این داستان تقدیم به شما

من اسمم بهروز و یه برادر دارم که با اختلاف 2سال از من کوچکتره و یه خواهر دارم که 2سال از من بزرگتره.
اگر بخوام به سن بگم من 32 وبرادرم30 و خواهرم 34 سالشه.
اسمه برادرم شهروز و اسم خواهرم مرجان .
بزارید اول یه مقدمه پیش از اتفاق بهتون بگم.
میخوام خصوصیات هر کدومو براتون توصیف کنم.
من خودم ادم صبور و با اخلاق و دلسوزم و خیلیا از این اخلاقم سواستفاده میکنن.
شهروز برادرم کاملا پسره خوب اما جدی و زرنگ و یه کم شیطون هستش.
خواهرم مرجان هم یه ادمه بسیار تند و بد اخلاق و زود جوش هست و اهل شوخی زیاد نیست.
حالا میخوام ویژگی ظاهری رو براتون بگم
من خودم ظاهر معمولی دارم و قابل توصیف نیست.
برادرم شهروز یه ادمی با قد حدود 158 و لاغر اندام .ولی بگم قدرت بدنیه بالایی داره اخه تو دوران اول جوونیش بدنسازی کار میکرد و همون باعث شده بود قدرت بدنیش بالا بره اما دیگه 3 سالی بود که باشگاه نمیرفت.از نظره قیافه هم خوبه.

خواهرم مرجان هم یه ادمی با قد 172 و اندامی درشت .منظور از درشت چاق نیست اندامش بزرگه.شاید وزنش حدود 80 کیلو بشه .سایزه سینه هاش حدود 80 و با پایین تنه درشت و گوشتی .مرجان از بچگیش هیکلش درشت بود و اون کونش تو فامیل سوژه بود .اخه کونه بزرگ و گوشتی و پهنی داره و همیشه یادمه مادرم به خاطره شلوارهای جذب دعواش میکرد و اجازه نمیداد لباسهای جذب بپوشه…از نظر قیافه هم مرجان از همون بچگیش مدل موهاش پسرونه و کوتاه بود چون این مدل دوست داشت…از نظره قیافه هم خوب بود.معمولی بود.
حالا میخوام از نظر وضیعت فعلی بگم براتون.
من بهروز الان در حال حاضر مجردم و پیش مادرم زندگی میکنم و به خاطر مشکلات عصبی میلی به ازدواج نداشتم و ندارم.
برادرم شهروز درسن 24سالگی ازدواج کرد و در سن 29 سالگی طلاق گرفت ودر حال حاضر پیش من ومادرم زندگی میکنه.

خواهرم مرجان هم در سن 21 سالگی ازدواج کرد و امسال تابستون از همسرش جدا شد .اخه همسرش اعتیاد داشت و تو کار خلاف افتاده بود و الانم زندانه.و صاحب یک پسره که حدود 7 سالشه.
بعضی وقتا مرجان پسرشو میبره 2 یا 3 روز میزاره خونه مادر شوهرش و خودشم میاد پیشه ما تا تنها نباشه.مرجان در حال حاضر تنها زندگی میکنه و یه خونه اجاره کرده و با پسرش زندگی میکنه.
خداروشکر از نظر مالی وضعمون بدنیست و خرج مرجانو هم مادرم میده و کمکش میکنه.
خلاصه…..
اواخر بهمن ماه امسال بود مرجان اومده بود خونمون و پسرشم گذاشته بود خونه مادرشوهر سابقش.
و خودشم اومده بود خونه ما.
شهروز برادرم بیشتر تو مجازی فعالیت میکرد و مدام دنبال زنای خراب و صیغه ای میگشت اما از شانسش یا گیر نمیاوردو اگرم گیر میاورد پول زیاد ازش میخواستن و بعضی وقتا به من میگفت :بهروز خانوم سراغ نداری منم میگفتم نه سراغ ندارم.
شهروز میخواست شب بخوابه تو حال خونه میخوابید و من بعضی وقتا به حوای اب خوردن بلند میشدم میدیدم که دستش زیر شلوارش با کیرش ور میرفت.یه جورایی بدجوری تو کف بود چون قبلا هم زن داشت حسابی از لحاظ جنسی اذیت میشد.
همونطور که گفتم مرجان اومده بود خونمون تا چند روزی بمونه خونمون.
اتفاقات از این لحظه به بعد شروع شد.
صبح زود بود برای ازمایش رفته بودم ازمایشگاه و
ازمایش دادم و برگشتم خونه.درو باز کردم رفتم تو دیدم مادرم و مرجان و شهروز مشغول سرگرم گوشی هستن .منم به خاطره ازمایش خونی که داده بودم زیاد حال نداشتم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم.
نزدیکای ظهربود که دیدم صدای مادرم و مرجان بلند شد و باهم بحث میکردن…از این به بعد با زبون خودشون میگم.
مادرم:صدبار بهت گفتم از این شلوارا نپوش.
مرجان:چیکار کنم خوب شلوار باز ندارم برام بخر بپوشم.
مادرم:از اون بچگیت بهت میگفتم اونجوری توخونه من اونجوری نگرد با اون لباسات.. هروقت رفتی خونه خودت ازاد باش.
مرجان:خوب دیگه بس کن.ناراحتی بلندشم برم خونم
اه اه همش دوست داری گیر بدی .
خلاصه کم کم اروم شدن.
یه چند دقیقه ای گذشت تو عالم خواب و بیداری بودم که یهو دیدم شهروز وارد اتاق شد و به طرف رختخواب رفت و ناگهان چشمم افتاد به پایینه شهروز. عجب کیری داشت …نمیدونم چرا شق کرده بود.یه بالشت برداشت وبا یه پتو و رفت تو حال که بخوابه.کنجکاو شدم از جام بلند شدم رفتم تو حال تا ببینم چه خبره.
مرجان با مادرم داشت تو اشپزخانه غذا درست میکرد و شهروز هم تو حال خوابیده بود رفتم سمت اشپزخانه تا یه لیوان اب بخورم که ناگهان ناخوداگاه چشمم خورد به کون مرجان افتاد.وای عجب کونی داشت مرجان.یه شلوار جین مشکی پوشیده بود .از بس کونش بزرگ بود شلوار داشت جر میخورد .تازه فهمیدم که بحث مادرم با مرجان سر چی بود و از همه مهمتر راست کردن و شق کردن شهروز.
خلاصه اون روز گذشت و فردا اون روز که برای من یه کابوس بود فرا رسید…

***

صبح بود بلند شدم رفتم صبحانه بخورم که دیدم طبق معمول شهروز پای گوشیشه.مادرم هم نشسته بود و با مرجان صحبت میکرد و مرجانم هم درحال ارایش کردن بود .مرجان از بعد ازدواجش هم هنوز موهای پسرونه داشت فقط با این فرق که موهاشو رنگ میکرد .اخیرا موهاشو رنگ طلایی کرده بود .
بعداز سلام کردن به مادرم و مرجان ..از مرجان پرسیدم :ایشالا کجا.؟
مرجان:بعدازظهر تولده دختره همسایمونه ماهم دعوت کرده.قراره با مامان بریم.
خلاصه گذشت و رفته رفته به اون لحظه نزدیک میشدم.
ظهر بود ناحار خوردیم…من رفتم تا یه چرتی بزنم
قبلش هم مادرم رفت بازار تابرای بچه همسایه کادو بخره.
رفتم اتاق دراز کشیدم ساعت حدود 1:30 ظهر بود
گرم خواب شدم …
تو اوج خواب بودم که دیدم صدایی به گوشم میاد.
اروم اروم از خواب بیدار شدم و گوشمو تیز کردم که ببینم چه خبره که ناگهان شنیدم که میگن:
با لحن خشن و تند.. ولی با صدای اروم.
مرجان:شهروز ولم کن کثافت…به خداا دادمیزنمااا
صدایی از شهروز نمیشنیدم و فقط مرجان داشت حرف میزد…
مرجان:ای بابا ول کن شهروز …اای نکن کثافت.
که ناگهان یه صدای (شاپ) به گوشم خورد که انگار به صدایی شبیه به سیلی زدن .
متعجب مونده بودم که چه خبره از طرفیم کجکاو بودم برم ببینم چی شده.
مجددا
مرجان:شهروزه بیشعور …نفهم…اشغال الان بهروز بیدار میشه ها.
شهروز: خفه شو انقدر زر نزن …زود تموم میشه.
من هی کنجکاوتر شده بودم و دیگه تحمل اون حرفارو نداشتم از رختخواب بلند شدم و اروم اروم بدون این که صدایی در بیارم رفتم پشت دره اتاق و اروم سرکشی کردم و تو حاله خونه رو دیدم که ناگهان چی دید….وای وای…انگار داشتم خواب میدیم .اصلا باور نمیکردم که برادرم انقدر حرومزاده باشه.
شهروز نشسته بود رو مبل سه نفره و مرجانو به زور نشونده بود رو پاهاش و داشت با دو دستاش سینه های مرجانو میمالید و مرجانم هرکاری میکرد که فرار کنه نمیتونست.
مرجان با نگاهی خشن و اخمالو شاهد کارای شهروز بود و دیگه حرفی نمیزد.و شهروز به مالش سینه های مرجان داشت ادامه میداد.من حس کردم که مرجان دیگه شل شده بود و کم کم دست از مقاومت برداشت اما هنوز از قیافه مرجان معلوم بود که رضایتی به این کار نداشت…یه مقدار که سینه های مرجانو مالید اروم دستشو برد لای پای مرجان و شروع کرد از روی شلوار جین کوس مرجانو با انگشتتش میمالید.
مرجان کم کم چشماش خمار شده بود و انگار داشت تحریک میشد.
مرجان:اه اه…ولم کن…اه
یه مقدار که کوسه مرجانو مالید بهش گفت:
شهروز:پاشو..پاشو..
مرجان:چیه؟
شهروز دستای مرجانو گرفت از روی پاهاش بلندش کرد و خودشم پاشد.شهروز،مرجانو رو مبل سه نفره
مدل داگی یا همون مدل چهار دست و پا کرد و شلوار و شورت مرجانو به زور از پاهاش دراورد
مرجان در همون حال برگشت ونگاهی به شهروز کرد و گفت:
مرجان:شهروز میخوای چیکار کنی؟
شهروز:میخوااام کون بکنم.
مرجان:نه…نمیخوام..ولم کن…من خواهرتم…خجالت بکش…
شهروز:خفه شو…بدجوری تو کفم…نترس همین یه باره…
مرجان دیگه جواب نداد چون میدونست بی فایدس .
مرجان از طرفیم به خاطره ابروش نمیتونست صدایی در بیاره…نا گفته نمونه مرجان کلی هم ارایش غلیظ کرده بود و اماده تولد رفتن شده بود.
خلاصه…

شهروز شلوارو شرت مرجان دراورده بود.
که دیدم شهروز رفت سمته اشپزخونه و برگشت دیدم شیشه روغن زیتون تو دستش اومد سمته مرجان.
مرجان و شهروز در حالت نیم رخ به من بودن و کاملا نمای نیم رخ میتونستم جفتشونو ببینم.
مرجان در حالت چهار دست وپا بود شهروزم در شیشه روغن زیتونو باز کرد و کمی از روغن به انگشتش زد و شروع کرد مالیدن به سوراخ کونه مرجان…شهروز خیلی حرفه ایی بود و مدام انگشتاشو میکرد تو کونه مرجان و درمیاورد و مرجانم شروع به ناله کرد.
مرجان:ااااییییی…ااااای…نکن شهروز…ااااییی
شهروز هم اهمیتی نمیداد و انگشتاشو تند تند میکرد تو کونه مرجان…
مرجان:اوووویی…اااااخ…شهروز من تاحالا از عقب ندادم…نکن…اوووووخخخ…ووووویی
شهروز:حیف این کون نیست کیر توش نره…
که یهو شهروز موهای مرجانو گرفت تو مشتش به حالت اعصبانیت با صدایی خشن اروم گفت :
شهروز:انقدر زر نزن…پولشو میدم
مرجان دیگه از ترسش چیزی نگفت…
شهروز یه پنج دقیقه ای بود داشت با سوراخ کون مرجان ور میرفت و انگار ظاهرا دیگه حسابی کون مرجان جا باز کرده بود…
شهروز مجددا شیشه روغن زیتونو برداشت و دوباره روغن زیتون ریخت کفه دستاش و شروع کرد مالیدنه لپه کونه مرجان….وااااااااای چه لپایی داشت
هرچی از کونه مرجان بگم کم گفتم…لپای کونه مرجان هرکدوم اندازه یه طالبی بزرگ بود و شهروز قشنگ با روغن زیتون چرب و براقشون کرده بود و قشنگ اون کونه مرجانو اماده کیر کرده بود.
من هم دیگه شهوتی شده بودم و هر لحظه امکان داشت ابم بیاد…
خلاصه…
مرجان هم یه جورایی به نفس نفس افتاده بود حالا نمیدونم از روی ترس بود یا از روی شهوت.
خیلی دوست داشتم منم اونجا یه حالی میکردم اما هرچی فکر کردم فهمیدم الان با دیدن من شاید بترسن و منصرف بشن واسه همین به همین نگاه کردن یواشکی هم قانعه بودم.
شهروز بهد از مالش کون گنده مرجان شلوارشو در اورد و کیرش کاملا راست شده بود و شرتشم کشید پایین ودراورد که ناگهان کیره راستش به چشم خورد ….وای وای…چی بگم از اون کیره کلفتش خدا به داده مرجان برسه…قشنگ پشماشو زده بود تمیز کرده بود فکر کنم سایزه کیرش 19یا 20سانتی میشد نسبتا کلفتم بود.
مرجان در همون حالت با قیافه خشن و اخمالو برگشت و چشماش که به کیر شهروز خورد چشماش گرد شد و مات کیر شهروز بود تو همین حال شهروز روغن زیتونو برداشت و ریخت کفه دستش و قشنگ کیرشو چرب کرد…
من از میترسیدم که الان مادرم برسه و ببینه.از طرفیم نمیخواستم این صحنه هارو از دست بدم.
خلاصه
شهروز بعد از این که کیرشو حسابی چرب کرد رفت پشت مرجانو شروع کرد اروم کیرشو میمالید لای چاک کونه مرجان
مرجان:واااای….چقدر کلفته…
شهروز یه کمی که کیرشو لای چاک کون مرجان مالید کله کیرشو گرفت تو مشتش و گذاشت دمه سوراخ کونه مرجان و فشار داد…هی فشار فشار…فشار داد.
ظاهرا تو نمیرفت و مرجان درد میکشید…برخلاف کون بزرگش سوراخش تنگ بود…
مرجان:اااااخ….اااااااااااااای…..اووووووه….یواش
شهروز با کف دستش زد رو لپه کونه مرجان و یه صدای شلپ پیچید تو خونه که مرجان به شهروز نگاهی کرد و گفت:
مرجان:اروم تر دیووونه الان بهروز بیدار میشه…
شهروز:کونتو شل کن که بره تو …شل کن شل
دوباره کیرشو گرفت تو دستش سرشو گذاشت دم سوراخ فشار داد که یهو مرجان ااااااهه عمیقی و طولانی کشیداز درد چشماش گرد شده بود.
مرجان:اااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییی….اه ه ه ه ه
من که دیدی به سوراخ نداشتم فقط احساس کردم که کیرش کمی رفت تو و از قیافه و ناله مرجان فهمیدم کیرو دادتو کون بالاخره.
مرجان در حاله ناله کردن بود و شهروزم خودشو ثابت در همون حال نگه داشته بود تا قشنگ جا باز کنه.
در همون حالت نگاهی به شهروز کرد وگفت:
اااااااااااااااخ…..ااااااااااااااااااااه ه…درش بیار
واااااای
شهروز دوباره یه سیلی رولپه کونه مرجان زد وگفت:
شهروز:کوووونه تنگی داریاااا…جاااااان
مرجان:اوووووووووخ…ااییییییییی…درش بیار اشغال…پاره شدم
شهروز کیرشو کشید بیرون یه ماچ از لپه کونه مرجان کرد و دوباره روغن زیتون ریخت رو کیرش و دوباره سرع کیرشو گذاشت و فشار داد…به زور و فشار دوباره کله کیرشو کرد تو و شروع کرد فشار دادن و اروم اروم کیرشو تا ته کرد تو کونه مرجان….
مرجان:اوووووووووووووووف…وااااایییییی….
اه ه ه ه ه ….پاره شدم لااااااااامصب
شهروز:اه ه اه…اوووه …چه کونه داغیییه…اه
شهروز یواش یواش یواش شروع کرد تلمبه زدن. خیلی اروم اروم عقب جلو میکرد .و ظاهرا دیگه کون گنده مرجان جا باز کرده بود…
مرجان:اه اه اه…ااااااخ….اااااخ…..اهههههههههه
شهروزم واسه اینکه کارش راحتر بشه دستشو انداخته بود لای لپکونشو از هم باز کرده بود تا راحتر بره و بیاد.
یواش یواش تلمبه میزد….
مرجان:اوووووی …اووووووف …کیرت خیلی کلفته بسه دیگه پارم کردی….
شهروز تو همون حال نیش خندی زد و گفت:
شهروز:اااااااه….ای جاااااان…نوش جونت ابجی…
تازه اولشه…
مرجان سرشو تکون تکون دادو گفت:
مرجان:ای خدااااااا….اه ه ه …بسه….وااااای
شهروز دستاشو از لای کونه مرجان برداشت و با دست چپشو یه سیلی محکم به لپ کون مرجان زد
مرجان:اه ه ه
شهروز :اوووه….این کونو باید گااااااییید.

شهروز شروع کرد تلمبه هاشو تندتر کرد و دستاشو گذاشته بود رو لپای کونه مرجان تلمبه میزد.لامصب هر ضربه که میزد موج میوفتاد رو کونه مرجان اخه تا ته و محکم تلمبه میزد.
دیگه یواش یواش درد برای مرجان تبدیل شده بود به لذت و داشت حال میکرد.
جوری شده بود که صدای تلمبه و صدای شلپ وشلوپ داشت میپیچید تو خونه.انگار نه انگار ادم تو خونس.
مرجان: اه اه اه اه….اوووووف…ارومتر ارومتر…ااااخ…اوووووه….بکن…بکن….جیگرتو…اه ه…
شهروز:اه اه اه…..اوووووووووف…چه کونی هستی….حیفه این کون دسته اون اشغال افتاده بود….واااااای
شهروز کیرشو دوباره کشید بیرون و دوباره روغن زد و دوباره کیرشو کرد تو کونه مرجان….شروع کرد تلمبه هاشو تندتندتند کردن….و صدای ناله و صدای شلپ وشلوپ قشنگ پیچیده بود تو خونه. صدای اخ و اوخ مرجانم که هی بالاتر میرفت.
مرجان لباس و سوتینشو د نیورده بود و همین باعث شد که شهروز پایینه لباس مرجانو مشت کنه تو مشتش و محکم و تندتندتندتند تلمبه بزنه
وای وای چه غوغایی بود فکر نمیکردم انقدر حشری باشن….انگار از قطعی اومده بودن…
تو دلم گفتم الان سروصداشون میره طبقه بالا …
نمیدونستم چیکار کنم.
تلمبه های شهروز وحشتناک بود….تندتند و محکم.لامصب ارضا هم نمیشد…کمره
سفتی داشت
مرجان هم دیگه کاملا حشری و بی خیال دنیا و دیگه با صدای بلند ناله میکرد.
شهروز قشنگ از لباسش گرفته بود و تلمبه میزد و مرجانم چشم تو چشم شهروز
مرجان:اااااااااایییییی….جووووووووووون….بکبن بکن…بکن…داداشی…بکن….جیگرتو….بکن….
شهروز:اهههههههههههه….جوووون…فدای این کونت بشم…..جوووون….
شهروز لباسه مرجانو ول کرد و همون که کیرش تو کون مرجان بود لباسشو داورد و لخت شد….و جفت دستاشو حلقه کرد دوره گردنه مرجان و شروع کرد
تندتندتندتند و محکم محکم ….شلپ شلپ شلپ شلوپ تلمبه میزد….
مرجان:اه اه اه اه اه اه اه….اوووووووووووف …گاییدی…گاییدی ..کونمو گاییدی…ارومتر…اشغااااااال…اه…گاییدیییی..
جرررررررم دادیییییی….اوووووووویییییی
شهروز سرعتشو اروم کرد و تلمبه هاش اروم شد
جفتشون از حال زیاد عرق میرختن انگار 120 دقیقه تو زمین فوتبال دویدن.
شهروز کیرشو در اورد و مرجانو بلند کرد و نشوندش رو دسته کاناپه ….اخه مبلامون از این کناپه ها کا دستهاش پهنه بود و کاملا جای نشستن یه ادم هستش.لباسه مرجانو دراورد ولی سوتینش دست نزد.
مرجانو نشوند و یه پاشو انداخت رو اون یکی پاش جوری که کونشو رو به بالا بود و دیگه کاملا چهره تو چهره بودن….اما من فقط به کیرو کونه مرجان دید داشتم و دیگه نمیتونستم قیافشونو ببینم اما صداشونو میشنیدم…
لامصب مرجان عجب کونی داشت واقعا نوش جون شهروز…
خلاصه…
شهروز جاشو درست کرد و دوباره روغن زیتون زد رو کیرش دوباره کیرشو کرد تو کونه مرجان…
قشنگ داشتم میدیدم…که چجوری تلمبه میزنه
مرجان:اه اه اهههه…بکن…بکن…تندتندتند بکن…
شهروز:جوووون….نمیتونم….الان ابم میاد
مرجان:چیه….تنگه….نمیتونی بکنی….اه ه ه
شهروز:تو این حالت کون تنگ میشه…پاشو پاشو..
شهروز دستای مرجانو گرفت بلندش کرد…شهروز خودش نشست رو مبل و از مرجان خواست بره بشینه روش….مرجانم از خدا خواسته رفت نشست رو کیره شهروز و کیره شهروز کرد تو کوسش….
شهروز دیگه خسته شده بود و رمقی نداشت واخمیتی نداشت که کیرش کجا رفته.
منم نمای دیدم بهتر شده بود قشنگ به پشته مرجان دید داشتم الخصوص اون کونه گندش….
خلاصه…یکمی دم کوسشو روغن زد نشست رو کیر شهروز …اولش اروم اروم بالا پایین میشد…
مرجان:اه اه اه….اه…جوووووون….جووون
من شهروز نمیتونستم ببینم فقط صداشو میشنیدم
شهروز:اهههههه….تندش کن عزیزم…اه ه اه
شهروز دستاشو قلاب کرد دوره کمره مرجان و بهش کمک کرد تا تندتند بالا وپایین بپره…
مرجان:اه اه اه اه اه…..جوووووووووون…اییییی
خوبه…اره….اه بکن….
مرجانم شروع کرد تندتندتندتند بالا و پایین پریدن لامصب چه موجی میخورد اون کونش…صدای شلپ شلوپ دوباره پیچید تو خونه….اون کونه گندشو بالاپایین مینداخت و کیر شهروزو تا تهش می بلعید.
شهروز هم در هوم حال محکم سیلی میزد در لپه کونش…
مرجان:اه اه….ای جاااااان…بکن بکن…
که یهو دیدم مرجان لمس شد و اروم گرفت انگار ارضا شده بود…یه دودقیقه توهمون حالت بی حرکت بودن …و یکمی که گذشت مرجان بلند شد و شهروز مرجانو نشوند رو مبل و کیرشو گرفت جلوی دهن مرجان گفت:بخورش…
مرجانم شروع کرد ساک زدن…یه چنددقیقه ای تند تند خورد که یهو اب شهروز پاشید رو صورتش…
کارشون که تموم شد.سریع خودشونو جمع جور کردن و منم خودمو زدم به خواب تا شک نکن.
از اون موقع تا الان این داستان کابوس شبهای منه. باور کنید الان نزدیک به سه ماه هست که بعداز اون اتفاق اصلا خواب درست و حسابی به چشمام نیومده و همش به فکر اون صحنه ها میوفتم.

ولی قول میدم اگر بازم همچین صحنه ای ببینم براتون تعریف کنم.
نوشته: بهروز با ادب

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *