این داستان تقدیم به شما
خوبی شکست خوردن در ۴۰ سالگی میدونی چیه؟ نه اونقدر جوونی و با انرژی که بگی ایراد نداره، دوباره از اول شروع میکنم و بعد هم بدون اینکه عبرت بگیری، دوباره همون اشتباهات قبلیت رو تکرار کنی… نه اونقدر پیری که بخوای بشینی برای بدبختیها و فرصتها و عمر از دست رفته ات افسوس بخوری… یه چیزی هستی اون وسطها! دنیا برات اونقدر بی ارزش میشه که نخوای خودتو سر چیزای بی اهمیت، بخصوص حرف مردم، عذاب بدی و همزمان سعی میکنی از تمام لذتهاش بهره ببری! گور پدر همه و همه چی! میدونی چرا به این نتیجه رسیدم؟
به شتره گفتن تو چرا زانوهات کجه؟ گفت من کجام راسته که موند کجیه زانوهام؟ الان من هم، به هر چی و هر کجای زندگیم نگاه میکنم، ریدمانی بیش نیس! پس چه فرقی میکنه یه اشتباه کمتر یا بیشتر، تا وقتی به کسی آسیبی نمیزنم؟ چه فرقی میکنه کارهای یه آدم عادی و بی نشون مثل من، وقتی فقط زندگی خودمو تحت الشعاع قرار میده؟ تازه الان میبینم زندگی چقدر راحته وقتی میبینم وجودم تو این دنیا برای هیچکس مهم نیس و آزادم… حداقل این احساسیه که من دارم. بقیه رو نمیدونم.
نه! نه! نه! نه!نه! نه! پاک نمیشه!!! فاااااک!!!!
نمیدونم چرا یاد این جوکه افتادم. همون که ترکه سوار هواپیما میشه و خلبان برای اینکه مهارت خودشو نشون بده، به ترکه میگه من یه کاری میکنم که تو بشاشی تو شلوارت! ترکه میگه عمراً! خلاصه خلبانه هر کاری میکنه تو آسمون، ترکه میگه نترسیدم. تا اینکه دو تا کوه بودن نزدیک هم، خلبانه با سرعت میره به سمتشون. ترکه میبینه نه دیگه جدیه! میگه شاشیدم شاشیدم! و خلبانه همون لحظه هواپیما رو کج میکنه و سالم از بین کوهها رد میشه. ترکه میگه نامردم اگه حال تو رو نگیرم! یه روز خلبانه رو سوار موتورش میکنه. بهش میگه ایندفعه نوبت منه تو رو بشاشونم تو شلوارت! خلبانه میگه مادر نزاییده! خلاصه میشینه پشت موتور ترکه و ترکه هم هر کار ترسناکی که تو ترافیک تهران از دستش بر می اومده انجام میده. خلبانه میگه نترسیدم. ترکه هم میذاره روی فول گاز و د برو، میره سمت یه کامیون که از رو به رو داشته می اومده. خلبانه داد میزنه:
-شاشیدم شاشیدم!
-جَدَ ایندی برینی هم دیجی فایدا نداری!
حالا من هم نچ نچ کنان، داشتم خودمو تو آینه نگاه میکردم و به نتیجه رسیده بودم که الان دیگه اگه برینم هم فایده نداره!
راستش چند روز پیش تو یوتیوب، یه ویدیویی دیدم که یه دختره برای خودش با حنا رو صورتش کک و مک کشید، و وقتی حناها رو شست، جاهاش کم رنگ و قهوه ای خیلی خوشرنگ، مثل کک و مک واقعی موند. خیلی ناز شده بود! بیکاریه و هزار دردسر! منم رفتم از مغازه ی خارجی حنا خریدم و بعدشم اصلا یادم رفت استفاده اش کنم. همونجوری تو کیفم موند.
الان یهو تو آپارتمان آگوست یادم افتاد که حناهه پیشمه. گفتم حالا که اینجام، یه کم خودمو کک و مکی کنم مث دختره شاید بهم اومد. و مثلا خودمو برای آگوست خوشگل کردم! سعی کردم تا جایی که میشه ریز و طبیعی بذارم نقطه ها رو. و مثل دختره، حتی روی پلک چشمام هم چند تایی خال خالی گذاشتم. از قضا تا وقتی صورتمو نشسته بودم، میتونستم بگم قشنگ هم شده بود. که ناگهان حنا رو که شستم جاهاش قرررررمز!!!!! پشمام ریخت! نه تنها بهم نمیومد بلکه انگار همین الان آدم کشته بودم و خونش پاشیده بود تو صورتم! یا اسطوقدوس!!!! این چه قیافه ایه؟! با هر چی که تو کابینت زیر روشویی و حموم پیدا میشد، صورتمو سابیدم اما نرفت! بالاخره اجباری حواله اش کردم به تخم چپم، چون واقعا دیگه نمیشد کاریش کرد. نهایتش اینه که چند روز به خودم نگاه نمیکنم خب… با صورتی که پوستش قرمز و فجیع دون دون بود، از دستشویی اومدم بیرون و رفتم آشپزخونه پیش آگوست که مشغول غذا درست کردن بود. از ترسم پشتش وایساده بودم که نبینه منو. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و یه گاز نسبتا محکم از پشت بازوش گرفتم:
-سان آو آ بچ! شادی! چه مرگته؟!
-خیلی چیزا… کدوم یکیشو منظورته؟
-دردم گرفت!
-تقصیر خودته! بازوهاتو میندازی بیرون! میبینمشون دندونهام خارش میگیره!
-دختر تو یه ذره انسانیت نداری؟
-نع…
پشت به من، با حرص اخطار داد:
-دندونهای منم به زودی خارش میگیره… اونوخ هیشکی نیس به دادت برسه!
برگشتن سمت من همانا و ریدن تو شلوارش همان!
-اوووو مای گااااااد!!!!! چی شد؟!!!!!
-نترس! میخواستم کک و مک بذارم… رنگش درست نبوده انگار…
-حساسیت دادی؟ حالت بده؟
-رنگه بابا! حساسیت نیس! پاک میشه…
-کی پاک میشه این؟! واقعا حالت خوبه؟
-چند روز احتمالا طول میکشه… اما آره خوبم…
با ناباوری شصتشو توف زد و مثلا سعی کرد لکه های خون رو پاک کنه:
-چرا نمیره این ردش؟! یعنی من باید حتی تا توالتم با تو بیام که نکنه ازت خطایی سر بزنه؟! جیسس فاکینگ کرایست!!!!
حق داشت! به نظر خودم هم جیسس فاکینگ کرایست! با شرمندگی به علامت موافق بودن سر تکون دادم. این روزها بدون فکر به نتیجه ی کارم، زرتی انجامش میدم! و ماشالله نتایج تمام کارها یکی تخمی تر از اون یکی! اما کیه که براش مهم باشه؟
زیر لبی و به دانمارکی غر غر میکرد و غر غرهاشم خیلی دوستانه به نظرنمیرسید. حالا متنشو نفهمیدم چی میگه اما یه چیزی تو مایه های سخنرانی هیتلر بود هنگام جنگ جهانی… پس منم برای اینکه دم دستش نباشم، برای خودم قهوه ریختم و رفتم کنار پنجره. دور و ورای ۵ عصر بود و هوا تاریک. لبه ی پنجره خیلی عریض بود و آگوست دو تا پوست سفید گوسفند انداخته بود روش، که میشد بشینی لبه ی پنجره. و پاهاتو هم بذاری بالا. این قسمت از آپارتمانش منطقه ی مورد علاقه ی منه. با فنجون قهوه یه وری نشستم روی پوستها و پشتمو تکیه دادم به قاب. سردی شیشه روی بازوی چپ و پوستم تضاد دلچسبی با گرمای صورتم که میسوخت داشت. پس گونه و بینیم رو هم تکیه دادم به شیشه، که یه کم از سوزش سابیدگی ها کم شه. چراغای خونه رو خاموش کرده بودیم تا با نور شمع و چراغهای زیر کابینتهای بالا، فضا رمانتیک و آرامش بخش به نظر بیاد. هر چند الان فکر نکنم با این ریخت و قیافه ی من هیچکدوم آرامشی داشته باشیم. یه آهنگ ملایم و آرامش بخش هم تو بک گراند، داشت سعی میکرد که روحمون رو نوازش کنه…
بازتاب هیکل قشنگ آگوست که پشت به من داشت غذا درست میکرد، گاهی باعث میشد حواسم از دیدن خیابون پرت بشه و با تحسین نگاهش کنم. اونم هی برمیگشت و با ناباوری و اخم به من نگاه میکرد. قیافه اش عین همون روز من شده بود که برای اولین بار دیدمش. از شدت تعجب دهنم وا مونده بود طوری که خودش چونه امو داد بالا و دهنمو بست. همیشه بهم میگه این صحنه واقعی ترین عکس العملی بوده که تو تمام زندگیش دیده و همون لحظه فهمیده بود که برای من خیلی جذابه! حالا نه اینکه بگم من پوخی هستم ها… اما انگار اعتماد به نفس از مال من پایین تر هم پیدا میشده…
اونموقع که آگوست رو دیدمش، حالم از لحاظ روحی خیلی بد بود. آگوست رو هم که نمیشناختمش. سر همونم، همون لحظه ی اول میدونستم که چون این دفعه، تنها باریه که قراره بتونم با همچین مردی که به شدت خارج از لیگ منه سکس کنم، دلم میخواست همه چیز و همه جور سکسی رو باهاش امتحان کنم. میدونستم هر چی بگه نه نخواهم گفت. بخصوص که آدمهای قبلی حسابی بهم آموزش داده بودن که بمون نیستن! آدمهایی که اونقدر بزرگ نشدن که بخوان رک و راست حرفشونو بزنن. بگن من فقط دنبال سکسم. الان حال و موقعیت ارتباطی بیشتر از سکس رو ندارم…
-شادی؟ غذا حاضره بیا… گاد!
برگشتم سمتش. تو نور رمانتیک خونه چشمهای سبزش برقی از وحشت میزدن. آیلند رو با سلیقه چیده بود. رفتم و نشستم پشت آیلند. انصافا خوشمزه درست میکرد غذا رو. خیلی وقت بود ماکارونی نخورده بودم و اینم عطرش منو مدهوش کرد:
-ممنون! چه بوی خوبی میده!
-فقط خواهشا سریع بخور برو!
خنده ام گرفت. مشغول خوردن شدم. اونم همینطور. گفتم:
-خیلی بد شده؟
جوابمو نداد اما طوری با انزجار بهم نگاه میکرد انگار که میترسید کک و مکها از صورت من به اون حمله کنن!
-نخند دختره ی احمق! ببین خودشو چیکار کرده!
واقعا مزه ی ماکارونیه و قیافه ی آگوست خیلی چسبید! بعد از شام تلویزیونو گذاشت رو کانال اخبار. منم خودمو چپوندم کنارش و زیر بغلش. با دست چپش آروم موهامو ناز میکرد و گاهی فرق سرمو میبوسید. منم موهای نرم روی سینه اش رو از زیر تی شرتش میمالیدم. زیر دستم انگار ابریشم لیز میخورد. کیف میکردم. وقتی دید خبرها به درد نمیخورن تلویزیونو خاموش کرد:
-این از اخبار دنیا… اینم از دوست دخترم… هر جا چشم میگردونم فاجعه اس!
مردم از خنده! اونم خنده اش گرفته بود:
-که دندونهات میخاره منو میبـ… نه! نمیتونم! انگار ساتیریاسیسم مداوا شد!
-عه؟! واقعا دیگه سکس نمیخوای؟
-نه… دارم فکر میکنم چه جوری میتونم بی درد و خونریزی کیرمو بِبُرم بندازم بره…
-پس راه مهار کردن جنابعالی اینه؟ یادم می مونه…
حس خوبی بود اینکه مثل یه دوست میتونستم تمام چیزهایی که برام اتفاق میوفتاد و احساسمو و چیزایی که دوست داشتم تجربه کنم رو، بهش بگم. حتی یکی دو تا از داستانامم براش خونده بودم. که البته برای آگوست بیش از حد عرفانی به نظر رسیده بود. از زبون مرد مینویسی حشرش کو پس؟ یا اینجاش با سینه های زنه کم ور رفتی! در کل از اینکه سر به سرم میذاشت خوشم می اومد. شیطنتم گل کرده بود:
-آقای هاگِن؟
-درد!
-یادته دفعه ی اول که همو دیدیم تو کشیش شدی؟
-خوب؟
-خیلی برام جالب بود وقتی مثل قصه اولشو تعریف کردی…
دراز کشیدم رو مبل. سرمو گذاشتم رو رون پاش و از پایین خیره شدم بهش. نگاهش به رو به روش بود و معلوم بود داره فکر میکنه. همونطوری هم موهامو ناز میکرد. استفاده از اسم فامیلیش برام جذابیت خاصی داشت. یه جور احساس غریبگی طبیعی و از نوع دلچسب. ادامه دادم:
-اونروز انگار به خواسته هام و فانتزیهام جهت دادی… چند وقتیه که روی یه فانتزی گیر کردم…
-فانتزی دختری با کک و مک قرمز؟
-عه؟! بسه دیگه! ۶۰ سالته خرس گنده! از چهار تا دونه کک و مک میترسی؟
-این آبله مرغونه!
-اذیت نکن!! جنگ جهانی دوم بود و من برای اینکه در امان بمونم به یه مدرسه ی کاتولیک پناه برده بودم که از خطر در امان باشم…
-تو؟! چیچیت در خطر بود؟ هر کی قیافه ی تو رو میدید در جا سکته میکرد که…
-آخه من یهودی بودم… از طرف آلمانیها خطرناک بود…
-هاه! شنیده بودم هیتلر به خاطر یه دختر یهودی از یهودیها بدش می اومده… حتما دختره تو بودی… بدبخت ازت میترسیده! اونوخ مدیر مدرسه چرا قبولت کرد؟
-نمیدونم… چرا قبول کردی منو؟ همیشه برام سوال بوده! چرا من؟
پوفی کرد و لبخند قشنگ و کمی نگرانش رو پاشید تو صورتم.
-دیوونه! اولین بار که دیدمت، توی عکس پروفایلت… نگاهت پر از درد بود و حالت صورتت یه جوری بود که حس کردم میگی شوخی ندارم! اولین زنی بود که عکسش سکسی و لخت نبود. حتی زحمت نداده بودی به خودت، یه لبخند بزنی… نمیدونم چرا دیدن عکس پروفایلت خیلی ناراحتم کرد… انگار صاحب این عکس، مثل سالها پیش خودم، از جهنم برگشته… جوری که اصلا حشرم به کل خوابید! مثل همین الان…
بی اختیار لبخند زدم. چه عجب بالاخره یکی حال منو دید؟! ادامه داد:
-فردا صبحش که بیدار شدم باز هم حالم گرفته بود! راستش خیلی عجیب بود برام! نمیفهمیدم یه عکس، اونم یکی که نمیشناسمش، چرا باید اینقدر روم تاثیر منفی بذاره؟! تمام اون روز رو سر کار داشتم عصبانی به اون عکسها فکر میکردم… ریده بودی تو روزم… البته دیگه قیافه ات یادم نبود اما احساسی که گرفته بودم هنوزم سر جاش بود… شب تو لپ تاپم دوباره پیدات کردم… نمیدونم چرا حس میکردم دلم میخواد بدونم چرا اینجوری شدی… خیلی کنجکاو بودم… اما اولین بار بود که نمیدونستم چی باید بنویسم و از کجا شروع کنم… ده بار مسیج نوشتم اما اونی که میخواستم نشد! آخرش وقتی داشتم عکستو نگاه میکردم یهو با خودم گفتم، فکر نکنم یه همچین آدم جدی، دردشو بدون بازجویی بهم بگه… همونم جرقه زد تو سرم… بقیه اشو دیگه با مغزم فکر نکردم…
-الان هنوزم همون حسو به من داری؟
-نه… دارم فکر میکنم اگه بخوایم سکس کنیم باید پاکت بکشیم سرت!
خنده ام گرفت. برام جالب بود و البته عجیب! خیلی عجیبه که حتی با اینکه روحتم خبر نداره، اما یه غریبه اون بیرون هست که بهت فکر میکنه:
-خوب؟
-راستش عکس قبلی پروفایلم رو، اکثر زنها میپسندیدن و خودشون بهم مسیج میدادن…منم از بینشون انتخاب میکردم… دیدم اگه تو مسیج ندادی شاید خیلی برات دلچسب نبوده…
-من اصلا ندیده بودمت…
-همون… معلوم بود به هر دلیلی توجهت رو جلب نکرده بوده… پس یه عکسی گذاشتم که مطمئن باشم اگه بهت مسیج دادم نتونی نه بگی… حدسم هم درست بود… چند دیقه بعد جوابمو دادی…
– اونموقع ها من به کل گیج بودم و خیلی به چیزی دقت نمیکردم… چرا فکر کردی قبولت نمیکنم؟
-با نزدیک ۶۰ سال سن و یه قتل تو پرونده ی زندگی و در کنارش هم ترک شدن، خیلی اعتماد به نفس و حوصله برای آدم نمیذاره… این راز هم چیزی نبود که به یه زن بگم و بخواد درک کنه! قبلا یه بار با یه دختره که دوستش داشتم امتحان کردم، نتیجه اش واقعا چندش آور بود… سر همونم اصلا دنبال رابطه ی دائمی نبودم… با همه فقط یه شب بودم و تمام… چون هر روز که میگذره باعث آشنایی بیشتر میشه و گند گذشته در میاد و مردم باهات یه جوری رفتار میکنن انگار تنها گناهکار دنیایی و خودشون حضرت مسیحن!… اما وقتی تو هتل بهت گفتم چیکار کردم و تو رفتارت تغییر بدی نکرد… یکم آروم شدم…
خاطرات هتل محاله یادم بره… از یادآوریشون سرخوش دستشو آوردم سمت دهنم و وسط شصت و اشاره اش رو گاز گرفتم:
-آخ!!!! وحشی! به چه زبونی بگم این گاز گرفتنات درد میگیره؟ اَس هُل!!!!
همونجا که نشسته بود خم شد و در حالیکه پهلوهامو بغل گرفته بود، یهو پهلوی چپمو گاز گرفت. جیغم در اومد! خواستم از دستش فرار کنم اما محکم بین بازوهاش گیرم انداخته بود و فشارم میداد و بدون اینکه دهنشو برداره، همونجا رو روی پهلوم گاز میگرفت. لامصب مث زالو چسبیده بود به پهلوم… هم درد داشت هم قلقلکم می اومد.
-ولم کن!!!!! غلط کردم!!!!! آی!!!!!! دیگه گاز نمیگیرم!!!
یکی دو تا زانو خورد تو ملاجش که ولم کرد. هر چند قصدی نبود اما خورد. دوباره برگشت سر جاش. جاشو که رو پهلوم کبود و قرمز شده بود با دستم مالیدم. نشستم سر جام. منتظر حرکت بعدیم بود. دستامو به علامت تسلیم دادم بالا:
-شلیک نکن! اسلحه ندارم!
-اسلحه نداری؟! تو سر تا پات اسلحه اس!
خنده ام گرفت. ادامه داد:
-ولی خوبه… یه کم گوشت آورده پهلوهات… خوشم اومد! فقط خواهشا مربیتو گاز نگیر!
-سعی میکنم!
-لطف میکنی!
یه نگاه جدی بهم انداخت:
-میدونی اگه مثل فانتزیت مدیر مدرسه بودم و تو رو قبول میکردم چی میشد؟
-یس! بگو!
-جای تو بودم اینقدر خوشحال نمیشدم… اونوقتها تنبیه فیزیکی دانش آموزها خیلی رسم بود… فکر کنم تو از اون بچه هایی بودی که تمام مدت قرار بود به خاطر آتیش سوزوندن تو دفتر من باشی…
نیشم باز شد:
-منم! آقای هاگِن، مدیر مدرسه امون، از بس سکسی و خوش قیافه بود، احتمالا هر خلافی میکردم که تمام مدت تو دفترش باشم… هی تنبیهم کنه… اسپنک پشت اسپنک!
صورتش یهو خیلی جدی شد. انگار یکی دیگه رو داشت میدید. بهش حق میدادم:
-اسپنک؟ اون موقع ها زدن با ترکه های چوبی مد بود کوچولو… اصولا خود معلمها شاگردهای خاطی رو میزدن… اما احتمال قوی بهشون میسپردم تو رو بفرستن پیش خودم…
– چرا؟ از من خوشت می اومد؟
-با این قیافه؟! شوخی میکنی! از بس که زبون نفهمی! قرار بود بدجوری لجمو در بیاری… فکر کردی من تو رو از دست آلمانیها نجات دادم که بیای مثل جذام بیوفتی به جون خودم؟
نیشم باز بود. بلند شد و رفت دستشویی. از خدا خواسته موبایلمو گرفتم دستم و همونجوری که به شکم دراز کشیده بودم مشغول بازی شدم. حواسم به اطراف نبود اما کمی بعد صدای پای آگوست رو میشنیدم که برگشته و داره اینور و اونور میره. تا اینکه دیدم صدای پاهاش داره میاد سمت من. پاهامو جمع کرده بودم زیرم که بلند شم بتونه بشینه، که یهو یه درد تیز و دراز با صدای فیششششش، نشست رو باسنم! آتیش گرفت جاش! موبایل از دستم افتاد. سریع برگشتم طرفش! یه خط کش مانند نازک شبیه ترکه تو دستش بود.
-چیکار میکنی؟!
چشماش میخندید. یه جور شیطنت بار. لحن صداش هم پر از تمسخر بود:
-حواست نبود؟ دردت اومد؟ اُ!!
به شدت دنبال شر میگشتم. بلند شدم از روی مبل و در حالیکه دستمو گذاشته بودم رو باسنم گفتم:
-من کاری نکردم که! چرا زدی؟
صورتش حالا دیگه خیلی جدی بود. گوشمو محکم گرفت و کشید. با گردن کج مونده بودم. صورتمو کشید سمت خودش. گوشم تو دستش آتیش گرفته بود:
-اینجا مدرسه ی شبانه روزی آقای هاگنه، دختره ی کک مکی عجیب غریب! اینجا قوانین و مقررات داره! حالا که من اینجا بهت پناه دادم پس موظفی که تمام مقررات رو مثل دخترهای دیگه رعایت کنی! حالا دستاتو بذار روی دسته ی مبل و خم شو!
گوشمو ول کرد. با اینحال کاری رو که میگفت نکردم. یه دستم هنوزم روی جای ضربه رو باسنم بود. اون یکی رو گوشم. چونه امو گرفت تو دستش و جدی گفت:
-اگه خودت خم نشی خودم یه جوری میزنمت که بشکنی خم شی… تحملمو امتحان نکن!
چونه امو هول داد. تن صداش ملایم و همزمان به شدت اخطاری بود. جوری که کرک و پرم ریخت. خوبی آگوست اینه که بی اختیار باهاش میرم تو نقشم! خودمو تصور کردم که واقعا تو دفتر آقای هاگن، مدیر مدرسه ی شبانه روزی ام. انگار تازه حس میکردم این فانتزی در واقعیت چقدر وحشتناک و بی رحمانه میتونه باشه. یه فانتزی که برای خیلیها در اون زمان، واقعیت داشته. بیرون جنگ جهانی دوم و ناامنی! بی خبر ازخانواده! تنها و بدون دوست، تو یه مدرسه ی شبانه روزی بین یه مشت غریبه! و آقای هاگن مدیر بی رحم مدرسه که کوچکترین چیزی رو بازخواست میکرد! بدتر از همه ریخت و قیافه ام! یه لحظه پشمام واقعا ریخت البته نه به خاطر موضوع. بیشتر احساس بی کنترل بودن بود که منو میترسوند. امشب اصلا حس و حال هیجان اینجوری نداشتمگویا. واقعا گفتم:
-ببخشید آقا! قول میدم دیگه تکرار نشه! قول میدم دختر خوبی باشم!
خم شد تو صورتم.
-هر دومون هم خیلی خوب میدونیم که تو این قولها رو از صمیم قلب نمیدی…
-باور کن!
-من فقط به یه چیز باور داشتم قبل از تو… اونم تاثیر تنبیه بود! اما از وقتی تو رو دیدم فهمیدم حتی با تنبیه هم نمیشه تو یکی رو سر به راه کرد… یادته تو قایق هم به من قول دادی حرف گوش کنی؟
-بله…
-حالا خودت بگو! میشه رو حرفهای تو حساب کرد؟
-نه…
-رو حرفهای من چی؟ یادته باهات چیکار کردم؟
با یاد آوری قضیه ی قایق موهای تنم سیخ شد:
-بله…
-پس نتیجه میگیرم که تو عمدا منو اذیت میکنی که برینی تو اعصابم!
دیگه منتظر من نشد. پشت گردنمو با یه دستش گرفت و خمم کرد و با اون یکی دست با همون ترکه مانند، همونطوری که پهلوم ایستاده بود، محکم شروع کرد به زدن از رو شلوار استرچم. میدونستم اگه بهش بگم الان خیلی درد دارم، دلش به رحم میاد اما سادیسمم گل کرده بود و ضربه هاش به شدت به نظرم سکسی می اومد! خیلی دلم میخواد بدونم دور و بری های آگوست که از زندگی خصوصیش خبر ندارن، راجع به این آدم چه دیدگاهی دارن؟ یه مرد جدی و خوش تیپ و ترکیب فقط، که مجرده؟ اوف! از اینکه رازش رو فقط با من تقسیم میکنه، ضربه ها لذت بیشتری پیدا کردن…
-۱! ۲! ۳!…
درد ضربه ها پیش درد خودم چیزی نبود… هی میگفتم الان دیگه دست نگه میداره اما اونقدر ادامه داد تا رسید به چهل. البته خیلی از ضربه ها رو اصلا نفهمیده بودم از بس فکرم مشغول بود. اگه یکی منو ببینه چی؟ در ظاهر فقط یه زن معمولی و ساکت رو میبینه که تو خودشه؟ چقدر آدم کسالت باری باید به نظر بقیه برسم…
وقتی برگشتم سمتش، نگاهش جدی و به شدت غریبه بود. انگار واقعا یه دختر غریبه بودم براش. بی اختیار با خودم فکر کردم چه عالی! تو نور کمرنگ هال، چهره اش با سایه روشن خیلی جذاب تر و با ابهت تر به نظر میرسید. چوب رو پرت کرد اونور رو مبل. داشت از بالا تا پایین براندازم میکرد. چقدر ما دو تا اخلاقامون شبیه همه!
-آقای هاگن؟ میتونم یه چیزی بهتون بگم؟
نگاهش یه جوری بیتفاوت بود. انگار مهم نبود حرفم براش. در هر صورت نگاهش تغییر خاصی نکرد:
-چی؟
-من… شما رو دوست دارم…
ابروهاش رفت بالا. یه لحظه انگار نتونست بفهمه منظورم واقعیه یا همینجوری الکی. البته خودم هم نفهمیدم واقعی گفتم یا الکی. همیشه، ته دلم یه حسی بهش داشتم که اونقدر آغشته به ترس بود که نمیشد دقیقا اسمشو امید گذاشت. به طرز احمقانه ای امیدم از دوست داشتن و دوست داشته شدن بریده شده و همزمان هم از هم آویزونیم. حرفی که مرد زد کمکی به حس و حالم نکرد. جدی گفت:
-عشق یه دختر یهودی به یه آفیسر آلمانی به نظرت تهش چی میشه؟
هَ؟! خودم و فانتزیم با هم پوکیدیم! جوری گفت که یه لحظه واقعا باورم شد. کمی خودمو کشیدم عقب. اونم یه قدم جلوتر اومد:
-چیه؟ ترسیدی؟ حالا بازم دوست داری همه اش پیش آقای هاگن باشی؟
-فانتزی مال من بود!!! نميتونی عوضش کنی!
-واقعا؟ اما این کاریه که تو تمام مدت با من میکنی… چیه؟ داروی تجویزیت خوشمزه نبود؟
حالا میفهمیدم آگوست برای چی عصبانی میشد و حقمو میذاشت کف دستم… تو دنیایی که مال منه، روی همه چی کنترل داشتم اما الان حس نداشتن کنترل دیوونه ام میکرد. تو ذهنم بارها این فانتزی رو مرور، و حتی زندگیش کرده بودم اما الان؟! مونده بودم چی بگم یا چیکار کنم. فانتزیم برام ناآشنا شده بود! مثل جملاتی که بی اختیار پریدن بیرون:
-معلمها میدونن که؟ تو آلمانی هستی؟
به علامت نفی سر تکون داد.
-فقط تو میدونی و حق نداری به کسی بگی!
-دوس ندارم اینو!
-منم خیلی چیزها رو دوست ندارم اما تو! مجبورم میکنی… چیه؟ خوشت نیومد؟
دوباره ترکه رو برداشت و در حالیکه میزد کف دستش، خیره شد به من.
باید فکر میکردم اما هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید. یه ضربه ول کرد طرفم و باعث شد مخم کار بیوفته. نمیدونستم چی بگم. انگار که بخوای یه فیلمو از نصفه شروع کنی به دیدن. شنیدی فیلم راجع به چیه اما تا الانشو ندیدی چه اتفاقاتی افتاده. با صداش به خودم اومدم:
-تا حالا ندیده بودم اینجوری گیج بشی کوچولو…
یهو در حالیکه لبخند میزد، پنجه اشو کرد تو موهام و موهامو به هم ریخت. با دیدن لبخند قشنگش، حس کردم این یه بازیه برای من، با یه همبازی که ازش خوشم میاد و حواسش بهم هست… این بازیها، حالا هر چقدرم که خشن، مثل بازی بچه گرگه. که نیروی بدنی و مقاومتش بالاتر میره. فقط، با این گرگ گنده تر از خودم در افتادم، خدا آخر عاقبتمو به خیر کنه. بخصوص که آگوست طوری منو میبره تو نقش، که زمان و مکان یادم میره. مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکنم و میشم همونی که داریم نقششو بازی میکنیم.
-تو یه ناتزی هستی؟ یه ناتزی که… که…
بی اختیار تمام عکسهایی که از جنگ جهانی دوم دیده بودم جلوی چشمام رژه رفت. قبرهای گروهی…
-چی شد؟ تا دو دیقه پیش که داشتی واسه ام غش و ضعف میکردی که… عشقت به همین سرعت تبدیل شد به نفرت؟ واوووو! عجب عشق عمیق و پاکی!
-این تا قبل از این بود که… من نمیدونستم تو یه آفیسر آلمانی هستی!
-هر چی قبلا بودم مهم نیس! الان مدیر مدرسه ام و تو رم آدمت میکنم! حتما شنیدی ما آلمانیها به نظم و انضباط خیلی اهمیت میدیم!
نمیدونم چرا دلم میخواست بدونم چرا و چه جوری خودشو به عنوان مدیر اینجا جا زده. چه جوری شده که هیشکی نمیفهمه این مرد یه آفیسر آلمانیه؟ سوال خیلی تو سرم داشتم و موضوع طوری پیچیده شده بود که بی اختیار تمرکزمو کامل از دست دادم.
یهو یاد فیلم پیانیست افتادم. یاد اون آفیسر آلمانی که به پسره غذا داد و کمکش کرد زنده بمونه… هیچ وقت صحنه ی مربا خوردن پسره رو یادم نمیره… دو انگشتی دستشو کرده بود دهنش و لذت شیرینی مربا رو تو دهنش حس میکردم! شاید این آفیسر هم یه جورایی همونجوری شده بود؟ در هر صورت این آفیسر هم به من پناه داده بود… دوباره بی اختیار محبتش افتاد به دلم. حداقل کاری که از دستم بر می اومد این بود که اجازه بدم گند بزنه تو فانتزیم. برای یه بار هم که شده خودمو کامل گذاشتم در اختیارش! کاری که تا حالا هرگز نکرده بودم. در این لحظه فقط یه چیز مهم بود و اونم قدردانی از حمایت و محبتی بود که بهم شده بود… با خودم فکر میکنم یه عالمه قانون داره این مدرسه، که خیلیهاشو نادیده گرفتم و مستوجب تنبیهم! نباید جواب محبت مدیر اینجا رو، با نافرمانی از اوامر و قوانین میدادم…
-هر چی شما بگین آقای مدیر…
-برو تو اتاق خوابم…
نگاهش کردم. صورتش جدی بود. لحنش هم همینطور. رفتم تو همون اتاق که دوربین داشت. صدای پای آگوست هم که با فاصله پشت سرم می اومد رو میشنیدم. وقتی رسیدیم تو اتاق، درو پشت سرمون بست. چراغو روشن کرد. برگشتم سمتش. منتظر دستورش بودم:
-به نظرم تا الان هم با تو فقط وقتمو تلف کردم… تو لازم داری، جور دیگه زبون منو بفهمی… لباساتو در بیار!
تی شرتم رو در آوردم. بعد هم نوبت شلوارم بود. هر جفتشو ازم گرفت و انداخت روی صندلی پشت میز کامپیوتر. برگشت سمت من و یه دور دورم چرخید و بالاخره جلوی روم متوقف شد. خواستم ابراز پشیمونی کنم، اما انگشتشو گذاشت رو لبام:
-ششششش!
بی اختیار مچ دستشو گرفتم و از رو ربم کشیدم و سریع لباشو بوسیدم. انتظارشو نداشت گویا. خودم هم انتظار نداشتم که مث یه دختر نوجوون و عاشق، قرمز بشم. همونطوری که نگاهمون تو هم گره خورده بود، کمی نزدیکتر شد بهم و دهنشو گذاشت رو گوشم. زمزمه ی گرمش باعث شد خیس بشم:
-میتونم بفهمم که یه دختر پر از هورمون و حشری هستی اما میدونی معلمهای اینجا راهبه هم هستن؟ میدونی اگه بفهمن با من سکس داشتی برات گرون تموم میشه؟
با اینکه تو دلم ذوق مرگ شده بودم، اما بازی رو ادامه دادم و به تکون دادن سرم اکتفا کردم. حاضر بودم به خاطر سکس با آقای هاگن هر خطر و تنبیهی رو قبول کنم. دستاش رو تنم سُر میخوردن. ملایم و گرم. تا رسیدن به پشتم و متوجه شدم بند سوتینمو باز کرد. موهامو از رو گردنم زد کنار و آروم مشغول بوسیدن گردن و گوشم شد. احساس خوبی داشتم. و آهی که بی اختیار میکشیدم. صدای گرمش دلنشین بود:
-دختر بد… ساکت…
یه چند لحظه ازم جدا شد. تیشرتشو سریع در آورد. بعد هم شلوارشو باز کرد و در آورد. دوباره دهنشو گذاشت رو گوشم:
-گاز گرفتنو خیلی دوست داری؟ منم مث خودت گاز گرفتنو دوست دارم…
منو چرخوند. دقیقا همونجایی رو که گاز گرفته بودم پشت بازوش، رو بازوی خودم گاز گرفت اما خیلی محکمتر از من.
-آی!!!!!!
-شششششش! دفتر من نزدیک خوابگاه دختراس… اگه صدای جیغت بره بیرون، برات بد میشه کوچولو! هر چند حدس میزنم دوستهای فضولت الان پشت در گوش وایسادن… میخوای دخترا یا معلمها بفهمن چیکارت میکنم؟ میخوای حرف در بیاد پشتت؟ نمیترسی بندازنت بیرون؟
بعد هم از همون پشت، لباشو محکم گذاشت پس گردنم و به شدت شروع کرد به مکیدن! پاهام سست شد.
-آخ…. کبود نکن! گردنمو! آخ!!!!!!!
دهنشو همونجوری بدون اینکه از رو پوستم برداره، در نهایت درد روی پوستم که میکشید حس میکردم جای دندونهاش داره زخم میشه. طوری که اون میمکید و دردش، ندیده میدونستم قراره کبود بشه. تا اینکه دهنشو از رو پوستم کشید. صداش پر از بدجنسی بود:
-از فردا همه ی مدرسه میفهمن من باهات چیکار کردم… برگرد…
برگشتم طرفش و نگاهم که افتاد تو نگاهش دیدم داره گلومو نگاه میکنه. دیگه امکان نداشت بذارم جلو رو… دستامو گذاشتم رو شونه هاش و با شدت تمام هولش دادم.
-عه؟ بعضی ها انگار قدرت بدنیشون بالا رفته! هیم! خوشم اومد!
یهو جفت مچ دستامو گرفت و با دستاش پشتم نگهداشت. چسبیده بود به من و قدرتش خیلی زیاد بود:
-با اینحال هنوزم من از تو قوی ترم کوچولو!
و با خیال راحت مشغول گرفتن گازهای ریز از گردنم شد. انگار یه چند روزی مجبورم یقه اسکی بپوشم. باز خدا رو شکر زمستونه! یادم باشه تابستونها حرصشو در نیارم!
حالم جوری بد شده بود با کاراش، که داشتم دیوونه میشدم! نمیدونم چرا تو این لحظه دوباره سوزنم رو تمام فانتزیهام گیر کرده بود! یه لحظه این یه لحظه اون! دلم میخواست مثل همون دفعه ی اول، همه چیزو باهاش تجربه کنم. سرشو بلند کرد و خیره شد تو چشمام. شیطنت و بدجنسی چشماش بیداد میکرد. منم حالم بد بود و همزمان مثل یه دختر ۱۴، ۱۵ ساله خجالت کشیدم. لبخند پهنی زد و هولم داد سمت تخت. محکم افتادم به پشت. اومد سمتم و خم شد روم. خودمو کشیدم بالاتر. اونم با من می اومد. یهو سینه امو گرفت تو دهنش و آروم شروع کرد مک زدن و گاز گرفتن. بی اختیار جیغم در اومد! دستشو محکم گذاشت رو دهنم. خودشو کشید بالاتر و صورتشو فشار داد به گوش و گردنم. هم قلقلکم می اومد هم حالم خراب میشد. بخصوص از حرص و شهوتی که تو صداش بود، طوری خراب شده بودم که نفسم بند اومده بود.
-باید باهات چیکار کنم که بفهمی باید قوانین منو رعایت کنی؟ هیم؟
دستامو حلقه کردم دور گردنش و گردنمو کاملا جلوی دهنش گذاشتم که کبودم کنه. حالم طوری بد بود که برام مهم نبود ردش رو تنم بمونه… خیلی برای من اتفاق نمیوفته که به قول اکثریت بخوام حشری بشم اما وقتی هر هزارسال یه بار این اتفاق میوفته، دیگه برام مهم نیس چی میشه و چیکار میکنیم… به قول آگوست وقتش که اومد عزاشو بگیر… منم الان نمیتونستم بفهمم چرا نباید کبودم کنه؟ مگه پارتنر هم نیستیم؟ از چی خجالت میکشم؟
از طرفی هم فکر اینکه اون بیرون دخترا یا معلمها صدامو بشنون کمی نگرانم میکرد و خیلی هم هیجان زده! واقعا تو مدرسه ی شبانه روزی بودم. همون دخترکی بودم که از درس و مدرسه و معلمها و شاگردهای اینجا حالش به هم میخورد. خیلی وقتها به سرم میزد یه شب فرار کنم، اما عشق آقای هاگن نمیذاشت. یعنی بالاخره فهمید دلیل اینهمه شیطنت چیه؟ ترتیب اثری میده یا نه؟ تو همین افکار بودم که از روم بلند شد. کجا میری؟ نرو! اما آقای هاگن رفت و از روی میز کامپیوتر یه خط کش چوبی بلند برداشت و اومد طرف من. زمزمه کرد:
-چهار دست و پا… پشتت به من باشه… شرتتم در بیار… بعدم صورتتو بچسبون به تخت…
وقتی کارم تموم شد یه ضربه ی نسبتا ملایم با خط کش بهم زد که متوجه شدم هم خط کش سفته هم دردناک. با صداش به خودم اومدم:
-دخترای دیگه که پشت در اتاق منتظر شنیدن صدای تنبیه دوستشونن بشنون صدای دوستشونو…
ضربه ی بعدی محکمتر بود و صدای بلندی ایجاد کرد. شترق! اما حواسم پرت تر از این حرفها بود که بخوام دل به خوردن ضربه ها یا سوزششون بدم. یعنی این مرد مجرد بود؟ یا زن و بچه داشت؟ چقدر دلم میخواست داستان زندگیشو بدونم! شَرَق!
-۵! ۶! ۷!…
این رابطه پنهانیه هر چی که هست یا هر اتفاقی امشب بین من و این آفیسر آلمانی بیوفته، یه رازه که هیشکی حق نداره بدونه! چقدر داشتن همچین رازی هیجان انگیز و سکسی بود! این مرد به نظرم پرفکشن محض بود! نهایت جذابیت! بینهایت سکسی و در عین حال رفتارش جوری بود که میدیدم سکسی بودنشو بر علیه سادگیِ من استفاده نمیکنه! مجبورم نمیکنه نگران باشم که نکنه یکی از من بهتر لازم داره… ناخودآگاه برای اولین بار تو کل زندگیم احساس حسادت عجیبی میکردم.
-دخترهای دیگه رو هم همینطوری تنبیه میکنی؟
-نگران نباش… ماشالله رکورد داری تو اومدن به دفتر من! ۱۱!… ۱۲!…
تو این مدت، نمیتونم حتی به تعداد دو تا انگشتهای دستام بشمرم چند بار با زبون بی زبونی، سعی کردم بهش نشون بدم که میتونه باهام سکس کنه! وقتی تو دفترش تنها بودیم و دستمو میزدم به رونش… یا بازومو میگرفت تو دست قوی و مردونه اش، تن دخترونه و جوونم با تمام سلولهاش جیغ میکشید و التماس میکرد برای تماس مردونه ی تنش با تن نحیفم! هر باری که پیشش می اومدم، کار بدتری کرده بودم اما آقای هاگن انگار مقاومت میکرد و نمیخواست بفهمه که چقدر میخوامش…
-۲۴! ۲۵! ۲۶!
با سرعت برگشتم طرفش. دستش تو هوا متوقف شد. نگاهش پرسشی بود. بی اختیار نالیدم:
-چطوری بهت بفهمونم که اینجا برای تنبیه شدن نمیام آقای… هاگن؟
با نهایت بدجنسی گفت:
-نکنه برای خلافهات منتظر جایزه ای کوچولو؟ متاسفم! اینجا فقط تنبـ…
رو تخت جلو رفتم و خودمو رسوندم بهش و قبل از اینکه بتونه عکس العملی نشون بده از گردنش آویزون شدم. اومد جلوتر که نیوفتم. لبام محکم رو لباش بود. وقتی ازش جدا شدم، با زبونش دور لباشو خیس کرد. نگاهم از صورتش لغزید روی موهای طلایی و نرم سینه اش. آخ لعنت به اندام این مرد! اما انگار هنوزم قصد نداشت دست از بدجنسی برداره:
-بگو ببینم؟ حالا که برای تنبیه نیومدی… برای چی اومدی؟
-خجالت… میکشم…
-بین خودمون می مونه کوچولو… چیز خاصی میخوای که هی زرت و زرت پیش منی؟
سرمو انداختم پایین. برام سخت بود گفتنش. اومد نزدیکتر و چونه امو داد بالا. پوست شکمش چسبید به پوستم:
-بگو… اینجا غیر من و تو که کسی نیس… بگو… چی میخوای از من؟
-تو رو…
لب پایینشو گاز گرفت. کارش اونقدر سکسی بود که همون لحظه از خوشی خودمو انداختم به پشت. راستش خودم هر کاری میکنم، یا جلوی آینه لب پایینمو گاز میگیرم اصلا سکسی نمیشه نمیدونم چرا. اما آقای هاگن استاد این کاره لامصب! بلند زد زیر خنده:
-دخترک احمقِ خودم! همین کاراته که منو دیوونه میکنه! باور کن اگه تا حالا صد دفعه نکرده بودمت، حاضر بودم شرط ببندم اولین باره قراره با یه مرد بخوابی! تو چرا اینقدر شوتی؟
-خرابش نکن! دفعه ی اولمونه!
دوباره صورتش جدی شد. شورتشو در آورد و اومد روی من روی تخت. دو تا دستاش ستون شده بودن دو طرف شونه هام. و دو تا زانوهاش دو طرف رونهام. همونطوری با فاصله ازم بی حرکت مونده بود و جدی تو چشمام نگاه میکرد.
-اگه با من بهت خوش بگذره، نه تنها عبرت نمیگیری بلکه بدتر میشی! تو دو راهی گیر کردم الان چیکارت کنم…
شهوتی که تو نگاه و صورتش بود واقعا به طرز غیر قابل باوری خواستنی کرده بودش برام.
-اما از طرفی هم فکر میکنم احتمالا اگه اون چیزی رو که میخوای بهت بدم، شاید آروم و قرار بگیری… شاید هورمونهای دخترونه اته که نمیذاره گوشهات بشنوه من چی میگم…
یعنی درست میشنیدم؟ یعنی امکانش بود؟ نمیدونستم نیازم بهش عشقه یا هوس پس تا پشیمون نشده بودم، سریع بازوهامو حلقه کردم دور گردنش و کشیدمش سمت خودم. مقاومت نکرد. با تمام سنگینیش خودشو انداخت روی من. نگاهش زوم کرده بود توی چشمام.
-دختر کوچولوی احمق… پس تا تهش هستی؟
چشمامو بستم و لبامو گذاشتم رو لباش. همراهیشو حس کردم. عاشق صدایی بودم که موقع سکس از گلوش ایجاد میکرد. یه جور (ایم) های مداوم و پر از رضایتِ جهت دار. صدایی که بهم اطمینان خاطر میداد که دارم کارمو درست و لذت بخش انجام میدم. صدایی که نشون میده صاحبش از اینجا بودن با من راضیه! با صداش منم آروم گرفتم. اینجا بین من و مدیر، مدیر بود که با تجربه بود و میدونست چیکار میکنه. آخ چه تضاد دلچسبی بود نرمی لباش و زبری چونه و ریشش اطراف لبام. دستامو ول کردم دو طرفم. متوجه شدم انگشتاشو با لمس بازوهام رسوند به انگشتام و رسوندشون به هم، بالای سرم. دو تا مچهامو چسبوند به هم و با دست چپش محکم بالای سرم نگه داشت. کمی ازم فاصله گرفت. کاملا مشخص بود که دیگه هیچ چیزی به جز سکس براش مهم نیس… کلافگی و بی طاقتیش از نگاهش میبارید.
-این یه رازه بین ما… تو که نمیخوای من کارمو از دست بدم؟
لباشو رسوند به گردن و گوشم و متوجه شدم که کمرشو کمی داد بالا و دست راستشو رسوند به آلتش. موهای تنم از شدت تمنا سیخ شده بود. با اینحال فقط ذهنی آماده بودم اما جسمی نه. نمیدونم چه مرگم بود.
-سردته؟ میخوای یه چیزی بکشم رومون؟
سر تکون دادم نه. لباش نزدیک گوشم زمزمه کرد:
-پاهاتو بنداز دورم…
کاری رو که خواست کردم. یه چند لحظه، با آلتش ملایم و مراقب میمالید بین پاهام. و یهو فرو کرد. کمی درد داشت که باعث شد ناله کنم اما خیلی سریع با لباش صدامو خفه کرد. یه چند لحظه که گذشت آروم مشغول حرکت شد. آخ! بالاخره با تمام وجودم، تمام وجود آقای مدیر اسرارآمیزمو تجربه کردم! از اون چیزی که ذهن بی تجربه ی دخترک تو شبهای بیقراری میگذشت، خیلی بهتر بود، همونجوری که حین تقلا داشت آه میکشید، گاهی حرفهای رکیکی که آغشته به تعریف از تنم بود رو میریخت تو گوشم. از خوشی میلرزیدم!
-دختر کوچولوی حشری… حال میکنی؟… به همون خوبی که فکرشو میکردی بود سکس با… من؟ هیم؟
همونطوری سر تکون دادم آره. حس خوبی بود احساس مچ دستام تو دست بزرگ و مردونه اش که بی رحمانه و با قدرت نگهم داشته بود و محکم خودشو میکوبید به من! منتظر یه سکس طولانی بودم که یهو متوجه شدم هنوز پنج دقیقه نشده، دستاشو ستون کرد دو طرفم. این حالتی بود که همیشه آماده میشد موقع اومدن. تعجب کرده بودم. کم کم آههاش محکمتر و صدادارتر شدن و با آه بلندی که کشید، اومدنشو متوجه شدم. بی حال افتاد روم. جفتمونم نفس نفس میزدیم:
-فاکین… شِت!
-حالت؟ خوبه؟ چرا اینقدر زود؟
همونجوری که نفس نفس میزد بریده بریده جواب داد:
-فکر نمیکردم کردنِ دزدکی یه دختر کک و مکی اینقدر هیجان انگیز باشه! فاک! مْحْ!
حالشو میفهمیدم. برای من هم خیلی هیجان انگیز بود و با این بازی از لحاظ روحی کاملا ارضا شده بودم که یهو گفت:
-صبر کن برم ببینم کسی گوش واینساده باشه پشت در… اونوخ من میدونم با تو…
چند لحظه بعد برگشت پیشم. لحاف رو از زیرم کشید و انداخت روم.
-میلرزی…
خودش هم اومد کنارم و زیر لحاف بغلم کرد. دست راستشو زد زیر صورتش و به پهلو رو به من دراز کشید. چشمای سبزش با هیجان خاصی به کک و مکهای صورتم نگاه میکرد. احساس کردم چیزی میخواد بگه:
-چیزی میخوای بگی؟
-اینا رو با چی اینجوری کردی؟
-با حنا…
-فقط همین یه رنگه؟
-نه قهوه ای و سیاه هم فکر کنم داشته باشه البته نمیدونم… چطور؟
-داشتم فکر میکردم… سکس با لیسبِت سالاندِر چه جوری میتونه باشه…
-همون دختری با تاتوی اژدها؟
چشماش برق زد. میدونستم دقیقا کدوم صحنه رو منظورشه. اما نمیدونستم کجا میشه از یکی خواهش کرد که روی کمرم اژدها رو با حنا نقاشی کنه…
پایان
نوشته: ای ول
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید