این داستان تقدیم به شما
اسمم فرشاد ۱۷سالمه من از بچگی یه دختر و دوست داشتم که همیشه وقتی میدیدمش می رفتم پیشش تقریبا ده سال از من بزرگتره ولی اون بعداز چند سال با عموم که تقریبا ۱۵ سال از بابام کوچیکتره ازدواج کرد اینجوری اومد تو خانواده ما باعث شد بیشتر وقتا ببینمش اون الان یه پسر سه ساله داره اونا خونه بابا بزرگم زندگی میکنن منم همیشه وقتی خونه بابا بزرگم میرم تقریبا همش پیش اونام با اونا نسبت به بقیه بیشتر راحتم مخصوصا زن عموم می دونست از بچگی دوسش دارم اما نمی دونست حالا که بزرگ شدم هنوزم چشمم دنبالشه یه شب که خونه بابابزرگم مونده بودم تو حیاطشون یه تخت دارن که بیشتر وقتا اون جا میشینم اون شب هم خوابم نمیبرد نشسته بودم اونجا زن عموم هم اومد آشغالاشونو بندازه بیرون اون تقریبا جلو ما هیچ وقت روسریشو هم در نمیاره اون شب هم فکر نمیکرد من بیرون باشم یه مانتو انداخته بود رو لباساش یه تاب تنش بود که سینه هاش از توش معلوم بود وقتی دید من نشستم اومد نشست پیشم آخه خیلی باهاش راحتم از پرسید چیزی شده منم چون دوس داشتم پیشم بشینه با هر حرف الکی سرگرمش کردم میدونستم عموم وپسرش خوابن من عکس از گوشی نشونش میدادم به همین خاطر نزدیک تر نشست تا ببینه دستشو گذاشت رو پام
حس عجیبی داشتم وقتی که باهام می خندید ناخودآگاه بوسیدمش بهم گف داری چیکار میکنی با کلی پیچوندن حرف بالاخره گفتمش دوسش دارم گفت من که شوهر دارم دیوونه شدی تو اما من از فرصت استفاده کردم و حسابی لباشو بوسیدم فرصت حرف زدن بهش ندادم نخواستم منصرفم کنه ماهاست که منتظر همچین لحظه ای بودم سینهاشو گرفتم سینه هایی که خیلی وقت بود چشمم دنبالشون بود همیشه وقتی باهام حرف میزد من حواسم بهشون بود عاشق این بودم واسه یه بار هم شده تو دستام بگیرمشون وقتی دست گذاشتم روشون چشماشو بست فهمیدم جای خوبی دست گذاشتم آروم خوابیدم روش دستمو بردم زیر لباسش سینه هاشو در آوردم با زبونم جلوی سینه هاش و لیس میزدم کیرم تقریبا رو کسش بود دستشو کشیدم گذاشتم رو کیرم اونم با دستش باهاش بازی می کرد آخ عجب حسی داشت با هر سختی و اصرار تونستم کامل لباسشو در بیارم خودمم تقریبا لخت شده بودم خواستم کسش و بخورم گف نکن این کارو ولی من اعتنایی نکردم حسابی خوردمش اونم کیر منو گرفته بود تو دستش کیرمو بردم جلو گفتمش تو هم بخورش گف من از این کارا نکردم اصرار کردم بخور دیگه اونم قبول کرد موهاشو از پشت گرفتم کیرم تو دهنش بود حسابی لیس زد واسم ،خواستم کیرمو بزارم تو کسش گف هنوز بچه ای نکن خوب نیس واست منم اصلن اینکاره نیستم ولی من توجهی نکردمو لباشو بوسیدم گفتمش من خیلی وقته منتظر همچین لحظه ای هستم آروم گذاشتم تو کسش عجب گرمایی داشت حسابی هم تنگ بود اونم صدای آه و آخش بلندشد
پاهاشو جمع تر کرد منم بیشتر فشار دادم پاهاشو هم چسبوندم به سینه ام کف پاشو هم با دست گرفتم کیرم کامل داخل رفته بود چندتا تلمبه زدم ولی من از کون هم میخواستم آخه کونش حرف نداشت همیشه وقتی راه می رفت از پشت نگاش میکردم میخواستم حالا که همچین فرصتی پیدا شده کمال استفاده رو بکنم فرصتی که خیلی وقت بود منتظرش بودم، درش آوردم بزارم تو کونش نزاشت گف من از کون نمیتونم دردم میکنه منم گفتم آروم میزارم دردت نگیره دیگه جوابی نداد کیرم و گذاشتم تو کونش آخ که چقدر تنگ بود انگار کیرمو مثل چسب به خودش گرفته بود چند بار تلمبه زدم آبم هم اومد ریختمش تو کونش ولو شدم روش اونم بی هوش افتاده بود رو تخت یه چن ساعتی در این حالت بودم که بیدارش کردم رف خونه بعد از اون شب گاهی وقتا باهم در ارتباطیم بیشتر وقتا وقتی میبنمش بغلش میکنم به یاد اون شب که هیچ وقت فراموش نمیکنم.
نوشته: خامنهای ننتو گاییدم
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید