این داستان تقدیم به شما

سلام
بعد از یه جر و #بحث شدید و پر تنش سه روزه به خاطر رفتار بی ادبانه پدر خانمم به #میترا  همسرم پیشنهاد دادم که چند روزی بریم سفر تا بتونیم دوباره زندگی عادی خودمونو ادامه بدیم . با استقبال گرم میترای سی و دو ساله خوشگل که از ته قلبم عاشقش بودم روبرو شدم و بدون یاداوری از مسایل چند روز گذشته پس از انتقال پسرمون به خانه پدر و مادرم با ماشینم که یه پژو 206 دودی بود راهی اصفهان شدیم تا با اقامت در هتلی لوکس و گشت و گذار در سی وسه پل و بازار و منار جنبان لذت  عقب افتاده سه روز گذشته را جبران کنیم .
ساعت یک بعد ازظهر بود که برای صرف ناهار و سوختگیری در استراحتگاه میان راهی اتوبان قم توقف کردم . همسرم گفت ، نادر عشقم غذایی بخوریم تا شب در کنار هم کم نیاریم و یه کاری کنیم به یاد موندنی . با شنیدن پیشنهادش تپش نبض مرتب به جهت سیخ شدن کیرم را با حس شیرین سکس احساس کردم و با لبخند شرورانه جواب دادم ، خوشگلم هر چی تو بگی .

بعد از سوختگیری و خوردن غذا ، کاپوت ماشینو بالا زدم تا اب و روغنش را چک کنم . عجله هم نداشتم چون در طول مسیر میترا جون مرتب با گفتن خاطرات از گذشتمون فضای دو نفرمون را پر از لذت و عیش و نوش میکرد . اصلا یادم میرفت پشت فرمون هستم و باید با دقت کافی رانندگی کنم چون #مسئول جان خودم و مادر خوش فرم و داغ پسرم هستم .
 
 
تا اینکه متوجه شدم که از جلوی کاپوت ماشین بخار بیرون میزنه . امپر اب ماشینو نگاه کردم . وای عقربه سیخ کرده بود و دمای 95 را نشون میداد . توقف کردم و به همسرم گفتم که خوشگلم اینقدر از سکسهای گذشتمون گفتی تا عقربه اب ماشین به سقف چسبید و با خنده پیاده شدم و داخل موتور را نگاه کردم . هنگام بازدید در مکان پمپ بنزین دریچه منبع اب رادیاتور را فراموش کرده بودم که در سر جایش ببندم بخاطر همین ماشین جوش اورده بود . #گالن اب رو از صندوق اوردم و ریختم داخل منبع اب ولی در ان گم شده بود .مجبور شدم با تیکه مشمعی سنبل کنم و راهو   ادامه دهم . هنوز ده کیلومتری نرفته بودیم که مجدا همون اتفاق افتاد و دوباره توقف کردم . دیگر اب در گالن نداشتم تا در محل مورد نظر بریزم . به خاطر همین گالن را در دست گرفتم تا از ماشینهای در حال حرکت اب تهیه کنم . ولی انگار مرا نمیدیدن و اعتنایی هم نمیکردن پس از ساعتی میترای خوشگلم گفت ، بده من بابا تو بلد نیستی ، برو جلو ماشین وایسا و نگاه کن چه طوری اب از مردم میگیرم . گالن رو از من گرفت ، اولین ماشینی که امد با ترمز شدید کنار کشید و دنده عقب به طرف ما امد . یه جوان 35 ساله همسن خودم از ماشین پیاده شد وگفت چه کمکی از دست من ساختس . از او تشکر کردم و با توضیحاتم درخواست اب نمودم که یکباره صدای جیغی سکوت کردم و با تعجب به خانمی که از ان ماشین پباده شده بود نگاه کردم . میترای ذلیل نشده خودت هستی ؟ همسرم هم با یه شتاب انی به بغل اون خانم پرید و گفت #مرجان تو کجا ، اینجا کجا ، مردشورتو نبرن اینجا چیکار میکنی ؟
من و ان مرد با تعجب به همدیگه نگاه کردیم و بخاطر بهت زیاد نتونستیم حرفی بزنیم .
 
بعد از یکساعت سلام و احوالپرسی و معرفی من به مرجان و احمد شوهرش در کنار جاده متو جه شدم که مرجان دوست دانشگاهی همسرم بوده و این دو بخاطر داشتن رفتارهایی شبیه هم چه از نظر شخصیتی و چه از نظر فرهنگی و خانوادگی دوستی عمیقی بین انها بوجود امده بود که با اتمام دوره دانشگاهی از هم دور شده بودن و هر کدام بسوی زندگی خود کشیده شده بودن .
پس از بکسل ماشینم توسط یه وانت ابی یدک کش به #اصفهان ما را به منزل خود دعوت نمودن . و چون همسرم مشتاقانه مرجان را با خنده هایش نوازش میکرد من هم مخالفت نکردم و با انها به اپارتمان نسبتا بزرگی که مالک ان بودند رفتیم . بعد از پذیرایی شدن توسط #احمد و مرجان ، به نوبت من و میترا همسرم دوش گرفتیم و با روحیه ای مضاعف گرد هم جمع شدیم و دقایق را با خنده میگذراندیم .

کم کم متوجه نگاههای عمیق مرجان به خودم شدم . ولی مرتب در دلم میگفتم که اشتباه میکنم . شب شده بود و کم کم گرسنگی را حس میکردم . مرجان همسر احمد گفت شما اقایون گرسنتون نبست ؟ امشب من و میترا نیستیم تا شما مارو بخورید و سیر بشید به فکر شام امشب باشین . من نگاهی به همسرم انداختم ، میترا متوجه شد که من به چه دلیلی نگاهش کردم و گفت ، عشقم این مرجان خیلی رک و روراس حرفشو میزنه تو اصلا تعجب نکن کم کم عادت میکنی . احمد هم گفت بخدا عاشق این رک گویشم و جونمو براش میدم و با هیچ درخواستش مخالفت نمیکنم . من هم به نگاه به میترا گفتم که خدا را شکر که یه زوج پیدا کردیم که مثل خودمونه . و هر چهار نفریمون خندیدیم .
 
 
من و احمد برای تهیه شام از منزل خارج شدیم و میترا و مرجان در خانه مشغول چیدن میز شام شدن . در بین راه احمد مدام از دوستی و رفیق بودن با همسرش صحبت میکرد و میگفت که ده ساله که ازدواج کردیم و واقعا خودم را خوشبخت حس میکنم . مرجان یکی از ایده ال ترین زنهایی است که من تا بحال دیده ام و هرگز نمیتوانم او را ناراحت ببینم . پدر و مادرم هم همین حس را نسبت به مرجان دارن . پدرم بخاطر اینکه خیلی از مرجان خوشش میاد در خیابان شریعتی تهران یه اپارتمان به نامش خریده و با چیدن وسایل کامل کلیدشو در روز تولدش بهش هدیه داده . مادرم هم براش یه سرویس کامل طلای ایتالیا بهش کادو داده . من هم گفتم مشخصه که با رفتاری شاد همه را #مجذوب خودش میکنه . البته من و میترا هم خوشبختانه مشکل خاصی نداریم و عاشقانه همدیگرو دوست داریم . البته گاهی دیگران شیطنتهای خودشونو دارن ولی ما اهمیت نمیدیم و زندگی خودمونو میکنیم .
پس از تهیه شام در راه برگشت به خانه بودیم که احمد گفت ، نادر جون مرجان خیلی از تو خوشش اومده و از تو خیلی تعریف میکنه . از چهره ات از هیکلت از اداب و معاشرتت ، خلاصه در گوشه و کنار مرتب از تو در گوشم زمزمه میکنه . من هم گفتم مرجان خانم لطف دارن . احمدا ادامه داد البته میترا جون هم خیلی زیباست و کاملا با شما در یه سطحه . تعجب کردم و به فکر رفتم که من خانمشو مرجان خانم خطاب کردم ولی زن منو میترا جون گفت . به خودم گفتم این عجیبه و یاد نگاههای مرجان افتادم . و یک معادله دو مجهولی در ذهنم اشکار شد .

 
 
به خانه رسیدیم و شام را با شادی و خندیدن خوردیم . بعد از ان به #حیاط پشت منزل رفتیم که یه فضای سبز با گلهای #زیبا به همراه چراغهای رنگارنگ و همینطور نیمکت های دو نفره به زیبایی ان فضای سبز اضافه کرده بود ، رفتیم . کم کم منو و همسرم دست در دست هم و مرجان و احمد فاصله ایبین ما بوجود امد . شب قشنگی بود و با نسیم خنک و بوی گلهای زیبا فضای رمانتیک بسیار زیبایی بوجود امده بود .
میترا به من گفت ، نادر یه چیزی میخوام بگم ولی دو دل هستم . گفتم چرا عزیزم ، خیلی راحت حرفتو بزن . گفت راستش مرجان از تو خیلی خوشش اومده و همش از تو تعریف میکنه گفتم شوهرش هم میگفت . حقیقتش من هم متوجه نگاههای عجیبش شدم . میترا گفت ، تو چی ؟ تو هم از او خوشت اومده . گفتم زن زیباییه و برای شوهرش قابل ستایش . ولی من ترو به اون ترجبح میدم . میترا گفت نادر جون وقتی تو با احمد رفتین بیرون مرجان بعد از تعاریف زیاد از تو ، برای شوهرش احمد به من پیشنهاد داد . با تعجب به میترا نگاه کردم و گفتم منظورت چیه ؟ واضح بگو تا بفهمم .
در همان موقع نیمکتی را دیدیم و هر دو نشستیم .میترا گفت نادر جون همونطوری که ما با هم راحتیم و تمام افکار خودمونو به همدیگه انتقال میدیم ، مرجان و احمد هم مثل ما هستن . شاید هم بیشتر از ما . با کمی تامل و فکر کردن در مورد منظور همسرم هنگامیکه میخواستم پایم را روی پای دیگرم بگذارم میترا دست خودش را در بین دو پای من گذاشت با فشار شصتش به کیرم گفت دستم #یخ کرده بزار لای پات باشه تا از حرارت کیرت بهره ببره . این رفتار میترا عادی بود و بارها به شکلهای مختلف از او دیده بودم . با فشار انگشتش به کیرم حس نبض زدن و بزرگ شدن را حس میکردم . و گفتم میترا جون این حرفای تو یه معنی میده ، خدا کنه که اشتباه کرده باشم ولی با یه نگاه و چشمهای خمار گونه به من گفت نه اشتباه نکردی و درست حدس زدی ، فقط بگو موافقی یا نیستی ؟ با لبخند توافق خود را اعلام کردم و گفتم یعنی تو میگی امشب جابجا بشیم . گفت من نمیگم انها میگن . من هم از تو میپرسم که موافقی یا مخالف ؟ گفتم تو چی ؟ گفت هر چی تو بگی من هم همون کار را میکنم . اگر بگی که جمع کن بریم سریع اماده میشم و میریم . میترا را بوسیدمش و گفتم ظاهرا تو هم مخالف نیستی . ولی به #عواقب بعد از این کار فکر کردی ؟ گفت مگه عواقب داره . مگه گاهی حین سکسمون با گفتن داستانهایی تو این معنا ، فردای انروز عواقب میبینیم ؟
دوستان واقعا خسته شدم بقیه در همین صفحه خواهید دید
 
نوشته: نادر

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *