براش میخوندم، دستمو میزاشتم رو پاش…
موقع خداحافظی، دستشو تو دستم نگه میداشتم و به یه بهونه ای باهاش حرف میزدم.
دور میز که میشستیم غذا بخوریم پامو میزاشتم رو پاش ،اگه کنارم بود پامو گره میزدم به پاش…
ابروهاشو مرتب میکردم …فاصله ۱۰سانتی باهاش دیوونم میکرد ،یه بار جوری خوابیده بود که سینه هام میخورد به دستش.
نه من خودمو جمع و جور میکردم ،نه اون بدش میومد.
یکبار هم شب بود که منو رسوند دستش تو دستم بود نگاهم پر از خواهش ،
عشق بود یا هوس …با همه وجود میخواستمش…
به هم زل زدیم، تو سکوت و تاریکی
میشد لباشو بوسید و بغلش کرد،
همین برام کافی بود ….
یکم توجه ،اینکه فکر کنم اونم به من فکر میکنه ،
بخاطرش تو آتیش بودم…
گفتم مرسی زحمتت شد ؛
پیاده شدم.
همیشه وقتی میتونستم،فرار کرده بودم.
یک سال گذشت، منو مسعود عروسی کردیم و رفتیم خونه خودمون .
رابطم با مسعود خوب بود ،دوتامونم پایه همو اذیت نمیکردیم.
انگار اونم از ته دلش عاشقم نباشه …
وقتایی که باهاش سکس داشتم ،ولی مهربونتر بود ،محبت شرطی .
از همون اوایل نامزدیمون یه بوهایی برده بودم…
واسه همین از اینکه عاشقش نیستم، عذاب وجدان نداشتم…..
همیشه به فکر رویاهام با احسان بودم.
به چه بهونه ای بیاد خونم و بهش نزدیک بشم؟؟!
انگار آسمون زمین میاد برم بگم برات میمیرم….ولی من احمق زنداداشش بودم، امکان نداشت بشه…
دوسال گذشته بود….
طبق معمول مسعودچند روز خونه نبود ..
رفتم خونه پدرشوهرم،احسان خونه نبود،
بعد شام اومد ،دست داد و خسته رفت تو اتاقش…
لعنت بهتتت ،اجازه گرفتم و پاشدم برم خونه
تو راه صدای آهنگ بلند بود ؛نم بارون میزد….
کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بزاره
چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره
.
.
.
سیگار
پیام داد چرا زود رفتی ؟؟؟
گفتم حالم خوب نیست.
چرا؟!چیزی شده؟!
به خودت چی شده که از اتاق درنیومدی ؟؟
چه بی احترامی بهت کردم که اینکارارو میکنی؟؟
میخوای دیگه کلا نیام ؟!
بعده این مسعود تنها میاد .
جواب نداد.
تازه رسیده بودم خونه، لباسمو عوض کردم .
یه شرتک با یه تاپ گشاد نیم تنه تنم بود،
موهامو بالا گوجه ای بستم و یه شیشه آوردم خواستم مست شم که همه چی یادم بره ،سیگار رو میز …
در زدن….
لابد دختر همسایه بود که بگه نگار ،نمیترسی بیام پیشت.
بیاد که تا صبح با دوست پسرش لاس بزنه.
اهمیت ندادم انگار که نشنیدم …
گوشیم زنگ خورد،
احسان بود
نگار؟؟
_بله؟؟
_خونه نیستی؟؟؟
_هستم …
_دروباز کن !
هیچوقت وقتی تنها بودم نیومده بود.
با همون وضع درو باز کردم .
دست داد نشست.
چی میخوری ؟!
هیچی ،بیا بشین .
رو میزو دید اخم کرد،
چیکار میکنی؟؟؟
جواب ندادم…
دستمو گرفت ،ببین زنداداش…
من نمیخوام اذیت شی.
توام بو بردی …
ساکت بودم….
کنارم نشست، دستمو گرفت ،سرمو انداختم پایین ،تو فکر بودم ،چی میگه…
_نگار نگام کن…
من چندروزه مطمئن شدم …ساکت شد …
از چی مطمئن شدی ؟!
_نمیدونم چی بگم ؟!مسعود….
_مسعود چی؟؟
با یه دختری رابطه داره ،نمیتونم تو چشمات نگاه کنم ….
_زیر لب گفتم به درک…
میدونستم ،خیلی وقته،دختررو دیدم.
خواستم جدا شم مسعود التماسم کرد…
هیچی بین منو مسعود نیست احسان،
بهت زده بود….
بین فامیل جوری نقش بازی میکردیم که کسی شک نکنه احسان هم باورش شده بود ما عاشق همیم.
دستمو گرفت، برگشتم سمتش گفت:
تو میدونستی ؟!،چرا چیزی نگفتی؟؟؟
_من مسعودو دوست ندارم.از اول نداشتم ،برام مهم نیست چیکار میکنه ..اصلا بهتر فقط بامن کاری نداشته باشه…
نگام کرد ..زل زدم به لباش و چشاش….
چشام بسته شد ،لبش رفت رو لبام داشتیم همو میبوسیدیم ،بغلم کرد ،منو به خودش فشار داد،دستمو رو پشتش و کمرش میکشیدم،سرشو موهاشو نوازش میکردم….
دوسال حسرت همین لمس کردنشو کشیدم..
دستشو برد رو سینم…
رفتیم اتاق ،تو تاریکی در گوشش زمزمه میکردم …
عشق ممنوعمم؛
منو چسبود به خودش، حس گرمای تنش لذت بخش ترین حس دنیا بود…
لخت شدیم …بیشتر حسش میکردم …
کیرشو حس میکردم داغ و بزرگ لای پاهام،
دستش رو سینه هام ، زل زدیم بهم
لبشو بوسیدم …
گفت :میدونی دیوونتمم؟؟!!
آخ…قلبم درد میکرد بخاطر این همه بدبختی که کشیدم تا به اینجا برسم…
محکم بغلش کردم، دستامو گره کرده بودم پشتش؛جوری که بخام نزدیک از بغلم باشه…
کسم خیسه خیس بود ..
رفتم پایین کیرشو گرفتم تو دستم ،میمالیدم به چشم و لب و صورتم ،برام لذت بخش بود
چند دیقه خوردم چشاشو بسته بود و آه میکشید.
منو کشید بالا،
رفتم روش،یه دستم زیر سرش بود لبام رو لبش دست اونم پشتمو لمس میکرد
با دست دیگش کیرشو تنظیم کرد و فشارش داد تو
آخخخخ
تا ته فشارش میدادم تو کسم ،
بالا پایین میشدم ،
هربار انگار داشتم ارضا میشدم .
چند دقیقه بعد برگشتیم و احسان اومد روم
صدای نفسهاش تندتر شده بود ..
سرعتش هم بیشتر شده بود …
صدای آه و نالم بلند بود .
آرههه…زنداداشتو جر بدهههه…بکننننن…آآآاااهههه
من تو اوج بودم ولی دوست نداشتم اینجوری ارضا شم.رفت پایین پاهامو باز کردم لباش رو چوچولم بود با زبونش بازی میداد میک میزد با دستش کسمو سینه هامو میمالید که جییغ زدم سرشو فشار دادم به کوسم و ارضا شدم
رفتیم حموم و تو کوسم ارضا شد
دوش گرفتیم و تا صبح کنارهم خوابیدیم
برادر شوهر جذابم همیشه تو هر شرایطی کنارمه…..
نوشته: فرشته ی با احساس
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید