این داستان تقدیم به شما
روزای تلخ پشت سر هم میگذشت منم اعصاب هیچی رو نداشتم از ی طرف کارم دستمو بسته بود از ی طرف سمانه ول کن نبود تکیه مینداخت حتی بصورت علنی و جلو بهرام ،مادرم بنده خدا هم فقط به اون گیر میداد بعد از اون که ی شب اومد اتاقم سمج شد تو بغلم بخوابه منم ی کشیده زدم تو گوشش دیگه بینمون شکراب شده بود دیگه شبا خونه نمیرفتم تو مغازه میخوابیدم دوهفته گذشت بعداز ظهر بود دیدم با بهرام اومد گفت واسه نیمه شعبان تالار گرفتیم شبا بیا خونه مادر نگرانته ی باشه الکی گفتم رفت چند وقت گذشت من توی سوییت همکارم زندگی میکردم رفتم خونه واسه وسیله دیدم تا رفتم تو اتاقم اومد گفت تو روخدا واسه اخرین بار اصلا بهش گوش ندادم دنبال جمع کردن وسیله هام بودم یهو دستم رو گرفت و گفت بابهرام صحبت کردم و بهش گفتم دکتر زنان گفته پرده ات حلقویه دوست دارم با تو تجربه کنم مث تمام چیزا من کاملا راضیم . ی نگاهش کردم مث روانیا گلوشو چسبوندمش به دیوار گفتم سمانه من کاملا میدونم داستان دکتر دورغه وای بر احوالت اگه دستمال خونیت و مادرم به خانواده بهرام نده قید سرتو بزن سیاه وکبود بود ولش کردم افتاد رو زمین گفت گوه خوردم داداش چشم.
شب عروسیش دیر رفتم و مست مست صدای مادرم و داداشم در اومده بود شام رو خوردن مطابق رسم باید کمر عروس رو میبستن داداشم اومد دنبالم و گفت برو قسمت زنونه کمر سمانه رو ببند گفتم مستم گفت به جنهم برو رفتم اون فقط اشک میریخت من تو حال خودم نبود بستم روبوسی کرد منم بیخیال رفتم توی ماشین .خونه داماد هم نرفتم رسیدم خونه کت وکرواتمو در اوردم خوابیدم روی تخت ی مدتی خوابم برد چشمو باز کردم لعنتی همه اش اندام خواهرم جلو چشمم بود یاد دستمالی کردن پراز ترس یاد سکس های شبانه که داشتیم ؛ خواهرم دیگه اون دختر بچه نبود فکر سینه هاخوش سایزش رون های توپول سفیدش کون قملبمه و بیرون زده اش کس صورتی پوف کرده اش دیوونه ام کرده بود کیرم داشت میترکید چشمامو بستم و به درستی کارهام فکر میکردم .
صدای در اتاق اومد که بهم خورده نای تکون خوردن نبود.احساس کردم ی لحظه بدنم سرد شد به یک دقیقه کلاهک کیرم داغ شد دیدم ابجی سمانه ام دستشو دور کیرم گرفته و به ارومی کلاهک کیرمو مک میزد و لیسش میزدکیرم لحظه به لحظه سفت میشد بدن فوق العاده سفیدش با اون شورت و سوتین قرمزش دیوانه کننده بود شروع کرد باز کردن دکمه های پیراهنم باز کرد و شلوار و شورتم رو با هم تا زانو کشید پایین با دستش کوسشو میمالید نفس نفس میزد رو کیرم حسابی توف کرد و شورتو وسوتینشو در اورد پاهاشو دوطرفم گذاشت کیر کلفتم گرفتو دوسه بار دم کسش کشید و نشست رو کیرم سرش که رفت داخل احساس درد عیجبی میکرد ونوک کیرم داشت میسوخت و مث خنجر کوس خداهرم سمانه رو میشکافتو میرفت جلو بیشتر کیرم تو کس ابجیم بود داد زد عوضی تکونش بده دارم میمیرم
شروع کردم به تکون دادم ناله میکرد کمرشو گرفتم فشارش دادم رو کیرم ی جیغ بنفش کشید چرخوندمش اون رفت زیر و من بالا داخل کس خیس و پراب خواهر کوچیکم تلمبه میزدم حرکت کیرم راحت تر و بدو اصطکاک بود اونم قربون صدقه ام میرفت میگفت هم زندگیمی قلبمو تنم مال توئه من از تو بچه میخام نمیخواستم ادامه بده لب هامو گذاشتم تو لب هاش گذاشتم کیرمو تا ته کسش فشار دادم داغی ارضا شدنش رو نوک کیرم حس کردم هردو ناله میکردم ابمو خالی تو کسش و اروم شدم
یه صدای گنگ می شنیدم توی سرم میگفت دایی دای چشمامو باز کردم دیدم خواهر زاده ام مهساست گفت خوبی دایی گفتم اره چطوره گفت تو اتاق خاله سمانه خواب بودم صدای ناله شنیدم اومدم توی اتاقت گفتم خیلی وقته اینجایی گفت اره خاله سمانه رو صدا میزدی ی نگاه همراه با نیشخند به رو تختی ابی رنگ خیس و کیر نیم خیز و جلو شلوار خیسم انداخت و با لبخنددرحالیکه یک لحظه نگاهش از کیرم جدا نمیشدگفت دایی بهتره من برم تو هم حتما لباساتو عوض کن و بخواب ی اخم بهش کردم و گفتم شیطون نشو وقتی میرفت بیرون نگاه خریدارانه و کش داری به پشتش انداختم توله سگ با اینکه راهنمایی بود ولی هیکل درشتی داشت….
من موندم با
یه شورت خیس
یه رو تختی کثیف
یه حال مریض
یه خواب تلخ
و یه رویای تازه…
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید