این داستان تقدیم به شما
۱۵ یا ۱۶ ساله بودم که عاشق دبیر تاریخم شدم. یه زن بذله گو و شوخ بود. حدود ۴۰ ساله. پوست سبزه ای داشت با دماغ درشت ولی اخلاق نمکیش خیلی به دل مینشست. یه روز زدم به در پرویی و گفتم خانم چند تا بچه داری و چند سالته و اینا. اونم همشو جواب میداد. براش کادو و خوراکی می بردم و همه جوره هواشو داشتم و بهش محبت نشون میدادم وقتایی که مدرسه بود همش کنارش میموندم و به حرف میگرفتمش. یه بار اخرای سال که غمم گرفته بود تابستون قرار چی کار کنم ازش شماره خواستم اونم قول گرفت به کسی شماره شو ندم و قول دادم. هر روز بهش زنگ میزدم دوتا پسر داشت و من همه کار میکردم فکر کنه من دخترشم.
یه روز وسط حرفا دعوتش کردم خونمون قبول نمی کرد گفتم با خواهرت و خواهرزاده ت که همسن خودم بود بیا که آخرش قبول کرد. بعدشم عروسی برادرم دعوتشون کردم کلا ۱۰ نفر از خانواده ش دعوت کردم و همه اومدن. یه روز اونم گفت بیا خونمون ترشی درست کنیم. قبول کردم با سر رفتم حتی یه مقدار سبزی و خرده ریزم که لازم داشت براش خریدم. کلی با هم کار کردیم. انگار وقتی براش کار میکردم خنده ش میگرفت. سرویس بهداشتی، حموم شستم. جارو زدم گردگیری کردم. کار ترشی که تموم شد ۱۰ شب بود. پسراشم همش یه جور تحقیر آمیزی نگاهم میکردن. شوهرش همون موقع رسید گفتم شاید منو ببرن اما سفره شامو چیدن و بهم گفت افسانه جان اسنپ بگیر برو.
یه کم ناراحت شده بودم. از فرداش اصلا بهش زنگ نزدم ولی داشتم دیوونه میشدم همش منتظر یه تماس یا پیام از طرف اون بودم. خبری نشد بعد یه هفته زنگ زدم که اصلا به رو خودش نیاورد گفت باید ببینمت رفتم پیشش تا دیدمش پریدم بغلش بوسش کردم گفتم دلتنگت بودم اونم خیلی سرد و با خنده و شوخی ارومم میکرد. گفتم عیب نداره مثل دخترشم دیگه دوباره شروع کردم کمک کردن کلی کار کردم. پسرش اف اف صدام میکرد گفت برو ملافه های رختخواب منم عوض کن هی میومد بهم بر بخوره جلو خودمو میگرفتم. یه روز جمعه که میدونستم پسر بزرگ و شوهرش میرن کوه نیستن رفتم خونه ش. غذاشون املت بود که بیشتر شم پسر کوچکش خورد. بعد که غذا تموم شد ظرفارو شستم گفتم میخوام بهت آب طالبی بدم دوتایی با پسرش خندیدن. خواستم کمک کنم گفت نه راحت باش تعجب کردم تحویلم میگیرن. آوردن و خودشونم مشغول شدن هنوز ته آبمیوه م مونده بود که بیهوش شدم.
نمیدونم چقدر طول کشید بی هوشیم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم لخت لخت رو رختخواب پسرش که بو گند عرق میداد خوابیدم خودشم کنارم لخت دراز کشیده بود و پسرش داشت با وسط پاهام که خیس خیس بود بازی میکرد. پاشدم نشستم زدم زیر گریه که پسرش هولم داد. گفت اف اف جون کارمون تموم نشده میخوای بری؟ میخوای ابمیوه تو بخوری بخوابی؟ گفتم نه نه چیکار کردین گفت هیچی فقط حسام داره باهات بازی میکنه بذار آبش بیاد ببین خودتم خیس شدی بدنش خوشت اومده. پسرش پاهامو انداخت رو شونه هاش و دهنشو چسبوند به کسم و زبونشو تاب میداد که از خود بی خود شدم . کمرمو تکون میدادم. خودشم سینه هامو تو دستش میمالوند و گاهی لیس میزد. نگاهم افتاد به کسش. باورم نمیشد جلو پسرش اینطوریه. اگه تنها بودم با پسره قابل هضم تر بود برام.
پسره که شهوتش دیگه خیلی زد بالا اومد گفت مامان بیار. مامانه داگ استایل شد پسره کرد تو کسش. فر خورده بودم همزمان اومد روم و به لیسیدن کس و مالوندن ممه های من که معلوم بود خیلی چلونده شده بودن، ادامه داد. دست انداختم چوچولمو میمالوندم که هنوز ارضا نشده بودم که پسره ارضا شد و خالی کرد تو کس ننه ش. مامانه هم یه اوف اوفی میکرد کلا کیر پسره ده سانتم نبود. پسره ول شد زمین که مامانه اومد سراغ من. پاهامو گفت باز کنم خودشم پاهاشو باز کرد شروع کرد کسشو به کس من مالیدن. خوشم اومده بود یکم منم همراهیش میکردم که دستشو گذاشت رو چوچولش و مالید. منم کارشو تکرار کردم کسش یهو منقبض شد منم با حس سفتی کس اون ارضا شدم.
لحظه ارضا شدنمون کسامونو از هم جدا نکردیم و نبض زدن کس همو حس کردیم آب کیر پسرشو و آب خودش با آب من قاطی شده بود. کمرم در گرفت دراز کشیدم. پسرش که خوابش برده بود خر خر میکرد. پاشدم دستمال برداشتم. خودشم طاق باز خوابیده بود نگاهم میکرد. خودمو که پاک کردم دستمالمو با حرص پرت کردم سمتش. گفت تو که از ما بیشتر حال کردی جنده. گفتم خفه شو ازت شکایت میکنم خندید گفت بکن. رفتم خونه تو راه کلی اشک ریختم تا خونه رفتم حموم سریع خودمو شستم چیزی وارد کسم نکرده بودن سوزش و درد نداشتم ولی نگران بودم.
فرداش رفتم دکتر گفتم بی هوش شدم بهم تجاوز شده معاینه م کرد گفت چیزی نیست واژن و بکارتت سالمه. علامتی هم رو بدنت نیست که ثابت کنی اگه بعد همونجا مایع منی یا بزاق روت بود میومدی اکی بود ولی دوش گرفتی همه جاتو شستی. ناامید و کلافه بودم. رفتم اداره منطقه مدرسه مون اسمش گفتم و گفتم باهام چی کار کرده اونام گفتن برگه پزشک قانونی میخوای. ولی به گوشش رسیده بود که چی کار کردم پشت سرش. بهم پیام داد بیشتر از من ابروی تو داره میره مواظب باش.
دیگه ندیدمش مدرسه مو برای سال جدیدش عوض کردم که نبینمش ولی یه بار بعد فارغ التحصیلی ریزنمرات میخواستم رفتم اون مدرسه. تن و بدنم میلرزید وایستاده بودم تا پرینت و مهر و امضا کنن صداشو شنیدم از دور میومد. نگاهم افتاد بهش با یه دختره دیگه بود که عین من بدبخت بهش چسبیده بود. دلم میخواست یه کاری واسه دختره بکنم اما نمی تونستم مدارکمو گرفتم و تا خونه گریه کردم.
نوشته: افسانه تنهایی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید